ڪوچ ڪردند
رفیقـــــان
و #رسیـدند بہ مقصـد
بے نصیبـم
من #بیچــاره
ڪہ در #خانہ خـــزیدم...
🕊
#صبحتون_شهدایی🌷
🍃🌹🍃🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
﷽
#ﻃــﺮﺡ_ﺁﻣـــﺎﺩﮔـےﺑــﺮاے_ﻣﻴﻬـﻤﺎنے_ﺷﻬـــﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘہ #قرائت ﺩﺳﺘــہ ﺟﻤﻌــے ﺫﻛــﺮ:
#ﺻﻠﻮاﺕ ﻫﻤﺮاﻩ ﺑﺎ ﻭﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ
#هدیـــہ ﺑﻪ ائـــمہ اﻃﻬﺎﺭ(ع) ﺑﺨــﺼﻮﺹ #اﻣﺎﻡ_ﻣﺤﻤﺪﺑﺎﻗﺮ (ع)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و
و #ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ
اﻣــﻮاﺕ و ﮔﺬﺷﺘــﮕﺎﻥ و...
ﻫــﺮﻛﺲ ﺑہ ﻫﺮ ﺗﻌــﺪاﺩ ﺑﻪ مےﺗﻮاﻧـﺪ ﺩﺭ ﺧﺘــﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮﺷــﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨــﺪ
👆👆👆
خاڪ پاے آزادگـــان،
سُرمہ چشمان وطـــــن
سالـــــروز
ورود ازادگـــــان مبارڪ باد..
#سید_ازادگان_شهید_ابوترابے
#صبحتون_شهدایی🌷
#ﺷﻬﻴﺪاﻣﺎﻡ_ﺯﻣﺎﻧﻲ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌷... نمی دانم آقا با چه قلمی روی کاغذی، سه خط نوشتند و به دست من دادند و فرمودند: «این را به خانمیرزا بده و دیگر مانع فرمانده لشکر صاحب الزمان نشو!»
باز تلاشم را کردم شاید اثری داشته باشد. گفتم: آقا بگذارین امتحان آخرش را بده، خودم راهی اش می کنم.
آقا با کمی غضب فرمودند: «اگر به خان میرزا اجازه ندی روز قیامت، از مادرم، حضرت زهرا(س) می خواهم به تو پشت کند.»
دستم را روی چشم گذاشتم و گفتم: من و خان میرزا فدای امام زمان(عج)...
در وصیتش نوشته بود:... باور کنید امام زمان(عج) در جبهه هاست
امیدوارم که از این سرباز عقب مانده از لشکرت راضی شوی و مرا ببخش اگر گنهکارم، مرا ببخش اگر خطا کارم. مهدی جان در قدمگاه¬هایت که محل خانواده شهدا بود می¬رفتم و متوسل می¬شدم. آخر درِ ورود به درگاه خدا از آن¬جا می-گذرد.کجا را غیر از این راه می¬توانستم پیدا کنم. مهدی جان شاید در اوایل نمی¬دانستم ولی بعداً فهمیدم که درِ ورود به پیشگاه خدا از کنار بازماندگان شهدا می¬گذرد.درِ راه¬یابی به تو و اجدادت، از خانه¬ی شهدا نورش سوسو می¬زند...
ﻣﻨﺒﻊ: ﻛﺘﺎﺏ ﺭاﺯ ﻳﻚ ﭘﺮﻭاﻧﻪ..
#شهیدخانمیرزا_استواری
#شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔸سلام ما به گمنامانِ لشگر
بہ تسبیحات یا زهرای معبر
🔸همان هایےکه عمری نذر کردند
اگر رفتند دیگر برنگردند
🌹 #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹
#ترکش_به_شقیقه
🌹🌹🌹
روز اربعین بود. آتش سنگین دشمن روی مواضع ما بود. فرهاد از درون تانک وضعیت را بررسی می کرد که متوجه شد یکی از سربازانش مجروح و روی زمین افتاد. سریع از تانک بیرون پرید و سرباز مجروح را به محل امنی منتقل کرد(آن سرباز به موقع منتقل شد و بهبود پیدا کرد). فرهاد سریع به سمت تانک برگشت که ترکش ریزی به شقیقه اش نشست و افتاد...
🌹🌹🌹🌹🌹
#شهید_فرهاد_جناب
#شهدای_فارس
🌹🌹
#شهدا گفته اند :
باید بدانیم که سه چیز انسان را بهشتی و جهنمی میکند:تفکر، سکوت، کلام
🌷 #ﺻﺒﺤﺘﻮﻥ ﺑﺎ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ
🍃🍀🌷🍃🍀🌷🍃🍀🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
1_22695124.mp3
3.6M
🔳 شهادت امام محمد_باقر (ع)
🌴 آمده ذی الحجه
🌴 افتاده ام یاد منا
🎤 سید رضا نریمانی
🌷
🔴قدر امشب و فردا را بدانید
🔶راهنمای اعمال شب و روز عرفه
➕توصیه مهم رهبرمعظم انقلاب درباره عرفه و اهمیت آن
👇👇👇
🆔 #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
دلم
بـه
صفوفِ #آخرِ
این لشڪـر
خـوش اسـت ...
#از_آخر_مجلس_شهدا_را_چیدند
#صبحتون_شهدایی
🍃🌹🍃🌹
🔴 #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
#حدیث
💠 پيامبر(ص): ما مِن يوم أكثرَ أن يُعتقَ اللّه فيهِ عبدَا منَ النار مِن يَوم عَرفة
خداوند در هيچ روزى به اندازه روز عرفه، بندگان را از آتش دوزخ نمیرهاند
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
اللهم عجل الولیک الفرج..:
💐🍃🌸🍃💐🍃🌸🍃💐
از روز عید قربان تا روز غدیر در واقع یک مقطعی است متصل و مرتبط با امامت.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#ﺁﻣﺎﺩﮔﻲ ﺑﺮاﻱ ﻏﺪﻳﺮ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ
💐🍃🌸🍃💐🍃🌸🍃💐
🌹با لبخند شهدا🌹
🌷من و همسرم آماده می شدیم برای رفتن به حج سال 65. وقتی اسم ما در آمد رضا خیلی خوشحالی می کرد. می گفت:کاش من هم می توانستم به زیارت خانه خدا نائل شوم.
گفتم: مادر، اگر عمر من به حج نرسید، وصیت می کنم شما به جای من مشرف بشوید!
صبح بود ساعت 9، که صدای زنگ در بلند شد. صدای زنگش را می شناختم، رضا بود. در را باز کردم، گفتم مادر چه بی خبر!
توی خودش بود. گفت: نمی دانم. دیشب ساعت ده به آسمان و ستاره ها نگاه می کردم که صدایم زدند. گفتند باید صبح شیراز باشی. ترسیدم گفتم شاید برای شما اتفاقی افتاده است.
دوش گرفت، صبحانه هم خورد و رفت بیرون. ساعت 2 بود. دیدمصدای کف زدن وشادی می آید. رفتم پشت در.رضا بود. گفتم مادر برگ بهشت بهت دادن یا آزادی از جهنم انقدرخوشحالی می کنی. با خنده گفت دوتاش!
اسمم در آمده برای حج!
گفت باید تا ساعت 4، 37 هزارتومان برای ثبت نام ببرم. خودش پنج هزارتومان داشت. من هم دوازده هزاتومان، 20 هزار تومان هم از همسایه قرض کردیم جور شد و رضا سه روز قبل از ما اعزام شد به مکه. سه چهار روز در مکه بودیم که در مسجد الحرام کنار خانه خدا با شهید حاج مهدی زارع دیدیمش و هر روز همان جا می دیدمش.
یک روز گفتم مادر ارزت را چه کار کردی؟
گفت:می خواهم بر گردانم!
گفتم:چرا؟
گفت: حیف است که پول کشورم را اینجا خرج کنم و به اینها بدهم!
گفتم: بده به من!
گفت: نمی دهم.
گفتم ولی من به زور از تو می گیرم!
گفت: پس تو را قسم می دم رنگی نخری!
گفتم: رنگی چیه؟
گفت: تلوزیون رنگی. هیچ چیز هم برای خودت و خانواده نخر.به جاش بده پیراهن، زیر پیراهن وتسبیح تا ببرم جبهه برای رزمنده ها!
گفتم: باشه.
ارز را گرفتم و چیزهایی را که خواسته بود برایش خریدم. البته یک بار او را به خودم به بازار بردم. تا پایش را از اتوبوس پائین گذاشت، حالش دگرگون شد. چند ساعتی طول کشید تا به حال خودش برگردد. وقتی حالش به جا آمد گفت: مادر چرا من را از خدایم جدا کردید!
روز بعد رفتم همان محل قرار همیشگی. خیلی غمگین و توی خودش بود. گفتم:مادر چی شده، چرا ناراحتی؟
نگاهش رفت سمت خانه خدا. گفت: دیشب همین جا نشسته بودم. آقا رسول الله (ص) آمد کنارم، دو نوزاد را در آغوشم گذاشت و فرمود یکی برای خودت، دیگری برای خواهرت. خم شدم تا نوزاد خودم را ببوسم. آقا فرمود: این آمده است، شما دست و پایت را جمع کن باید بروی!
گفت: مادر تعبیرش چیست؟
گفتم ان شاالله خیر است.
اما به هتل که رسیدم اشکم جاری شد. هر کس می دانست تعبیر این خواب چیست.
حاج رضا سه روز زودتر از ما برگشت. وقتی برگشت متوجه شدیم هم خانم رضا باردار است وهم خواهرش. فرزندش زینب بعد از شهادت حاج رضا دنیا آمد.
☝🏻️راوی مادر شهید
🌾🌾🌷🌾🌾
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎﺟﻮاﻧﻤﺮﺩﻱ
#شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس