✨حاج قاسم از این راضی بود که فرهنگ جهاد و شهادت انتشار پیدا می کند و باور داشت این فرهنگ سبب مصونیت جامعه ماست.
✨ از سردار سلیمانی سخنرانی غیر از یادواره شهید سراغ ندارید. در همان یادواره شهید به ترامپ می گوید قمارباز، در یادواره شهید می گوید نیروهای مسلح ما نه! منِ قاسم سلیمانی برای شما کفایت می کند.
✨ در یادواره شهید قسم می خورد که بزرگترین راه سعادت ارتباط قلبی با حجت خدا و ولی فقیه است. یعنی او در جاهایی حرف می زد که انسان ها به خاطر خدا جان داده بودند.
✨در محل دل، در ارتباط دل با خدا، در جایی که انسان ها به خاطر خدا ذبح شدند، این سخنان را می گفت.
#سردار_دلها 🌷
۷روزمانده تاسالروزعروج سرداردلها💔
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ﺣﺴﺮﺕ_ﺩﻓﺎﻉ_ﻣﻘﺪﺱ
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪ_اﺳﻼﻣﻲ_ﻧﺴﺐ اﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺮﺩاﺭ ﻏﻴﺐ ﭘﺮﻭﺭ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻛﺮﺑﻼﻱﭼﻬﺎﺭ
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ👆
🍃🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فڪرم
بہ مُنتهــاے
#جمالت نمےرسد !
ڪز هر چہ
درخیال من آمد
نڪوتـــــری ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایے🍃
#شهید_جهاد_مغنیه🌸
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهل_و_سوم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
زیر همین آتش شدید عبدالرسول کارگر نفس و زنان از سمت پل برگشت. سالم بود. گفت سید زخمی شده میگه یکی یکی بیایید تا تیر نخورید. میگه هرکی مواد رو رسوند سریع برگرده عقب.
دو تا از بچه ها دویدند سمت پل تا مواد را به سید برساند .تعداد کسانی که برمیگشتند کمتر بود.
یکی برگشت اطرافش تیر به زمین میخورد . اکبر سلیمی بود فکر کردند آبکش شده اما سالم بود.
خندید و گفت :نامردها بدجور می زنند. یکی دیگه مواد ببره کافیه.
نادر بلند شد مواد را به سینه گرفته و دوید اما به پاهایش تیر خورد .خم شد روی گونی مواد و آنقدر تیر خورد که افتاد.
(شهید)عبدالحسین باشد جهرمی معطل نکرد و پریدرم تپل و با سینه خیز خودش را به سید رساند. سید خوابیده بود روی پل و در حالیسید خوابیده بود روی پل و در حالی که مواد را تند تند به پل می برد گفت:به بچه ها بگو هرکس هرجور میتونه برگرده عقب که منم بیام.
از همه جا گلوله می آمد. عبدالحسین خواست بماند و به سید کمک کند که سید گفت:منتظر من نشو حرکت کن می خوام کنار اون مهار هم مواد بزارم بعدش هم فتیله را آتش بزنم»
برگشتن سخت تر از رفتن بود.تیر به بازوی عبدالحسین خورد اما خودش را به بچه ها رساند و گفت: سید میگه برگردین عقب
مهدی پناه که از بالای در تیراندازی می کرد با صدای بلند داد زد: «بچه ها سید میگه برگردین عقب»
چند تا از بچه ها را افتادند سمت عقب. حمید رستمی دلش نیامد سید را تنها بگذارد.رفت بالای دژ و یک خشاب ۴۰ تایی را روی کلاشش گذاشت و شلیک کرد و نگاهی هم روی پل انداخت.
سیاهی سید روی پل پیدا بود. انگار داشت سینه خیز میرفت. حمید به خودش گفت :نامردیه آنهاست بزارم. تا جایی که میشه منتظرش میمونم.
دندان قروچه کرد. برخورد گلوله به سطح فلزی پل صدای بدی می داد .صدایی که مغز استخوانهای حمید را می لرزاند. سید با سختی خودش را روی پل می کشید می خواست مهار وسط پل را بزند. زنده بودن سید باعث شد که حمید در رفتن مکث کند.
هر لحظه احتمال داشت سید تیر بخورد. هر لحظه احتمال داشت پل به هوا برود. دلش نمیخواست بقیه ماجرا را ببیند راه افتاد پشت سر بقیه.دلش می خواست می توانست برگردد و سید را از روی پل بیرون بکشد.۲۰ قدم رفته بود که صدای انفجار بلند شد و آنچه انتظارش را هم می کشید و هم نمی کشید اتفاق افتاد. ازدواج بالا رفته و به سمت پل نگاه کرد دود غلیظی همه جای پل را گرفته بود.عراقیها که فهمیده بودند پل در خطر است از هر طرف رسیدند .بیرمق بودند اما اگر نمی دویدند فاتحه شان خوانده بود.حمید خودش را انداخت پشت خاکریز و شروع کرد به دویدن.
تانکی پروژکتور اش را روشن کرد تا آنها را شکار کند. عراقی ها نارنجک پرت می کردند. آنقدر دویدند تا صدای عراقی ها ضعیف شد. نماز صبح را در حال حرکت خواندند. حمید پشت سرش را نگاه کرد هنوز منتظر بود که سید برگردد. یادش آمد که سید با پل به آسمان رفته. به آسمان نگاه کرد و اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد. آن دور دستها سمت ایران آسمان داشت روشن میشد.
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
اواسط سال ۶۵ بود. با امیرو به خط جزیره می رفتیم.
توی حال خودم بودم که امیر با آرنج به پهلویم زد و گفت: اکبر، این بار شهید می شم. شیراز رفتی، برو خونه، روی سر کمد فلزی اتاقم، یک کتاب اطلاعات است، بردار، دست آدم غیر نباشه!
مدتی در جزیره بودیم...
مأموریت که تمام شد با هم بر می گشتیم.
گفتم: امیر، چی شد، شهید نشدی!
خندید و گفت: خو شهادتم چند ماه عقب افتاده، ان شالله اول زمستان!
چهارم دی ماه بود که با لباس غواصی شهید شد. بعد از شهادتش به منزلشان رفتم. کتاب همان آدرسی بود که گفته بود، آن را یادگار از امیر برای خودم برداشتم تا ابد، با دیدنش به یاد امیر اشک بریزم…🌹
#شهید امیر فرهادیان فرد*
#شهدای_فارس
#شهدای کربلای ۴
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌼بخشی از وصیت نامه شهید حاج قاسم سلیمانی؛
عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است... چگونه ممکن است کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من،محبوب من ،عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی ... مرا در فراق خود بسوزان و بمیران
#سردار_دلها 🌷
۶روزدیگرمانده تاسالروزعروج سرداردلها💔
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نماهنگ | درد حیدر تنها فراق فاطمه است
🎙 بانوای : #حاجمیثممطیعی
🏴 شهادت حضرت زهـرا (سلاماللهعلیها) و ایام فاطمیہ اول تسلیــت باد 🏴
#التماس_دعاےفرج
🏴🌹🏴🌹🏴
هییت شهداے گمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
به آزادیخواهـــان جــهان بگویــید علاج بیرون کـــردن دشمـــن از خانه فقــط اسلحــه گــرم و خون ســرخ است، نه بر سر میـــز مذاڪره نشســـتن و خود را تا ابد به دشمـــنان اسلام و انسانیت فروختن......
#شهید_محـــمد_اسلامےنسب🌷
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌹
بہ دلم لڪ زده
با خندهۍ تو جاݩ بدهم ...
طرح لبخنـ🌷ـد تو
پایان پریشانے هاست❤️
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌸🌹
@shohadaye_shiraz
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴محبت مادری حضرت زهرا به رزمندگان دفاع مقدس...
#ﺳﺮﺩاﺭﺩﻟﻬﺎ
#ﺭﻣﺰ_ﻳﺎﺯﻫﺮا
🍃🏴🍃🏴🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهل_و_چهارم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
روز بیست و پنجم اسفند ماه ۶۳ از سمت ایران تازه بیرون آمده بود.پنج روز بود به عملیات بدر با رمز یا فاطمه الزهرا در منطقه هورالهویزه شروع شده بود.سید حمیدرضا و خیلی از بچه هایی که رفته بودند پل را منفجر کنند برنگشته بودند. پنج روز بود عراق بی امان حمله میکرد و بچهها مردانه می ایستادند.یک دشت پر از تانک آرایش گرفته و به نوبت تعدادی جلو می آمدند و با هم شلیک می کردند. عراقیها با این کار می خواستند دل بچه ها را خالی کنند. هر چه بچه ها تان چه کار می کردند کم نمی شد. سه تا بالگرد هم بودند که امان همه را بریده و هر جنبنده ای را میزدند.حسین ایرلو پشت خاکریز نشسته و منتظر بود سیدحمیدرضا با بچهها برگردند.
بی قرار بود آب آورده بود تا به هر کسی که برمیگردد آب بدهد. میدانست خسته و تشنه اند. سرک می کشید و دورهها را می پایید تا نشانی از بچه ها پیدا کند.
سیاهی چند نفر را دید اما نمی دانست عراقی یا ایرانی «حتماً ایرانی هستند. بچه ها هستند عراقی ها پشت سرتان کشور حرکت می کنند حتماً بچه ها هستند»
دستهایش را به هم زد چند سیاهی دیگر هم با فاصله پشت سر آنها پیدا شد.دیگر خیالش راحت شد که بچه ها هستند چند تا از سیاهی ها که جلوتر بودند سوار یک جیپ شدند که عراقیها دردسرهایش کرده بودند. لوله تانک عراقی از دور ها به سمت جیب چرخید و حسین محکم به پیشانی اش زد. تانک شلیک کرد و در یک لحظه جلوی چشم حسین جیپ منفجر شد.
آفتاب که بالاتر آمد سیاهی های دورتر ،نزدیک تر شدند. هرکس می رسید حسین او را در آغوش می گرفت. حال سیدحمیدرضا را میپرسید. میگفتند: ما مواد را که به سید رسوندیم گفت برگردید ما هم برگشتیم»
منتظرمان چند سیاهی که از حال و روزشان معلوم بود که خورد و خسته و زخمی از دور پیدا شدند.با تمام خستگی داشتند خودشان را به خاکریز خودی می کشاندند. سید یوسف بنی هاشمی با موتور به استقبالشان. سید موسی زارع و جواد شاکری بودند که تیر به دستشان خورده بود. سوار شان کرد تا به بهداری ببرد.آنها هم از سر نوشته سید بیخبر بودند فقط می دانستند که پل منفجر شده.
حسین همچنان ایستاده بود و نگاه میکرد و به دنبال قد بلند سید چشم به دوردست ها دوخته بود. مهدی پناه و باشد جهرمی،هم که با چفیه بازویش را بسته بود برگشتند.فقط یک سیاهی مانده بود که از دوردست ها لابلای خاکریز ها بالا و پایین می شد و می آمد. بعد از او هرچه چشم انداخت کسی نبود. آنقدر نگاه کرد تا حمید رستمی را شناخت.تا رسید به شوخی داد زد :«کجا بفرستمت که دیگه برنگردی ؟از اینجا هم سالم برگشتی؟»
همه تا حسین را دید و صدایش را شنید جان گرفت. قدم هایش را تند کرد و با لهجه شیرازی داد زد: «کاکو !من تا حلواتو نخورم به عزرائیل جون میدم خاطرت جمع جمع باشه»
حسین سرازیر شد و همه را که داشت با زور از خاک ریز بالا می آمد در آغوش گرفت.جثه ریز همه در هیکل درشت حسین قم شد و خستگی دیشب را از جانش بیرون کرد.
حسین همه را بوسید و هیجان زده گفت:«پل رو زدین؟»
حمید که از زور خستگی و بیخوابی خودش را لای دستهای حسین ولو کرده بود گفت: «آره زدیم»
حسین تندی گفت: پس حمیدرضا کو؟
حمید سکوت کرده و حسین دوباره پرسید :حمیدرضا کجاست؟
با دست به صورت همه دیدند و بلندتر گفت: شهید شده؟
عکس حمید روی آستین حسین چکید و گفت :آره کاکو حمیدرضا شهید شد»
داستان سنگین و درشت حسین ساز شد و حمید از دستش تلپ افتاد روی زمین.حسین ناباورانه حمید را بلند کرد و دوباره با دست به صورتش زد و گفت: «صورت باد کرده حالت خوبه؟»
حمید سرش را پایین انداخت.
_کشتی منو لامصب! حرف بزن دیگه!
حمید دست های حسین را گرفت و گفت :حسین را زدیم اما خیلی گرون تموم شد .خیلیها شهید شدن. سیدحمیدرضا هم روی پل شهید شد. یعنی همراه پل رفت هوا .خودم تو تاریکی برگشتم نگاش کردم همراه پل رفت هوا»
حسین نشست روی زمین چند بار لا اله الا الله گفت. خیلی سخت بود به همین گفت: تو برو استراحت کن. اما حمید نرفت و کنارش ماند. خش خش بیسیم او را به خودش آورد.
«حسین حسین علی»
بیسیم را برداشت کاکاعلی بود حسین بغضش را قورت داد و گفت :حسین سلام کاکا علی !سیدت هم گل شد»
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🔰 فرازي از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹 بدانید که میدانید مهمترین هنر خمینی عزیز این بود که اول اسلام را به پشتوانه ایران آورد و سپس ایران را در خدمت اسلام قرار داد. اگر اسلام نبود و اگر روح اسلامی بر این ملت حاکم نبود، صدام چون گرگ درندهای این کشور را میدرید؛
آمریکا چون سگ هاری همین عمل را میکرد، اما هنر امام این بود که اسلام را پشتوانه آورد؛
عاشورا و محرّم، صفر و فاطمیه را به پشتوانه این ملت آورد، انقلابهایی در انقلاب ایجاد کرد، به این دلیل در هر دوره هزاران فداکار جان خود را سپر شما و ملت ایران و خاک ایران و اسلام نمودهاند و بزرگترین قدرتهای مادی را ذلیل خود نمودهاند.
عزیزانم، در اصول اختلاف نکنید.
#سردار_دلها 🌷
۵روزدیگرمانده تاسالروزعروج سرداردلها💔
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