❣ #سلام_امام_زمانم❣
#جمعه شد تا باز
جای خالی😔 توحس شود
تا شقایق🌺 باز
دلتنگ #گل_نرگس شود
آفتاب پشت ابرم🌥
نام #تو دارم به لب
خواستم #نور_تو
گرمی بخش این مجلس شود👌
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
#اﻟﺘﻤﺎﺱ_ﺩﻋﺎﻱ_ﻓﺮﺝ
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
ﻛﺎااش زمان جنگ و جبهه بودیم.
مامان !
جنگ شد و آقا دستور جهاد دادن من میرماااا ‼️
عادت کرده بودم از علی این حرفها رو بشنوم. ...
هیچ زیارتی به اندازه شلمچه براش دلنشین نبود.
با حسرت فیلم های شهداء رو نگاه می کرد و آه می کشید.
آرزوش شهادت بود و بس!
ﺁﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﺵ ﺭﺳﻴﺪ
ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺲ اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ (ع)... اﺭﺑﺎ اﺭﺑﺎ....'
🌷🌹🌷
#شهیدعلی_نوروزی
#ﺷﻬﺪاﻱ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺑﻤﺒﮕﺬاﺭﻱ ﺣﺴﻴﻨﻴﻪ ﺭﻫﭙﻮﻳﺎﻥ ﻭﺻﺎﻝ
🔅🎊🌸🎊🌸🎊
اﻳﺎﻡ ﻭﻻﺩﺕ ﺷﻬﻴﺪ, ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﺻﻠﻮاﺕ
🌹🌷🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
#ﺣﻨﺎﻱﺷﻬﺎﺩﺕ🌹
زمانی که به جبهه اعزام شد پس از دو سه ماه به خانه آمد. دیدم دست و پاهایش رنگ حنا دارند.
گفتم: مادر حنا گذاشته ای؟!
گفت: بله در جبهه به نیت #شهادت دست و پاهایم را حنا بستم. من ناراحت شدم و گفتم: مادر می خواهم حنای دامادیت را ببندم.
گفت: مادر این حنا با حنای جبهه فرق دارد. حنای جبهه را از بهشت می آورند و مادرم #حضرت_زهرا.س. برایم حنای دامادی می بندد
مادر!! عروس من #شهادت است...
🌹🌷🌹
#شهیدحسین_افشاری
#شهدای فارس_ ممسنی
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_نهم
دلم میخواهد به خانهای در آن زندگی میکردیم سری بزنم. خانه نزدیک است توی طاق بعدی .
نگاهم را می دوزم به ته کوچه .قدم هایم را تندتر برمیدارم .پایم را به اولین پله که مرا به سمت دالان می برد ،می گذارم. بوی نم توی دالان پیچیده است .مام غروب که میشد چراغ گردسوز را نفت میکرد و می گذاشت جلوی در، تا وقتی پدر یا من به خانه می آمدیم جلوی پایمان را ببینیم .از این که خانهمان زیرطاق بود گلهمند بود اما هیچ وقت از پدر نخواست تا خانه را عوض کند.
سقف طاق برای قد ۱۷۰ سانتی من کوتاه است و باید گردنم را خم کنم تا بتوانم وارد دالان شوم .درست روبروی ورودی دالان در قهوهای رنگ کوچکی است که خانه ما بود. وینگه زنگ در گوشم می پیچد .
_بله بفرمویین!
زن با چادر گلدار سفید در قاب در ایستاده است دلم فرو می ریزد. یاد گلهای رنگی چادر نرگس میافتم. می خواهم نگاهش کنم ،شاید خودش باشد. شاید نیمه صورتی که توی چادر گلدار پنهان شده نرگس باشد, اما نمی توانم. زن دوباره می گوید: با کی کار دارین؟!
_سلام .ببخشید خونه ما قبلا اینجا بود راستش اومدم...
زن نمی گذارد حرفم را تمام کنم که میگوید: اگر دنبال صاحبخانه قبلی هستید من خبر ندارم .تا الان خونه دو دست گشته تا به ما رسیده...
دیگر شوقی به دیدن زن ندارم.کلامش نشان میدهد نرگس نیست.
_نه من دنبال کسی نیومدم .فقط میخواستم اگه بشه خونه رو یه نگاهی بندازم.
_نمیشه! من شوهر و بچه هام خونه نیستند. دیگه خونه فروخته شده!
_میدونم !من خارج از کشور بودم .بعد از مدتها اومدم سری به محله بزنم، اگر بشه فقط از همین جا یک نگاهی می اندازم داخل نمیام.
زن در را چهار طاق باز می کند و من چشم می دوزم به داخل خانه.حوض وسط حیاط هنوز هستش اما انگار از رمق افتاده و به لجن افتاده !کیسه های گچی و سیمانی که کنار حوض است نشان میدهد به زودی قرار است برداشته شود و سنگ فرشهای خانه یک دست و نو شود.خبری از گلدان های دور حوض نیست.بچه که بودیم وقتی با خسرو مهدی و فرهاد غرق بازی می شدیم ،دیگر یادمان به گلدان ها نبود .آنقدر گلدانهای سفالی مادر را شکستیم که آخر مجبور شد برود گلدان پلاستیکی برای گلها بخرد. آن وقت دیگر شکستن گلدان ها برایمان مزه نداشت.
