فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گریه های بی امان حاج قاسم سلیمانی در جمع فرماندهان،برای امام حسین (ع)..
فرمانده! "سلام ما را برسان به ارباب💔"
🌷ﺭاﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ #ﺷﻬﺎﺩﺕ #اﺷﻚ ﻫﺴﺖ! 🌷
#ﺳﺮﺩاﺭﺩﻟﻬﺎ...
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍ﻭﺻﻴﺖ ﻋﺸﺎﻕ:
🌸هميــشہ آرزويـم بود كہ اے كاش در زمــان حسيــن ابن علے(علیه السلام) زنــده مے بودم و مے جنگيدم تا شرافتمنـــدانه درركاب فــرزند پيغمبـــر به شــهادت مي رسيــدم ،
ولے باز هــم خدا را شـــكر ميكــنم كه مـرا در زمانے خــلق كـــرد كه حسيـــن زمـــان، فـــرزند پاك پيغمبـــر، خميــنى بت شــكن ميباشــد.
« #حســين جــان اگر در روز عاشــورا نبــودم تا نداے بےكسے و غريبے شمــا را در صحراے كربلا لبيــك بگويـــم ،ولے امـــروز اين سعادت نصـــيبم شــد تا نداے فرزندت #امام_خمينـــے را از دل و جان لبيـــك گويم »
#شهــید_فریـدون_سهــرابی
#شهــدای_محــرم
#شهدای_فارس
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آسمـان مال كسانے ست
كہ #زیبا نگرنـد
دوست دارنـد
ازین منـزل #فانے بپـرند
لیك آنان كہ بہ دنیا و
در آن #سـرگرمنـد
از شعـاع نظـر
اهل #سمـاوات درنـد
#اللهم_ارزقنا_شهادت
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
@shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_دوم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ مجید زیر چشمی نگاهی به چهره خسته و تکیده هاشم انداخت.
_میخوای من رانندگی کنم؟!
_چطور مگه؟
_چند شبانه روزه که نخوابیدی؟!
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که جنابعالی خواب خوابی!! ما هنوز هزار تا آرزو داریم. اگر هم به فکر ما نیستی ،لااقل به فکر خودت باش! از خستگی چشات باز نمیشه!
_چاره چیه؟!
_لااقل توی این شرایط که درگیر راهاندازی تیپ هستی، مأموریتهایت را به دیگری محول کن. دیروز اومدم ببینمت ، گفتن رفتی مأموریت!
_حتماً باید خودم میرفتم ،نمی شد کسی دیگه را بفرستم.
_به هر حال از ما گفتن بود ,خوب حالا اوضاع تیپ در چه حاله؟!
_شکر خدا خوبه! همه تلاشم اینه که برای اولین عملیات آماده باشه و بتونیم با تمام نیرو شرکت کنیم!
_عملیات؟!
_اوهوم...الان تقریبا ده تا گردان آماده عملیات داریم!
_فکر نمیکنی زود باشه؟!
_نه ! تا افرادی مثل تو کریم و دیگران را دارم غمی ندارم. از آن گذشته ، تیپی که نتونه توی عملیات شرکت کنه به چه دردی میخوره!؟
مجید نگاهش را به سمت جاده روبه روی برگرداند و ناگهان فریاد زد.:
_مواظب باش !!چی کار می کنی؟!
و سراسیمه فرمان را میان پنجه هایش فشرد و به سمت راست پیچاند. خودرو با سرعت به طرف خارج جاده کشیده شد .هاشم چشمانش را که از بیخوابی روی هم افتاده بود باز کرد و پایش را محکم روی پدال ترمز کوبید.
چرخ های خودرو ناله ای کرد و در جا میخکوب شدند و توده خاک نرم به هوا برخاست. مجید سری تکان داد.
_بیا ..بیا این طرف بشین! من رانندگی می کنم.
پیاده شد و خودرو را دور زد و به جای هاشم پشت فرمان نشسته و برگشت تا چیزی بگوید. هاشم سرش را به پشتی صندلی تکیه داده خوابش برده بود.
🌿🌿🌿🌿
_جنوب؟!
_اوهوم... شرق دجله ... منطقه هورالهویزه..
هاشم این جمله را با چنان شور و شوقی گفت که آثار خستگی و ضعف را به کلی از چهرهاش زدود .مجید به او خیره شد.احساس کرد تنها چیزی که می توانست رنج و بیخوابی های اخیر هاشم را جبران کند، همین بود .واگذاری نخستین مأموریت مهم به تیپی که او با کمترین امکانات و با تلاش و کوشش شبانه روزی سازماندهی کرده بود .مجید با صمیمیت دستش را به طرف هاشم دراز کرد.
_بهت تبریک میگم !بالاخره بالاخره داری نتیجه زحمات را می بینی.
هاشم دستش را فشرد و او را در آغوش گرفت و بوسید و در همان حال دزدانه اشک شوق را که روی گونه هایش لغزیده بود پاک کرد.
دو دوست و دو همرزم دیرینه، دوش به دوش هم در پناه خاکریزها به راه افتادند.لحظه لحظه تلاش خستگی ناپذیر هاشم برای تشکیل تیپ امام حسن از جلوی چشمان مجید میگذشت.
_شاید هیچکس به اندازه من در جریان زحمتی که برای به وجود آوردن این تیپ کشیدی نباشه. ولی تعارفی در کار نیست،شما هنوز احتیاج به افراد و امکانات بیشتری دارین. در واقع استعداد یک کلیپ خیلی بیشتر از اینها باید باشه.نمیخوام دلسرد کنم ، اما باید حسابی مواظب باشی! به خصوص توی این ماموریت که اولین کار تیپ امام حسنه!
هاشم با دقت به حرفهای او که با صمیمیت تمام میزد ، گوش داد .آنچه را که او میگفت باور است. اما میدانست که در آن شرایط بیش از هر چیز می بایست روی ایمان و دلسوزی و از خودگذشتگی افرادش حساب کند،پس لبانش به خنده آرام باز شد.
_در حد توانمون از امکانات و تجهیزات استفاده میکنیم و بقیه اش هم «توکلت علی الله»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹یادے از ﺷﻬﺪاﻱ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺷﻴﺮاﺯ 🌹
#شهیـدبےسرشیــراز🌹
در وصیتش گفته بود:"آیا می شود که من شیعۀ حسین بن علی (ع) و علی بن ابیطالب (ع) باشم و با سر از دنیا بروم ؟"
یک روز قبل از شهادتش هم با او مصاحبه می کنند و می گوید من دوست دارم مثل مولایم حسین شهید شوم, زشته با سر خدمت آقا برسم!
آخرش به آرزویش رسید.....
ترکش گلویش را برید, تا همان جور که دوست داشت #بی_سر, خدمت آقا وارد شود.
💐🌾💐🌹💐🌾💐
#شهدای_غریب_فارس
#شهید_حاج_محمدرضا_ایزدی
🌹🌹🌹🌹
#ڪانــال_ﺷﻬــــﺪاے_غریــــب_ﺷﻴــــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛﻨﻴﺪ 👆
✍رسم عاشقی :
خداوندا ،جسم و روح و روانم را تو آفـريـدے و من اينڪ آن را در طبق اخلاص تقديم درگاهت مے ڪنم .
از درگاه مقدست مے خواهم که مـــرا ببخشے و ثانيا اين هديه ناقابل مـــرا بپذيرے من عزيزتر از آن چيزے نداشتم در راهت نثار ڪنم .♥️
#شهید_چراغعلے_غریبے
#شهداے_فارس
#شهداے_محرم
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴🏴🏴🏴
🏴واسـھ ما محـــــرم امـسال با سالهـاے پیش فرقے نمیڪنھ ، فــقــط امــســال وقـتی مـــداح توے روضــھ بگـــه
*"اے #ڪــشــتھ دور از وطـــــن"*
بھ یاد یھ * #شهیـــ❤️د* دیگھ هم گـریھ مےڪنیمـ😭😭
#ﺷﻬﻴﺪﺩﻭﺭاﺯﻭﻃﻦ
💬 #سردار_آسمانے
🏴🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
◾️◾️◾️◾️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍃🌸🍃
ای شهیـد ...
دعا کن برای عاقبت بخیری ما؛
تویی که ختم به خیر شد عاقبتت...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌸🍃🌸🍃
@shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خودشو از سوریه میرسوند به مجلس روضه خانگی!
🔻روایتی جذاب از سیره سردار سلیمانی برای برگزاری روضه خانگی ساده در ماه محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ﺭﻭﺿﻪﺳﺎﺩﻩ_ﻣﺤﺮﻡ🏴
🌷🌹🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_سوم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ جنوب نه تنها در آتش بی امان جنگافزارهای عراق ، که در هُرم گدازنده خورشید تابستان ،که انگار خود نیز داشت از شدت گرما ذوب می شد و فرو می ریخت ،می سوخت.
