💠 شهید ابراهیم هادی :
مشکل کارهای ما این است که، برای رضای همه کار میکنیم؛ جز برای خدا.
#شهید_ابراهیم_هادی
🌱🌹🌱🌹🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⚘﷽🌷🍃🌸🍃🌷
شهیداݧ برشهــادت خنده ڪردند
بہ عطرخود بهاراݧ زنـــــده کردند
بہ زیرلب بگفتـا لالـــــہ با خــود
شہیداݧ لالہ را شرمـــــنده ڪردند
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌷🍃🌸🍃🌷
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سیزدهم*
در خانه یک راست رفتم سراغ دفترچه تحقیق: «٫مصاحبه با آشنایان سردار شهید»
با دست راست شروع کردم به ورق زدن آن از آخر هفته ها را امشب تور دیگر می خوانم با زندگی آشنا شده و گاه وقتی بخواهد به کتابی نگاه مختصری بیاندازد با دست راست شروع می کند به ورق زدن آن از آخر.
منصور در سردخانه خوابیده است ساکت و فکور به نظر می رسد مثل خیلی وقتها هوای بیرون تاریک است .ریش های بلند و بورش از چانه پایین آمدند و نزدیکی سینه اش در هاله ای از بی رنگی ناپدید شدهاند.
چند ساعت قبل مادر برادر و خیلیهای دیگر هم این طور که آبرویش میریختند دست ها را به جان هایشان زده اند و برای آخرین بار سیر به تقارن لطیف ابروهایش که با هم خیلی آرام بالا می روند و بعد مثل شمشیر پیچ می خورند نگاه کردهاند.
برفک های سردخانه یکی لابلای ریشش مینشینند و او نه فوت میکند در دو دست گره خورده است و دست هایش را بین پاها می گیرد که گرم شود.
انگار ساعتها در برف نشسته و غرق در فکر است.فردا در تابوت روی دست های سیاه پوش ها موج میخورد یله می شود دست به دست می شود اما گم نمی شود.
دستها برایش به سینه کوفته میشوند و دانههای اشک و عرق پاشیده می شوند لابلای بارش گلاب.
لبهایشان همیشه شادابند مثل عکس ها لبخندی صامت و ساکن نقش آنهاست خبر داشته باشد یا نداشته باشد فردا ساعت ۱۱ صبح آقا یحیی او را داخل قبر خواهد خواباند و در آن همه و شیون و ضجه فریاد خواهد زد:« ساکت ساکت خواهش می کنم آقای دستغیب می خواهند به مسلمان بودن حاج منصور شهادت دهند»
آقای دستغیب سر تکان می دهد و می گوید: «چه می گویید.؟!نیازی بر این شهادت نیست ایشان یکی از اولیا الله هستند»
رضا بالای دفترچه خیره مانده بودم به منصور که هنوز لب هایت مثل همیشه شاداب بودند و سرخ. لابد در همین زمان در خانهاش مادر همسر خواهرها و خیلیهای دیگر ضجه می زنند. بیشتر مردها مثل آقا یحیی گریه نمیکنند. اما غمشون در سیاهی پیراهن ها جیغ میکشد.جلیل آقا برادر بزرگتر منصور چیز های زیر لب نجوا می کند. آه کوتاهی میکشد و با صدای بلندتری می گوید «لا اله الله» مادر و خواهر و بچه ها را به آرامش دعوت می کند ولی این باعث نمی شود که مادر« رودم رودم »راصیحه نزند و صورت خراشیده را زیر چادر قایم نکند»
فردا صبح آقا مصطفی یحیی باید جواب تسلیت و پرس و جوی خیلیها را بدهد و بگوید که منصور چگونه از دست رفته است برای همین حتی اگر شده دو سه ساعتی باید چرتی بزند. بی حوصله برمیخیزد زنگ خانگی بغلی را میزند.
_حاج محسن سلام شرمنده بد موقع هم هست اگر اجازه بدین اومدم امشب اینجا بخوابم از بس حاج خانم اینا گریه میکند.
محسن پاکیاری با منصور روزگاری در جبهه گذرانده و این چند سال بعد از جنگ با او همسایه است و حالا خواب ندارد.
_مخلصتیم آقایحیی بفرمایید تو .پهلوی بخاری راحت دراز بکش من که خواب به چشمم نمیاد.
ادامه دارد..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#روایت_شهدا
🔵والفجر 1 بود. من فرمانده دسته بودم، جلیل فرمانده گردان. موقعیت عجیبی داشتیم.
بیشتر نیروهای گردان مجروح بودند، همه را در یک سنگر تانک جا داده بودیم. عراقی ها با نارنجک و آتش تیربار جلو می آمدند، مثل نقل بر سر ما تیر می بارید. کسی جرأت بلند کردن سر را هم نداشت، چه رسد به اینکه بخواهد نیم خیز شود یا بایستد.
در همین زمان جلیل را دیدم، تمام قامت روبروی عراقی ها ایستاده بود. با چشم خودم، تیر هایی را که از کنار دست و سرش، حتی از بین زانوهایش عبور می کرد را می دیدم، اما جلیل ایستاده بود و خم به ابرو نمی آورد. داشت منطقه را کنترل می کرد تا راهی برای مقابله با دشمن پیدا کند.
سمت: فرمانده گردان فجر- لشکر 33 المهدی(عج)
#شهید جلیل اسلامی (آریانژاد).
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🌱🌹🌱🌹🌱
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
در واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آخرین سخنرانی شهید مهدی باکری پیش از عملیات بدر...
#شهید_مهدی_باکری
#سالروز_شهادت
#پیشنهاددانلود ⬆️
🍃🌹🍃🌹🍃
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
📩 قسمتی از وصیتنامه حاج سید احمد خمینی:
🔻 "به حسن و برادرانش این توصیه را مینمایم که همیشه سعی کنند در خط رهبری حرکت کنند و از آن منحرف نشوند که خیر دنیا و آخرت در آن است و بدانند که ایشان موفّقیّت اسلام و نظام و کشور را میخواهند. هرگز گرفتار تحلیلهای گوناگون نشوند که دشمن در کمین است "
🗓 به مناسبت سالگرد رحلت حاج احمد آقای خمینی
#مدافع_امام
#مدافع_انقلاب
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💢💢💢💢💢
*#مراسم مــیهمانی لاله های زهرایی و جشن ولادت سرداران کربلا*
*در آ خرین پنجشنبه سال* 💐💐💐
🌷🌷🌷
همراه قرائت زیارت پرفیــض عاشـــورا
💢💢💢💢
#بامـــداحی
کربلایی علیرضا شهبازی
◀️ *ســـاعت ۱۶:۳۰*
*پنجشنــبه ۲۸ اسفند*
⭕⭕⭕⭕⭕
ﺩاﺭاﻟﺮﺣــﻤﻪ ﺷﻴــﺮاﺯ
*قطعـــه شهــدای گمــنام*
🌷🌷
مراسم با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد
🌷🌷
*هیئـــت شهـــدای گمـــنام شیــراز*
⬆️⬆️⬆️⬆️
*مبلغ مجلس شهدا باشید*
🍂🌼☘
و چہ احساس قشنگے ستــــ
ڪہ در اول صبــ🌤ــح
یاد یڪ " #خـوبـــ"
تو را غـرق تمنـــــا سـازد...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_سجاد_مرادی
🌼🍂☘
@shohadaye_shiraz
🛑 #گــزارش 🛑
#ﻛﻤﻚ_ﻣﻮﻣــﻨﺎﻧﻪ
مرحله بیست و سوم3⃣2⃣
قرارماهیانه/ذبح_قربانے
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و ﺷﻬﺪا
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ ع
➖🔻➖🔻➖
ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ و ﺑﺎ ﻋﻨـﺎﻳﺖ سیدالشهدا , ﺩﺭ ﺭﻭﺯ اﻭﻝ ﻣـﺎﻩ شعبان المعظم ﺗﻌﺪاﺩ ۲ ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺫﺑﺢ و ﺑﻴﻦ ۴۷ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨــﺪ توزیع گردید...
انشاءالله خداوند از بانیان خیــر قبول کند و این امر خیر را سبب رفع بلا و مصیبت و بیماری و ظهور منجی موعود امامـ زمان عج شود
شادے روح امام و شهدا و اموات بانیان خیر #صلوات
🌷▫️🌷▫️
#ﻫﻴﻴﺖﺷﻬــﺪاےﮔﻤﻨﺎﻡ_ﺷﻴــﺮاﺯ
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز
«هم زمان حسن و تانک به سمت هم شلیک کردند. تانک منهدم شد. حسن هم زیر آوار دیوار ماند. او را بیرون کشیدم و به یکی از خانههای خرمشهر بردم. خسته به دیواری تکیه داد. خانه پیش از این در تصرف نیروهای عراقی بود و روی آینه کمد، عکس صدام چسبانده بودند. حسن اسلحهاش را بالا آورد و تیری به چشم عکس صدام شلیک کرد. ناگهان درب کمد باز شد و ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻌﺜﻲ مسلحی, از کمد بیرون افتاد(ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻤﺪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ)، تیر حسن به چشمش نشسته بود....
(ﺑﺮﺷﻲ اﺯ ﻛﺘﺎﺏ ﺣﺴﻦ ﻋﺮاﻗﻲ)
🌹🌷
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺴﻦ_ﺻﻔﺮﺯاﺩﻩ (ﺣﺴﻦ ﻋﺮاﻗﻲ )
#شهدای_فارس
شهادت :۲۵ اسفند
🌹🌷🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_چهاردهم*
چشمهای آقا یحیی روی هم می افتد.اما منصور آرام در سردخانه خوابیده و لبخندی صامت و ساکن با قدمتی ٣١ ساله نقش لبان اوست.
شاید این را بداند که فردا بعد از اینکه خاکها را روی کفن شکلات پیچش ریختند و روی خاک آب پاشیدند و مردم همه رفتند غروب مادر و همسر و برادرها و جماعتی دیگر شمعی بالای سرش روشن می کنند و گل می ریرند روی گلهایی که ظهر بر خاک نمدار مزار ریخته اند.و دعا می خوانند و نم نم می گریند .وقتی دعا تمام شد مادر بچه ها می گوید :"برویم سر مزار حاج مهدی فاتحه ای بخوانیم .
می روند سر مزار شهید مهدی ظل انوار فاتحه می خوانند و بر میگردند خانه .نگاهشان که به هم می افتد باز میزنند زیر گریه.
با تمام خستگی نیمه شب خیره مانده بودم به خط های پایین صفحه.لابلای خطها برهوتی بود بی انتها.در یک گوشه از آن پلی است که آن طرفش آبشار هفت رنگی می ریزد.ضخامت پل دقیقا اندازه نخ مویی است که راه رفتن روی آن آدم را یاد حرکات نمایشی می اندازد.بیابان غلغله است از جوانان و همه می خواهند رد شوند.
منصور روی پل ایستاده و آنها را رد می کند.آقای ورزنده هم منتظر است.تا رسیدن نوبتش در شک و تردید غوطه ور است .
منصور؟منصور که مرده اینجا چه می کند.؟
_ما را هم رد بفرمایید
_باشه فقط یک کم صبر کن
منصور دست آقای ورزنده را می گیرد و می فشارد.
_میدونی برای چی؟ به خاطر اون قصیده ای که برام گفتی.
دم دم های صبح آقای ورزنده نیم خیز می شود .صلوات می فرستد و چشمان خواب الودش را می مالد.به زحمت بلند می شود و وضو می گیرد .
و چند روز بعد آقای ورزنده از گرفتاری های مجروحیت زمان جنگ آزاد می شود و می تواند هر از چندی در دارلرحمه چرخی بزند و با منصور برود روی پل بایستد!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