آشپزخانه درست آن گوشه حیاط روبهروی حمام بود .حمام را پدرم خودش ساخته بود تا مجبور نشویم برویم حمام عمومی.همیشه از آشپزخانه بوی شیرینیهای ما بلند بود و زنهای همسایه را برای دستور پخت می کشاند داخل خانه ما.همین بوی خوش مزه شیرینی های خانگی، بوی نرگس را هم به خانه ما آورد. آن روز را خوب یادم است فکر کنم ۱۷ ساله بودم و تازه از مدرسه برگشته بودم. در خانه که باز شد چشمم به نرگس افتاد که توی چادر گلدار ای پیچیده شده بود. چشمم به او که افتاد قلبم تپید بدون اینکه بدانم چه چیزی در حال رخ دادن است .بدون اینکه دست خودم باشد!
از آن پس همیشه منتظر استشمام بوی نرگس بودم و هر دختر چادر گلدار را میدیدم خیال میکردم نرگس است. درست ندیده بودمش و جز چشمهایش چیزی توی خاطرم نبود، اما بویش را می فهمیدم. چند روز قبل از رفتن به آمریکا دیدمش. باز هم با مادرش بود و مثل همیشه ته همان کوچه گم شد .نمیفهمیدم کجا میرفت و توی کدام یک از خانهها.
_اگر اجازه بدهید این در را ببندم؟
صدای زنم را از خاطراتم بیرون میآورد. تا به خودم می آیم در بسته می شود.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ و ﻫﻤﺴﻨﮕﺮاﻱ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌹👇🌹
*اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ و ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺕ ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﺸﻮﺩ*
*ﻣﻴﺨﻮاﻫﻴﻢ ﺩﺭ ﺩﻫﻪ ﻛﺮاﻣﺖ و ﺩﺭ ﺭﻭﺯ اﻭﻝ ﻣﺎﻩ ﺫﻱ اﻟﻘﻌﺪﻩ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﻧﺬﺭ ﻇﻬﻮﺭ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﻢ*
*اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻋﻴﺪﻱ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎي ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ ﺑﺸﻮﺩ ...*
👇👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
6362141080601017
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷🌹
#کمک_مومنانه
#بہ_نیابت_شــهدا
#نذرظــهورمنجےموعـود
#صدقہ_اول_ماه_قمرے
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
لطفا به دیگـران هم اطلاع بدهید
#شهید_که_خرج_مزارش
#را_امام_زمان_عج_دادند
●یک شب خواب دیده بود که توی جمکران بعد از به جا آوردن زیارت و آداب مسجد، گم شده است که امام زمان (عج) را می بیند و آقا راهنمائیش می کنند تا به خانواده اش برسد و بعد می فرمایند:
از قول ما به خانواده شهید عارف بگوئید چرا به وصیت نامه حمید عمل نکردید؟ حمید در یکی از وصیتنامه هایش نوشته بود، قبرم را ساده مثل شهدای بقیع بسازید!
●همچنین آقا می فرمایند: شما قبر را درست کنید، ما خرج قبر را می دهیم که نشانی محل پول را هم می دهند.
در همین حین از خواب بیدار می شود و با خانواده اش به گلزار شهدا می رود، به نیت زیارت و هم پیدا کردن آدرس و نشانی داده شده.
●در مکان مورد نظر، یک دستمال سبز با بوی خاص و عجیبی پیدا می شود که درون آن مبلغ ۳۰۳۰ تومان قرار داشت.پس از این اتفاق، ماجرا را برای خانواده شهید عارف و یکی از علما تعریف می کنند و بعد از تائید، مقداری از مبلغ را جهت باز سازی قبر حمید و ۳۰ تومان باقی مانده را برای انتشار خبر آن هزینه می کنند.
ﻣﻨﺒﻊ: ﻛﺘﺎﺏ ﺳﺮﻭﻗﺎﻣﺘﺎﻥ
📎 #شهید_حمید_عارف 🌷
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ . ﺩاﺭاﺏ
ﺗﻮﻟﺪ:ﻣﻴﻼﺩﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻲ ع
ﺷﻬﺎﺩﺕ:ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻲ ع
🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#دوست_شهید میدونی یعنی چی؟!
یعنی...↓
•|وقتی گناه در قلبت را میزند
•|یاد نگاهش بی افتی...
•|و درو باز نکنی...
•|یعنی محرم اسرار قلبت
•|آن اسراری که هیچکس نمی داند...
•|بین خـــ♡ــودت و...
•|خــــ♡ـــدا و...
•|دوستشهیـــ♡ــت
•|باشد...
#ﺩﻭﺳــﺖ_ﺷﻬﻴــﺪ ﺧﻮﺩ ﺭا اﻧﺘــﺨﺎﺏ ﻛــﻦ!!🌹
ﺧــﻮﺩﺕ ﺭا ﺷﺒﻴــﻪ ﺁﻥ ﻛــﻦ...
🌷 🌷🌷
#کانال_شهداےشیراز:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💢میخواستم همیشہ مظهر #فداکارے وشجاعت باشم و پرچم شهادت🌷 در راه خدا بہ دوش بکشم
💢میخواستم در دریاے #فقرغوطہ بخورم ودست نیاز🤲 بہ سوے کسے دراز نکنم❌
#فرازی_از_مناجات
#شهید_مصطفی_چمران
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ🌹
🌹🍃🌹🍃
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
🌹🔺🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_دهم
دلم میخواست داخل خانه را میدیدم. مخصوصاً اتاق خودم را !!تنها جایی که خسرو را با خودم میبردم خسرو تنها دوستی بود که مام اجازه میداد تا او را به خانه بیاورم و تنها مسلمانی که پاپا اجازه میداد با او رفت و آمد کنم .پاپا خیلی برای رابطه گرفتن با پسرهای محله به من سخت می گرفت. همیشه میگفت: پسر وقتی پایت را از خانه بیرون میگذاری، فقط مدرسه و خانه !توی هیچ جمعی و گروهی هم نرو شیرفهم شد؟!
اولین باری که پاپا خسرو را توی خانه دید سرم داد زد و مرا برای این کارم شماتت کرد. اما وقتی دید خسرو توی درسها به ویژه ریاضی که در آن ضعیف بودم کمکم میکرد، دیگر چیزی نگفت. هرچند من همیشه خسرو را زمانی به خانه می بردم که پاپا نبود .خسرو درس حسابش خیلی خوب بود و تقریباً همیشه نمرات بالا می گرفت .اما من توی درس های شیمی و علوم طبیعی و فیزیک بهترین بودم. وقتی میدیدم خسرو چطور مسئله ها را سریع حل میکند، به او میگفتم: خسرو تو آخرش یا مهندس میشوی یا استاد حساب !او هم می زد پشت من و گفت: اما من مطمئنم تو پزشک میشوی این خط و این هم نشان!
اولین روز آشنایی مان از خاطرم نمیرود. روزهای اول مدرسه بود که بچه ها ریخته بودند روی سرم و به قصد کشت مرا میزدند. یکی از بچههای قل چماق مدرسه وقتی فهمیده بود من مسیحی هستم مرا زد .خسرو مرا زیر دست و پا بیرون کشید و تا چند فن کشتی رو پیاده نکرد، نتوانست از من جداییش کند .خسرو کشتیگیر خیلی خوبی بود. این را بعدها فهمیدم. وقتی دوستیمان شکل گرفت چند باری هم با او به باشگاه رفتم.
او مرا به دکتر برد .سرم شکافته بود و ۵ تا بخیه خورد . بعد هم مرا رساند خانهمان !فردایش خودش آمد دنبالم تا با هم به مدرسه برویم .کلی هم توی خار و خاشاک پشت مدرسه گشته بود تا صلیبم را برایم پیدا کند .صلیبی را که بچهها از گردنم کنده بودند و از پنجره کلاس توی زمین های پشتی مدرسه انداخته بودند.
دیگر کسی توی مدرسه جرات نداشت برای من خط و نشان بکشد .بعد از آن روز من و خسرو رفیق هم شدیم و من آن صلیب را هرگز از خودم دور نکردم.
دلم هوایش را کرده !چقدر احساس می کنم مانند آن وقت ها به او نیاز دارم. دوران نوجوانی تنها چیزی که میتواند مأمن خوبی باشد رفیق است. شاید وقتی ببینمش سرم را بگذارم روی شانه هایش و برایش از سالهای تنهایی در آمریکا درددل کنم.
برایش از مرگ مادر و مام بگویم یا از پاپا که در این سالها نه سراغم آمد و نگذاشت سراغش بیایم. و بدتر از همه زمانی به ایران آمدم که دیگر توی دنیا نیست و تازه باید بفهمم، آن هم از زبان عمو که پاپا در تمام این سالها به عنوان زندانی سیاسی توی زندان بوده !!اما هنوز چرایش را نمیدانم!
دلم برایت تنگ شده خسرو می دانم آنقدر فضای دانشگاه و درس غرق شدم که هیچ وقت سراغی از تو نگرفتم که بدانی کجایم و چه می کنم .یک بار هم برایم نامه از تو آمد ولی نفهمیدم از کجا آدرس مرا گیر آورده بودی. شاید از پاپا گرفته بودی اما او اظهار بی اطلاعی می کرد .جواب نامه را ندادم و توهم دیگر برایم نامه ندادی .کاش نگذاشته بودی دوستیمان قطع شود!
راه کج می کنم سمت خانه خسرو نزدیکی مسجد مشیر روی سنگفرش ها قدم بر میدارم .درست روی همین دیوار که تهش میرسید به کوچه بعدی، خسرو اسپری از جیبش در آورد و نوشت «مرگ بر شاه »شاه را وارونه می نوشت. هر جا رد می شد و می دید دیواری شعاری ندارد .گاهی با خودم فکر میکنم تمام دیوارهای این شهر را خسرو سیاه کرده است.موقع نوشتن شعار نمی گذاشت من پیشش باشم میگفت: بر خانهتان یا می گفت :برو دوتا کوچه بالاتر منتظرم بمان !
دوست نداشت برای من دردسر درست کند یا شاید دوست نداشت از کارهایش سر دربیاورم .بعضی روزها بعد از کلاس های تقویتی خانه نمی آمد و تا دیر وقت توی مدرسه میماند. مدیر و ناظم و بچه ها نبودند، ولی نمیدانم خسرو چه سرّی بابای مدرسه داشت.؟!
دست میکشم روی دیوار. هنوز آن شعارها روی دیوار مانده است، اما شعارهای جدیدی هم اضافه شده «جنگ جنگ تا پیروزی» «نصر من الله و فتح القریب» در خط کلمات دقیق می شوم تا ببینم این ها هم دست خط خسرو است. با آن خط خوش و موزونش .خسرویی که من میشناسم نمی گذاشت روی هیچ دیواری بدون خطوط تفکرش باشد. دیروز به رفتن شاه فکر میکرد و حتماً امروز به جنگ و فردا.....
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷خانواده دور هم جمع بودیم. علی محمد تازه از منطقه برگشته بود. به او گفتم: «شما کم کم باید به فکر یک قطعه زمین برای ساختن خانه هم باشید!»
خندید. گفت: «من همین الان هم یک قطعه زمین دارم!»
با تعجب نگاهش می کردیم. ادامه داد: «حدود یک متر ونیم در نیم متر در کنار پای امام زاده حسن(ع).»
تعجب ما را که دید، گفت: «دنیا که ارزش این حرف ها را ندارد!»
بیست روز بعد در خانه ابدیش جا گرفت!
🌷🌹🌷
#شهیدعلی_محمد_الوانی
#شهدای_ﻓﺎﺭس . ﻓﺴﺎ🌹
سمت: جانشین عملیات تیپ 33 المهدی(عج)
🌷🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹علیمحمد در امیدیه بود و من در شوش.
از آنجا برای نامه ای نوشت و در آن یادآور شدکه روز به روز در حال نزدیک شدن به شهادت است.
برایم نوشت اعمال ورفتار و گفتارش را به گونه ای کرده است، که روزبه روز به این فیض عظیم نزدیک تر شود.
عشق به شهادت در نوشته هایش هم نمود دارد:«من برای پیش برد و قوام انقلاب اسلامی که خون بهای هزاران شهید و صد هاهزار معلول است به جنگ بامنافقان می روم و هدفم کشتن و از بین بردن آنهاست. الهی به جز این تن ناچیز، چیزی ندارم و این را هم در راه تو خواهم داد. که یکی از بهترین نعمت هایت، آنکه به حسین بن علی(ع) دادی را به من عطاء فرمائی ، آنهم شهادت در راه توست!»
#شهید علی محمد الوانی
#شهدای_ﻓﺎﺭﺱ
🌷🌹🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#زندگی_با_چاشنی_عشق😁
😁ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺷﻬﺪاﻳﻲ 😁
.
غاده ؛همسر شهيد چمران مي گويد
روزي دوستم به من گفت :
\"غاده! در ازدواج تو یك چیز بالاخره
برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است،
این كوتاه است... مثل این كه می خواستی
یك نفر باشد كه سر و شكلش نقص نداشته
باشد. حالا من تعجبم چه طور دكتر را كه
سرش مو ندارد قبول كردی؟\"
من گفتم: «مصطفی كچل نیست. تو اشتباه
می كنی.»😐
...
آن روز همین كه رسیدم به خانه، در را باز
كردم و چشمم افتاد به مصطفی، شروع كردم به خندیدن.😂
مصطفی پرسید «چرا می خندی؟» و من كه
چشم هایم از خنده به اشك نشسته بود گفتم «مصطفی، تو كچلی؟ من نمی دانستم!»
و آن وقت مصطفی هم شروع كرد به خندیدن ...😅 .
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻘﺸﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ اﺻﻼ ﻋﻴﺒﺶ ﺭا ﻧﺪﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ..❤️
🌹☘🌹☘
#ﺷﻬﻴﺪ دکتر مصطفی چمران
☘🌷☘
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛﻨﻴﺪ👆
رفقا خبر دارید...
♻️ هنوز که هنوز است ﺣﺒﻴﺐ ﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ از عملیات ﻣﺤﺮﻡ بر نگشته...❗️
♻️ خبر دارید که ﺣﺴﻦ ﺣﻘﻨﮕﻬﺪاﺭ آن دلیرمرد ﺧﻨﺪاﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻣﺎﻧﺪ و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺮ ﻟﺐ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﺸﻜﻴﺪ...❗️
♻️ از ﺳﺮﺩاﺭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪﻱ ﺧﺒﺮ ﺩاﺭﻳﺪ?...❗️
♻️ ﺗﻮ ﺟﺰﻳﺮﻩ ﻣﺠﻨﻮﻥ, ﻟﻴﻠﻲ ﻭاﺭ ﺩﻧﺒﺎل ﻣﻌﺸﻮﻗﺶ ﺭﻓﺖ و ﺩﻳﮕﺮ ﻛﺴﻲ ﻧﺪﻳﺪﺵ...❗️
♻️ از جوانانی که خوراک کوسه های اروند شدند خبری دارید...❗️
♻️ هنوز از شلمچه صدای اذان بچه ها می آید❗️
♻️ هنوز صدای مناجات رزمندگان از حسینیه حاج همت به گوش می رسد...❗️
♻️ هنوز وصیت نامه شهدا خشک نشده:
خواهرم حجابت برادرم نگاهت ...❗️
♻️ هنوز که هنوز است شهدا می ترسند
از اینکه رهبر رو تنها بگذاریم...❗️
♻️ و هنوز که هنوز است شهدا بند پوتین هایشان را باز نکرده اند و منتظر منتقم حسین علیه السلام هستند تا دوباره در رکابش شهید شوند...❗️
♻️ و هنوز که هنوز است مادرانی چشم انتظار جـــگرگوشه هایشان هستند ....❗️
بیاییم و به راه بیاییم...
🌷🌹
ﺩﻋﺎﻱ ﺧﻴﺮ ﺷﻬﺪا ﻫﻤﺮاﻫﺘﺎﻥ ...
🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
آفتاب ڪن در وجودم
صبحڪَاهم بهشتـی است
با صبـح بخیـرهایت ...
صبح تویی ، طلوع تویی....
#شهید_ﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ🌷
#ﺷﻬﻴﺪﺩاﺩاﻟﻠه_ﺩﻫﻘﺎﻥ_ ﺷﻴﺒﺎﻧﻲ
#سالروز_ولادت
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....:
....:
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_یازدهم
همیشه برایم سوال بود که چرا خسرو این همه مخالف شاه است؟!نه تنها او بلکه خیلی های دیگر .برعکس خیلی ها هم با شاه موافق بودند، مثل پاپا ! او می گفت که بودن شاه به ما غیر مسلمانها امنیت میدهد. نمیدانم درست می گفت یا نه، اما توی محله ما بیشتر مسلمان بودند و خیلی هایشان با ما خوب بودند و برای من خسرو خوبترین بود.
یادم هست یک بار از خسرو پرسیدم : این همه تلاش برای بیرون کردن شاه چرا؟!!
در جوابم گفت :برنابی ،من از تو یک سوال میپرسم. برای چی زندگی می کنی؟ اصلاً زندگی یعنی چه ؟شاید پاسخ به این سوال به خودت، پاسخ سوالی باشد که از من پرسیده ای!
سوالش تا ته ذهنم رفت. درست توی عمق ذهنم ماند و مرا با خودم درگیر کرد.برای اولین بار با چنین چالشی روبرو میشدم با کمی من و من گفتم:« درس بخوانیم، بزرگ شویم ،کاره ای شویم ،بخوریم، بخوابیم ،ازدواج کنیم و بچه دار شویم و بعدش هم....»
خسرو نگاهم کرد از عمق چشم های درشت و مشکی اش تا عمق چشم های رنگی من پر زد و گفت:« برنابی باید به چیزی فراتر از اینها فکر کنی. چیزی فراتر از خوردن و خوابیدن و ازدواج و کار! به چیزی که به زندگی از معنا می دهد. چیزی که به خاطرش نفس میکشی! چیزی که به خاطرش اگر زخمی بر داری می ایستی! چیزی که برایش اگر شده جون بدی!
آنروز از حرفهای خسرو سر در نیاوردم. هر چند وقتی توی دانشگاه هاروارد درس خواندم ،نظریه ای زندگی من را دگرگون کرد و شب و روز مرا گرفت.تز پزشکی که اگر به بار بنشیند می تواند دنیا را کنترل کند .شاید علم پزشکی را تکان بدهد و شاید چیزی که بشر فکرش را نمی کند.
سوال خسرو هنوز در ذهنم مانده است و با جواب های گوناگونی که برایش پیدا می کنم. گاهی باخودم فکرمیکنم خسرو از من بزرگتر است. اما ما هم سن بودیم! ولی او بهتر از من می فهمید. نمیدانم یا شاید او به چیزهایی فکر میکرد که من نمی کردم .من همیشه این را می گذاشتم به حساب دین متفاوت مان از هم. اما بعضی چیزها تفاوت در دین بود. مسئله خلقت انسان بود. این را بعدها که بیشتر با آن فکر کردم متوجه شدم. اصلا این تز پزشکی هم از همینجا در ذهنم جا خوش کرد .برای چه قرار است بمیریم؟!! اصلاً چرا مرگ ؟!چرا زجر برای بیماری هایی که در سلول های ما نفوذ می کند و به مرور ما را میکشد ؟!معنای عمیق تر از زندگی شاید حیات جاویدان ما باشد.!!
آن روز که داشتم توی ذهنم به رابطه بین شعار «مرگ بر شاه» و «زندگی» فکر می کردم واقعا چه رابطهای با هم داشتند؟!
زنگ های تفریح دیرتر به داخل حیاط می آمد .یکبار کنجکاو شدم ببینم چه می کند. پاییدمش! دیدن دارد توی نیمکت بچههای کلاس کاغذهایی می گذارد. از کلاس بیرون رفت. رفتم یکی اش را برداشتم و خواندم. اعلامیه بود !همان چیزی که مدیر مدرسه بابتش سرصف صبحگاهی برای بچهها خط و نشان میکشید و میگفت: اگر بفهمم اینها کار چه کسی است، میدهم دست شهربانی تا حساب کار دستش بیاید.
بیچاره مدیر هر روز رگ گردنش از عصبانیت میزد بیرون! اما فایده نداشت. حتی خسرو نمیدانست من میدانم اعلامیهها کار اوست .ولی به کسی چیزی نمی گفتم .کسی هم کاری به کار من نداشت ،چون من یک مسیحی بودم.
به مسجد مشیر میرسم .درهای بزرگ قهوه ای رنگش را خوب یادم است ،چون دقیقه های زیادی به در مسجد زل میزدم تا خسرو از آن بیرون بیاید و برویم و بازیگوشی مان !جلوی در مسجد یک جیپ نظامی ایستاده و پارچه زرد بزرگی که رویش با خط مشکی نوشته شده «محل ثبتنام و اعزام به جبهه»
چند جوان دارند و سایل را بار وانت باری که آنجاست می کنند.عمو مهران میگفت: این اواخر چند باری پی خسرو را گرفته به خواست پاپا ،اما نتوانسته پیدایش کند. میگفت از این محل رفتند. تنها چیزهایی که از هم محله ای ها شنیده این که او برادرهایش به جبهه رفتند. توی هفت سال خیلی چیزها تغییر کرده .آدمهای محله هم !من هم نمیدانم چطور خسرو را پیدا کنم .جز این محله و مسجد نشانی ندارم .خسرو همیشه یک پایش توی این مسجد بود. این را نه پاپا می دانست و نه عمو! خسرو عاشق اینجا بود و هر روز با صدای اذان میرفت توی مسجد نمازش را می خواند. صدای دلنشینی داشت اذان! یک کلام آهنگین بدون موسیقی. همیشه گوش دادن به این صدا را دوست داشتم.
شاید خسرو الان همین اطراف باشد نمی دانم اگر ببینمش میشناسمش؟!
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻫﻤﺴﺮاﻧﻪ:
🌷یکی☝️ از دلایل اینکه هیچگاه به ایشان به دلیل #مأموریتهای زیاد خرده نگرفتم، حدیثی بود به این مضمون که📌 «اگر کسی از جهاد و شهادت فرار کند، خداوند مرگی نصیب او میکند 👌به همان زودی ولی با خفت و خواری» و پس از خواندن این مطلب #جرأت نمیکردم به ایشان بگویم به مأموریت نرود.❌
🌷آنقدر عاشق #شهادت بود که هنگام نماز از ما میخواست دعا کنیم مرگی غیر از شهادت نداشته باشد و همیشه و به ویژه در یک سال اخیر ما را برای #شهادتشان کاملاً آماده کرده بودند، به گونهای که شهادتشان برای ما قطعی انگار میشد😔.
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊﺣﺮﻡ
#شهید_دادالله_شیبانی🌷
#ﺷﻬﺪاﻱاﺳﺘﺎﻥﻓﺎﺭﺱ
📎سالروزﺗﻮﻟﺪ💐🌸💐
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔻 چمران اینگونه بود....
🔅همسر شهید چمران:چمران وقتی یتیمخانه ای را در لبنان دایر می کند در آن فضا به خانمش میگوید ما از این به بعد غذایی را میخوریم که این یتیم ها میخورند.
🔅همسر لبنانی شهید چمران تعریف می کند که یک روز مادرم غذای گرم و لذیذی را برای من و مصطفی پخته بود.
🔅مصطفی آن شب دیر وقت به خانه آمد. وقتی به او گفتم بیا این غذا را بخور، همین که خواست بخورد از من پرسید که آیا بچه ها هم از همین غذا خوردند؟
🔹گفتم نه بچه ها غذای یتیم خانه را خوردند و این غذا را مادرم برای شما پخته، چمران با تمام گرسنگی و ولعی که برای خوردن غذا داشت، این غذا را کنار گذاشت و گفت ما قرار گذاشتیم فقط غذایی را بخوریم که بچه ها بخورند. به او گفتم حالا که بچه ها خوابند و شما هم که همیشه رعایت می کنید این دفعه این غذا را بخورید. دیدم چمران شروع کرد اشک ریختن و گفت بچه ها خوابند خدای بچه ها که بیدار است
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺼﻂﻔﻲ_ﭼﻤﺮاﻥ
🌷🌹🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪا:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥺 به مناﺳﺒﺖ اﺭﺗﺤﺎﻝ ﺳﺮﺩاﺭ ﻣﺤﺴﻦپاکیاری، از فرماندهان بسیج و سپاه فارس در دوران دفاع مقدس
◾️◾️
🌷ماه دوم جنگ بود که برادرم "حسن پاکیاری" در جبهه آبادان شهید شد. دنیا دور سرم می چرخید و روی سرم خراب می شد. اوایل جنگ بود و هنوز ما شهید ندیده بودیم. به تمام معنا قامتم خم شده و کمر شکسته بود.
بی تابانه منتظر رسیدن جنازه برادرم بودم و نمی دانستم در این داغ چه باید بکنم. بالاخره خبر دادند جنازه آمده و در سردخانه است. با [شهید] حبیب روی طلب به سردخانه رفتیم. با کمک هم سر تابوت را باز کردیم. با دیدن برادر زانوهایم سست شد. دیگر توان نداشتم و کنار تابوت زانو زدم.
