موقع خداحافظی گفت :که دیگر برنمی گردم.مواظب دخترمان باش.💖
✨ششم آبان سال ۶٠ ،شب اول محرم بود. من و فرزندم در فسا خانه پدرم بودیم. همه اهل خانه برای ندای الله اکبر به پشت بام رفته بودند و من چون داشتم دختر کوچکم را خواب می کردم داخل اتاق بودم. 💔دلتنگی عجیبی داشتم و بی اختیار اشک می ریختم.😭 ناگهان اتاق تاریک شد و بعد از تمام شدن الله اکبر، متوجه شدم کل ساختمان برق دارد و فقط داخل اتاق من تاریک بود. هر کاری کردند با وجودی که لامپ و سیستم برق مشکلی نداشت لامپ اتاق روشن نشد.😳 تا سه روز به همین منوال ادامه داشت تا اینکه لامپ خود به خود روشن شد. در همین موقع صدای زنگ درب به صدا درآمد. پدرم درب را باز کرد. وقتی من رفتم دیدم پدرم خیلی ناراحت است و پشت سرش خانم های همسایه ایستاده بودند. فهمیدیم همان شب که لامپ خاموش شده بود زمان شهادت همسرم بوده و امروز که وارد شهر شده بود لامپ اتاق روشن شده است.💖
#شهید صابر زارعی جلیانی
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
-🍃─═ঊঈ🌹ঊ═┅─🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_هشتم
غیب پرور افتاده روی تخت. اصلا انتظار نداشت در چنین جایی با پدر علیرضا روبرو شود .خاطرات تلخ و شیرین عملیات جلوی چشمش بازی میکند. از دو شب قبل که پیک قرارگاه دستور عملیات را به دستش رسانده بود و برده بود توی سنگر و زیر نور فانوس ،آن سه خط را با امضاء محسن رضایی خوانده بود. از لحظه های نزدیک به شروع عملیات که با نبی رودکی ، هاشم اعتمادی ،علیرضا هاشمینژاد و مجید سپاسی در سنگر نوک دژ اصلی و در دل تاریکی شام میخوردند .بعد لحظه های سخت و شکننده عبور غواصها و بند سفید معبر که گلی شده و سفیدی خود را از دست داده بود .لحظهای که خودش تا کمر توی شل و گیر افتاده بود و لحظههای شروع عملیات به آن هجوم موج آسای بچههای غواص و شکستن دژ اصلی دشمن.
همه از نظرش می گذرد تا می رسد به روز بعد و شبها و روزهای بعد .سخت ترین شب غیبپرور همان شب شهادت هاشم و حوادث پشت نهر هسجان بود. اما تلخ تر از آن لحظهای بود که با علیرضا ایستاده بود به نماز و خمپاره ۶۰ از راه رسید.
آن صحنه ها از مقابل چشمان پر اشکش رژه میروند .نمی تواند دقیق آن صحنه را در ذهن ترسیم و طراحی کند .درست مثل رانندهای که چرتی زده باشد و بعد در صحنه دلخراش تصادف همه چیز از ذهنش پریده باشد .صحنه ها را قاطی می بیند. با این حال تلاش میکند همه آنچه را که توی آن شرایط به چشم دیده مرور کند.
پشت نهر هسجان آرامشی در کار نبود. خمپاره بود که پشت سرهم با کله میزد به آب و آب را به اطراف می پاشید رنگ و روی آب سیاه و حال به هم زن شده بود. تعداد نفرات پشت خاکریز هر لحظه کمتر میشد.غلامحسین می دانست که با نزدیک شدن صبح وضع خطرناک تر خواهد شد. می دانست که عراقیها این خلوتی خط رقیب را نادیده نخواهند گرفت و سنگینی آتش قبل از روشنایی صبح دلیلی بر آرایش و آمادگی آنها برای پاتک صبح.
با این حال او هم مثل بقیه خسته بود . دو ساعت بیشتر بود که از علیرضا بیخبر بود .توی گودال روباز کنار یوسف جوکار نشست و گفت: «یوسف به خدا روی پاهام بند نیستم!»
یوسف اه جانسوزی کشید و گفت: حاجی تو که خوبی کمرم و انگار با تبر شکافتند اصلا حس و حالم درست نیست.
_میخوای بری استراحت کنی؟
_اونوقت شما تنها میشی!
_پاشو برو که میبینم نای حرف زدن هم نداری. پاشو خداکریمه. زود برس به مقر ابوذر بلکه بتونی یکم استراحت کنی.
دوست داشت بگوید اگر علیرضا را در مقر ابوذر دیدی بگو تا خودش را برساند .اما نگفت. میداند علیرضا هم هرجا که باشد حالا خسته است و نای نفس ندارد.
یوسف که رفت غلامحسین خیره شده بود به منور خوشه ای که همه جا را روشن کرده. نور نارنجی رنگی روی حاشیه خاکریز پهن شده بود .تک و توکی را می دید که توی سنگر های رو باز سینه خاک ریز پخش شده بودند .زنده و مرده بودن شان را دقیق نمی دانست .اما حتم داشت که تعداد شهدا از زنده ها بیشتر است.
دلشکسته بود .خاطرات هاشم اعتمادی و محمد غیبی ذهنش را مشغول کرده بود. در طول جنگ شبی به آن دشواری را تجربه نکرده بود .یکی یکی دوستانش جلوی چشمش شهید شده بودند.
چند دقیقه بیشتر از شهادت محمدرضا عقیقی نگذشته بود. جسدش هنوز سینه خاکریز بود. خاطرات مشترکش با عقیقی را هم مرور می کرد. انگار همین دیروز بود که با عقیقی درباره معاد بحث می کرد.همین دیروز که عقیقی می رفت در دانشگاه چمران اهواز فلسفه تدریس می کرد و بعد که خسته و کوفته از راه می رسید تازه باید جواب سوالات افراد توی پادگان را می داد.
کاش اقلا مجید سپاسی بود تا با او درد دل میکرد. اما می دانست که مشغله های مجید هم کمتر از خودش نیست .او هم کنار نهر جاسم درگیری سختی داشته و باید حالا خسته و خواب آلود در انتظار پاتک خشن عراقیها باشد.
آتش لحظه به لحظه سنگین تر می شد .یک ساعتی میشد که از غرش تیربار ها خبری نبود. اما حالا حتی صدای وینگه تیرها را هم میشد شنید .دست به دعا برداشت:« خدایا تو را به حق زهرای مرضیه ما را دشمن شاد نکن خدایا قسمت میدم ملت را از این بچه هایی که این چند روزه زجر کشیدن ناامید نکن.»
نگاهش افتاد به سینه خاکریز تنها جنبنده ای که از آن طرف با دو میآمد .با چشم تنگ خیره نگاهش کرد. از شوق نفس کشید و صدا زد:« علیرضا بیا که من اینجام»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
💠 #ســـیره_شــهدا
روزے او را در حــال شســتن ظرفهای غـــذاے خود و همسنــگران دیدم.
تعجب ڪــردم😳 و پرســیدم :
مگر بیکار هستی که ظرفهای دیگـــران را هم می شویی.
در جــواب گــفت: اگــر مےفهمیـدی که خدمت به دیگــران چـقدر لذّت بخـش اســت، تو هــم این ڪار را می کردی. »
#شهیدحـمیدجابرے
#سالروز_شـهادت
#شهداےفــارس
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کوتاه با شهید محمد بلباسی
شهید محمد بلباسی یکی از ستارههای جاودان حماسه خانطومان است.🕊
#شهدای_خان_طومان
#جنـــگ_نرم
🌹▫️🌹▫️🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مردی مهـــربان و خوش رفتار بود.
عاشقی كه برای رسیدن به معشوق حاضر به تحمــل هر گونه درد و رنجی بود.
با اینكه 53 سال سن داشت اما جهاد را بر خود واجب می دانست. می گفت دفاع از اسلام سن و سال نمی شناسد.
پس از آموزش های اولیه در سال 1361 راهی جبهه عین خوش شد.
🔰همرزمانش می گویند : عراق وقتی دید نمی تواند با آتش گلوله رزمندگان اسلام را مجبور به عقب نشینی كند سدی را كه در آن نزدیكی بود خراب كردند و آب را روانه دشت كرد😢
.او جزء شهدایی است كه پیكر مطهرش همراه با آب برده شد 🌊و هنوز كه هنوز است از جنازه آن شهید اثری به دست نیامده و سنگ یادبودی در گلزار شهدا به یاد او نصب شده است. 🌷
#شهید حمزه حاتمی*
#شهدای_فارس* قیر و کارزین
#سالروز_شهادت
--🍃─═ঊঈ🌹ঊঈ┅─
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🕊💫
هرگز نمیـرد ...
آن ڪـہ دلــش
جلدِ " مشهد " است ...
حتـی اگــر ڪہ
بال و پرش را جدا ڪنند ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_قاسم_سلیمانی🌸
🕊💫
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_نهم
علیرضا رد صدا را گرفت پاتون کرد خودش را بالای سر غیب پرور رساند.
_سلام حاج غلامحسین.
_سلام رو ماهت .کجایهو غیبت زد؟!
علیرضا نفس نفس زد و گفت :خداییش از مقر ابوذر تا این جا یک کله دویدم خیلی راه بود.
_خسته نباشی. استراحت هم کردی یا نه؟!
_نه حاجی ـپیش مجید بودم پام که رسید مقر ابوذر چشمم افتاد به یوسف جوکار که داشت از خستگی می مرد. سراغ شما را که گرفتم دلم نیومد نیام.
این را گفت و کنار غیبپرور نشست بیسیم ,پی ار سی را کشید طرف خودش و با شاسی بازی کرد.
از پاور صوت صدای فرمانده لشکر پخش میشد داشت با مجید سپاسی حرف میزد درست همین لحظه بود که علیرضا گفت:«حاج غلام حسین وقت نماز داره میگذره ها!!
و نگاه به آسمان کرد. کمر صاف کرد و گفت :میگی همین جا بخوانیم؟!
_آره دیگه مگه جای بهتری سراغ داری؟
_نه دیگه فقط میخوای دیگه تیمم کنی اونجا خیلی خون ریخته شده. نگاه اینگونی خاک خوبه!
با هم تیمم کردند و قامت بستند به نماز. لحظاتی بود که عراقی ها همه جا را با گلوله شخم می زدند و شلمچه غرق در آتش بود .صدای انفجارها و گرد و غبار به قدری زیاد بود که حضور علیرضا را هم در یک قدمی اش حس نمی کرد.
غلامحسین از سجده رکعت اول که بلند شد تند تند رکعت دوم را شروع کرد دستهایش را به حالت قنوت بالا گرفته بود همین لحظه بود که اونو خواندن علیرضا را هم کمی متوجه شد هر دو آیه ۲۵۰ سوره بقره را می خواندند.
موج انفجار های پی در پی زمین را زیر پایشان می لرزاند. «ثبت اقدامنا» که توی دهانش تمام شد، انگار یکی با پتک کوبید توی کلهاش .برای چند لحظه گیج و منگ روی خاک های رطوبتی دست میکشید. داغی خون را از روی گونه طرف چپش حس می کرد و پهلویش می سوخت .یادش به علیرضا افتاد همه زورش را جمع کرد پشت زبانش و او را صدا زد.
جوابی نشنید .میخواست بچرخد روی پشت نتوانست. صورتش را گذاشت روی خاکهای سرد و از درد به خود پیچید. زور زد که هوشیاری اش را حفظ کند .نفهمید چقدر زمان می گذرد. صدای فرمانده لشکر را از بیسیم می شنید که او را صدا میزد. نمیتوانست جواب بدهد. یک آن دید یکی از زمین بلندش کرد .بین هوشیاری و بیهوشی صدای جمال توتونچی را متوجه شد .جمال او را انداخت روی دوش و دوید.
همانطور که دستها و سر و کله اش از پشت شانه جمال آویزان بود رد علیرضا را گرفت. اما چشمانش سیاهی رفت و جایی را ندید.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ساعت ۸ نبش کوچه از تاکسی پیاده شدیم.رفتم توی فکر حاج داوود که اهواز ماند و گفت تا خسرو را نبیند برنمیگردد. نمیدانم تنهایی توی اهواز چه می کند؟
حسین میزند به پشتم و میگوید :کاکو دیگه حواست جمع باشه که جلوی زن و بچه به روی خودت نیاری...
_باشه صبحانه خوردیم تو بمون پیش بچهها تا من برم دنبال غیب پرور!
_تنهایی سخت نیست؟
_نه فقط مواظب باش که بچه ها اعصابشون بهم نریزه!
مقابل منزل که میرسیم خدا خدا می کنم کم نیاورم و بتوانم بر اعصابم مسلط باشم .صدای خش خش دمپایی مادر علیرضا را می شنوم که در باز می شود .با چهره اخم کرده او مواجه می شوم باورم نمی شود خودش باشد.
_سلام ننه علی!
_سلام تو رو خدا بگو بچم چی شد؟!
_بچه ات به لطف خدا سالم و هیچ کم و کسری هم نداره ..فقط یه زخم...
_کو !کجاست؟ تورو به امام حسین کو؟؟
_چشمش که به حسین میافتد بیشتر رنگ عوض میکند. سلام میکنند و سرتاپایش را برانداز می کند حسین محکم و قاطع احوالش را میپرسد حال می خورد توی حیاط آنچه را که باید بگوید میگوید مادر علیرضا یک نگاه هم نمی کند یک نگاه حسین لبخند مرا به زور نگه داشتهام .حسین هم میخندد و برایش می گوید که علیرضا زخم سطحی بوده و فعلاً در تبریز بستری است. تبریز را از عمد میگوید که راه دوری باشد و بهانه برای نرفتن داشته باشیم. تند تند پلک می زند و اشک می ریزد. باورم نمی شود که این مادر صبور علیرضا باشد.تا بوده و نبوده و دلداریم میداد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
💖 قسمتی کوتاه و تامل برانگیز از وصیت شهید
❀❤❀❤❀❤❀
🌸سعی ڪنید راهم را ادامه داده، نگذارید اسلحهام بر زمین بیفتد. نمازهای شب و راز و نیازهای نیمه شب را ترڪ نڪنید، زیرا هر چه ما داریم از همین ناله هاست.
📛قبل از اینڪہ به شهدا فکر ڪنید، به بینش آنها فڪر ڪنید و بدانید ڪہ نماز عشق را فقط با وضوے خون میتوان خواند❗
گول هوسهای ظاهری دنیا را نخورید و دیو نفس را در خود بڪشید و تنها به خدا فکر کنید.✨ اینقدر ڪہ وقتتان را صرف هوسهای ظاهری دنیا میڪنید صرف خدا ڪنید ڪہ زودتر به آرزویتان میرسید، زیرا من خودم این را تجربه کردم.✨
❌در ضمن برای من زندگینامہ ننویسید زیرا در این دنیا ڪسی مرا نشناخت که بخواهد برایم زندگینامہ بنویسد. 😢❌
#شهید غلامرضا جمشیدی*
#شهدای_فارس ارسنجان
#سالروز_شهادت
@shohadaye_shiraz
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌸 *حال و هوای جبـ💠ــھہ*
🔰❀دروازه بھݜٺ❀🔰
🌸هر كس به نوعى نماز شب خواندن خود را ڪتمان مى كرد.
😁شوخى ها و مزاح هاى جالبى بر سر اين موضوع انجام مى گرفت . مثلا به پاى بعضى از بچه ها هنگامى كه خواب بودند قوطى ڪنسرو و كمپوت مى بستند كه به محض بلند شدن در نيمه هاى شب سر و صدا ڪند و همه را از خواب بيدار ڪند تا نماز شب بخوانند.😜
✨ يا چند بار دو سه نفر از بچه ها را با طناب به هم مى بستند تا وقتى ڪہ يكے از آنها بلند مى شد ديگران را هم بيدار كند و بقيہ متوجہ مى شدند كه چه كسى براى نماز شب زودتر بيدار مى شود.😛
ولى همان فرد از همه بيشتر اين موضوع را كتمان مى كرد.
❤️با وجود اين همه پنهان كارى ها، نيمه هاى شب هيچ كس در چادر نبود و هر كس جاى خلوتى را گير مى آورده و مشغول عبادت شبانگاهى خودش بود.❤️
#کانال_شهداےغریب_شیراز
در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
🚨اﻃﻼﻋﻴﻪ
ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺗﻤﺪﻳﺪ ﻣﺤﺪﻭﺩﻳﺖ ﻫﺎﻱ ﻛﺮﻭﻧﺎﻳﻲ ﺗﻮﺳﻄ ﺳﺘﺎﺩ اﺳﺘﺎﻧﻲ ﻛﺮﻭﻧﺎ, و ﻧﻆﺮ ﺭﻫﺒﺮ اﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﺧﺼﻮﺹ ﻓﺼﻞ اﻟﺨﻂﺎﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺳﺘﻮﺭاﻟﻌﻤﻞ اﻳﻦ ﺳﺘﺎﺩ, ﺩﺭ اﻃﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺭﻫﺒﺮﻣﺎﻥ, #ﻣﺮاﺳﻢ ﻫﻔﺘﮕﻲ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ, اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ و اﺯ ﻃﺮﻳﻖ ﺻﻔﺤﻪ اﻳﻨﺴﺘﺎ ﻫﻴﻴﺖ ﭘﺨﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ 👇👇
ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ. اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16
🔻🔻🔻🔻
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺎﺷﻴﺪ
📌چگونه #شهید شویم⁉️
♻️وقتی از #چیزی که دوست داشتی گذشتی ،با هوای نفست😈 مقابله کردی ،
همه کاراهاتو برای رضای خدا 🕋
فقط و فقط #رضای خدا انجام دادی ؛
وقتی بدی کردن بهت ،
فقط خوبی کردی..!
♻️وقتی به #جز عشق خدا و اهل بیت علیهم السلام و شهدا توی دلت 🧡 نبود ،وقتی #عاشق ف🌸داکردن جونِتو سَرت در راه امام حسین علیه السلام شدی ،
♻️وقتی تونستی #نگاهتو👀 ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻲ , ﻧﻨﺪاﺧﺘﻲ 🚫⛔️
ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﺻﺪاﻱ #ﺭﻫﺒﺮت ﺭا ﺷﻨﻴﺪﻧﻲ و ﺑﺮاي #اﻃﺎﻋﺖ اﻣﺮﺵ ﻛﻢ ﻧﮕﺬاﺷﺘﻲ ...
و ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻲ #ﺷﻬﻴﺪاﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﻨﻲ
شهید میشی..
🤲 اللّھم ارزقنا توفیق الشهاده 🤲
#ﺷﺒﺘﻮﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌙💫🌙💫🌙
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🌹🍃🌹
🌸🌹
کاش
از صبــح به من
بوسۂ خورشید رسد ...
حضرتِ عشــق زِ رَہ آید و
هـجران برود ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌸🌹
@shohadaye_shiraz
#آزادےازجنس_شهدایے
🌸🌼🌸🌼🌸
طرح آزادی #زندانیان_جرایم_غیرعـمد
در ایام ولادت پیامبــر رحمت (ص) وهفتہ وحدت
#به_نیابـت_امام_زمان(عج) و شهدا
#نذرظهــورمنجےموعــود
🌺🌱🌺🌱🌺
شماره کارت جهت مشارڪت:
6362141080601017
بانڪ آینده بنامـ محمد پولادے
🌸🌷🌸🌷🌸
#هییت_شهداےگمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد در ثواب شریک شوید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهلم
مثل همیشه دلش صاف است و زود حرفهای من و حسین را باور می کند .سراغ بچه ها را می گیرم می گوید: خونه هستن. بچه ها هیچ کدوم حال و حوصله مدرسه رفتن نداشتن.
همراه حسین و مادر علیرضا به طرف سکو میروو که یکدفعه جماعتی از ورودی هال میریزند روی سکو. برایم باور کردنی نیست که این وقت صبح آشناها همه منزل ما باشند .بچهها میریزند دورمن و عمویشان و از سر و کولمان بالا میروند. نمیفهمم جواب زهرا را بدهم یا با مرضیه و شهرام و بقیه حرف بزنم. هرکس برای خودش چیزی می پرسد. چشمهای گشاد و از حدقه در رفته و دهان های باز و منتظرشان دلم را آتش میزند. داخل سالن هم نمی گذارند منو حسین بنشینیم. صدیقه را بغل می کنم و برای بقیه از نحوه زخمی شدن علیرضا میگویم صدیقه هم با دقت به حرفهای من گوش می دهد .معلوم میشود فک و فامیل از شب که آمده اند پیش بچه ها مجبور شدهاند بمانند. نمی دانم خدا چه قدرتی به من می دهد که می توانم خودم را محکم نگه دارم. چیزی که خیلی اذیتم میکند مادر علیرضا است که مثل من و حسین شق و رق ایستاده و برای جماعت از زخمی بودن علیرضا می گوید. انگار که از اول سفر تا آخر با ما بوده و با چشم هایش بستری بودن علیرضا را هم دیده است. حق دارد این طور باشد هیچ وقت ما دوتا دروغ به هم نگفتیم .برای همین است که با اطمینان خاطر حرف میزند. چه می داند که من هم مثل خودش از همه جا بی خبرم و فقط همین قدر می دانم که غیب پرور مجروح شده و احتمال هست که علیرضا هم در آن لحظه کنارش بوده باشد.
بعد از صبحانه قوم و خویش ها با خوشحالی خداحافظی می کنند و می روند.حالا باید با یک بهانه ماشین را بردارم و بروم سراغ غیبپرور. مادر علیرضا را میکشم کنار و به او میگویم: ننه علی من باید برم این ماشین را سرپا کنم که یهویی لازم شد بریم پیش بچمون.
_حالا میخوای بری!؟ یکم خستگی در کن که رنگ روت جا بیاد!
_من حالم خوبه بین راه زیاد خوابیدم زود میرم و برمیگردم.
در بیمارستان سعدی پشت باجه پرستاری هستم که اسم رجبعلی حسینقلی به گوشم میخورد. به پرستاری که پروندهای را ورق میزند می گویم :خواهر ببخشید .شما کسی به نام رجبعلی حسینقلی را میشناسید؟!
_ببخشید شما؟
_من دوست و آشنا شدم خواستم یه لحظه ببینمش!
_ملاقات فقط بعد از ظهر!
_خانم تورو خدا فقط یه لحظه.. ایشون تو جبهه همراه بچه ام. بوده فقط یه لحظه ببینمش کفایت میکنه؟
تند و چکشی میگوید: «آخر راهرو سمت. چپ زود بیای که این وقت روز ملاقاتی قدغنه»
انگار خواب است. یک نگاهی به قطره های سرم می کنم و بعد زل زده سر تا پایش را برانداز می کنم.ملحفه را کنار می زنم چشمم که به پایش میافتد دلم هزار تکه می شود .از شجاعت و چالاکی اش زیاد شنیده ام ملحفن را برمی گردانم سرجایش. پلک می زند صدا میزنم .حسینقلی؟!
چشمهایش گرد می شود توی صورتم.
_من پدر علیرضام. میشناسی؟
به خودش تکان می دهد که بلند شود .دست می گذارم روی سینش که آرام باشد .صورتش را میبوسم تب دارد.
_آقای هاشمی نژاد شما اینجا چه می کنید؟ علیرضا کجاست؟
_علیرضا آب شده رفته تو زمین .همه جا را گشتم .پیداش نکردم تو خبر نداری؟!
_مگه جبهه نیست؟ باید گتوند باشه دیگه!
_نه نبود .همین امروز صبح از خوزستان برگشتم .حاجی تو رو خدا بگو من چه کنم ؟
می رود توی فکر و اشکهایش سرازیر میشود.
_خودت چی ؟!کی مجروح شدی؟!
_من الان سه هفته بیشتره.. توی کربلای ۴ پام قطع شد.نگران علیرضا نباش .اون کارش یه جوریه که همکاراش هم نمیتونن به راحتی پیداش کنند .گتوند هم رفتی؟
_بله رفتم. خدا وکیلی تو از علی رضای من خبر نداری؟!
_نه من فقط شب عملیات کربلای ۴ لب اسکله با هاشم اعتمادی دیدمش.فردا صبحش هم خودش با یکی دیگه منو کول کردن و تا پای آمبولانس دویدن. دستشم یه زخم کوچیک خورده بود. خوب مقدسی چی گفت؟؟
_اونم نمیدونست. فقط باید غیبپرور خبر داشته باشه. که اونم نمیدونم کدوم بیمارستان باشه.
_حاج غلام ؟توی نمازی بستریه. یه ساعت پیش بچهها خبرشو بهم دادن حالا مطمئنی که اون خبر داره؟
_اینجوری که به ما گفتند همون لحظه که غیب پرور مجروح شده پیشش بوده؟
_ اینکه خیلی خوبه. همین حالا برو اگه خبری دستگیر شد به منم خبر بده!
چشم می گویم و پیشانی اش را میبوسم بوی علیرضا میدهد اشکای روی صورتش می گوید: «خیلی نگرانش نباش .علیرضا اسیر بشو که نیست .به احتمال زیاد مجروح شده و به شهر دوری بردنش. صبر کنی همه چی درست میشه»
_ولی من فقط از اسارتش میترسم. دعا کن بچم اسیر نشده باشه.
_اون آدم دنده پهنیه. یا سالمه و تو مقر های مختلف لشکر دور و بر کارهای مخابرات و سیمکشی هست. یا همان بحث مجروحیت و..
خسته و رنجور از پیش حسینقلی راهی می شوم..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
⭕️ امام خامنه ای:
گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون
شهید، از خود شهادت کمتر نیست.
رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است.
رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمه اطهار علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند.
امروز، ما چنین #وظیفه ای داریم.
#قرار_عاشقی
#پنج_شنبه_های_شهدایی
#روز_زیارتی_شهدا
➕ 🌷☘🌷☘
ﭘﺨﺶ ﺯﻧﺪﻩ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﻫﻤﺮاﻩ ﺑﺎ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا
اﻣﺮﻭﺯ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15
👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
ﺗﺎﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ...
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ ....
اﺯ,ﺳﺎﻋﺖ 16:15
ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
👇👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
#ﺳﻴــﺮﻩ_ﺷــﻬﺪا
🔰شــب جمعه بـود🌙.
در تخت خودم در بیمارستان شفا یحیی تهران بودم⚡️. خوابیده بودم که صدای سوزناک دعــا 🤲در راهرو پیچید، چیــزے ڪه پیــش از ایــن سابقـہ نداشـت.
ڱوش کردم آن نواها، فرازهای #دعاےکمیل بود. نوایےسوزناک بلند کمیل می خواند و بین آن هق هق #گریه می کرد.😭
طاقت نیاوردم، باید منشأ این دعاهای #عاشــقانه را پیدا می کردم.
از تختــم پایین آمدم و به راهرو آمدم. صدا از چهار اتاق پایین تر بود. آرام به آن نزدیک شدم. در باز بود.
جا خوردم.😳 آقاے #اسلامےنسب بود. روی تخت خوابیده بود. پاے چپش از ران تا قوزک در گچ بود.😞 پیچی در استخوان همان رانش کرده و بعد هم یک حلقه و طناب و قرقره و یک وزنه به پایش وصل بود.
حال عجیبی داشت😔. محــمد با آن وضعیت عجیــبش، کمـیل می خواند و بلند بلند گریه می کرد😭.
تــمام صورتش با #اشڪچشــم شسـته شده بود و اصــلاً متوجه حضور من نشـد. او را در حـال خودش رها کـردم و به اتاق خـودم برگشتــم و به نواهای کمـیلش گـوش دادم.
🌷🌹🌷
#شهید محمد اسلامی نسب
#شهدای_فارس
🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️
#شـب های جمعہ
زندگی مان وقف #حســین است
ما بی حســین
شوق #شهـادت نداشتیم
#شهدا مهمان شب جمعه سیدالشهدا (ع).... ﺳﻼﻡ ﻣﺎ ﺭا ﺑﻪ اﺭﺑﺎﺏ ﺑﺮﺳﺎﻧﻴﺪ
#صلی_الله_علیڪ_یااباعبدالله
#شب_زیارتی_ارباب
🌷 🌷🌷🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹امروز شھدا میگـــن :
🌿ســلام صبــح بخـــیر ...
🍂 قرارهامون یادتون نره.
🌾 براے خدا ڪار ڪنید و بہ او توڪل ڪنید
🥀مثل ما😊
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌸🌹
@shohadaye_shiraz
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
💛اے یوسف #زهرا سفرٺ ڪےبه سر آیدبا دسٺ ٺو ڪے #نخل🌴 عدالٺ ثمر آید
💛از پیڪ #صبا ڪے شنوم آمدنٺ را
ڪے بانگ انا المهدیٺ از #ڪعبه برآید؟!
☘🌹☘🌷
#اﻟﻠﻬﻢ ﻋﺠﻞ ﻟﻮﻟﻴﻚ اﻟﻔﺮﺝ
#اﻟﺘﻤﺎﺱ_ﺩﻋﺎﻱ_ﻓﺮﺝ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ماجراےزوج_شهـــیدشیرازے
✨هنـوزچندماه ازازدواج لیلا و احمد نگذشته بودڪه احـمدتصمــیم گـرفت به زیارت امـام رضـا(ع)برود.😊
قصدش این بودکه بعداآن به جبهه برود و بیشترنگران این بود که درجبهه شهـید شود اما همسرش رابه مسافرتی نبرده باشد.✨
لیلا پرسیـد :مگراین مدت که همه جا با هم بـودیم به شـما سخت گذشته که می خواهی #تـنها شهـید بشے⁉️😔
احمـد بیـست سـاله تا این سـن همه ی وقـتش را در راه پیـروزے انقـلاب گذاشـتہ بـود و همـین نقـطه ے مشتـرک آنها بود اما تمام حـدیث دلداریشان نبود💞💕
خندیدوگـفت :نه❗
ولیلا جـواب داد :پس مامے رویم #زیارت آقا امام رضا(ع)وبعـدبرمی گـردیم. واگـرقـرارباشـد سعـادت #شـهادت نصیـب کسے بـشه هردوے ما باهم شهـید می شیم.🥰
درمسـیر برگشت از مشهد،وقتی درمسافـرخانہ اے برای استـراحت ڪوتاه اقامت گزیدند،مـنافقان آن مسافرخانه رابرای ضدیت با نظام اسلامی بمـب گذاری کردند .
و آن دو روح به هم پیوسته با هم به دیدار معشـوق شتافتند.💖
#شهیداحمدکشاورزی*
#شهیده_لیلازارع*
#شهدای_فارس
--🍃─═ঊঈ🌹ঊঈ═─🍃-
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_یکم
غیب پرور خیره به سقف است. اشک گونه اش را میپوشد. میگویم :خوب تو مگه پیش بچه من نبودی ؟؟چطور شد که نفهمیدی چی شد؟
_میگم که ! در حال نماز بودم ۲۰ دقیقه بیشتر نبود که علیرضا رسیده بود. دوتایی ایستادیم به نماز که خمپاره اومد. من که بیهوش نشدم خوب یادمه که وقتی جمال توتونچی از زمین بلندم کرد ،علیرضا سالم بود .ولی حالا تعجب میکنم که میفرمایید گتوند هم نبود.!!
_به نظرت اسیر نشده؟!
_اسیر اصلا تو فکر اسارت علیرضا نباش. عراقیا که دستشان به این خاکریز نرسید!
_خوب شاید بعد از مجروحیت شما یه موقع...
_نه حاجی. من که همین یه ساعت پیشم خبر اونجا را گرفتم. نه علیرضا اسیر نشده!
_پس کجاست بچه ام؟! آقای حاجی تو چرا گریه می کنی؟!
این را میگویم و میزنم زیر گریه.
_ مش عباس چرا گریه می کنی ؟حالا اومدی مثلا به ما دلداری بدی؟!
و مچ دستم را فشار میدهد. میگویم :حاج غلامحسین تو چه میدونی تو خونه ما چه خبره ؟!چه میدونی که بچه ها دل و حوصله مدرسه رفتن هم ندارند!
_ای بابا تو که خودت جنگ دیده ای !!خوب بذار هر چه خدا مقدر کنه!
_نمیتونم حاجی.. اگه بچه ام شهید شده باشه بهتره که اسیر اون از خدا بیخبر های بعثی بشه.
_من حاضرم به جان علیرضا قسم بخورم که اسیر نشده .حرفی داری؟!
_پس نگو خبر نداری!! اگر خبر نداشتی که تا چشمت به من افتاد گریه نمیکردی؟!
