eitaa logo
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
4.5هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
3.5هزار ویدیو
45 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻... تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 *عزاداری روز شهادت حضرت زهرا(س)* 🌹 *🏴و بیست و یکمین یادواره شهدای گمنام شیراز🏴* سخنران: *حجت الاسلام شیخ حسین حدائق* 💢 برادر *حاج علیرضا شهبازی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۶دیماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۵.۴۵* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 ** 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌤️روزها ساعت ها ثانیه ها مگر میشود لحظه ای به یادتونبود💔 به خستگی پلک هایت؛ و به سرخی چشمانت قسم از آن جمعه دلگیر تمام روزهای ما رنگ دلتنگےست🖤 هوای تمام لحظه های ما برای تو بارانےست.... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
... 🔰سـال ۶۵ بود. محــسن تازه از جبهه برگشته بود. چند روزے مرخصـےداشـت. مـن را صـدا زد. گفـت: برادرم خانـه اے اجاره ڪرده، بـیا با هـم بریم قـبل اسبـاب ڪشـی آن را تمـیز ڪنیــم. صبـح زود با موتـور و یک دبه ۲۰ لیتری آب به دنبال مـن آمـد. گفتم: مگـه آن خـانه آب نداره؟ گفت چرا، آب ڪہ داره، اما برادرم از وقتی ساکن آن خانه شد شماره کنتور را می نویسد، تا آن روز حساب آب با مسـتأجر قبلے اسـت، من یک لیوان آب هم از آنجــا برنمےدارم 🔰هـر وقـت از جبهـه مےآمـد، سـرےبه برادرش در گلـزار شهـدا می زد. آن شـب سـاعت یازده دوازده بـود. گفـت دلم گـرفته بریم گلزار شهدا... مثـل همیـشہ دورےدر قبـور شهـدا زد، تا رسـید به قـبر برادرش... مےگفـت:ببـین ڪنار مهـدے یڪ جای خالےهـست، این جاے مـن است... کسےرا اینجا خاک نمی کنند، چـون سـندش را به اسم من زده اند. همین جـور هـم شد.وقتے در ڪربلاے ۴ شهیـد، جـنازه اش، همـان جا ڪه مےگفت دفــن شد.😭 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _غلامعلی ،مادر جان این که اخبار میگه درسته؟ میگه عراق به ایران حمله کرده؟ _آره مامان عراق چند روز پیش حمله کرده و همه مردم دارن میرن جبهه. با خودم گفتم نکنه غلام هم به جبهه!! نه به دلت بد راه نده.اون بچه است اکه اون بخواد بره نمی برندش. هر روز  این فکر را از ذهن می گذشت که غلام بیشتر توی پایگاه‌های مسجد .چندتا مسجد روی دستشه وهمش نگهبانی و کشیک. دیگه فرصتی نداره بره جبهه . ۱۵ سالش هم که بیشتر نیست چند ماهی از جنگ نگذشته بود که یک روز غلامعلی اومد گفت: مامان یه چیزی می خواهم بگم ‌. تو رو خدا بابا ‌‌... _بابا چی بابا طوری شده؟! آخه تازه داشت از بیرون می آمد و آقا محمد علی هم رفته بود بیرون و هنوز نیامده بود _مامان کی گفت آقا طوری شده ؟بزار من حرف بزنم! میگم بابا را راضی کن من برم جبهه !من جرات ندارم بگم میدونم که مخالفت میکنه. _معلومه مخالفت میکنه. تو میخوای بری چی کار ؟خودت را به کشتن بدی!؟ همینجا توی پایگاه مقاومت مسجد کم کاری انجام نمیدی !بچه با این سن و سال کم اصلا خودشون میزارن که تو بری. _ ما می‌خواهیم با جهادسازندگی بریم. با بچه های گروه مقاومت مسجد الصادق. ما که نمیریم جنگ مستقیم که تو میترسی. بلند شد دستم رو بوسید _مامان به بابا بگو تورو خدا راضیش کن وقتی گفت با جهاد سازندگی میرم چیزی نگفتم. با خودم فکر کردم حتما خطرش کمترهست .گفتم می‌ره مشغول ساخت و ساز میشن.در دلم راضی نبود ولی همین که می‌آمد دست و پام را می بوسید و خواهش می کرد دلم نمی‌آمد چیزی بهش بگم. شب که غلامعلی رفته بود پایگاه مسجد . پای تلویزیون نشسته بودیم آقای محمدعلی  معمولا اخبار گوش می‌داد و بچه‌ها هم همانجا دراز کشیده بودند جلوی تلویزیون خوابشون برده بود. اخبار داشت می گفت دشمن چقدر بیشتری کرده و ما هم جوابش را دادیم و از این چیزها. _غلام علی هم میخواد بره جبهه طوری وانمود کردم که یعنی اشکال نداره بره. _خانم چی میگی؟ مگه جنگ بچه بازیه؟! _نمیخواد بره زنگ مستقیم که !میخواد با جهاد سازندگی بره. _حالا هرچی این هنوز بچه است خطر داره! مگه درس و مشق نداره؟ _با بچه های مسجد و صادق میخواد بره تنها که نیست.اونها هم هستند. من اولش گفتم نره .ولی خودش اصرار داره چیکارش کنم گناه داره! ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
1.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ اشک‌های یک سردار...... 💯کجای دنیا یک سر لشکر نظامی یک عارف حقیقی است 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷اولین ماه پیروزی انقلاب بود،‌اسفند سال 1357. من در هنرستان شهر کوار تدریس می کردم. مدیر مدرسه گفت: مدتی است یک مهندس جوان و انقلابی به اسم آقای ظِل‌انوار به کوار آمده و به‌صورت خودجوش در حال خدمت به کشاورزان در روستاهای محروم اطراف کوار است،‌ از ایشان خواستم تا تدریس فیزیک را به عهده بگیرد، او هم پذیرفت. روز بعد کمال وارد هنرستان شد و بدون این‌که استخدام آموزش‌وپرورش باشد کار تدریس فیزیک را شروع کرد. کمال به‌تمام‌معنا انقلابی بود، هم در رفتار، هم در عقاید. هرروز صدای بلند کمال در حیاط و کلاس‌های مدرسه می‌پیچید: آمریکا ما و انقلاب ما را رها نخواهد کرد، ما باید خودمان را برای نبردهای بزرگ در آینده آماده کنیم! هنوز نه سپاه تشکیل‌شده بود نه بسیج، نه در کردستان غائله‌ای به پا شده بود و نه عراق به ایران حمله کرده بود، اما کمال چنین روزهای سختی را پیش‌بینی می‌کرد و به فکر دفاع از انقلاب و دستاوردهای انقلاب بود. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت بغض‌آلود رهبر انقلاب از انتظار حاج‌قاسم پشت درب اتاق عمل جراحی و همراهی با خانواده دوست شهیدش😭 🔰ببینید.... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
❇️ شھید حاج‌قاسم سلیمانے: شھدا، محوࢪ عزت🌷 و کࢪامت همہ‌ۍ ما هستند؛💫 نہ بࢪای امࢪوز، بلکہ همیشہ🌹 این‌ها به دࢪیاۍ واسعہ‌ی🤲🏻 خداوند سبحان اتصال🌻 یافتہ‌اند. آن‌ها ࢪا دࢪ چشم،💠 دل و زبان خود بزࢪگ ببینید،🕊 همان‌گونہ ڪھ هستند.🌸 فࢪزندانتان ࢪا با نام آن‌ها📿 و تصاویࢪ آن‌ها آشنا کنید.🌺 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ﺑــــﺮﺍﮮ ﻣـــﻦ ﻭﻃــﻦ ﯾــﻌـﻨـﮯ ﺗـــﻦ ﺗـــﻮ .... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹تا وارد اتاقش شدم از خواب پرید. پیشانی اش به عرق نشسته بود. گفتم چی شده داداش؟ گفت: یک ساعت بود با حضرت زهرا حرف میزدم. گفت:تنها خواستم از خدا اینه که روز شهادت بی بی برم. روز حضرت زهرا (س)قنوت نماز صبح می خواند که ترکش پهلویش را شکافت... علیرضا هاشمی نژاد 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * نزدیکای اذان صبح بود که غلامعلی برگشت صبح که بیدار شد ولی گفت: چی شد مامان به بابا گفتی؟! _آره مخالفت کرد شدید! _بهش گفتی خطری نداره؟! _آره ولی آخرش حرفی نزد. یعنی بحث را تمام کردیم. چند روزی شد که ساکش را بست و با همه خداحافظی کرد و دائم به فاطمه و حمیدرضا سفارش می کرد که از من برید پایگاه مسجد.آخه فاطمه حمیدرضا دیگه حالا عضو بسیج بودند و فعالیت های بسیجی داشتند. غلام رفت و من اصلاً دلم نمی آمد پشت سرش گریه کنم. _مادر جان تلفن کن .شماره خونه همسایه را که داری؟ _آره مامان نگران نباش. بیشتر از همه مجتبی خداحافظی کرد آخه خیلی دوستش داشت.مجتبی هم تا چند روز که غلامعلی رفته بود بی‌تابی می‌کرد. می رفت جلوی حوض روی زمین دراز می‌کشید گریه میکرد میگفت غلام کی برمیگرده؟! بی تابی بچه را که میگیرم انگار کارت به جگرم می زدند. باباش هم که همش میگفت:«خانم گفتم که با این بچه مخالفت کنه اگه تو دعوا کرده بودی نمیرفت» _تو رو خدا تو دیگه بس کن. تا حالا که رفته دعا کن سالم برگرده. چند روزی می شد که غلامعلی رفته بود.زنگ زد به خونه همسایه و رفتم صداش رو شنیدم همین که صداشو شنیدم انگار تمام دنیا را بهم داده بودند. _مادرجان جات چطوره خوبی؟ چه کار می کنی؟ _خدا را شکر خیلی خوب هیچ مشکلی ندارد نگران نباش بابا فاطمه حمیدرضا و وروجک مجتبی چطورن؟ _همه خوبند و دعات می‌کنند .مادر مواظب خودت باش. اونجا مشکلی نداری؟ سخت نیست؟ _نه مادر اصلاً هیچ وقت عادت نداشت که لغو شکایت کند و اگر مشکلی هم بود، هیچ وقت نمی گفت. یه چند وقتی شد که برگشت از همون طرف آبادان که برگشته بود اول یک سر رفته بود کازرون پیش مادرم اینها. روزی که برگشت مجتبی بال درآورده بود. _جبهه چطور ه یک کم تعریف کن _همین طوری که تلویزیون نشون میده. _سخت هم هست؟ _اصلا. مثل همین جاست که فعالیت می‌کنم هنوز از راه نرسیده بود که در پایگاه مسجد بیشتر شبا نگهبانی بود .توی همین حالا برگشته بود یک شب دیر وقت اومد. _کجا بودی تا الان؟ لباس ها چی شده چرا پر از رنگ و گچ هست؟ _مشغول رنگ‌آمیزی و گچکاری بودیم. _گچکاری کجا؟ _همین مسجد. داشتیم یکی از اتاق‌ها را رنگ می کردیم برای روحانی مسجد. _آخه روز وقت بود که باید شب این کار را انجام بدی _روز کارهای دیگه هست که باید انجام بدیم ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌸🍃🌸🍃🌸🍃