تازه از جبهه کردستان آمده بود. از فرماندهان دلیر و شجاع کردستان بود. می خواست به آبادان برود که از طریق سپاه مانعش شدیم، گفت اگر نگذارید، از سپاه استعفا می دهم و به عنوان یک نیروی عادی به جبهه می روم...
حبیب آرام بود. با دیدن جنازه حسن شروع کرد به تلاوت این آیه « يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ.... »
همین جور که به پیکر حسن نگاه می کرد، این آیه را ترجمه و تفسیر کرد. با هر کلام حبیب جان تازه ای در بدن من می آمد. به ناگاه آرامش عجیبی تمام وجود من را فرا گرفت، انگار نه انگار که جلو پیکر غرق به خون برادرم زانو زده ام... با همین آیه مرهمی گذاشت در داغی که در دلم می جوشید و شهادت او را برایم قابل قبول کرد...
👆 به روایت مرحوم سردار محسن پاکیاری
هدیه به شهیدان حبیب روزی طلب، حسن پاکیاری و محسن پاکیار
#ﺻﻠﻮاﺕ☘
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ 🌷
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺭﻭﺯﺗﻮﻟﺪ...🌸ﺷﺐ ﺷﻬﺎﺩﺕ🌹
🌷 ﻋﺎﺩﺗﺶ , خواندن #قرآن پس از ورود به اتاق محل کار خود در آغاز صبح بود. 😇
🌷برای نیروهایش مثل یک پدر دلسوز و حتی در ریزترین👌 مسائل زندگی نیز کمک حالشان بود.
🌷#ماشین سواریاش پیکانی بود که با هیچ چیزی عوضش نمیکرد⚠️ و همیشه میگفت، ما به ملت و رهبرمون #بدهکاریم و هیچ طلبی نداریم و واقعا خلوصشان❤️ در این زمینه عالی بود؛
🌷 حتی پاداشهایی که به ایشان میدادند بین نیروهایش تقسیم میکرد و از آوردن آن به منزل🏡 #خودداری میکرد
#شهید_دادالله_شیبانی🌷
#ﺷﻬﺪاﻱاﺳﺘﺎﻥﻓﺎﺭﺱ
#ﻣﺪاﻓﻌﺎﻥ_ﺣﺮﻡ
📎سالروزﺗﻮﻟﺪ و ﺷﺐ شهادت
#یادش_باصلوات 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ 👆ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛﻨﻴﺪ
#حرف_حســاب ♥️
شهــ🌷ــيد به قلبت نگاه ميكند
اگر جايی برايش گذاشته باشی
مي آيد، می ماند، لانه مــيكند
تا شهــيدت كند ....
و مَــنْ عَشْقـْتَهُ قَتلَتَهُ❤️
🌹🍃🌹🍃
الهے یه شهــید به دلت نڱاه کنــہ
قلبت را مال خودش کنہ
🌹🌷🌹🌷
#شبــتون_به_یادشهدا_آرام_باد
🌹▫️🌹▫️🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
#نشردهیـد
✨🌼✨
دل در بر من زنده برای غم توست
بیگانه خلق و آشنای غم توست
لطفیست که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم توست
#ﺷﻬﻴﺪحاج_قاسم_سلیمانی
🌷🌷🌹🌷🌷
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....:
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_دوازدهم
وقتی میرفتم آمریکا دوست داشتم ببینمش ،اما نشد .رفتم در خانه شان نبود. مادرش گفت که رفته راهپیمایی !آن روزها، روزهای پر همهمه ای بود .هر روز مردم می ریختند توی خیابانها و شعار میدادند. پاپا میگفت :این بار سقوط رژیم حتمی است و کودتا توی ایران دیگر جواب نمیدهد. شاه دیگر بر نمیگردد.
سوار ماشین دوست پاپا که بودم ،چشم دوختم به ته کوچه شاید خسرو را ببینم. حتی نرگس را !اما ندیدم. من بدون خداحافظی از خسرو رفتم و بدون اینکه به او بگویم کجا میروم به سفری اجباری!! سفری که مرا از تمام تعلقات هم جدا کرد.
بغل مسجد مغازه مش کاظم بود. زمستان ها جلوی در مغازه می نشست درآفتاب . جای دنج بازی فوتبال جلوی مغازه او بود.گاهی دور از چشم پاپا با بچههای محل فوتبال بازی میکردم .من میشدم دروازهبان. کسی خیلی دوست نداشت دروازه بان باشد. چون غریبه تر بودم من را میگذاشتند دروازهبان .خسرو خط حمله بود و دروازهبان تیم مقابل از شوتهای خسرو میترسید ترجیح می داد گل بخورد تا شوت های محکم خسرو بدنش را بچرزاند.همیشه از بچه ها فحش و بد و بیراه میخورد. گاهی هم که تعداد گل ها زیاد می شد آنقدر متلک بارش میکردند که قهر میکرد و میرفت.مش کاظم از اینکه ما جلوی مغازهاش بازی میکنیم ناراحت بود .خسرو هم از عمد توپ را شوت میکرد توی وسایل جلوی مغازه مش کاظم تا ساکتش کند. از حرص خراب نشدن چیز هایش مشغول جمع کردن میشد .وقتی مشکل از جمع کردن فارغ می شد دوباره غرغر هایش را از سر میگرفت بعضی وقتها هم خود خسرو بعد از بازی میرفت کمکش وسایلش را جمع کند. می گفتم :« نه به آن شوت هایت و نه این کمک کردنت!» میخندید و میگفت:«چیکار کنم از غرغر کردن هایش خوشم نمیآید ،ولی خوب گناه دارد بخواهد تنها وسایل مغازه اش را جمع کند»
توی مغازه نگاه می اندازم. اولین چیزی که در قاب نگاهم می نشیند، عکس مش کاظم با قاب دور طلایی فلزی. این قاب آن وقتها هم توی مغازه اش بود. خسرو گاهی سر به سرش میگذاشت و میگفت :«مش کاظم تو که هنوز زنده ای! چرا عکست را گذاشتی توی مغازه؟!» او هم در جواب میگفت :«من که اولاد ندارم. خودم گذاشتم تا وقتی مُردم و مغازه دست کسی دیگر افتاد. عکسم را ببینند برایم فاتحه بخوانند.
خسرو میخندید و میگفت:« نگران نباش مش کاظم.من و بچه های محل هستیم. نمیگذاریم روحت بی فاتحه بمونه »و بعد زل می زد به قاب عکس می گفت:« لااقل یک عکس مهربون میگرفتی که آدم رغبت کنه برات فاتحه بخونه.فکر می کنم مش کاظم این عکس را موقعی که از فوتبال بازیهای ما شاکی بوده رفته گرفته.»
نوار مشکی دور قاب نشان میدهد که کاظم دیگر توی این دنیا نیست. شاید این نوار هم کار خسرو باشد. همیشه میگفت:« مشتی وقتی مُردی یه نوار مشکی میزارم کنار عکست تا مردم بدونن مردی! خسرو به شوخی میگفت اما مش کاظم دعای خیر می کرد می گفت:« خیر از جوونیت ببینی پسر.»
صدایی از داخل مسجد به بیرون می آید. «با نوای کاروان، بار بندید همرهان ،این قافله عزم، کرب و بلا دارد»
صدای بوق ممتد ماشینم را از جا می کند.
_کاکو، قربون دستت میری اونورتر تا این ماشین رو کج کنیم بریم به کار و زندگیمون برسیم؟!
صدای راننده وانت است. خودم را میکشم به کناری. مردی جوان کنار راننده نشسته و سر و تیپش نشان میدهد نظامی است.
_ببخشید من دنبال یه نفر میگردم .شما میتونید به من کمک کنید؟!
_بفرما اخوی در خدمتم!
_دنبال خسرو ایزدی میگردم.
جوان چند باری ایزدی را زیر لب تکرار میکند و میگوید :«ها !!ایزدیها از بچه های پایگاه مقاومت همین مسجد هستند.
_خوب الان هستن؟!
_والا تا اونجا که من خبر دارم جبهه هستند. فکر کنم یکیشون شهید شده باشه!
دلم میریزد!
_کدومشون؟!
_ اسمش رو یادم رفته. اما یکیشون شهید شده. از بچه ها شنیدم. راستش من از بچه های اینجا نیستم.
_چطوری میتونم پیداش کنم؟!
_میتونی صبر کنی فردا شب از بچه های پایگاه بپرسی. مثل اینکه قراره عکس شهید را بیارن بزنند توی مسجد. حتماً نشونی از خانوادش دارند .شایدم از دوستانش کسی باشه.
راننده عصبی و غرولند کنان پایش را روی گاز می گذارد و می رود. جوان سرش را از ماشین بیرون می دهد و بلند می گوید:« حدود ساعت ۹ شب بیایی بچه ها هستند» دستش را تکان میدهد و ماشین دور می شود.
توان ایستادن روی پاهایم را ندارم. اگر آن کسی که میگفت شهید شده خسرو باشد؟!!!
وانت بار و جیپ که میروند، دور مسجد خلوت و صدا هم قطع میشود . تا به خودم می آیم در هایش بسته می شود. بی اختیار به سمت خانه خسرو میروم. پشت مسجد مشیر بعد از طاق شیر.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
خط قرمز ایشان صیانت از بیت المال بود، در زمان کار هم خیلی بر این موضوع تاکید داشت و معمولا در قالب شوخی تذکراتی در این باره می داد و به نیروهای تحت فرمانش می گفت، "اگر بیت المال را هدر بدهید، بچه هایتان شاخ در می آوردند" که منظورش این بود که از راه راست منحرف میشوند.
ایشان با فرزندان خودمان هم با این روش عمل می کرد، به طوریکه این موضوع برایشان ملکه شده بود. با همین شوخی ها و بیان زیبا، نکات تربیتی را آموزش می داد و با بچه ها همراهی می کرد.
ﺭاﻭﻱ : ﻫﻤﺴﺮﺷﻬﻴﺪ
🌹🌷🌹
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﻴﺪﺩاﺩاﻟﻠﻪ_ﺷﻴﺒﺎﻧﻲ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید