eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت همسر شهید تصمیم گرفته بودم به اهواز نروم . این را به هاشم هم گفته بودم هر چقدر هم که حاج محمد و بچه‌هایش به ما محبت داشتند خودم معذب بودم و دیگر رویم نمیشد مزاحم آنها باشم. آمدم در شیراز و ماندم. اما یک روزی هاشم آقا پیدایش در همان لحظه اول گفت: زهره خانوم خبر خوش برات دارم. گفت: خانه گرفتم فردا میریم اهواز و دیگه میشینیم توی خونه خودمون. ۰۰ خیلی خوشحال شدم و گفتم :کجا هست؟! گفت: توی همون کوی سازمانی لشکر نزدیک خونه حاج محمد .غروب راه می‌افتیم. سر بلند شدم که وسایل را آماده کنم گفت :وسایل بزار بگم بچه ها برامون بیارن .فقط یک مشت لباس و چیزهای اینجوری با خودت داشته باش. غروب با اتوبوس رفتیم .نزدیک صبح بود که ورودی پادگان شهید دستغیب اهواز از تاکسی پیاده شدیم هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دیدم دستم را گرفت و گفت: « زار من یک دروغ به تو گفتم می خوام همین جا منو ببخشی» گفتم چه دروغی؟! گفت : راستش من خونه نگرفتم اما چون میدونستم تو همراهم نمی آیی... پریدم وسط حرفش _خانه نگرفتی؟؟!! پس چرا به من دروغ گفتی؟! _چیکار میکردم ؟!آخر اگه این رو نمی گفتم که تو همراهم نمیومدی! _معلومه که نمی اومدم !! آخه من با چه رویی بیام منزل حاج محمد؟! _منم تحمل دوری تو رو نداشتم !!چطور می تونستم تو شیراز باشی و من اهواز؟! با هر ترفندی بودم مجابم کرد . ولی بد جوری از دستش ناراحت بودم . قول داد که در اولین فرصت جایی را دست و پا کند. با هم رفتیم منزل حاج محمد .عمه خیلی خوشحال شد اما من واقعاً خجالت میکشیدم. رمضان سال ۶۵ بود که با هم آمدیم شیراز . معمولا برای سحر مادرش زودتر از من بیدار میشد.اما یکبار با صدای گریه از خواب پریدم خوب که گوش کردم دیدم صدای گریه هاشم است. رفتم دیدم سر سجاده گریه میکند. گفتم :هاشم چی شده؟! گفت: زهره من از خدا شهادت می خوام .همه دوستان رفتن... دمغ نگاهش می کردم دستم را گرفت. کنارش نشستم گفتم: می دونم که مقصر تویی ! چون تو هستی که با دعا کردنهات میذاری من شهید بشم!» دوباره زد زیر گریه و اشک من هم جاری شده بود. دنبال حرفش را گرفت. _آره زهره !! توروخدا رضایت بده تا شهید بشم!! آخه مگه من از دوستام چی کم دارم؟! و باز گریه کرد . چطور می توانستم برای شهادت کسی که از ته دل دوستش میداشتم و به زنده بودنش عشق می ورزیدم دعا کنم؟! .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔶 سعی کن جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه... 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت ااکبر توانا شور وافری برای یادگیری داشت.  من چیزی در حدود دو ماه یا بیشتر به اتفاق محمدرضا الهی روی قایق کانو کار کرده بودیم. این وصف در واقع برای شناسایی اسکله الامیه عراق دنبال می‌کردیم . تنها وسیله ای که آنجا جواب می دهد همان قایق کانو بود . من و الهی پشت سد دز آموزش این کار را دیده بودیم . بعد از حمام یک مدت در دریا کار کردیم. در نهایت هم که رفتیم برای شناسایی اسکله و آنجا لو رفتیم . یعنی عراقی‌ها قایق ما را با رادار دیده بودند . چمن هم گذاشته بودند که ما را بگیرند . این خودش بحث مفصلی دارد که باید در جای خودش گفته شود. خدا کمک کرد که