هاشم به محض دیدن اکبر پاسیار ،توانست افکارش را از چهره عصبی و برافروخته اش بخواند.با این وجود حتی در دل خورده ای به او نگرفت. خودش نیز زمانی که از ماموریت دقیق تیپ باخبر شد، کمی جا خورد!!
اما به هر حال او یک فرمانده بود و میبایست در هر شرایطی به گونهای با مأموریتش برخورد کند که پذیرفتن آن برای زیر دستانش آسانتر شود.
با رویی گشاده به انتظار شنیدن صحبتهای اکبر ماند. اکبر با دیدن چهره آرام هاشم، یک باره احساس کرد که تمام آنچه را در ذهن آماده کرده بود از یاد برده است.
بنابراین لحظه مکث کرد و دوباره افکارش را مرتب کرد
_شما واقعاً این ماموریت را قبول کردی؟!!
_خوب معلومه !مگر نباید قبول میکردم؟!
پاسیار کمی به خودش مسلط شد
_۸۵ کیلومتر خط پدافندی؟!! میدونی یعنی چی؟!
_یعنی چی؟!
_منظورت چیه یعنی چی؟! خودت بهتر از هر کسی میدونی که این کار احتیاج به لشکر داره!
_درسته.
_پس چطور می خوای چنین کاری را با یک تیپ انجام بدی!؟ اونم....
_اونم چی؟!
_اونم با تیپی که تا دیروز یک گردان بوده !!یعنی در واقع الان ما قرار با گردان قائم که حالا میگیم تیپ امام حسن ،۸۵ کیلومتر خط پدافندی را تحویل بگیریم!؟
هاشم لبخندی زد
_تمام این ها که میگی درسته ولی پس «توکل »چی میشه؟!
از اون گذشته هیچ چارهای دیگه ای نیست. ما باید این کار رو انجام بدیم.
کمی مکث کرد .به خوبی حال پاسیار را می فهمید و می دانست که او و دیگر فرماندهان گردان ها ،بیشتر از آنکه به فکر جان خود باشند ،نگران نتیجه عملیات هستند .پس آرامتر از قبل ادامه داد:
_من متوجه نگرانی شما هستم. ولی ما از شروع جنگ همیشه همینطور پیش رفتیم. اگر میخواستیم به فکر این جور مسائل باشیم و منتظر بمانیم تا همه چی بر اساس قوانین و مقررات نظامی و فرمولهای کتاب های جنگی آماده بشه ، باید دست روی دست میگذاشتیم و هیچوقت جلوی تجاوز عراق را نگیریم !! شما هم بهتره به افراد تون اعتماد به نفس و امیدواری بدین و ازشون بخواهید که به نیروی اراده و ایمان شون بیشتر از هر چیزی متکی باشند.
پاسیار کمی آرام شد و به فکر فرو رفت آنگاه همراه با لبخند گفت:
_حق با «شیرافکن »و «حق نگه داره!»
_چطور مگه؟!
_راستش یکی دو بار که به قرارگاه نصرت میرفتیم با اونا درباره این ماموریت حرف میزدم .در واقع از مسئولیتی که به عهده ما گذاشتی گله گی میکردم. اونا می خندیدند و میگفتند:« اعتمادی همونطور که از اسمش پیداست به شما اعتماد داره که این مسئولیت را بهتون داده!»
_اونا درست گفتن! من واقعاً به شما اعتماد دارم. حالا هم بهتره بری و به فکر این ماموریت باشید. باید روسفید از آب دربیایم. حیثیت و آبروی تیپ به نتیجه این مأموریت بستگی دارد»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#وعـــده_ششــم_محــرم
ﺧﻴﻠے ﺩﻭﺳــﺖ ﺩاﺷﺖ ﻣـــﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻳﻨﺐ (س) ﺑﺸـــﻮﺩ...💓💞
ﺩﺭﺱ ﺣــﻮﺯﻩ ﺭا ﺭﻫـــﺎ ﻛـــﺮﺩ ﺭﻓــﺖ ﺳــــﻮﺭﻳہ...✅✅
در آخـــرین تمـــاس گفـــت:
نگران نبــــاش مـــادر...😔
#ششـــم_محـــرم برمیگـــردم وهمان شد که گفـــت
اول محــرمـــ #شهـــید شـ د 😭 ششـــم محـــرم پیڪــر مطہرش هـــم بازگشت....
اﻟﺒﺘـــﻪ ﻣﺜﻞ اﺭﺑﺎﺑـــﺶ ﺣﺴـــﻴﻦ ع 😔
🌹🌷🌹🌷🌹
#شهید_فرهـــاد_طالبـــی
#شهدای_فارس 🌷
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#اﻳﺎﻡ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
#ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹
🌷🌷🌹🌷🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این شبها که تو هیئت سینه میزنید شب عهد و پیمانه!
ڪربلایی رفتن آسان ... ڪربلایے ماندن یخته
#حسین_یکتا
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بچه ها علاقه خاصے به علے داشتند و او به «علی شفاعت» معروف بود.
چون دوستانش به یقین میدانستند او شهید خواهد شد. ❤️
علی امام جماعت بود. پس از نماز با چشمانے پر از اشک رو به بچه ها گفت: بچه ها از فردا من امام جماعت شما نیستم. 😔
بچه ها گفتند: چرا؟
گفت: صبر کنید میفهمید.
دعای کمیل را علے و مجتبی خواندند.📿
روز بعد به سوے میدان مین در اطراف سنگر رفتند. ساعت ۷ الے ۸ بود کھ صدای مهیبے بلند شد💥💥.
علی و مجتبی را غرق در خون دیدیم. از چهره اش نور مےبارید.💔
#شهید_علےبیضایےنژاد
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
#ڪدامدلـے💓اسٺڪہ
بایاداو #نـتپد...⁉️
#مُردگانرارهاڪن؛
سُـخن
از زندگانعـشـق🌸 میگویم...!
#سیدالشهداجـآن♥️
#شهید_سـید_مرتـضی_آوینی🌷
🍃🌹🍃🌹
#ﺷﺒﺘﺎﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌹🌹🌷🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🍃🌷🍃
لذت زندگی به بندگی و لذت بندگی با شهـادت کامل میشود...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌷🍃🌷🍃
@shohadaye_shiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_چهارم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ تیپ سی و پنج، رفته رفته جای خود را به عنوان یک تیپ کارآمد در مجموعه لشکر ۱۹ فجر باز کرد و هاشم توانست پس از آن همه رنج که در این راه متحمل شده بود ،به بار نشستن نهالی را که با خون دل آبیاری و پرورانده بود به چشم ببیند. این بود که وقتی حاج نبی رودکی در پاییز سال ۶۵ او را به عنوان فرمانده تیپ برای شرکت در جلسه شورای فرماندهی لشکر و به عهده گرفتن یکی از محورهای عملیاتی کربلای چهار احضار کرد ، آمادگی کامل تیپ را برای حضور فعالانه در آن عملیات اعلام کرد.
حاج نبی با جدیت نگاه در نگاه او دوخت و گفت :«عملیات در منطقه شلمچه یعنی جنوب خرمشهر انجام میگیره .باید از همین حالا دست به کار بشی و تمام امکانات لازم را برای این عملیات بسیج کنی. سعی کن که انتقال نیروهای گردان ها تا خط مقدم زیر نظر خودت صورت بگیره.»
🌿🌿🌿🌿
_چرا آنجا نشستی بیا بالا!
عظیم نگاهش را از او دزدید
_خوب زیاد مزاحم نمیشم!
_هرجور راحتتری خوب انگار مشکلی داشتی جریان چیه؟!
_راستش دودلم! نمیدونم بگم یا نه!
_بهتره بگی و الّا من از کجا بدونم مشکلت چیه؟
_خوب حقیقتش من نمی خوام این عملیات رو از دست بدم!
_مگه قراره از دست بدی؟
_چه جوری بگم یه مشکل خانوادگی دارم که...
و حرفش را ناتمام گذاشت
هاشم برخاست و همانطور که از سنگر خارج میشد ،دستی روی شانه او زد.
_بلند شو بیا.
عظیم با تعجب را افتاد و به دنبالش تا کنار جیپی که جلوی سنگر پارک شده بود، رفت هاشم بستهای از داشبورد در آورد و رو به روی او گرفت.
_تقریباً یک صد تومنی میشه فعلا لازمش ندارم اگه میدونی مشکلت را حل می کنه بگیرش.
_ولی آخه..
_آخه نداره! ما هردومون عازم عملیات هستیم .ممکنه هیچ وقت دیگه هم برنگردیم در هر صورت بهتره قبول کنی.
عظیم پول را گرفت و نگاهش را به جلوی پایش دوخت.
_مسئله اینکه احتیاج به چند روز مرخصی هم دارم.
_تو این شرایط؟!!
_میدونم موقعیت مناسب نیست ولی...
هاشم مکثی کرد و به فکر فرو رفت. خستگی و بیخوابی توانش را برده بود و زانوانش سست و بی رمق شده بودند .آرام به جیپ تکیه داد و به اینکه به چشمان او نگاه کند گفت:«لابد مسئله مهمی که توی این اوضاع و احوال میخوای بری .بسیار خوب یکی دو ساعت دیگه بیا تا در موردش صحبت کنیم»
عظیم لب باز کرد تا برای تشکر چیزی بگوید، اما نگاهش که به چهره او افتاد نتوانست حرفی بزند. پس تنها گفت :«چشم »و غرق در افکارش از آنجا دور شد.
هاشم رفتن او را نگریست و به طرف سنگر به راه افتاد تا شاید بتواند چند دقیقه پلک های خسته اش را بر هم بگذارد.اما هنوز پتوی آویخته جلوی در سنگر را نزده بود که صدای غرش بلدوزر ای در فضا پیچید و زمین زیر پایش را به لرزه درآورد پتو را رها کرد زیر لب صلوات فرستاد و به استقبال بچههای جهاد رفت.
🌿🌿🌿
در سومین روز زمستان عملیات با رمز «محمد رسول الله »شروع شده و گردان امام رضا به فرماندهی محمد اسلامی نسب به سوی شلمچه هجوم برده بود و اینکه در انتظار رسیدن فرمان حمله لحظه شماری می کرد.
روز به نیمه رسیده بود که به سنگر فرماندهی احضار شد و پس از دقایقی برای اکبر پاسیار و مجید سپاسی پیغام فرستاد تا نزد او بروند .آنها که از راه رسیدند، در مقابل پرسشی که در نگاهش آن بود که بی معطلی شروع کرد.
_میریم پیش آقای مومن باقری. جریان را توی راه براتون توضیح میدم .
باقری به محض دیدن آنها به هیچ مقدمه گاو وقت زیادی نداریم باید هرچه زودتر آماده بشیم.
به همان طور که نقشه ای را که می پیچید افزود: «طبق دستور فرماندهی کل سپاه به اتفاق هم یک شناسایی جزئی از منطقه انجام میدیم و شب عملیات را شروع میکنیم البته میدونید که گردان امام رضا در حال عملیات ما قرار را در منطقه ابوذر یک ادامه بدیم.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
🌷🌷
🔰 ﺧﻠﻴﻞ 6 ﻣﺎﻫﻪ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻓﻠﺞ ﺷﺪ ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺣﻀﺮﺕ ,ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺷﻔﺎ ﻳﺎﻓﺖ 🤲
🔰خیلی اصرار می کرد با بسیج به جبهه برود, مانعش شدم. وقت سربازی اش شد. برایش پرونده پزشکی تشکیل دادیم و معافیت گرفتیم. اما پرونده را کناری انداخت و گفت الان کشور به سرباز احتیاج دارد.✅
🔰بار آخری که می رفت, یک عکسش را بزرگ کرد و گذاشت توی طاقچه. گفت: مادر من شهید می شوم, این هم برای بعد شهادتم.🤔😳
گفتم مادر این حرف را نزن من با بدبختی و بدون پدر تو را بزرگ کردم!
رفت.😔
🔰 محل خدمتش جبهه مهران بود. روز عاشورا با هم رفته بودند ایستگاه صلواتی, انجا با هم شله زرد نذری امام حسین(ع) را می خورند. خلیل می گوید من دیگه شهید می شم!
از انجا که خارج می شوند, خمپاره ای می اید و خلیل با ترکش ان شهید می شود!
☝️ راوی:خانم فهندژ سعدی(مادر شهید)
🌾🌾💐🌾🌾
#شهیدخلیل_مهدی زاده
#شهدای_فارس
🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهداﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
در این کوچههای بن بست نَفْس،
پرواز ممکن نیست ..
باید چگونه زیستن بیاموزیم
از آنان که گمنــام رفتند .. ...
📎 پنج شنبه های دلتنگی
هدیه به روح پاک و معطر شهـدا #صلوات🌷
🌹🌷🌹🌷
ﭘﺨﺶ ﺯﻧﺪﻩ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ و ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا
ﺳﺎﻋﺖ18:15
👇👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🔺🌹🔺
ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻫﻢ اﻃﻼﻉ ﺩﻫﻴﺪ
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ
ﺗﺎ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاي ﺷﻴﺮاﺯ ....
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسلام علَی الْحسَیْن ...
🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫🕊💫🕊
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
💫🕊💫🕊
@shohadaye_shiraz
#آخرین_جملہ_شهـــید🌷
#یادشهداےحسیـــنے
ﻣﻴﺨﻮاﺳــت ﺑﺮﻩ ﺧــﻄ ﺟﻠـــﻮ
ﻣﻴﮕﻔﺖ : اﻣﺸـــﺐ ﺣﺎﺝ ﻣﻨﺼﻮﺭ (ﺷﻬﻴﺪمنصـــور ﺧﺎﺩﻡ ﺻﺎﺩﻕ) ﺩﻋﺎےﻛﻤـــﻴﻞ ﺩاﺭﻩ ...
ﻣﻨـــﻢ ﺑﺎﻳﺪﺑـــﺮﻡ
ﻓﺮﻣـــﺎﻧﺪﻩ ﺑﻬـــﺶ اﺟــــﺎﺯﻩ ﻧــﺪاد😔
ﺑﻌـــﺪ ﻳﻪ ﻣﺪﺕ ﺧﻮﺷﺤــﺎﻝ اﻣﺪ🙂 ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﻃﺮے ﺑﻴﺴــﻴﻢ ﺗﻤـــﺎﻡ ﻫﺴــﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﮕﻴـــﺮم.✅😊
ﺑﺎ اﻗﺎﻱ ﺭاﺳـﺘےﺑﺎ ﻣﻮﺗـﻮﺭ ﺭﻓﺘــﻨﺪ.
اﻗﺎےﺭاﺳﺘے ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣے ﻜﺮﺩ:
ﺳہ ﺭاﻩ ﺷﻬــﺎﺩﺕ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪﻳــﻢ ﻛہ ﺧﻤﭙــﺎﺭﻩ اﻱ ڪﻨﺎﺭ ﻣﻮﺗـﻮﺭ ﺑﻪ ﺯﻣﻴـﻦ ﺧﻮﺭﺩ.
ترڪش هـا از بالای سرم رد شده و به سر و سینه سیـد نشستـه بود.😭
به سیّــد ڪه نڱاه ڪردم صـورتش رو به آسـمان بود، چشـم راسـتش بیرون آمـده بود و خون تمـام صورتش را پوشانـده بود.
دسـت چـپش هـم قطـع شـده بود و فـقط با یڪ مقـدار پوسـت به بـدن متصـل مانـده بـود.
رفتم زیر بغلش رو ڲرفتم و گفتم: «سیّد جان چیزے نیست ! مے برمت بهدارے.»
خندید و با صــداے آرام همیشگے جـواب داد: «من رو به حالت #سجده برگردون... طـرف قبله!»
با چشـم سالـمش دنبال کسے می گشـت، یک دفعہ به نقطـه اے خیره شد 😭و گفت:«سبـحان الله، سبـحان الله، الحـمدلله رب العالمین...»
دیدم خودش رو جمـع کـرد، بدن خونینش می لرزید و می گفت: «السلام علیڪ یا سیّدے و مولاے یا جدا یا ابا عـبدالله ...»
سه بار سـلام داد و بعـد خیلے آرام به سمـت چـپ افتاد...
🌷🌷
#ﺷﻬﻴﺪ ﺳﻴﺪﻣﺤﻤـﺪ ﺷﻌﺎﻋﻲ
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید| جواب جالب مادر شهیدان کارکوب زاده در مقابل درخواست دعای شهادت مداح اهل بیت(ع) حاج مهدی سلحشور
⭕️ الان باید دعا کنیم که خدایا کاری کن ما شهید نشیم...
#محرم_شهدایی
#ﺭﻭﺿﻪﺳﺎﺩﻩ
#ﻣﻠﺖ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_چهارم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️
باران گلوله بر کانال ماهیگیری که به آنجا رسیدند
_باید از روی پل بگذریم و بریم اون طرف کانال شناسایی را انجام بدیم و برگردیم.زنده موندن و برگشتن ما اهمیت زیادی داره .پس مواظب خودتون باشین.
