eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 پروازڪردن ، ربطے بہ بال ندارد دل مے خواهد دلی بہ وسعت آسماڹ دل را بایدآسمانے ڪرد خوشا آنانے ڪه بالے نداشتند ولے ... راه آسماڹ را یافتند 🌷 🤚 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @shohadaye_shiraz
📝 در نبردی که در نیمه شب ۱۴ روز پیش شروع شده بود،عاقبت به سرانجام رسید‌. آخرین افراد پا بر بلندای ارتفاعاتی که هدف عملیات بود گذشته بودند و حاج عمران را به تصرف خود در آوردند .نیروهای تازه‌نفس از میان شهدا و مجروحین و از راهی که در آن ۱۴ روز با نبردی شبانه روزی باز شده بود ،خود را به مهاجمان رساندند و اینک وقت آن بود که تیپ المهدی را به عقب منتقل کنند. هاشم سرمست از شادی پیروزی و دلتنگ از خالی بودن جای همرزمان شهیدش، چشم به منطقه زیبا و پر عظمت زیر پایش دوخته بود دو امدادگر بالای سرش ایستادند.او را روی برانکارد خواباندند و از زمین بلند کردند. همانطور که از کنار نیروهای تازه‌نفس میگذشت با لبخندی که پیروزی در آن موج می زد و آنها خوشامد می گفت. یک آن چشمش به حاج کاظم افتاد. _یک لحظه صبر کنید امدادگر ها ایستادند و با تعجب به او نگاه کردند .یکی از آنها پرسید :«طوری شده؟!» هاشم فریاد زد :«حاج‌کاظم!» حاج کاظم به طرف صدا برگشت. به محض دیدن او ، گل از گلش شکفت. با خوشحالی به طرفش رفت و بالای سرش نشست. نگاهی به پای راستش انداخت و پرسید:« حالت چطوره؟!» _ از این بهتر نمیشه! _خدا را شکر چیزی لازم نداری؟! کاری هست که برات انجام بدم؟! _بله البته ممکنه کمی برات سخت باشه! _هرچی باشه انجام میدم بگو تعارف نکن! هاشم قیافه جدی به خود گرفت. _یک امانتی پیش یک‌نفر دارم میخواستم برام بیاریش! _چی هست؟ از کی باید بگیرم؟! _کلید! _کلید چی؟! از کی باید بگیرم؟! هاشم کسی کرد و گفت :«از ادریس! مگه قرار نشد اگر موفق شدیم کلید بغداد را به ما بده!» حاج کاظم با شنیدن این حرف خیالش آسوده شد خندید و گفت :هیچ وقت از شوخی بر نمی داری! روبه امدادهای گر ها که با تعجب به آنها زل زده بودند ادامه داد: داره هذیون میگه! بهتره اونو زودتر برسونید درمانگاه! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 شهرام با شور و شوق به در خانه کوبید .رودابه وحشت‌زده از آشپزخانه بیرون آمد و گفت :«کیه؟!» سهیلا را فرستاد تا در را باز کند و خودش با کنجکاوی چشم به در حیاط دوخت .این بی قراری که هر بار با صدا درآمدنِ بی هنگام در خانه، تمام وجودش را فرا میگرفت ،چند سالی میشد که همراهش بود .درست از زمانی که هاشم و پس از او برادرش مهران به جبهه رفته بودند. همه هستی اش انگار همواره با دو ریسمان قوی به دو سو کشیده می‌شد .یکی از سوی اعتقاد و باورش به راهی که فرزندانش رفته بودند ،از سوی دیگر عشق و عاطفه مادری دل و جانش را با خود می کشید.او این سالها لحظه لحظه زندگی اش را با امید و اضطراب گذرانده بود. سهیلا در را گشود و شهرام بی‌درنگ مثل تیر رها شده از چله کمان ، خود را به مادر رساند. _چه خبر شده؟! چی شده؟! شهرام نفس زنان گفت: هاشم! رودابه تمام بدنش یخ کرد و خون در رگ هایش منجمد شد. بی هاشم مگر میشود به زندگی ادامه داد ؟! سهیلا  شاید حال مادر را میفهمید.آنچنان چنان محکم شانه های او را گرفته و تکان می‌داد .رودابه به خود آمد و چشمان از حدقه در آمده اش را به سهیلا دوخت ‌صدای شهرام از اتاق به گوش رسید:« زود باشید دیگه!» هر دو به اتاق دویدند و او را دیدند که دو زانو روبه روی تلویزیون نشسته و به آن زل زده بود. _بگو ببینم چی شده چرا حرف نمیزنی؟! شهرام بی آن که چشم از تلویزیون بردارد جواب داد:« الان هاشم را نشون میده بشینین!» دوباره خون در رگهای رودابه جریان گرفت و به صفحه تلویزیون خیره شد .سهیلا پرسید: «تو از کجا میدونی؟! چرا نشونش نمیده پس؟! پیش از آن که جوابی بشنود چهره هاشم بر صفحه نورانی تلویزیون نقد است رودابه با اشاره دست ساکت شان کرد و هر سه نفر از راه نگاه دلهای بی تاب شان را به چهره و صدای هاشم سپردند. خبرنگار گفت :«بدون شک مردم علاقه‌مند تا از جزئیات اهداف و نتایج عملیات والفجر ۲ آگاه شوند .لطفاً شما در این مورد توضیحات برای بینندگان بدید» نخست دوربین چوبدستی هاشم را نشان داد، آنگاه تصویر چهره آرام آرام تمام صفحه را در بر گرفت. «عملیات ساعت ۱۲ شب ۲۹ تیر ماه با رمز یا الله یا الله یا الله شروع شد و اگرچه منطقه عملیاتی به خاطر وجود ارتفاعات و دره‌های متعدد صعب العبور بود و عراق تمام امکاناتش از جمله هلیکوپترهای جنگی اش را برای خنثی کردن این عملیات به کار برد، ولی به حول و قوه الهی رزمندگان ما توانستند به اهداف مورد نظر و از پیش تعیین شده دست پیدا کنند و پس از چهارده شبانه روز نبرد خستگی‌ناپذیر ،حدود ۲۰۰ کیلومتر مربع از منطقه و ارتفاعات زیادی را آزاد کنند و نهایتاً پادگان حاج عمران را به تصرف در بیارن» برای رودابه همین خبر و دیدن چهره آرام هاشم کافی بود .به عادت همیشگی از دانه‌های تسبیح میان انگشتانش به چرخش در آمدند و لبهایش به زمزمه خاموش جنبیدند. ادامه دارد... در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6b
! ساعتی تا غروب مانده بود که یکی از بچه های جهاد اصفهان با یک روحانی به مقر ما آمدند. معلوم بود حسابی خسته اند. حبیب سریع برایشان چای آورد و با آنها گرم گرفت به حدی که خستگی را کلاً فراموش کردند. حبیب از روحانی پرسید: «کجا درس می خوانی؟» تا حبیب اسم مشهد را شنید رنگ و رویش عوض شد. گفت: «به من قول بدید، هر وقت به مشهد رفتید، به نیابت من امام رضا(ع) را زیارت کنید!» روحانی گفت: «ان شاء الله!» حبیب با لحن جدی گفت: «این جور نه، قول قطعی بده!» چند لحظه ای چشم در چشم هم دوختند. حبیب شاید می دانست که دیگر مشهد را نمی بیند. روحانی دفترچه ای از جیبش در آورد و گفت: «اسم شما چیست؟» - «حبیب!» - «فقط حبیب!» حبیب هم با لبخند گفت: «بله، فقط حبیب.» چند لحظه بعد آن دو نفر رفتند. قبل از رفتن، روحانی پیشانی حبیب را بوسید و گفت: «من سلام شما را به آقا می رسانم، شما هم سلام مرا به رسول الله(ص) و معصومین برسانید!» گویی آن دو آمده بودند، اسم حبیب را در دفتر خود ثبت کنند و بروند، غیر از این کاری در پاسگاه ما نداشتند. 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰هر وقت وضو می گرفت، می دیدم دست هایش را به سمت آسمان می کشد و می گوید: «خدایا به حق حضرت زهرا(س) شهادت را نصیبم کن!» 🔰آن شب دیدم در اتاقش نشسته و وسایلش را جمع می کند. هر چه پرسیدم مادر چه می کنی؟ گفت:« نگران نباش، مادر!». صبح دیدم حوله دست گرفته و دمپایی پا کرده است. گفتم کجا؟ گفت: « برای حمام می روم کوار!» حرفش را باور کردم. ساعتی بعد یکی از دوستانش آمد و گفت: «قربان به جبهه رفت!» 🔰با نگرانی پدرش را فرستادم کوار دنبالش. ساعتی بعد شوهرم دست خالی آمد و گفت:« تا پای اتوبوس هم رفتم، دستش را گرفتم و گفتم برگرد که مادر دارد دق میکند!» گفت: «پدر تو را به حضرت زهرا قسم می دهم که مانعم نشو، سلام من را به مادر برسان و بگو من باید بروم تا شهید شوم!» 🔰39 روز بعد جنازه اش را آوردند. خودم را روی جنازه انداختم، دستم به پهلویش خورد. دستم را برداشتم دیدم آغشته به خون است. خون را به صورتم کشیدم و گفتم:«مادر امیدوارم خونت مرا شفاعت کند!» 🌸🍃🌸🍃 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزهای شیرین🌷 ✅اولین دیدار آزادگان با امام خامنه‌ای پس از آزادی اشک آزادگان از جای خالی امام (ره) و تجدید بیعت با رهبر عزیزمان❤️ ﺁﺯاﺩﮔﺎﻥ 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
سلام برآنهایی که از نفس افتادندکه ما از نفس نیفتیم!!!!!  ❤️          سلام برآنهایی که قامت راست کردند که ماقامت خم نکنیم!!!!🌴 سلام برآنهایی که به خاک افتادند که ما به خاک نیفتیم!!!!!!🍂🍂🍂                  سلام برآنهایی که رفتند تابمانند نه بمیرند!!!!!🌹 سلام برآنهایی که دعا داشتند ولی ادعانداشتند!!!!!!🌱🌱 سلام برآنهایی که نیایش داشتندو نمایش نداشتند!!!!!!🤲 سلام برآنهایی که حیاداشتندو ریا نداشتند!!!!!!!  😇                                                                   سلام برآنهایی که رسم داشتندو اسم نداشتند!!!!!!👌✅ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ ﺑﺸﻮﻳﻢ 🤲         ☘🌿☘🌱☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 حضـرت رسـول (ص) : قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این‌ قرض را خـداوند سبحــان ادا مى ‌کند)  🌷🏴🌹🏴🌷 ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنــایت حضرت زهــرا (س) ، قصدداریم با توجه به روایات وارده و تاکید بر صدقه روز اول هر ماه قمری ، اقدام به قربانے و ذبــح گوسفند، جهت رفع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴﻞ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻓﺮﺝ ، در روز اول ماه ﻣﺤﺮﻡ اﻟﺤﺮاﻡ نماییم . اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺩﻋﺎﻱ ﺧﻴﺮ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻱ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﺩﺭ اﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﻩ ﮔﺸﺎﻱ ﻛﺎﺭﻫﺎ ﺷﻮﺩ🏴 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ: 6362141080601017 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹💫🌹💫🌹💫 و یادِ روشنِ تـــو آفتاب است مرا ... و عشــق چیست به جز روشنای یادِ کسی. 🤚 🌹💫🌹💫🌹💫 @shohadaye_shiraz
◀️ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ 🔻🔻🔻🔻 ﻣﺪاﺡ : ﺑﺮاﺩﺭ ﻣﺤﻤﺪ ﺷﺮﻳﻒ ﺯاﺩﻩ 🔻🔻🔻🔻 30 ﻣﺮﺩاﺩ / اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 18:30 🔸🔸🔸🔸 ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ/ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ ⚫️⚫️⚫️⚫️ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
📝 آن شب تا دیر وقت آن چه در خانه و یا بین همسایه ها گفته و شنیده می‌شد جز درباره آن واقعاً نبود. آمدن علی اکبر بهانه ای شد تا اعضای خانواده یک بار دیگر درباره آن مصاحبه تلوزیونی بگویند و بشنوند. علی اکبر همه حرفها را شنید و پیروزمندانه خبری را که با خود آورده بود به دیگران داد. _امروز تلفنی با هاشم صحبت کردم .انشالله اگر اتفاقی نیفته خودش تا چند روز دیگه میاد مرخصی! با شنیدن این خبر شور و شعفی دیگر در دل همه جوشید. شب هنگام رودابه و علی اکبر بیدار نشسته و با هم صحبت می کردند. _این بهترین فرصته! خودم باهاش حرف میزنم و راضی می کنم. رودابه آهی کشید. _میترسم بازم هزار تا بهانه بیاره! _دیگه هیچ بهانه ای نداره . خوشبختانه این عملیات هم که با پیروزی به پایان رسید اصلاً باید شیرینی بده. _خدا از دهنت بشنوه. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 هاشم کی و چگونه تا این اندازه رشد کرده و بزرگ شده بود؟!بیش تر به مردی سی و چند ساله می مانست و رفتارش به پختگی مرد کارزاری شده بود که انگار سالهای سال تنها جولانگاهش میدان نبرد بوده است .نه اینکه پیر و شکسته شده باشد و نه اینکه چهره اش چین و چروک گذر سالیان گرفته باشد. نه !! او همچنان جوان ، شاداب و سرزنده و بذله گو بود و اما در عمق نگاهش و در ته مایه گفتنش ،سنگینی صلابت و متانت و آزمودگی های دلاوری کهنه‌کار لانه کرده بود. همین ها او را در نظر دیگران تا به این دگرگون می نمود. او نیز همچون هزاران هزار جوان دیگری که پخته میدان کارزار شده بود و هزاران رمز و راز از دیاری سحر آمیز با خود همراه داشت ،تنها یک عضو از خانواده یک برادر یا یک فرزند نبود ، آنها دیگر فراتر از این جمع کوچک، متعلق به خانواده بسیار بزرگتری بودند .این بود که دیدن آنها حس غریبی را در خانواده به وجود می‌آورد. از سویی آشناترین آشنایان بودند و از سوی دیگر متعلق به دیاری دیگر و مجموعه انسان هایی بودند که با گرد آمدن شان خانواده ای عظیم تشکیل می دادند . شهرام و سهیلا و لیلا برادرشان را میانه میدان شروع شور و شوقشان اسیر کرده و از هر دری با او سخن می گفتند و پدر و مادر مهربان آنها را می نگریستند.شب به نیمه نزدیک شد همگی یک به یک سر بر بالین آسودگی گذاشتند. رودابه نیز با اشاره شوهرش آن دو را به خود واگذاشت. علی اکبر تا فرصتی به یابد و افکارش را جمع و جور کند گفت:« قربون دستت یه لیوان آب برام بیار بابا جون. هاشم پاهایش را از لبه تخت آویزان کرد تا برخیزد ,اما یک باره انگار تمام تاریکی در چشمانش نشسته است سرش به دوران افتاده تعادلش را از دست داد .یک آن خود را در سراشیبی خاکریز بلندی دید که دمی بعد ، گلوله خمپاره آن را متلاشی کرد. توده‌ای از گرد و خاک برخاست و آنگاه دودی سفیدرنگ از دل خاک ریز جوشیده فضا را پر کرد و به سرفه افتاد .دستانش را دور دهان گرفت و سرفه اش را در سینه حبس کرد .دوباره نشست سرش را در سینه فرو برد و سرفه اش را برید. علی اکبر با ترس و وحشت خود را به او رساند شانه‌هایش را مالش داد و پرسید: _چته بابا؟!طوری شد؟! همچنان که سرفه می کرد سر تکان داد و به زور لبخندی به لب آورد و بریده بریده گفت:« یه لیوان آب..» علی اکبر با عجله لیوان آبی به دستش دادم.اما سرفه بدنش را به لرزه درآورده و آب به زمین می ریخت. لیوان را از دستش گرفت و جرعه جرعه به او نوشاند. نشست سرش را میان دستهای گرفت و زیر لب زمزمه کرد :«یا قمر بنی هاشم به تو سپردمش.!» ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹 تعریف می کرد؛ دخترم تازه به دنیا اومده بود اما نا آروم بود. آنـقدر گـریہ مے کرد که همـسایه ها هـم عاصے شــدت بودند. او را به شـیراز پیـش متخصـص آوردم. دکتــر گفت: دختر شما مشکلے در روده هایـش دارد که فقـط درمانـش عمـل است.😞 زمان عمل مصادف شد با شروع والفجر ۸... خیلی حالم گرفته شــد... شب متوسل شدم به (س)... گفتــم خـانم خــودت میدونےکه تو جبهه به من نیازه... خودت مے دونے و دختـــرم زینب! صبح دخترم را بردیم دکتر.... بعد از معاینه گـفت: دخـتر شـما که دیـگه مشکلےنداره، چه ڪار ڪــردید که خوب شــد؟😳 ▫️➖▫️ ﻣﻨﺒﻊ:کتاب *رو سفید قیامت* ﻟﻴﻨﻚ ﺧﺮﻳﺪ : http://ketabefars.ir/product-36 🌹🌹 عبدالمحمد آزمون 🌷🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
: دنیا دا مےنگرم ...هیچ چیز جذابے جز خداوند، نماز، قرآن واهل بیـــت نمے بینم ...✅✅ 🌹🌷🌹 ▫️🌹▫️🌹▫️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ﺣﺘﻤﺎ ﻗﺒﻞ ﻣﺤﺮﻡ اﻳﻦ ﻛﻠﻴﭗ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻴﺪ❗️👆👆👆 🏴حرمت عزای سید الشهدا علیه السلام رو نگه داریم... ‼️ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺠﻲ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻜﺮﺩﻳﻢ ﺩاﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﻣﺎ ﺭا ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻨﺠﻲ ﻣﻴﺒﺮﻧﺪ ‼️ ✅ تو این محرم توجه جدی به‌ صاحب عزا و فرج خواهی داشته باشیم. 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺷﻮﻧﺪ
🌷 🔰روزی با ایشان  به رفتیم تا  برای فاتحه بخوانیم. ابتدا در تابوت هایی که درکنار قبور شهدا بود ، به اتفاق یکی از دوستان دیگر که با هم بودیم لحظاتی را در درون تابوت ها  دراز کشیدیم ،تا حس شهید شدن را در فکر و ذهن خود تجربه کرده باشیم !😔 و بعد عباسعلی با اشاره به قبریکی از شهدا ، گفت:من هم روزی شهید می شوم و اینجا می خوابم!😳 و ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻫﻢ ﺷﺪ... 🌷 📘کتاب ریاضی سال سوم راهنماییش ،راقبل ازرفتن به جبهه ازاوگرفته بودم... بعدازشنیدن خبر شهادتش،بلافاصله به اتاق رفتم و کتاب را برداشتم  و با اشک و آه دست خط او رادرکتاب نگاه می کردم وصفحات کتاب رایکی یکی ورق می زدم که متوجه شعرعجیبی در  صفحه آخر این کتاب شدم .😳 📝 بادست خط خودش این شعر را نوشته بود: تا هستم ای رفیق ندانی کیستم !          وقتی روم که دانی کیستم !😓 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🕊🌸🕊🌸🕊 جان بہ هرحال قرار است ڪہ قـربان بشود ... پس چہ خوب است ڪہ قربانـی جانــان بشود ... 🤚 🌸🕊🌸🕊🌸🕊 @shohadaye_shiraz
🌹ماجـراےدو شهیـدے کہ سـبب سـاز ازدواج شهیــدی دیگـرشدند 💞💓🍃 😇 شهیدمحمدحســن روزیطلب که شهیــد شــد ،عبدالحمــید حسینے اورا از زیر رمل پیدا کــرد و به شــیراز آورد . در مراسم تشیــیع او از مادر محمدحسن، طلــب دعاے کرد🤲... ،چهلمـــین روز ،عبدالحمــید هم شد .😭🌷 براے عرض تسلیــت به منزل عبدالحمید حسینی رفتیم . 🌿مادربزرگــم پیشنهـاد داد برای اینڪہ جبــهه از سر محمدجواد بیفتد خواهــر عبدالحمیــد را برایــش خواسـتگارے کنیــم . بعد از چهلم حمید برای خواستگاری رفتیم .❤️💞💝 محمــدجـواد خیلے کـوتاه و مختــصر خــود را معرفے می‌کــند ڪہ من خیلےشــوخ طبعــم، زندگے را راحـت می‌گـیرم و درعیـن حال متعصـبم.... بالاخره حلقه ساده ای تهیه شد 💍و آن دو در روز تولـد محمــدجواد به عقـــد هم در آمدند💕👏 و آخـر محـمدجواد هـم روزشهادت حضرت زهرا( س) سال ۶۵ در عملیات کربلاے۵ بارمز یازهرا و تیرے در پهلو آسمانےشد...😭 🎁🎊 🎈هدیہ به شهدا صلوات🎈 🌹💐🌹💐 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 هاشم با عجله فرمان اتومبیل را به سمت کناره خیابان پیچاند و محکم پایش را روی پدال ترمز کوبید. علی اکبر به جلو پرت شد و پیش از آن که سرش به شیشه بخورد ،دستانش را به داشبورد چسباند و خودش را عقب کشید. با صدای گوشخراش ترمز, رهگذران و دکانداران به سمت آنها برگشتند و جوانان یکی از وحشت دوچرخه درون جدول خیابان افتاده بود برخاست و با عصبانیت کنار پنجره ایستاد و رو به هاشم که سرش را روی فرمان گذاشته بود فریاد زد: «حواست کجاست؟!! اگه بلد نیستی پشت فرمون نشین!» هاشم آرام سر بلند کرد و نگاهی به جوان انداخت و بریده بریده گفت :«ببخشید ....طوریت ...که نشد..» جوان نگاهی به علی اکبر کرد و ادامه داد: _به خاطر ریش سفید این پیرمرد کاری باهات ندارم و گرنه.. _ببخشید اگر خسارتی بهت رسیده.. و سرفه اجازه نداد حرفش را تمام کند. جوان با تعجب به او خیره شد. _انگار راستی راستی حالت خوب نیست! برو بابا ..برو.. علی اکبر دستش را دور شانه های هاشم انداخت رو به جوان کرد. _شما به بزرگی خودت ببخش. آنگاه پیاده شده اتومبیل را دور زد لحظه ایستاد و دور شدن جوان را نگریست سپس در را باز کرد. _من رانندگی می کنم برو اونطرف بشین. اتومبیل را روشن کرد از چند خیابان گذشته روبه روی بیمارستان شهید مطهری ایستاد .هاشم با تعجب به اطراف نگاه کرد. _اینجا اومدی چیکار؟! علی اکبر اتومبیل را خاموش کرد. _توی این چند روز این بار سومه  که اینجوری میشی! _چه جوری؟! _محض خدا خودت را به کوچه علی چپ نزن! تو حالت خوب نیست! _نه بابا چیزی نیست. فقط کمی خسته ام! _لازم نیست ظاهرسازی کنی. من دیروز رفتم سراغ یکی از دوستانم که دبیر شیمی هست .موضوع را براش گفتم. گفت: احتمالاً شیمیایی شدی! به هرحال ضرری نداره که دکتر معاینه ات کنه! _حق با دوست شماست!چند وقت پیش یکی از عملیاتهای شیمیایی شدم ولی خیلی شدید نبود. _من کاری به این حرف‌ها ندارم. باید خودتو به دکتر نشون بدی! دکتر بعد از شنیدن توضیحات شروع به معاینه کرد. علی اکبر که تمام وجودش دستخوش اضطراب و دلشوره بود، به دنبال راهی تا با دقت بیشتری معاینه اش را انجام دهد،سر حرف را باز کرد: _آقای دکتر ایشان جوان و کله اش باد داره ! از بس تو جبهه جنگیده نسبت به این چیزها بی تفاوت شده. به هر حال سلامتی و وجودش برای جبهه ها لازمه ! پسرم مسئولیت‌های مهمی توی جبهه داره به همین خاطر خواهش می کنم هر کاری لازمه براش انجام بدین! هاشم با شنیدن این حرف به طرف او برگشت و طوری نگاهش کرد که دیگر به حرفش را ادامه ندهد. دکتر حرکت او را دید. _ناراحت نشو جوان هنوز پدر نشدی تا بفهمین بنده خدا چه حالی داره. برو به علی اکبر ادامه داد: _چشم پدر جان!! هر کاری لازم باشه برای این فرمانده جوان انجام میدم. خیالت راحت باشه! علی اکبر زیر چشمی به چهره گرفته و در همه هاشم نگاه کرد و ساکت شد. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍غلامرضا در نامه ای نوشته بود: نام دخترم را آرزو بگذارید و بعدها علت این نامگذاری را متوجه می شوید که براي چه به او نسبت داده ام 🌹 او مي دانست که آرزو براي هميشه آرزوي ديدن روي پدر را خواهد داشت. 😞😞 پس از شهادتش خداوند سومین فرزندش را به وي عطا فرمود .🌺🌿 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
∞💌😍🦋∞ 🍃 🍂طوری کنید 💪کِه اگر روزی زمان عج فرمودند: " یه سرباز میخام 🍃بفرمایند ؛ فلانی بیاید " سربازی کِه هیچ‌ نداشته باشه بدردِ اقا نمیخوره.. برید جسمانیِ خودتون رو ببرید بالا✅ 🍂مومن باشید.. همراه با آمادگیِ جسمانی...♥️✨ 🌷👆 ☘🌷☘🌷 اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺑﺎﺷﻴﻢ 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 در منطقــه ای در کردستان بودیـــم در حیــن عـــبور از آنــجا، غلامرضــا از حرکــت باز ایســتاد و گوشه اے نشســـت. ما ازاو جلو افتــادیم. ولے وقتے تاخــیر او طولانے شـد، نگرانـش شدیــم و به سویـش برگشتیــم. گوشه اِے نشــسته بود و اشــک مے ریخــت...😭😭 علــت را جویا شـــدیم. فکــر کردیم خداے ناکــرده اتفــاق ناگوارے براے خانواده اش رخ داده اســـــت. وقتے اصـــرار مــا را دید، گفت: « من بزودے در همــین جــا شهـــید مےشـــوم. این را در خــواب دیده ام.» … و همین اتفـــاق هـــم رخ داد 28 ﻣﺮﺩاﺩ 62 ﻭﻗﺘﻲ اﺯ,ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺑﺮﻣﻴﮕﺸﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺭﻭﻱ ﺗﻠﻪ اﻧﻔﺠﺎﺭﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﺭﻓﺖ و ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺷﺪ.... 🌷🌹🌷 ☘🌹☘🌹☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75