من با بازوی تیر خورده و الهی هم با تیری که به فکش  خورده بود توانستیم از محل که بگریزیم و توی جنگ عراقی ها نیافتیم. آن قایق کانو در آن شب خیلی به درد ما خورد و بعد از همان ماجرا بنا شد که برویم در اسکله آذرپاد کار تمرینی داشته باشیم و بعد مجدداً برگردیم به کار شناسایی روی الامیه. یک تیم هشت نفره بودیم هاشم هم بود . یکی از کارهایی که باید انجام می دادیم طریقه کار کردن با قایق کانو بود . کانادا از ۱۷ تکه چوب ساخته شده بود که تکه ها از هم جدا می شدند و قابل حمل و جابجایی بودند . بعد یک فرزند داشت که رویش کشیده می‌شد دو تا تیوب در دو طرفش بود که در واقع برای حفظ تعادل قایق بود . جیب خوراک و مهمات داشته ۷۵ سانت عرض و هفت متر طولش بود . من خودم ظرف ۲۵ دقیقه باز و بسته اش می کردم . الهی همچون زیاد کار کرده بود خیلی مسلط بود . اما بقیه و از جمله هاشم هنوز مسلط نبودند . هاشم با چنان شور این بحث را دنبال می کرد که خیلی زود توانست بهتر از ما کانو را باز و بسته کند . اصلاً قبول نداشت که نفر دوم باشد همیشه میخواست نفر اول باشد . 🎤به روایت محمدعلی شیخی یک بار پایش از انگشت تا بالای ران توی گچ بود . رمان مهمان باری بود که توی بدر تیر خورده بود . در یکی از روزهای تعطیل همراه خانواده و مادر برای هواخوری و گردش به حاشیه شهر و در دامان کوه رفته بودند . مادرم تعریف می‌کرد که هاشم با همان وضع افتاده بود دنبال یک کلاغی که به خیال خودش الاغ سواری کند . یک آدم سمجی بود. تصمیمی میگرفت ردخور نداشت . هرچه مادرم داد و فریاد کرده بود که بچه تو مگه پایت زخم نیست و از  این حرفا... هاشم گوش نکرده بود . با همان وضع آن  الاغ چموش را گرفته و سوار شده بود .مادرم میگفت من با چشم خودم دیدم که از اینکه پایش خون می آمد ولی باز قبول نمی کرد . سمج شده بود که این الاغ چموش بازی در آورده و باید بهش نشان بدهم که با هاشم نمی‌تواند لجبازی کند. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🚨توجه🚨 مبالغ جمع آوری شده تا این تاریخ جهت آزادی زندانی اعلام‌ شده: مبلغ ۵۲۵۲۰۰۰ تومان ... تبلیغات گسترده در گروه‌های مختلف و بخصوص اطلاع رسانی به خیرین فراموش نشود 👆👆 انشاالله فردا خبر خوبی از آزادی ایشان بتوانیم بدهیم ✅ 🔹⬆️🔹⬆️🔹⬆️ 🔹🔹🔹🔹🔹
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت محسن ریاضت ماموریت ما در جزیره خارک مقارن با شروع ماه مبارک رمضان . چون در حال آموزش بودیم امکان روزه‌گرفتن نبود . اما هاشم سمج شد که الا و بلا باید روزه بگیرد. هرچه گفتیم توی گوشش نرفت. روز اول نیت کرد و با هم رفتیم دریا.هنوز ظهر نشده بود که قایق واژگون شد و همه افتادیم توی آب . هاشم همراه زیر آب و قاعدتاً روزه اش باطل شد . روز دوم و سوم هم همین اتفاق افتاد . آنجا بود که مجبور شد کوتاه بیاید خیلی ناراحت بود که نمی توانست روزه بگیرد. یک شب بلند شده بود برای نماز شب. البته خودش نمی گفت برای نماز شب خودم اینطوری حدس میزنم . فرمانده سپاه جزیره آنجا و در همان ساختمان می خوابید . در واقع جا و مکان را در اختیار ما گذاشته بود. خیلی انسان شریف و بزرگواری بود .ظاهراً او هم بلند شده بود برای نماز شب. آن شب هاشم توی راه رو بوده که صدای پا میشنود . هاشم به خیال اینکه یکی از ما هستیم که او را تعقیب کرده ایم و قصد شوخی داریم یک مرتبه توی تاریکی می‌پرد جلوی آن بنده خدا و می‌گوید:« دستا بالا » معلوم بود که آن آدم باید خیلی بترسد. از جا می پرد و می‌خواهد فرار کند که جفتشون متوجه موضوع می‌شوند. این موضوع تا چند روز هاشم را اذیت می کرد. این فرمانده هم اصلا به روی خودش نیاورد اما هاشم ناراحت بود که چرا مرتکب چنین خطایی شده است. 🎤 به روایت محسن ریاضت هاشم از خیلی جهات با ما ها فرق داشت. متفاوت بود و کارهای عجیب و غریب می کرد. مثلا توی گرمای ۵۰ درجه تابستان جزیره مجنون ،آدم دلش برای یک نسیم ملایم لک میزد . هاشم می رفت بر آفتاب ۳ تا پتو می کشید روی خودش را می خوابید !! این را من با چشم خودم دیدم .می ماندیم که خدایا این آدم چرا این کار را می‌کند. ؟! نیم ساعت با همین وزن می ماند بعد پتو ها را یک طرف کنار می زد و زود خوابش می برد . !! چند دقیقه بعد دوباره بیدار می‌شد دوباره پتوهای را می کشید روی خودش به همین منوال استراحت می‌کرد. یک روز سوال کردیم که آخر چرا این کار را می کنی؟! گفت : توی چند دقیقه زیر پتو هستم بدنم از هوای بیرون داغ تر میشه. برگ پتوها را کنار می زنم هوا برام خیلی خنک و عادیه. همینطوری دو تا ۲۰ دقیقه ، نیم ساعت که بخوابم کفایت میکنه.. این برای ما خیلی جای تعجب داشت.. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت شاهپور شیخی زمانی که خبر مجروح شدنش را به من دادند از ترس نیمه جان شدم. خیلی زود فرستادندش شیراز . و در بیمارستان سعدی بستری شد. صبح زود با برادرم شهید مجتبی رفتیم سراغش. زمانی که ما رسیدیم تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود. هنوز هوش و حواس درست و حسابی نداشت. ترکش را از رانش درآورده بودند و زخم پانسمان بود. نیم ساعتی که گذشت حالش کمی بهتر شد. او گفت که نیاز به دستشویی دارد .مجتبی گفت :صبر کن یک لگن برایت بیاوریم. زد زیر خنده و گفت :«مگه بچه سوسول گیر آوردین ؟؟ بگردین یک جفت عصا برام پیدا کنید» هر چه اصرار کردیم زیر بار نرفت. یک جفت  عصا برایش پیدا کردیم و کمک کردیم از تخت پیاده شود. حتی اجازه نمیداد که زیر بغلش را بگیریم . از جلوی پست پرستاری که رد شدیم کسی متوجه نشد . بعد که از دستشویی برگشتیم ،پانسمانش را خون برداشته بود . اصلا به روی خودش نیاورد همانطور عصا زد و راه افتاد. مجتبی خیلی از دستش ناراحت شد . رسیدیم به ایستگاه پرستارها و به آنها خبر دادیم . چشم پرستار که به هاشم افتاد داد و فریادش بالا رفت. خون کف راهرو را برداشته بود. پرستار آرام کردیم و خواهش کردیم تا از نو پانسمان را عوض کند. هاشم هنوز همان روحیه نوجوانی اش را حفظ کرده بود. 💙 به روایت شاهپور شیخی من جسارت وزیر کی هاشم را زیاد دیده بودم اما باور نمی کردم که بتواند بعثی‌ها را هم بازی بدهد. با وجود صمیمیتی که با من داشت در خصوص کارهای شناسایی چیزی بروز نمی داد. اما بعد که خودم رفتم در واحد اطلاعات لشکر مشغول شدم ، رضا راحمی حقیقی برایم تعریف کرد که تو یکی از شناسایی ها کارمان خود به روشنایی صبح ،و ما چهار نفر ماندیم توی منطقه عراقی ها. رضا میگفت :«یک وقت که دیدیم گشتی های عراقی دارند نزدیک میشن ،هاشم به ما گفت که شما برید تا من عراقی ها را سرگرم کنم» هرچه اصرار کرده بودند هاشم