هنوز آخرین کلام از دهان باقری در نیامده بود که سیل دیگری از گلوله بر کانال و پل ارتباطی فرو ریخت و آنها برای لحظه یکدیگر را گم کردند.
اکبر که کنار باقری پشت سنگری بتنی پناه گرفته بود پرسید: «تو چیزی نشنیدی؟!»
_مثلاً چی؟!
_نمیدونم انگار یکی داشت من را صدا می زد.
برگشت و به پشت سرش چشم دوخته در کمال تعجب و ناباوری هاشم را دید که گل آلود و با صورتی زخمی وسط کانال ایستاده و او را صدا میزند.اکبر همانطور که به او زل زده بود با آرنج به پهلوی باقری زد.
_اوناهاش اونجاست.
باقری برگشت و نگاه او را گرفت هاشم را دید و بهتزده گفت: «اینجا چیکار میکنه ؟!چرا وسط کانال ایستاده؟!»
_من از کجا باید بدونم.؟!
آن گاه دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد: «آقای اعتمادی بیا اینجا بیا..»
اما او همچنان ایستاده بود و اشاره میکرد.
رگبار گلولهها دم به دم بیشتر و شدیدتر می شد و زمین اطراف هاشم را خیش میزد . اکبر سراسیمه و خمیده به طرف او دوید. کنارش ایستاد و فریاد زد: «چرا وسط پلی ایستادی ؟!مگه از جونت سیر شدی؟!»
هاشم انگار حرفهای را نشنیده باشد به کنار کانال اشاره کرد.
_اینجا رو ببین.
به حاشیه کانال نگاه کرد .یک افسر عراقی را دید که مجروح و با سر و صورتی ذخیره روی زمین افتاده و به آنها زل زده بود. همانطور که به افسر عراقی خیره شده بود رو به اکبر ادامه داد.
_این فرمانده است .ببین چطور افراد را با این حال رها کردن و راه رفتن!.
با لحنی که اکبر نفهمید شوخی است یا جدی پرسید: «اگر من هم مجروح بشم شما هم همینطور ولم می کنید و می روید؟»
اکبر با ناراحتی و دلخوری نگاهی به او انداخت
_این چه حرفیه که میزنی !شما خودت را با آن مقایسه می کنی؟!
هاشم در همان حال دست زیر چانه زد و همچنان به افسر عراقی خیره ماند.اکبر که انگار فراموش کرده بود کجا ایستاده ناگهان به خودش آمد و با یک جَست بلند هاشم را در آغوش کشید و هر دو روی زمین کنار کانال غلتیدند.
مجید دوان دوان خود را به آنها رسانده و سراسیمه پرسید: «چی شده؟!»
هاشم چشم گشود و لبخندی زد
_هیچی چند قدمی بهشت بودم ولی این آقای پاسیار ما را برگردوند»
باقری که از حضور آنها را زیر نظر گرفته بود با نگرانی از پناه دیواره سنگر برخاست و خودش را به آنها رسانده وقتی از سلامتی شأن مطمئنی شد ،گفت:«اینجا نشستین چه کار؟! مگه آمدین تفریح؟!بلند شین بریم دنبال کارمون»
زیر باران بی امان گلولهها به سوی منطقه شناسایی راه افتادند و مدتی بعد در حالی که بدن مجروح اکبر را با خود حمل می کردند به مقر برگشتند.
🌿🌿🌿🌿🌿
منوی گوشی بیسیم در زمین گذاشت.متفکرانه نگاهی به معاونینش انداخت و در دریای طوفانی افکارش غوطه ور شد.
_باید به نیروها و اطلاع بدهیم که از منطقه پنج ضلعی برگردند.
یکی از فرماندهان با ناباوری پرسید: «یعنی عقبنشینی کنند؟!»
_فرماندهی کل سپاه اینطور صلاح دیده!
_ولی تازه یک شبانه روز از شروع عملیات گذشته!
_میدونم پایین وجود باید برگردند.
سپس مکثی کرد و ادامه داد:
_باید خودمون را برای عملیات بعدی آماده کنیم در حال حاضر در این که بچهها برگردند تا از تلفات بیشتر جلوگیری بشه.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb