#ﺩﺭﺁﺳﺘﺎﻧﻪسالروز_شهادت
🌹
برای ادای فریضه¬ی عمره با آیت الله دستغیب همسفر بودم. آقای دستغیب دوست داشتند که پرواز عقب تر بیافتد تا نماز مغرب را اول وقت بخوانند، بعد پرواز کنند، اما به اجبار ما را سوار هواپیما کردند. آقای دستغیب مرتب می خواست از هواپیما پیاده شود و نمازش را بخواند، مانع می شدند می گفتند: «همه سوار هستند و دیگرکسی نباید پیاده شود.»
بالاخره تأخیر به حدی رسید که اگر نماز را نمی خواندیم، در مقصد از وقت نماز مغرب و عشاء می گذشت. آقای دستغیب بلند شد و پشت در هواپیما ایستاد و گفت: «ما برای نماز پیاده می شویم حتی اگر از هواپیما جا بمانیم!»
اما در بسته بود و آن را باز نمی کردند. در همین حین هواپیما روشن شد، بلافاصله بعد از روشن شدن هواپیما، آتش عجیبی از موتور آن شعله ور شد. با عجله هواپيما را خاموش كردند و درب آن را باز كردند و از مسافرين خواستند كه هرچه زودتر پياده شوند. آیت الله دستغيب با خوشحالى زائد الوصفى پياده شدند و مرتب مىفرمودند: «نماز! نماز!»
مسئولین هواپيما مىگفتند تا هواپیما آماده حرکت شود، حداقل 4 ساعت تأخير داريم. به محض رسيدن به سالن فرودگاه آقا به نماز ايستادند. نماز مغرب و عشاء را با توجه و شكرگزارى خاصی به جا آوردند. آقا سلام نماز را كه دادند، مسئولین گفتند: «آقا سوار شويد كه نقص هواپيما برطرف شده و مىخواهيم حركت كنيم!»
#سید_شهيد_آیت_الله_سید_عبدالحسین_دستغیب
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آی شهـدا ...
گاهـی از آن بـالا
نگاهی به ما اسیران دنیا ڪنید ؛
دیدنی شده حالِ خسته مـا
و چشم هـایِ پر از حسرتمـان ،
حسـرتِ پرڪشیدن
تـا آسمـــان...
🌷اللهـم الحقنـی بالشهداء
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#فرازی_از_وصیت نامه
#شهید_محمدرضا_جوهری:
عزیزان اکنون شما و ما همگی در معرض امتحان الهی قرار گرفته ایم و خداوند هر لحظه ما را امتحان میکند . مبادا از این امتحان سرافراز بیرون نیاییم . بلکه کوشش کنیم که همواره خدا با ماست.
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
•┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•
دنیــازدہ ها را ببینید!
در سـادگـے
اخـلاص
ایـمان
شجاعت
غرق شدہ بودند!
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌹
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#سرّسر
نویسنده :نجمه طرماح
#قسمت_دوم
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
در این اتوبوس های شلوغ با این همه زن و مرد مسافری که سرپا ایستاده بودند و توی هم وول می خورند، با هر ترمز راننده سر و صورت و دست و پا بود که بی اختیار به ما می خورد و نمی دانستی کجا خودت را جمع و جور کنی تا از برخورد نامحرمی به خودت در امان باشی. نگرانی برادرم به جای خود، اما نمی شد ماهم درس و مشقمان را به این زودی رها کنیم.
اتوبوس رسید و خواهرم زودتر سوار شد و دستم را گرفت و کشید بالا. مردها کمی خودشان را به هم چسباندند تا ما از کنارشان رد شویم و وسط های اتوبوس جایی برای ایستادن پیدا کنیم. صندلی ها که دیگر جای همیشگی پیرمردها و پیرزن ها بود و کمتر شانس نشستن نصیبمان می شد.
بالاخره شیفت بعداز ظهر مدرسه ابتدایی مان را برای مقطع راهنمایی آماده کردند و ما از این وضع آسوده شدیم. پرونده مان را گرفتیم و برگشتیم به جای همیشگی،. دیگر از اخم برادرمان هم خبری نبود و خیالش از بابت رفت و آمدها آسوده شد. برادر بزرگتر بود دیگر، حرفش خریدار داشت. نمی شد غیرتش را ندیده بگیری.
روزها در خانه به بازی و شیطنت می گذشت و در مدرسه پچ پچ دخترها و حرف و حدیث های زنانه و نامزدی های هم کلاسی هایم سرزبان افتاد. هر کسی نشان کرده کسی از اقوامش بود. من هم سال ها نقل مجلس خانه خاله بودم و شوخی همیشگی بابا یک جمله تکراری بود :"دو دخترم یکی عروس عمه و یکی عروس خاله است"
نمی خواستم سر زبان ها بیفتم، اما دوستم همین سکوتم را بهانه و به صورتم اشاره می کرد و می گفت :"ببینید! دوباره سرخ و سفید شد به این سکوتش نگاه نکنید من از دلش خبر دارم. نا سلامتی یک عمره همسایه ایم."
مشت آرامی توی بازویش زدم و روبرگرداندم که هیچ خبری هم نیست. الکی حرف در نیار.
_"بله خانم جان، صبر کن نزدیک عید، مثل هر سال، طبق های شیرینی صف به صف بیارن در خونه تون. بگو چرا واسه ما نمیارن از این شیرینی های خونگی، ها؟!
_"خوب ما فامیلیم بابا "
_" با کی فامیلی؟ با آقا داماد؟ "
_" نه خیر، با قناد شیرینی های عیدمون. "
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⛔کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی دارد⛔
#سرّسر
نویسنده:نجمه طرماح
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#قسمت_اول
باغ های انار و خرمالوی قصرالدشت میوه داده بود. کوچه باغ ها یکی در میان پر بود از خانه های قدیمی و ویلایی، با حیاط های بزرگ و یک حوض پر از آب وسطشان و اتاق هایی که با هفت هشت پله، بالاتر از سطح حیاط، دور تا دور خانه را احاطه کرده بودند. باغ هایی که صاحبانشان همین اهالی اصیل قصرالدشت بودند. شوق آزاد شدن حجاب، به من و همسالانم شخصیت بخشیده بود. این برایم لذت بخش تر از سال گذشته و کلاس پنجم ابتدایی و قبل تر از آن بود که مجبور بودیم بدون حجاب سرکلاس بنشینیم، خصوصا وقتی خبر می آوردند از اداره فرهنگ که بازرس آمده و سرکلاس ها می آید. خدا می داند که چقدر معذب بودم زیر بار سنگین نگاه نامحرم. پدر و مادرم بعد از نه سالگی همیشه در گوش من و سیمین می خواندند که سن تکلیف یعنی سن پوشش در مقابل نامحرم و رعایت حلال و حرام خدا.
تکلیفم را با خودم نمی دانستم. حرف مادر و پدر را در اولویت بگذارم یا ضربه محکم چوب و ترکه ناظمی که بر سر دخترهای محجبه فرود می آمد.
دست سیمین در دستم بود و با قدم های تند، خودمان را به امامزاده شاه قیس می رساندیم تا با اتوبوس راهی مدرسه شویم. بعد از چند روز کلنجار با برادر و پدرم اجازه داشتیم به مدرسه راهنمایی، که چند ایستگاه بالاتر از محله مان بود، برویم. حق داشتند نگرانم آن باشند.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⛔کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی دارد⛔
#نکات_تربیتی 📄
ماهی یڪبار بچہ های مدرسہ
جبل عامل رو جمع می ڪرد ،
می رفتند و زبالہ های شهر رو
جمع آوری می ڪردند .
میگفت : با این ڪار هم شهر تمیز میشہ
و هم غرور بچہ ها میریزه .
✍ منبع : یادگاران «ڪتاب شهید چمران»
🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نیمههای شب بود که پیش از موعد که برای تهجد از خواب بر میخواست، ناگهان سراسیمه از بستر بلند شد و زانوها را بلند کرده و نشست. دستهایش را بر پیشانی نهاد و مرتبا «لاحول و لا قوة الا بالله» میگفت. حالتش از یک خواب هولناک خبر میداد، اما سخن مرا که شما را چه میشود آیا آب میخواهید؟ چیزی دیگر میخواهید؟ پاسخ نمیداد.
اصرارم زیاد شد، فرمود: امروز دیگر جز با اشاره با شما سخن نمیگویم.
آنگاه کمی دراز کشید و برای تهجد طبق معمول برخاست. آخرین دقایق، هنگامی که از پلکان منزل جهت بیرون رفتن پائین آمد، دست چپ را به سینه اشاره کرد و سپس رو به آسمان بلند نمود، بدین ترتیب خداحافظی کرد.
آن وقت من نفهمیدم با اشاره چه گفت، اما لحظاتی بعد صدای انفجار از معنی این اشاره پرده برداشت، یعنی من هم پرواز نمودم و به ملکوت اعلا رفتم.
راوی: مرحوم سیدمحمدهاشم دستغیب
#ﺷﻬﻴﺪﺁﻳﺖ_اﻟﻠﻪ_ﺩﺳﺘﻐﻴﺐ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
رنگ باختهایم
بعد از شما
از خاکی ؛
به رنگهای دنیا ...
💠 #ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ 🌷
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سرّسر
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_سوم
#منبع_کتاب_سرّسر
صدای خنده های بچه ها قند توی دلم آب می کرد و تپش قلبم را بیشتر. فقط زبان آنها را نداشتم تا با آب و تاب از مهری حرف بزنم که نسبت به پسرخاله ام در دل داشتم.
همین یک ماه پیش دو تا خواستگار برایم آمده بود. اما پدر رأیشان را زده بود و پیغام رسانده بود که دختر بزرگم نامزد پسرخاله اش است.
دلم خوش بود که این حرف و حدیث ها صحت دارد. چندسال پیش در رفت و آمد بندرعباس و شیراز بود و میوه فروشی میکرد. تازگی ها هم شاگرد قنادی شده بود. خوشم می آید یک روز هم بیکار نمی نشیند. خوب چنین مردی حتما در زندگی اش هم آن قدر فکر نان حلال هست که نگرانی برای همسرش پیش نیاید. اگر من همسرش باشم که خیالم راحت است.
سیمین از اتاق کناری صدایم می کرد. فکر و خیال هایم را همان جا در اتاق گذاشتم و بیرون آمدم.
سیمین کنار حوض ایستاده بود و رو به اتاقم بالا را نگاه می کرد و صدایم میزد. پشت سرش رفتم. دوباره صدا زد "اعظم"
بله را گفتم و هولش دادم توی حوض. اندازه چند سطل آب بیرون ریخت و نشست کف حوض. با حرص از جایش بلند شد. تا با آن دمپایی پلاستیکی شلپ شلپ کنان پا از حوض بیرون بگذارد، دویدم و برگشتم توی اتاق. داشت دنبالم از پله ها بالا می آمد، که صدای چرخاندن کلید و باز و بسته شدن در خانه برجای میخکوبمان کرد.
از پشت دیوار سرم را بیرون آوردم و نگاهی به سیمین انداختم. می خواستم اما نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.. سرتکان دادم و آرام گفتم :"دلم برات می سوزه"
مادر همین که به حیاط رسید و سیمین را موش آب کشیده دید، دادش بلند شد:"چند دقیقه نبودم، این چه وضعیه.؟"
"من کاری نکردم که.. اعظم.."
پریدم توی ایوان :"سلام مامان. من کاری نکردم!"
"سلام. اعظم! تو مثلا بزرگتری ها!"
"گفتم که کاری نکردم!"
"حرف نباشه. خجالت بکشید. یه نگاهی به قدو قوارتون بندازین. وقت شوهر کردنتونه."
صدای مادر از توی پستو هم شنیده می شد :" این روزا، روزای خونه تکونی. هزارتا کار نکرده توی این خونه هست. به خدا ثواب داره یک جارویی دستتون بگیرین، این حیاط یه آب و جارویی بشه. یه دستمالی به این شیشه ها و در و پنجره ها بکشید. دو تا خواهید بشید عصای دست من، بشید کمک حال من"
اسم روزهای خانه تکانی که به گوشم خورد، سال های گذشته برایم تداعی شد.یک روز قبل از سال تحویل خانه ما پر بود از شیرینی های دست پخت آقا عبدالله...
ادامه دارد...
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سرّسر
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_چهارم
#منبع_کتاب_سرّسر
مادر که از عادت همیشگی پسرخاله خبر داشت، خانه تر و تمیز و شسته و رفته عید را روبه راه می کرد و چای می گذاشت و میوه می شست. در عالم نوجوانی اگر کاری هم کمک مادر نمی کردم، اما خوب حواسم بود که دستی به سر و رویم بکشم و لباسی عوض کنم و اتوکشیده جلوی مهمان ها بیایم.
دم دم های غروب، زنگ خانه می خورد و خاله و شوهرش و بچه هایشان با سلام و احوالپرسی و بگو بخند و سروصدا می آمدند تو. پشت سرشان آقا عبدالله با آقا اسدالله کمک می کردند و سینی های بزرگ شیرینی را یکی یکی از این پله ها بالا می آوردند و می چیدند گوشه اتاق. داداش ها کمکشان می رفتند و چیزی نمی گذشت که فرش اتاق پذیرایی پر می شد از ظرف های تزیین شده کلوچه و مسقطی و قطاب و لوز نارگیل و شیرینی پاپیون و زبان و سوهان عسلی. همه هم دست پخت پسرخاله عبدالله.
مادر قربان صدقه اش می رفت و ذوق می کرد و پدر بعد از هر کلام تشکر، یک عذرخواهی مفصل که نیازی به این همه زحمت نبود. خوب خودمان هم می خریدیم. اصلا می آمدیم از خودتان خرید می کردیم و...
بالای اتاق، شوهر خاله و پدر و مهمان ها می نشستند. نصرالله هم کمی کنار برادرهایش می نشست و وقتی از ادای بزرگ شدن خسته می شد راه می افتاد حیاط و در عالم بچگی شیطنت هایش شروع می شد.
من و سیمین و دخترخاله لیلا هم پایین اتاق، کنار در می نشستیم و از رنگ و لعاب شیرینی ها می گفتیم و ذوق زده چشیدن آنها بودیم. مادر که صدایمان می کرد، بلند می شدیم و از اتاق می رفتیم و تمام وقت مهمانی را گرم بگو و بخند می شدیم. حرف های سیمین شنیدنی تربود. ماجرای خواستگاری عمه خانم از سیمین.،آن هم نه مثل خواستگاری هایی که تا حالا دیده و شنیده بودیم. بیشتر شبیه یک مهمانی پر و پیمان بود تا خواستگاری.
سیمین، در کمد آهنی سفیدان را باز کرد، روسری گل دار لیمویی و چادر رنگی حریرش را بیرون آورد و جعبه کوچک دستبند را که زیر همه آنها قائم کرده بود، روی چادر گذاشت و آمد کنار لیلا نشست.
هدیه های عمه بود که چند شب پیش جلوی مادر گذاشت و سیمین را برای قاسم خواستگاری کرد. همه که راضی بودند، حرفی برای گفتن نمی ماند، اصلا زشت بود بعد از عمری فامیلی، حالا کسی یخواهد از مهریه و شیربها و جای زندگی بپرسد. تعیین مهریه هم ماند برای روز عقد.
ادامه دارد....
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهادت شوخی نیست!
قلبت را بو میکنند؛
بوی دنیا دهد رهایت میکنند💔
کاش میشد فهمید...
راز سخن شهدا؛
با حضرت زهرا(س) را🍃
#شهیدروح_الله_قربانی
🌿🌸🌿🌸
#ﺷﻬﺎﺩﺕ_ﻫﻤﻪﺁﺭﺯﻭﻣﻪ😞
🍃🌸🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹
ساعت 30: 11، جمعه 20آذر آقا برای ادای نماز جمعه از منزل خارج شد. قبل از اینکه قدمی از قدم بردارد، لحظهاى ايستاد شالش را محكم كرد و گفت: «لا حول و لا قوة الاّ باللَّه العلى العظيم. انّا للَّه و انّا اليه راجعون».
چند دقیقه بعد، دختری از دهانه یکی از خانه ها بیرون می آید و به عنوان دادن عریضه به حضرت آقا نزدیک می شود و در یک لحظه محکم ایشان را می گیرد و کمربند انفجاری اش را منفجر می کند...
پیکر شهید دستغیب، تکه تکه شده بود. هر بخش از بدن آقا را از جایی جمع کردیم، همه را در کفنی که خودشان آماده کرده بودند گذاشتیم و به خاك سپردیم. امّا چیز عجیب، این بود كه در خلعت ايشان يك كيسه اضافى هم وجود داشت، که علت وجود آن را نمی دانستیم. بامداد اربعين حسينى که مصادف با هفتمين روز شهادت آن عزيز بود، خبر آوردند یکی از همسایه ها شب قبل مرحوم آقا را در خواب ديده كه فرمودهاند: «من ناراحت هستم چون قطعاتى از بدن من لابه لاى آجرهاى كوچه باقى مانده است. امروز آن را به من ملحق كنيد».
جستجو را آغاز کرديم و پس از تلاش فراوان مقدارى قطعات پوست و گوشت ایشان را در میان خرابی های محل انفجار پیدا کردیم. ساعت 10 همان شب، تشييع دوم انجام گرفت و با جاى دادن پارههاى بدن درون همان كسيه اضافى، پايين قبر راشكافتند و آن را به بدن مطهّر ملحق نمودند!
#شهید_آیت_الله_دستغیب
#شهدای_فارس
🌹🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩاﻧﻠﻮﺩ👆
🌹🍃 *عالم عامل شهیدآیت الله دستغیب*
♦️ 💦💥 *خدا لعنت کند هر عمامه سری را که از رهبری اطاعت نکند.* *رهبر یکی است، امام یکی است و نائب امام هم یکی است.تا زمانی که حسن (ع) امام بود حسین(ع) امام نبودوای بر ملتی که از رهبر خود فاصله بگیرد.*
🌺🌷🌺🌷.
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
دنیــازدہ ها را ببینید!
در سـادگـے
اخـلاص
ایـمان
شجاعت
غرق شدہ بودند!
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥﺑﻬ_ﻨﮕﺎﻩ_ﺷﻬﺪاﻣﻨﻮﺭﺑﺎﺩ 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
#ﻃﺮﺡ_ﺁﻣﺎﺩﮔﻲﺑﺮاﻱ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﺷﻬﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﺫﻛﺮﺷﺮﻳﻒ:
*#ﺻﻠﻮاﺕ ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ*
*#ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...*
*ﺑﺨﺼﻮﺹ #ﺷﻬﻴﺪاﻥ ﺁﻳﺖ اﻟﻠﻪ ﺩﺳﺘﻐﻴﺐ و ﻫﻤﺮاﻫﺎﻥ ﺷﻬﻴﺪ اﻳﺸﺎﻥ*
ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ
#ﺳﻼﻡ_ﺁﻗﺎ....
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
سلامِ رو به ضریحم؛ جواب میخواهم
جواب، از لبِ عالیجناب میخواهم
سراب، آمده سیراب، از حرم برود
چقدر، تشنهام از تشنه آب میخواهم
پُر است، از بتِ طاغوت، کعبهی دل من
به دستِ بتشکنت انقلاب میخواهم
اگر چه بیادبم، از خجالت آبم کن
غرورِ کوهِ یخم؛ آفتاب میخواهم
🌺🌹🌺🌹
...
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❣ #سلام_امام_زمانم❣
#مهدے_جان_عج❤️
جمعه شد تا باز جای خالی توحس شود
تا شقایق باز دلتنگ گل نرگس شود
آفتاب پشت ابرم نام تو دارم به لب
خواستم نور تو گرمی بخش این مجلس شود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﻣﻬﺪﻭﻱ
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سرّسر
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجم
#منبع_کتاب_سرّسر
اردیبهشت سال ۶٠ بود. باغ های سرسبز قصرالدشت، حتی س سبزتر و باطراوت تر از فروردین شده بود. توی کوچه باغ ها بوی عطر بهار نارنج تا چند دقیقه ای حال و هوایت را عوض می کرد و هر چه می گذشت. آن قدر مشامت پر می شد که گاهی سردرد می گرفتی. حالا در این هوای بی نظیر اردیبهشت، رفت و آمدهای خرید عروسی و ریسه بستن حیاط خانه عمه و کرایه کردن میز و صندلی عروسی، دنیایمان را هم عوض کرده بود.
روزی که با خانم های فامیل برای خریدن لباس عروس و خنچه عقد و کفش و کیف و چادر رفتیم، خاله هم با ما آمد و از هر چیزی که برای سیمین می گرفتیم جفتش را هم برای من می خرید. خرید عروسی که نه تاریخش مشخص بود و نه تکلیف دامادش روشن! حتی یک بار برای خواستگاری، به رسم همه مردم پا پیش نگذاشته بود. هرچه دیده بودم و به آن دلبسته بودم، رفتارهای غیر مستقیم پسرخاله عبدالله بود و ابراز علاقه های وقت و بی وقت خاله، اما به قول بزرگترها چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.
روز قبل عروسی سیمین، آقا عبدالله هم مرخصی گرفته بود، بابا می گفت می خواهد کیک عروسی سیمین را درست کند. همین بود که سرو کله اش در برو و بیای خانه عمه هم پیدا نبود و خبری ازش نداشتیم.
یک سالی می شد که بساط شیرینی پزی اش را جمع کرده بود و در عملیات ها شرکت می کرد، نه اینکه قنادی برایش سودی نداشت ها!! نه. اتفاقا علاوه بر خرج خود و خانواده اش چیزی هم تهش می ماند که پس انداز کند و به قول خاله بتواند دستی به سر و روی خانه بکشد و عروس بیاورد.
ولی از وقتی جنگ شروع شده بود آرام و قرار نداشت. قائله کردستان و پاوه که شب و روز عبدالله و اسدالله را گرفته بود و پا به پای دکتر چمران هرجا که درگیری بود، ردی از آنها هم بود و حالا ماجرای خرمشهر و سوسنگرد و هویزه.
بعد از نماز مغرب و عشا که تعداد مهمان هاهم بیشتر شد و خطبه عقد خوانده شده بود، عبدالله کیک عروسی آبجی را آورد. بچه ها را از دور و بر سفره عقد دور و پایه های کیک را محکم کردیم و آن را جلوی آینه، پیش روی عروس و داماد گذاشتیم. واسونک شیرازی خواندند و خانم ها کل کشیدند، از ترس افتادن بچه ها روی کیک، هول هولکی مادر و خاله برش داشتند و برای بُرش به آشپزخانه بردند. کنار سیمین نشسته بودم و او در گوشم پچ پچ می کرد.
صدای بابا از آن طرف بلند شد :"خانم ها یه چند لحظه ساکت باشید"
صدای بابا رساتر شد، انگار که آمده بود و بین دو تا اتاق ایستاده بود:"ان شاء الله پنج شنبه هفته آینده، همگی منزل حاج آقا اسکندری به صرف شام، عروسی آقا عبدالله"
جاخوردم.
ادامه دارد
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سرّسر
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_ششم
#منبع_کتاب_سرّسر
عمه و خاله و دخترعمه ها و دختر خاله ها، خانم های همسایه، پشت سر هم تبریک می گفتند. سیمین را نگاه کردم و گفتم :"عروسی آقا عبدالله!؟ با کی؟"
"بنظرت با کی؟ ما هفته پیش برای کی چادر و کیف و کفش و لباس خریدیم!"
"خوب آخه اصلا حرفش نبود!!"
جای بوس محکم خاله روی لپم، خجالت و شرم را در همه وجودم دواند. پسرخاله عبدالله قناد بسیجی، یک پایش منطقه جنوب بود و یک پایش این جا، کمک حال پدر و مادرش. حالا من بیایم توی زندگی اش! اصلا کی می بینمش!
واسونک خانم ها و دست و کلشان، هفته دیگر را پیش چشمم زنده کرد. هفته دیگر، من در لباس عروس، همین جا که سیمین نشسته، نشسته ام و عبدالله کنارم است!
صبح عروسی سیمین، آقا عبدالله آمد دم در و بعد از احوالپرسی از پدرم، با اصرار زیاد آمد داخل خانه، چادر رنگی ام را از میان رخت و لباس های مجلسی که دیشب بعد از عروسی درآورده و گوشه اتاق ریخته بودم پیدا کردم و رفتم بیرون. آرام ضربه ای به در اتاق پذیرایی زدم، بابا گفت:"بیا اعظم خانم. آقا عبدالله اومدن"
عبدالله کنار پدر، به پشتی های زیر طاقچه تکیه داده بود. تا وارد شدم، تمام قدبلند شد و سرتاپای را نگاهی انداخت. سلام کردم و کنار بابا نشستم. عبدالله نگاهش از من برداشته نمی شد و من نگاهم از فرش.
شاید بهتر بود که از اتاق بیرون نمی آمدم. گوشه های چادرم لا در دستم گرفتم و بلند شدم که آقا عبدالله گفت:"اعظم خانم آماده شید بریم آزمایش خون"
روبرگرداندم و راه اتاقم را در پیش گرفتم، اما مثل اینکه آب یخی روی سرم ریخته باشند، بی هیچ تشریفاتی. پسرخاله خوشحال زل زده توی چشمهایم و می گوید بیا بریم آزمایش خون. والله اگر اون دستبند طلای پیشکشی خاله هم نبود، شک می کردم به این که واقعا قصد ازدواج را دارد یا نه.
حالا باز هم سیمین یک خواستگاری که نه دوست بفهمه نه دشمن داشت. من چی!؟
با خودم حرف میزدم و داخل کمد لباسهایم دنبال یک مانتو و شلوار و یک روسری خوشرنگ می گشتم. جواب همه سوالهایم در رفتارهای محبت آمیز عبدالله خلاصه می شد. سوغاتی های بندرعباس که با واسطه خواهرش به دستم می رسید و گاهی هم خاله خانم با ذوق کادوپیچ می کرد و برایم می آورد و می گفت این ها سوغاتی اعظم است، عبدالله برایش فرستاده. کیک ها و شیرینی های عید نوروز که طبق طبق روی دست آقا اسدالله و آقا عبدالله می آمد و گل به گل فرش خانه را پر می کرد. اما نبودن هایش چه؟ از وقتی یادم می آمد پسر خاله مشغول کار و سفر و جبهه بوده، کاش برای دلخوشی یک خاطره مشترک داشتیم که بگویم.
لباس هایم را پوشیدم و آماده شدم.
ادامه دارد
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
احترام به والدین بارزترین ویژگی فرزندم بود، هیچگاه تندخویی و یا صدای بلند عبدالکریم را نشنیدم. او همواره متبسم بود و سعهصدر داشت. حتی اگر موضوعی فرزندم را آزردهخاطر میکرد، هیچگاه آن را به روی ما نمیآورد.
🔸روحیه ایثار و ازخودگذشتگی از کودکی در وجود عبدالکریم نهادینه شده بود. نوجوانی کم سن و سال بود که اشتباه یکی از اعضای خانواده را بر عهده گرفت تا به جای او بازخواست شود.
🔹او در ارتباط با دوستانش نیز همین شیوه را پیاده میکرد. آنها میگویند که، «به یاد نداریم عبدالکریم با کسی دعوا کرده و یا کدورتی میانشان به وجود آمده باشد. او با همه با گذشت و مهربانی رفتار میکرد
☘🌺🌺☘
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺪاﻟﻜﺮﻳﻢ_ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭ
#ﺷﻬﺪاﻱ ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ اﺯ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ
🌷🌷🌺🌺🌷🌷
.ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹عبدالکریم حساسیت بسیاری به رعایت حقالناس و بیتالمال داشت. فرماندهشان میگفت: «شیخ عبدالکریم در منطقه، حتی به جزییات نیز توجه میکرد. وقتی برای انجام عملیاتی مجبور میشدیم در منزل مردم سکونت یابیم، عبدالکریم روی فرش آنها نمیخوابید و نماز نمیخواند. پس از عملیات نیز پیگیری میکرد تا صاحب آن خانه را پیدا کند و حلالیت بگیرد.»
🔸همرزمان شهید نقل میکنند که در سوریه وارد منزلی میشوند که حیواناتش از تشنگی در حال تلف شدن بودند. عبدالکریم مسیر بسیار طولانی را از آن منزل تا یافتن آب طی میکند تا برای حیوانات آب تهیه کند.
#شهید_عبدالکریم_پرهیزگار🌷
#سالروز_شهادت
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
.🌹🌺🌹.
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
15.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد شهید مدافع حرم عبدالکریم پرهیزکار
و ﻫﻤﻪ ﺷﻬﺪاﻳﻲ ﻛﻪ اﺯ ﺟﺎﻥ و ﻣﺎﻝ و ﻓﺮﺯﻧﺪ و ....ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ اﻣﻨﻴﺖ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﻤﻠﻜﺖ ﺑﺎﺷﺪ
#ﺻﻠﻮاﺕ
🌹🌺🌷🌹🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📩
◄ #ڪــــلامشهــید
🌹شهید محســن حجـجۍ:
همـہ مے گویند:خــوش بحـال
فلانے #شـــــهید شد اما هیچ
ڪس حواســــش نیست ڪه
فلانے براۍشهید شدن شهیـد
#بـــــودن را یاد ڱرفت.
🌷
#ﺷﺒﺘﻮﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مشتاقم
برای یڪ تخریب
به دست شما آسمانےها
ڪه زیر و رو شود،
ناخالصےهاے نفسِ زمینگیرم
#دور_افتادم
🌷 🌷🌷🌷🌷
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
🌺🌹🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75