زیر بار نرفته بود. رضا و بقیه از راه شیارهای خود را به یک منطقه امر رسانده و در آنجا منتظر هاشم مانده بودند . می‌گفت که کمتر امیدی به برگشت هاشم داشتیم. یکی دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. بعد برایشان گفته بود که وقتی از همه جا ناامید شده بود دل زده به دریا و خود را توی یک سنگر خراب شده خود را زیر گونی های خاک و ماسه پنهان کرده بود !! عراقی ها هم رفته بودند بالای سرش اما متوجهش نشده بودند. بعد به رضا گفته بود عراقی ها خیلی بهم نزدیک بودند یک نارنجک توی مشتم آماده بود .عراقی‌ها فقط یکم دقت می‌کردند، متوجه می شدند .اما آنقدر وجعلنا تلاوت کردم تا خدا کورشون کرد» .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 روايت رهبرانقلاب از روزی كه پيامبر(ص) دست عزيزان خود، فرزندان خود و حضرت علی(ع) را گرفت و آورد وسط ميدان 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 در همان جزیره خارک یک روز پای سفره ناهار بودیم که تلفن زنگ می زند. در آنجا ما مثلاً وضعمان خوب شده بود و تلفن هم داشتیم . هاشم پرید گوشی را برداشت . در مورد محمد آقایی حرف میزد . محمد هم کنار من نشسته ، لقمه توی دهانش مانده بود و بر بر به هاشم نگاه می کرد .هاشم گوشی را داد به اکبر توانا که سر اکیپ ما بود . بعد رو به محمد آقایی گفت :« وای محمد ! تو باید همین حالا بری که بابات فوت کرده » محمد اول یکه خورد. بعد که دید ما می خندیم ، زد زیر خنده و سپس با دلهره ی عجیب به هاشم نگاه کرد . مابه هاشم نهیب زدیم که چرا این حرف ها را می زنی؟! مگر شوخی بلد نیستی؟! اکبر توانا هم هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد .هاشم گفت :نه من که شوخی نمیکنم بابای محمد فوت کرده دیگه! اگر توانا که گوشی را گذاشت ، محمد آقایی کپ کرده بود . ما از اکبر پرسیدیم چه خبر بود ؟! گفت : چیزی نبود فقط گفتند محمد یک سری بیاد شیراز . محمد از اینجا بیشتر ترسید ، چون قبلش فکر می کرد هاشم شوخی کرده . اکبر توانا را قسم داد و او هم قسم خورد که نه ، فقط گفتند یک سر بیا شیراز ، همین . اتفاقا همان روز قرار بود های کوپتر نیرو دریایی ، برود بوشهر ‌ قرار شد محمد با همان های کوپتر بفرستیم برود . توی فرودگاه به مرتضی روزیطلب گفت :« مرتضی جون خودت یه فال برام بگیر» خیلی به هم ریخته بود.هی ما می‌گفتیم تو که خودت هاشم را می‌شناسی کله اش خراب است، نباید حرفش را جدی بگیریم. اما هاشم روی حرف خودش بود و می‌گفت : کله خودتون خرابه ! خوب بیچاره باباش فوت کرده دیگه که دروغ که نمیشه گفت. مرتضی با دیوان حافظ برایش فال گرفت . شعرش یادم نیست فقط میدانم یک چیزی در این حد بود که من منتظر و چشم براهت بودم و تو نیامدی و از این حرف ها . آنجا دیگر محمد کامل برید . او را فرستادیم فت و برگشتیم توی کمپ .همه به هاشم بد و بیراه می گفتیم که چرا محمد را اذیت کردی ؟ هاشم می خندید و می گفت :« بالاخره محمد یکی را از دست داده ، همون یکسره ذهنش رو متمرکز می کردیم روی بازاش ، بهتر بود که هر لحظه برای یکی نگران باشه .به هر حال یکی از دنیا رفته که او را صدا زدند» بعد از دو روز متوجه شدیم که مادر محمد آقایی از دنیا رفته بود. .. @golzarshohadashiraz ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت مجتبی مینایی فرد آن اوایل که هنوز کریم شایق مسئول اطلاعات بود میرفت یک گردان ۳۰۰ نفری را به خط می‌کرد و برای ایشان صحبت می‌کرد که ما برای کار شناسایی به نیروهای فلان و چنان نیاز داریم. از آن ۳۰۰ نفر حدود ۲۰ نفر داوطلب می شدند. باز هم برای این ها صحبت می‌کرد که شما باید از همین حالا وصیت نامه بنویسید و آماده شهادت باشید. یک مرتبه ۲۰ نفر می شد سه نفر. شایقان سه نفر را میداد دست هاشم که او هم تست بگیرد. هاشم آن‌ها را به قدری می‌تواند که از نفس می‌افتادند بعد می‌آمد پیش شایق و می‌گفت «نه اینا به درد نمیخورن!» کریم کفرش بالا می آمد که چطور از این همه آدم سه نفر هم به درد کار نمیخورد. می رفتند سراغ گردان بعدی. خیلی کم پیش می‌آمد که هاشم کسی را گزینش کند. دنبال آدم های زمخت و ورزیده بود. طوری شد که شایق عصبانی شد و به هاشم توپید که از این به بعد برای گزینش نیرو نیاید . ولی هاشم سر حرف خودش بود. به همین خاطر هم خیلی نیروی کمی توی پستش می خورد. اما هرکس وارد گروه هاشم می شد برای خودش آقایی بود. چون به قدری به آنها حرمت می‌گذاشت که می شدند برادر. اصلا خسیس بازی در نمی آورد. هر چه تجربه داشت همه را در اختیار بچه‌های گروهش می گذاشت . این طور نبود که بخواهد و خودش از بقیه بیشتر بداند و بیشتر اشراف داشته باشد . یک دفترچه هم داشت که در واقع تجربیاتش را از کارهای شناسایی توی آن یادداشت می کرد . خطش را هم غیر از خودش هیچ کس نمی توانست بخواند. اما همیشه یادداشت می‌کرد و برای افراد تیمش توضیح میداد. 🎤به روایت ابوالقاسم جوکار مبالغه کار درستی نیست و هاشم هم آنقدرها بزرگ بود که نیازی به مبالغه گویی ما ندارد. راستش شناخت شخصیت پیچیده هاشم آن هم در عین سادگی کار آسانی نبود. اینکه همه می‌گویند هاشم آدم صادق و روراستی بود من هم خیلی قبول دارم ولی در عین حال پیچیده هم بود. مثلاً خیلی‌ها به زعم خودشان می‌خواستند که راز و نیاز با نماز شبشان را کسی نبیند . اما دیر یا زود لو می رفتند. ولی هاشم اینطوری نبود. متوجه مناجات و نماز شب خواندن های هاشم شدن ، کار آسانی نبود. یا مثلا خیلی عادت داشت که از قدرت بدنی اش برای برتری بر دیگران استفاده کند. مثلاً ناهار می آمد سر سفره و قاشق کم بود یک مرتبه با زور از دست یکی می قاپید . ظاهر کار این بود که هاشم فقط توی خودش است اما همین آدم آنجا که بنا بود از جان مایه گذاشت. به آب و آتش می زد که خودش جلو باشد. واقعیت امر این بود که آن کارهای سطحی را بیشتر از روی مزاح انجام می داد و کمتر کسی آن شخصیت پنهان هاشم را متوجه میشد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** 🎤به روایت محسن ریاضت سخت درگیر کار شناسایی برای عملیات والفجر ۸ بودیم .کار اطلاعات هم این طوری نبود که شب سر را بیندازی پایین و بروی توی خط دشمن. وضعیت حاشیه اروند و آنهمه پوشش نیزار با موانعی که عراقی‌ها ایجاد کرده بودند خودش داستان دیگری شده بود. واقعاً یک موانعی آنطرف اروند بود که نمی شد به راحتی راه عبور پیدا کرد. باید قبلش از از دیدگاه با دقت و ظرافت مسیرها را پیدا می‌کردیم. در مناطق کوهستانی کار کمی راحت تر بود . در جبهه‌های جنوب هم بیشتر از دکل استفاده می‌کردیم . اما وضعیت عملیات والفجر هشت خیلی فرق می کرد . اگر در حاشیه اروند کل میزدیم، اول آن که عراقی ها هوشیار می شدند و این خلاف اصول حفاظتی بود . مردم عراق ها فوراً در کل را با گلوله تانک می زدند. ناچار شدیم از یک نخل استفاده کردیم که آن هم جواب نداد. دست آخر گشتیم تو این نهر خلیفه درخت کنار بزرگ آنجا بود و روی آن حساب باز کردیم. رفتیم اره ای پیدا کردیم و شاخه های آن را در حدی که عراقی‌ها بود نبرند، بریدیم و محلی برای دید دوربین باز کردیم. آخرهای کار بودیم و روی اینکه جواب می‌دهد یا نه بحث ما نبود که هاشم از راه رسید. سوال کرد اینجا چه خبره؟! برایش توضیح دادیم. نگاهی به درخت انداخت و یک چرخ کامل دور تا دور آن زد و گفت نه این اصلا به درد نمیخوره اقلاً باید شاخه های بیشتری بریده به شکل جلوی دید دوربین باز بشه» گفتم:« خوب این درست! ولی نباید درخت جوری لخت بشه که عراقی ها دیده بان ما را ببینند» گفت:« اره را بدین به خودم تا براتون بگم چه جوری دیدگاه میزنن» این را گفت و خودش از درخت بالا رفت . هاشم چون خودش بچه باغ بود دست به اره اش هم خیلی عالی بود. شروع کرد به بریدن پشت سر هم برید و انداخت پایین. هر چه ما داد زدیم که این کار را نکن گوش نکرد. آن کسی که باید دوربین کار می گذاشت و در واقع کار دیدگاه را انجام می‌داد هم حضور داشت . خدا رحمت کند عباس رضایی بود . هاشم را صدا می‌زند و با شوخی می‌گفت:« بی زحمت اون شاخه زیر پات را هم ببر که نباشه » و هاشم شروع کرد به بریدن همان شاخه !! اصلا هم نمی خندید. یعنی به چهره اش که نگاه می کردی باورت نمی شد که دارد شوخی می کند. یک وقتی که شاخه زیر پایش لت و لو شد ، پرید شاخه دیگری را گرفت و پایین آمد. بعد به من گفت :حالا برو ببین بهتر شده یا نه؟! رفتم بالا نگاه کردم دیدم خیلی دید بهتر شده. هاشم همیشه همین طور بود حرف هایش را بین جدی و شوخی می زد و کارهایش را هم همین شکلی انجام می داد. بعد که دقت میکردی میدیدی اصلا شوخی نبوده و اتفاقاً همین شیوه برخوردش هم باعث شده همه دوستش داشته باشند. آن دیدگاه خیلی به درد ما خورد .یک مدت چون تک درخت بود عراقی ها رویش حساس شدند. بنا شد که در روز استفاده نشود و فقط شب‌ها و با دوربین دید در شب از آن دیدگاه استفاده کنیم. اما یک روز عباس رضایی رفته بود بالای درخت و عراقی‌ها هم او را دیده بودند . ناگهان به ما خبر دادند که عباس رضایی شهید شد. رفتیم دیدیم ترکش‌های خمپاره ۶۰ بدنش را متلاشی کرده است. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
قسمتی از وصیت شهید خبرنگار : چه بنويسم از کجا آغاز کنم ، اصلاً باور کردنی نيست ، چگونه می توان باور کرد که خدای بزرگ بار ديگر بر ما منت نهاده و اسلام عزيز را دگر بار برای ما زنده نموده است. قرآنی که تا ديروز جايش در پستوهای خانه ها و کارش خاک خوردن بود، امروز بار ديگر بطور وسيعی در جامعه مطرح شده، در جامعه اي که سراسر فساد و تباهي و گمراهي و ذلت بود....... من که تا ديروز مانند اکثر جوانان اين آب و خاک در خط يک زندگي کاملاً بي هدف قرار گرفته بودم، امروز بجائي رسيده ام که در سر دارم که در راه خدا به جهاد برخيزم و اين جان خود را که شايد عزيزترين چيزهايم در دنيا باشد فداي خدايم کنم.... 🌷 🌷🌹🌷🌹 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید