eitaa logo
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
4.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
48 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،اگرباحــفظ‌ آیدی و لوگو باشه بهتر تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷محسن همیشه از اینکه در عبادات کوتاهی می کند و آن جور که شایسته است خداوند را عبادت نمی کند گله داشت. مدتی بود که از ایشان بی خبر بودم، احوالش را از [شهید] ابراهیم باقری زاده پرسیدم. انگار چیزی یادش آمده باشد، سریع گفت: «می دانی محسن مدتی قبل چه می گفت، می گفت اکنون نمازم مورد قبول پروردگارم است، نمی دانید چه لذتی از عبادتم می برم و هنگام نماز از خود بی خود می شوم.» دوزاری ام افتاد که وقت رفتن محسن هم رسیده است! زمانی نگذشت که محسن آسمانے شد 🌾🌷🌾 فرشید(محسن) خسروی سمت: فرمانده گردان کمیل , لشکر المهدی(عج) شهادت:28/11/1364 - والفجر 8، فاو 🌹🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
از ۵ رجب(۲۹ بهمن) تا ۱۵ شعبان روز میلاد امام عصــر (عج) 🤲استغاثہ جهانے به درگاه الهے🤲 جهت ڟهور منجے موعود عج و شهدا ✨☘✨☘✨ *لطفا نشر دهیــد*
⚘﷽⚘🌼🍀 ‌اے شهید صبح در ڪوچه ما منتظر خنده توست وقت آنست ڪه خورشید مجدد باشی 🤚 🍃 🌼🍀 @shohadaye_shiraz
ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ 🌺🌼🌺🌼🌺 ﺑﺎ ﻣﺪاﺣﻲ : ﻛﺮﺑﻼﻳﻲ ﺣﺴﻴﻦ ﻓﺘﺢ اﻟﻠﻬﻲ 👇 ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 30 ﺑﻬﻤﻦ 1399/ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:30 🏴🏴🏴🏴 ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ / ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ 🔻🔻🔻 ﻣﺮاﺳﻢ ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ ﺑﺮﮔﺰاﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ 🌸🌸🌸🌸🌸 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * جنگ بدون خلیل با تمام خوبی و بدی هایش ادامه داشت و نگذاشتند اسلحه خلیل روی زمین بماند.اما نبودنش همه جا احساس می شد. گوشه معراج شهدا جسد بی سر خلیل منتظر مانده بود اما کسی دلیل این انتظار را نمی دانست. سختی عملیات کربلای ۵ مانع بود که بچه ها و فرماندهان بشر برگشته و خلیل را تشییع کنند.همه منتظر فرصتی بودند که مراسم را شکوهمندانه برگزار کنند شاید هم خلیل منتظر کسی بود و تنهایی نمی خواست تشییع شود. روز چهارم بهمن بچه ها وسایل را بار زده و خودشان روی بارها سوار شدند و کاکاعلی جلو تویوتا های خاکی نشست و آمدند مقر تاکتیکی. همان جایی که سنگرهای تخریب و اطلاعات و مخابرات و فرماندهی دور هم بودن آن طرفش می خورد به اسکله لشکر ۲۵ کربلا. اسکله که بچه های لشکر المهدی از آنجا سوار قایق شده و جلو می رفتند.همان جایی که با خط مقدم فاصله داشت و آتش توپخانه عراق هر از گاهی در اطراف آن فرود می آمد.برای جلوگیری از نفوذ آب پدهای در منطقه زده شده بود. پد خاکریزی پهن بود که وسط آب می زدند آنقدر پهن که ۲یا ۳ ماشین می‌توانست کنار هم از رویش عبور کند. عراق منطقه را به آب و بسته بود تا بچه ها پیش روی نکنند و پد برای این بود که آب پیشروی نکند. این مقر قبلاً دست ارتش بود و سنگرهای محکمی داشته و شب عملیات کربلای ۵ از آنجا به خط عراقی‌ها زده بودند بچه‌های تخریب در این پد ۶ تا سنگر داشتند. بچه‌هایی که مقر تاکتیکی بودند با ورود ناگهانی کاکاعلی غافلگیر شده و بازار مصافحه و روبوسی با صلوات و خنده گرم شد. بیسیم خبر را به خط رساند و همه تعجب کردند که چرا کاکاعلی به این زودی بلند شده آمده جبهه. اما جلال کار خط را سپرد دست بچه‌ها و آمد که کاکاعلی را ببیند. گفتند فعلاً کاکاعلی جلسه دارد باید صبر کنید تا جلسه تمام بشه. گفت :به این زودی جلسه میذاشتین یه چایی بخوره! استراحتی بکنه! هنوز نیامده جلسه! جلسه با کی؟ گفتند با بچه‌های تخریب قرارگاه. سر تکان داد و رفت توی سنگر پیش بچه ها.از لحظه ورود کاکاعلی برای تعریف‌ها کردند که چه قلقله شده و چقدر خوشحالی کرده اند و دل عمو جلال را سوزاندند. کم کم غروب غمگین شلمچه داشت شروع می شد و یکی بچه ها می رفتند و حضور می‌گرفتند تا برای نماز مغرب آماده شوند.اما جلال همرفت پایه تانکر آبی که ۷ متر با سنگر شان فاصله داشت تا وضو بگیرد. بچه‌های قرارگاه خاتم آمده بودند که تکلیف میدان مینی راکه پشت خط بود، روشن کرده و آنها را جمع‌آوری کنند. این میدان تا حالا چند صحیح و پا قطعی گرفته بود. آنها کار که می‌دانم این را آورده بودند تا از روی آن کاکاعلی را توجیه کنند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷روز شهادت امیرالمومنین(ع) به دنیا آمد. او را برای نام گذاری بردیم پیش ایت الله حق شناس.آقا اذان و اقامه در گوشش گفت و بعد قرآن باز کرد و گفت: نامش را بگذارید محمود! پسر آقا بعد ها می گفت:وقتی از منزل خارج شدید آقا گفت: «این پسر پدرش را عاقبت به خیر می کند و باعث خیر دنیا و آخرت ایشان می شود.» از آقا علت را پرسیدیم. فرمودند:« محمود به معنای پسندیده و اخلاق نیکوست و مورد پسند خداست مطمئناً این پسر روزی به شهادت می رسد.» ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺗﻮ ﻭاﻟﻔﺠﺮ 8 ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪ... روز میلاد امیرالمؤمنین(ع) با پیکری غرقه به خون به خاک سپرده شد! هدیه به شهید محمود وحید نیا 🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
1.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این کلیپ انگار خلاصه زندگی حاج‌قاسمِ 🔸به دنیا نیومده که بمونه؛ اومده تو خط مقدم فرماندهی کنه و از تعلقاتش دل بکنه و دلبری کنه و‌ بره ... چقدر آزاد و رهاست ... و ﺣﻖ ﺩاﺭﺩ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻟﺘﻨﮓ اﻭ ﺷﻮﺩ ... 🌹🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷مرحله دوم عملیات والفجر ۸ بود. عبدالعلی کنـار یکـی از نهرها ایستاده بود و با غـم مےگفـت: یعنی می شود ما هم شویم. قبل از اذان ظهر بود... توی سنگر نشســته بودیم. اسدالله گوشه ای دراز کشید و لحظه ای بعد از خواب پرید. گفـت فلانی خواب دیدم شهیـد شدی و در خون مےغلطی! گفتــم خون خـواب را باطل می کند. تعبــیرش این است که شما شهید می شوید و من می مانم. همان شب بود رفتیم سمت کارخانه نمک. همــان شب بچه های همان سنگر یعـنی عبدالعـلی, اسدالله شریفی, محمد حسین امــیری, صــمد صابری و سهراب رییسی شهید شدند... عبدالعلی سال ها مفقــود بود... 🇮🇷 منبع: کتاب «علمدار عصار!» 🌾🌷🌾 سمت: فرمانده سپاه اقلید شهادت: 28/11/1364 – فاو 🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨کسب مقام برتر کشوری در دومین جشنواره ملی فعالان دفاع مقدس و مقاومت در فضای مجازی👏👌 🔰🔰🔰🔰🔰 بدینوســیله کسب در دومین فعالان دفاع مقدس و مقاومت در فضای مجازی ،توسط را به تمامی خانواده های معــظم شهدا، رزمندگان و یادگاران هشت سال دفاع مقدس استــان فارس و خادمین شهدا در هیئت شهدای گمــنام ،تبریک عرض می نمائیم . مطئمنیم لطف ‌ و خاصه حضرت زهرا(س) در همراهی این چندساله این کانال به عنوان سلسله کانالهای شهدایـی استان فارس مشمــول حال ما شده است . انشــاء الله به لطف مستمر ایشان در آینده شاهد فعالیت بیشتر و نشر گسترده خاطرات و سیره و وصایاے شهدای غریب استان در فضای مجازی باشــیم. در پایان از زحمات در نشر مــطالب در سالهــای اخیر تشکر و قــدردانی می نمایــیم 🔰🔰🔰🔰 هیئت شهدای گمنام شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🌿🌷🌿 شڪ نـدارم نگاه بہ چهره هایشان عبــادت استـــــ ... عبـادتے از جنسِ مقبـول بہ ڪاش شفـاعتے شاملِ حالمـان شود ... 🤚 🍃 🌷🌿🌷🌿 @golzarshohadashiraz
🌷🌿🌷🌿 شڪ نـدارم نگاه بہ چهره هایشان عبــادت استـــــ ... عبـادتے از جنسِ مقبـول بہ ڪاش شفـاعتے شاملِ حالمـان شود ... 🤚 🍃 🌷🌿🌷🌿 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حالا کالک وسط سنگر تخریب چی ها بود .سیدمحمدعلی موسوی دم در سنگر نشسته و هر کس که برای دیدن کاکا علی می آمد رد می کرد و می گفت: ببخشید برادر ایشالله بعد از نماز مغرب ‌. سنگر زیر انبوهی از خاک پنهان بود تک و توک بچه‌ها با آستین‌های بالا زده که آب وضو از دستشان می چکید وارد شده و یواشکی گوشه‌ای از سنگر به نماز می ایستادند. سقف کوتاه سنگر اذیت میکرد نمی شد نشست و نمی شد ایستاد.شام هم به صورت ساندویچ های آماده در قابلمه بزرگی ته سنگر، روی صندوق خالی مهمات، کنار دبه آب، گذاشته بودند. دوتا فانوس توی سنگر روشن بود. سقف سنگر طاقی بود و کوتاه.راست که می ایستادی سرت به سقف می گرفت .اصلاً برای ایستادن مناسب نبود.سید یوسف بنی هاشمی و ابراهیم حسین آبادی هم کنار کاکاعلی به کالک زل زده بودند صادق شبیری که دلش برای دیدن کاکا علی لک زده بود حسابی داشت از فرصت پیش آمده استفاده می کرد. جفت دست نشسته یک چشمش به کار که بود چشمش به صورت کاکاعلی.زیر نور فانوس ها کنارشان بالا پایین میشد احساس کرد پوست صورت کاکاعلی سفید و روشن شده. با خودش گفت میگم چند روزی ندیدمش قشنگتر شده ها!! سفیدی صورتش دروغ نگم مال استراحت تویه بیمارستان. بزار اینا برن کمی سر به سرش بذارم. باز هم خودش را جلوتر کشید و توی دلش زمزمه کرد« چقدر کاکا علی نورانی شده شاید هم به خاطر مجروحیت شکل خون زیادی ازش رفته بدنش خیلی ضعیف شده اما صورتش قشنگ تر شده. لبهای کاکاعلی تکان می خورد اما صادق چیزی نمی فهمید .پوست کاکاعلی روشن تر شده بود و این توجه صادق را جلب کرده بود. یواش خودش را جلوتر کشیده حالا در چند سانتی متری صورت کاکاعلی بود و داشت با دقت به پوست صورتش نگاه می کرد. احساس کرد که زیر پوستش لامپهای ریزی روشن شده.گفت شاید دانه‌های عرق باشد دقت که کرد..نه دانه عرق نبود. هر چه بود نور می داد. کاکا علی خیلی جذاب شده بود و صادق دلش می‌خواست صورتش را ببوسد ما نمی شد نشست و سیر تماشایش کرد بچه‌های قرارگاه کارشان تمام شد و آماده شدند نماز بخوانند. قرار شد شام مهمان کاکاعلی باشند.کاکا علی دست بر شانه صادق گذاشت و قد راست کرد اما سرش خورد به صفحه سنگ کوتاه بود. آخی گفت و دست بر سر گذاشت و خم شد. _بالاخره ما نفهمیدیم تو این سنگرا باید نماز را نشسته بخوانیم یا ایستاده.شنیدم امام فتوای جدیدی دادند من برم یه سوالی بپرسم. در حالی که داشت آستین هایش را با احتیاط بالا میزد و درد کتفش را پنهان می کرد رفت طرف در سنگر. سیدمحمدعلی بلند شد راه داد و گفت خسته نباشی. کاکا علی لبخندی به سید زد .سر تکان داد و به جلوی سنگر را کنار زد و از سنگر بیرون رفت. اما جلال در سنگر بغلی به نماز ایستاده بود.بوی خوشی از لباس‌های کاکاعلی به مشام سید رسید.صادق در شبه پتویی که در سنگر آویزان بود و پشت سر کاکاعلی تکان میخورد نگاه میکرد.یاد لامپهای افتاد که زیر پوست کاکاعلی نور می داد.گفت :برم تو تاریکی نگاش کنم ببینم اینها چه بود چرا صورتش اینطوری شده بود یعنی واقعاً نور می داد؟! تا بلند شد صدای انفجاری سنگر را تکان داد. در اختیار نشست. صدای خشک انفجار داد میزد که گلوله خیلی باید نزدیک خورده باشد. سید همانطور که داشت آستین هایش را برای وضو بالا میزد رفت بیرون که ببیند کسی طوری شده یا نه که یک دفعه پتوی جلوی سنگر کنار رفت. اسماعیل خسروانی بود وحشت زده دو دستی می زد توی سر خودش «کاکا صادق بدو که بدبخت شدیم!! کاکاعلی. کاکاعلی...» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