_آقای هاشمی نژاد من از دیروز تا حالا کارم اشک ریختنه. مال حالا که نیست. درسته که جبهه رفته ای و جنس جنگ رو میفهمی.اما شلمچه جور دیگه بود. تو که نبودی ببینی پشت نهر جاسم چه اتفاقاتی افتاد .نبودی ببینی در نهر هسجان چه گذشت!باور کن هر دقیقه اقلاً سه نفر در آنجا شهید میشدند. چطور گریه نکنم وقتی شهادت محمدرضا عقیقی را با چشم خودم دیدم .او مطهری دوم بود در حالی که ۲۲ سال بیشتر نداشت میرفت و دانشگاه چمران فلسفه تدریس می کرد. یک جزوه ۷۰۰ صفحه فقط در مورد معاد داره شش ماه قید جنگ و زندگی را زد و رفت در جنوب لبنان تا شجره نامه های امامزادگان اونجارو کار کنه...آره آقا حاجی حالا تو فکر می کنی به خاطر علیرضا گریه می کنم؟؟ بله اگه یه مو از سر علیرضا کم بشه من ناراحت میشم. خدا کنه که ایشالله صحیح و سالم بیاد و ناراحتی شما و خانوادتون برطرف بشه. ولی هنوز اون چشمای باز هاشم اعتمادی و خونی که روی لبش ماسیده بود جلوی چشممه .دیدم روزی طلب را که چطور دست و پاش روی اون خاکهای سرد ساییده می شد و بعد سیاهی چشماش رفت و تمام کرد .تو جای من بودی ساکت میموندی؟!
علیرضا اگه تو هم لحظه به لحظه با ما بود. میدید این صحنه ها را.. حالا که تورو دیدم همه اون صحنه ها اومد جلوی چشمم. علیرضا به امید خدا میاد ناراحت علیرضا نباش..
نمی دانم چطور باور کنم؟ حرف های نزدیک به واقعیت است کمی روحیه می گیرم و می گویم :خوب حالا بگو حال خودت چطوره؟ کجا خورده؟!
به خودش تکان می دهد و می گوید :این طرف چپم از سر تا برسه به ساق پام چند ترکش ریز و درشت خورده. خمپاره ۶۰ نامردی کرد .دکترا میگن چندتاش رو نمیشه بیرون آورد. شما هم برو پیش بچه ها که ناراحت نباشند مطمئنا علیرضا زودی پیداش میشه!
_نمیتونم تو چشم ننه علی نگاه کنم. بیچاره هرچی من میگم اون میگه همین درسته. بدم میاد که دارم بهش دروغ میگم!
_توکل کنید به خدا خودش کمک می کند.
_با اجازه من مرخص میشم برم یه چندتا بیمارستان دیگری هم بگردم.
_مش با چرا اینکارو میکنیم علیرضا اگه تو بیمارستان های شیراز بود خیلی زود به شما خبر می داد. توروخدا اذیت خودتون نکن .به مادر علیرضا هم بسیار سلام برسان و بگو که من خسته بشم حتما میام خدمتتون.
نشانه اش را می بوسم و هم دستم را می بوسد. دوباره بی هدف راهی می شوم می دانم که درست میگوید. اما برای اینکه نروم خانه با آن بچه های معصوم مواجه نشوم. این بهترین بهانه است.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 معرفت به مأموریت
🎙به روایت: حاج حسین یکتا
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮد
#ﻫﻤﺪﻟﻲ
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷سال 67 بود. در حیاط سپاه کوار راه می رفتیم و نان و دوپیازه آلو می خوردیم. یکی از بچه ها دوید توی حیاط و گفت: بچه ها از شیراز پیام آهنی آمده!
جمع شدیم. آقای مسرور فرمانده سپاه کوار گفت: بچه ها فردا همان روز عاشوراست، عراق به مرز ها حمله کرده، هر که می خواهد به جبهه برود بسم الله.
همه در صف ایستادیم تا برای رفتن اسم بنویسم. امام قلی، سرباز سپاه بود و 24 ماه خدمتش را در جبهه گذرانده بود. 4 ماه هم دوره احتیاط مانده بود که فرستاده بودنش به سپاه کوار. تا پایان خدمتش هفت روز دیگر مانده بود. او هم در صف برای اسم نویسی ایستاد. مسرور گفت: شرمنده نمی تونم اسم شما را بنویسم!
امام قلی گفت: پس فردا قیامت به حضرت فاطمه(سلام الله علیها) بگو، یکی می خواست به یاری فرزندت بره من نگذاشتم!
آقای مسرور بلند شد، دو دستی می زد توی سر خودش می گفت: چی می گی!
خلاصه راضی شد و اسم امام قلی را هم نوشت. بلافاصله کارهای اعزام انجام شد و رزمندگان کوار طبق معمول جلو مردم رژه رفتند و آماده شدند برای رفتن. مردم هم با نقل و شیرینی آنها را بدرقه کردند. من و چند نفر دیگر را از شیراز برگرداند. سه روز نگذشته خبر شهادت چهار نفر از آن جمع آمد. شهیدان امام قلی زاهدیان، خدامراد زراعت پیشه، بزرگ پور و عباسیان. سه روز بعد از آن هم خبر پذیرش قطع نامه آمد.
🌾🌷🌾
#ﺷﻬﻴﺪ امام قلی زاهدیان پور
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75