❣️دل ڪه هوایے شود...
پرواز است🕊️
ڪه آسمانیت مے ڪند.
و اگر بال خونیـن
داشته باشے دیگر آسمــان،
طعم ڪربلا
مے گیرد...😭✋
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
📝دل نوشته #شهید حججی در محرم🏴 سال ۹۵:👇
🥀🌱یا رب #الحسین علیهالسلام
🔰خدایا؛ #چندیست عقدۀ دل💓 پیشت باز نکردهام و باز به لطف شما فرصتی مهیا شد...خدایا؛ محرم حسین علیهالسلام رسید... تاسوعا رسید... عاشورا رسید...محرم ره به اتمام است و #من هنوز...خدایا؛ چه شده است⁉️مگر چه کردهام که اینگونه باید رنج و فراق بکشم؟خدایا؛ میدانم... میدانم
🔰 روسیاهم🖤، پرگناهم😔...اما... تو را به حسین علیهالسلام... تو را به زینب سلاماللهعلیها... تو را به عباس علیهالسلام...خدایا... دیگر بس است... اصلاً بگذار اینگونه بگویم... غلط کردم.#خدایا... بگذر... بگذر از گذشتهام. ببخش...باور ندارم در عالم #کبریایی تو #گنهکاران را راهی نباشد.❌
🌸#یا اله العالمین...🌸
🔰ببخش آن گناهانی🔞 را که از روی جهالت انجام دادهام.#ببخش آن خطاهایی را که دیدی و حیا نکردم.
خدایا، تو را به مُحرَم 🚩حسین علیهالسلام مرا هم مَحرَم کن...
این غلام روسیاه پرگناه بیپناه را هم پناه بده...خدایا، #یکسال گذشت و من کل سال را تنها با خاطرات همان چند روز جهاد گذراندم...زندهام به #امید دوباره رفتن...
🔰مپسند... مپسند که این#گونه رنج بکشم...سینهام دیگر تاب ندارد...
مگر چند نفر شوق رفتن دارند⁉️یعنی بین این همه خوبان #روسیاهی چون من راه ندارد؟مگر جز این است که حسین علیهالسلام هم #عباس علیهالسلام را برد و هم حُر را...مگر جز این است که هم حبیب روسفید شد و هم جو ْن...خدایا
🔰 اگر شوقی هست، اگر #شجاعتی هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن همه و همه به لطف تو بوده و بس...میتوانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی...میتوانستی مرا هم آنقدر سرگرمدنیا کنی که فکر جهاد هم نباشد جه برسد به رفتن...#میتوانستی آنقدر وابستهام کنی که نتوانم از داشتههایم دل بکنم...اما خدایا، از همه چیز دل💖 بریدهام...از زن و فرزندم گذشتم...
🔰دیگر هیچ چیز این دنیا #برایم ارزشی ندارد جز آنچه که مرا به تو برساند...خدایا، من از همه چیز این دنیا #گذشتم تو نیز از من بگذر...و این همه را فقط از لطف تو میدانم...پس: ای که مرا خواندهای؛ راه نشانم بده ...
#شهید_محسن_حججی 🌷
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_سوم*
🎤به روایت زهره شیخی
....... حاج محمد وسط هال یک تاب برای بچه ها آویزان کرده بود و هاشم هر از گاهی تاب بازی میکرد. ناهار را که خوردیم رفت توی تاب نشست به بازی کردن. طوری که پیشانی اش میرسید به سقف.
نمی دانم چه اتفاقی افتاد یک مرتبه از آن بالا افتاد کف هال. به قدر محکم افتاد که برای چند لحظه بیهوش بود. بعد که حالش بهتر شد گفت:« زهره من رفتم اون دنیا و برگشتم»
قرار بود ما را با مینی بوس ببرد شوش دانیال برای زیارت. همه از این موضوع خوشحال بودیم اما یک دفعه پایش را کرد توی یک کفش که الا و بلا باید با حاج محمد برود جزیره.
به من گفت که برای شام هم برمی گردیم. منم قول دادم که برای شب چلو ماهی درست کنم. با حاج محمد رفت چیزی نگذشت دیدم برگشت. صدایم زد و من رفتم دم در. یک بسته آدامس به من داد و باز خداحافظی کرد.
مادرش بعد از رفتن آنها خوابید.یک وقتی دیدم رنگپریده دعا میکند. رفتم علت را پرسیدم .گفت :خواب دیده و نگران هاشم و محمد است.
من و عمه کمی دلداری اش دادیم و گفتیم که انشاءالله خیر است. این را با زبان می گفتم اما دلم آشوب بود . انگار توی دلم رخت می شستند.
صفر تا صد نصب کردیم از آمدنشان۵ خبری نشد کسی دل و دماغ غذا خوردن نداشت. ساعت ۱۲ شب رسید و خبری نشد. من رفتم واحد خودمان. بدجوری دلشوره داشتم.مرتب ذکر میگفتم و به خودم دلداری می دادم. اما باز هم اذیت می شدم دوباره برگشتم منزل حاج محمد.
هاشم از قبل یک نوار بهم داده بود که گوش کنم .گذاشتم دیدم روضه در خصوص شهادت شهید ابراهیمی است خیلی گریه کردم.
دیر وقت شده بود . تا صدای ماشین میآمد بلند می شدم از دایره کوچک بی رنگی که روی شیشه ی رنگ کرده بود ، دژبانی پادگان را نگاه میکردم.
یک وقت دیدم آمبولانس دارد میآید طرف منازل .آمد زیر بالکن ایستاد. سر و صداهایی را متوجه شدم دلم جا نگرفت. رفتم دیدم مادرشوهرم هم پایین کنار آمبولانس ایستاده است.
جمعیت زیادی آنجا بود چشمم که به سر و روی زخمی حاجمحمد افتاد دلم ضعف رفت. حاج محمد شروع کرد به توضیح دادن که هاشم مجروح شده و حالش هم خوب است .گفتم: خواب منو ببرید پیشش!
گفت: مگه تو مجروح ندیده ای؟! تا حالا چند بار هاشم مجبور شده این هم یک بارش!
همه برگشتیم منزل حاج محمد. حاجی رفت بیمارستان .آن شب را نمیدانم چطور صبح کردم. فقط همین قدر می دانم که رفتم واحد خودمان و تنهایی گریه میکردم.
صبح رفتم منزل حاج محمد همه خانواده ها آنجا بودند حتی همسر حاج نبی رودکی هم بود. دیدم همه به من نگاه میکنند. دلم بدجوری شکست. گفتم :چرا اینجوری نگاه میکنید؟!
همسر حاج نبی آمد نزدیک گفت: هیچی فقط خوشحالیم که هاشم آقا مجروح شده!
آن روز را هم ماندیم اهواز . به من گفتند که هاشم را منتقل کردند شیراز. باز شب شد و همه خاطرات و گذشته هاشم آوار شدند روی سرم.
صبح زود بود که عمویم به اتفاق خانواده آمدند اهواز . در واقع آمده بودند که ما را ببینند اما درست زمانی رسیدند که ما باید راهی شیراز می شدیم . آنها با آن وضع خستگی راه حتی یک استکان چای نخوردند. صبح با همان مینی بوسی که قرار بود به شوش برویم حرکت کردیم برای شیراز !
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نگاه کنید ....
🔹حفظ بیت المال ....
#شهیدمحمدرضاذهتاب
🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷محمد بیش از اندازه روی بیت المال حساس بود. کافی بود مثلاً يک فشنگ در چادر و يا سنگرها مي ديد، همه را به خاطر آن بازخواست مي كرد كه چرا اين فشنگ روی زمین افتاده است.
در منطقه كوشك بودیم. يک روز با ماشین برای سر کشی به مربي هایی كه لب كارون مشغول آموزش قايق بودند رفتم. وقتي برگشتم دیدم آقای اسلام نسب به سمتم می آید. از چهره اش خواندم که کار اشتباهی انجام داده ام. اخلاق محمد جوری بود که نیاز به حرف زدن نداشت. نگاهش، رفتارش سراسر حرف بود.
- كجا بودي؟
- رفتم لب کارون به مربی های آبی سری بزنم.
- چرا با موتور نرفتي؟
- موتور و ماشین چه فرقی داره!
- فرقش اینه که مصرف بنزین ماشین بیشتر از موتوره!
آرام با من شروع به قدم زدن کرد.
- این وسایل و این بنزین بیت المال است. مال من و تو نیست، مال همه مردم است. باید همیشه سعی کنی، دقت کنی که درست و به اندازه مصرف کنی وگرنه مدیون همه مردم هستی!
راوی حاج علی حسینقلی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠بــیعت با امــام حسیـــن (ع)💠
✍گزیـده اے از وصیت نامه شهیــد:
🌹تا آخـــرين قطـــره خونــم سنــگر اســلام را ترک نخـــواهم کـــرد.
🔆با خداوند پيمــان مي بــندم که در تمـــام #عاشــوراها و در تمـــام کربلاهــا با #حســين عليه السلام همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامے که همه احکام اســلام در زير پرچــم اسلامے امام زمـــان عجل الله تعالی فرجــه به اجـــرا در آيد .
⚜ان شــاء الله⚜
#شهید_سید_عبدالمحمد_حسینی
#سالــروز_شــهادت
#شهداے_فارس
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
من هیئت و حسینیه را حسینیه نمیدانم مگر اینکه دلاورانی را برای نبرد با دشمن اسرائیلی فارغ التحصیل کند.
در هیأتی که دغدغه مبارزه با اسراییل نباشد، شمر هم سینه میزند.
#شهید *امام موسی صدر*.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
تقلبیڪجاجایزهست✅
اونم؛امتحاناٺالہـےوسختےها...
ڪہبایدسࢪمونُبگیࢪیمبالا☝🏻
ازࢪوبࢪگهٔزندگےشہدا #تقلب ڪنیم!
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#ﺳــﻴﺮﻩ_ﺷﻬــﺪا
🌷 بـیست اســیر عراقے گـرفته بودیم همه تشنه لب...
هــمه یڪ صــدا مےگفتند :
العطش العطــش...
مــن گــفتم:
هــوا گـرم اســت، آب ما هـــم کم، آب را برای خودمـــان نگه داریــم!
احمد گــفت: پس فرق ما با لشکر یزید در برابر امام حسین(ع) چیه؟
پس این ادعایے که مے گوییم شیعــه علے (ع)هســتیم دروغہ، بیایـید هر ڪدام چند ســر قمقمــه آب به آنــها بدهیـــم...
همه تســـلیم حرف صـحیح احمد شدیم و اندک آبمـــان را با اســـرا تقســیم ڪردیم!
#شهیداحمد_محمدپور
#شهـــدای_فارس
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_چهارم*
🎤به روایت زهره شیخی
رفتیم داخل غسالخانه دارالرحمه. همه فامیل آنجا بودند. من دستور بدی از جسد هاشم توی ذهنم بود فکر می کردم جسد از تکه پاره است .جسد روی سکو بود. نمی دانم آن لحظه خدا چه آرامشی به من داد.داشتم نگاهش میکردم. انگار خواب بود. به من گفته بودند که چشم هایش بدجور ترکش خورده ، اما نمی دانم چرا نمی دیدم! انگار تازه از حمام بیرون آمده بود. موهایش خیس و شانه کرده . با همان وقاری که همیشه خوابش میبرد ،خوابیده بود.
خاله از که خودش را انداخت روی او انداخت ، دیدم خون و آب از جای زخم سینه اش بیرون زد. گریه نمیکردم فقط ما تو مبهوت نگاهم به هاشم بود.
فردای آن روز هم که تشییع جنازه بود رفتیم بسیج سپاه شیراز. آنجا صحنههای دیدم که هیچ وقت فراموش نمیکنم . من هاشم را زنده دیدم این خواب و خیال نبود.
واقعاً زنده دیدمش.. ۴ تابوت را به ردیف گذاشته بودند. رفتم بالای سر هاشم. کنار تابوتش زانو زدم .دست را گرفتم به لبه تابوت و داد زدم :«آخه مگه تو قول ندادی که من خبر شهادت رو نشنوم؟!»
و جیغ زدم. یک لحظه از توی تابوت بلند شد .همین که نگاهمان با هم تلاقی کرد بیهوش شدم .فقط توانستم بگویم:« مردم هاشم زنده است»
بعد که به هوش آمدم از تو دورم کرده بودند دوباره که برگشتم آنجا ،دیدم با همان وقار همیشه خوابیده بود.
این شد درد و دغدغه همیشگی من ! مرتب در خواب و بیداری ، در خوشی و ناخوشی ، از هاشم گلایه میکردم که چرا بدقولی کردی و من خبر شهادت تو را شنیدم و باید این درد فراق و هجران را تحمل کنم ؟!
در نوارهای شیخ انصاری شنیده بودم که وقتی شهدا جان میدهند و فرشته موت میخواهد جانشان را بگیرد خداوند امر می کند که بین من و بند جدایی نینداز من خودم جان بنده ام را میگیرم.
مرتب درددل می کردم که چرا شهیدی که این همه ارزش و احترام دارد برای من کاری نکرد.
هاشم همیشه می گفت: چقدر زیباست که مثل آقا ابوالفضل در آغوش برادر جان بدهد و دست آخر هم به آرزویش رسید و در آغوش برادر بزرگ ترش حاج محمد جان داد چطور شد که با من بد قولی کرد؟!
یک شب گوش درد شدیدی گرفتم آن موقع هنوز با آقا شاهپور ازدواج نکرده بودم . آن شب خیلی هاشم را صدا زدم من به عمرم همان یک بار هم بیشتر گوش درد نگرفتم.
از شب از نیمه گذشته بود و گوشم همچنان درد داشت هاشم را صدا میزدم که اگر تو بدقولی نکرده بودی حالا من هم این همه درد نمی کشیدم و با همان وضعیت خوابم برد.
بین خواب و بیداری بودم یک دفعه دیدم هاشم بالای سرم ایستاده یک چیزی مثل سیگار هم دستش بود که کشید و روشنش کرد و دهانش را آورد نزدیک گوشم و آن را فوت کرد توی گوشم .یک لحظه احساس کردم گوشم داغ شد.بلند شدم و کنجکاوی دوروبرم را نگاه کردم اتاق تاریک بود به گوشم دست کشیدم داغ بود ولی درد نداشت .مات و مبهوت دنبال هاشم می گشتم نبود. بغضم شکست.
چند سال گذشت تا اینکه یک شب هاشم را درخواب دیدم زبان به گلایه باز کردم. گفت :زهره به خدا من برای تو دعا کردم ولی نمیدانم چرا خدا قبول نکرد.
گفتم: تو داری به من دروغ میگی اگه دعا می کردی حتما مستجاب می شد.
گفت :نه ! به همان نشانی که وقتی حاج محمد داشت منو از جزیره خارج میکرد و من سرم را از پنجره بیرون می کردم و حضرت ابوالفضل را صدا می زدم ,به اون نشونی من برای تو دعا می کردم. یه آقا گفتم یه کاری کن تا زهره ام از خبر مرگم باخبر نشه ، اما توی همون لحظه سخت و نفسگیر یکی بهم گفت: که تو چیکار داری به زهره ؟!! اون حالا حالاها باید باشه!
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ خستگےناپذیری حٰاجقٰاسِم سُلِیمٰانے از زبان مقام معظم رهبری🌸💠🌹
#خاطره_شهید
#حاج_قاسم
#مرد_ميدان
#مثل_شهیدان بشویم ❤️
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75