دو سال از شهادت حبیب و مفقود شدنش می گذشت.
محمدجواد برادر حبیب شهید شده بود. بچه ها خبر دادند که بیا گلزار شهدا, سر قبر محمدجواد ..
با همان لباس خاکی و ساک جبهه رفتم . دیدم قبری بالای مزار جواد , برای حبیب حفر کرده اند . چهار نفر بودیم . رفتیم توی قبر روی بلوک ها نشستیم . ﻳﻪ ﻧﻔﺮروضه می خواند , ما اشک می ریختیم .
حبیب عاشق سوره فجر بود . شروع کردیم به خواندن سوره فجر . به آیات آخر نزدیک می شدیم , از توی کیفم دیوان حافظ را در آوردم, و به یاد حبیب باز کردم ، نشانه ای بین صفحات گذاشتم و بستم .
تلاوت قرآن که تمام شد ، دیوان حافظ را از جایی که نشان گذاشته بودم باز کردم . ابیاتی آمد که گویی از زبان حبیب جاری بود .
🌾نماز شام غریبان چو گریه آغازم
🌾به مویههای غریبانه قصه پردازم
🌷من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
🌾مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
گویی حبیب کنار ما بود . فهمیدیم که جنازه حبیب برگشتنی نیست . چند یادگاری از او در قبر گذاشتیم و قبر را پوشاندیم . بعد همان ابیات را روی سنگ قبری تراشیدند و روی ان قبر گذاشتند…
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺒﻴﺐ_ﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
#اﻳﺎﻡ_ﻭﻻﺩﺕ🌸
🌹🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#فقط_حبیب!
ساعتی تا غروب مانده بود که یکی از بچه های جهاد اصفهان با یک روحانی به مقر ما آمدند. معلوم بود حسابی خسته اند. حبیب سریع برایشان چای آورد و با آنها گرم گرفت به حدی که خستگی را کلاً فراموش کردند. حبیب از روحانی پرسید: «کجا درس می خوانی؟»
تا حبیب اسم مشهد را شنید رنگ و رویش عوض شد. گفت: «به من قول بدید، هر وقت به مشهد رفتید، به نیابت من امام رضا(ع) را زیارت کنید!»
روحانی گفت: «ان شاء الله!»
حبیب با لحن جدی گفت: «این جور نه، قول قطعی بده!»
چند لحظه ای چشم در چشم هم دوختند. حبیب شاید می دانست که دیگر مشهد را نمی بیند. روحانی دفترچه ای از جیبش در آورد و گفت: «اسم شما چیست؟»
- «حبیب!»
- «فقط حبیب!»
حبیب هم با لبخند گفت: «بله، فقط حبیب.»
چند لحظه بعد آن دو نفر رفتند. قبل از رفتن، روحانی پیشانی حبیب را بوسید و گفت: «من سلام شما را به آقا می رسانم، شما هم سلام مرا به رسول الله(ص) و معصومین برسانید!»
گویی آن دو آمده بودند، اسم حبیب را در دفتر خود ثبت کنند و بروند، غیر از این کاری در پاسگاه ما نداشتند.
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺒﻴﺐ_ﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ
#شهدای_فارس
🌹🌷🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb