eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * .چند روزی شده زنگ زد خونه همسایه و رفتم باهاش حرف زدم تا گوشی رو برداشتم و شروع کردم به دعوا. _تو نمیگی ما نگرانتیم!؟ نباید خبری میدادی؟! _مادر چی شده ؟من که حالم خوبه نگران نباش! با خنده و آرام جواب میداد. از خونسردی اش لجم گرفته _ بابا فاطمه حمیدرضا و مجتبی چطورن؟! _مگه بهت نگفتن که بابات اومد آبادان که تو رو برگردونه و گفتن رفتی منطقه جنگی! _بهم گفتن بابات اومده .مامان تو چرا گذاشتی بابا بیاد..گناه داشت این همه راه ! من که اینجا جام خوبه. شما نگران چی هستین. امتحان هم میام میدم. چند وقت بعد نمیدونم دو ماه یا شاید هم بیشتر شد که اومد. یک روز با فاطمه نزدیکای غروب بود پای تلویزیون نشسته بودیم صحنه‌های جنگ را نشان می‌داد.دلم رفته بود جبهه !خدا یعنی غلامعلی داره الان چیکار میکنه؟ حالش خوبه؟!تو دلم با خودم حرف می‌زنم و التماس خدا میکردم. اشک از چشمام می آمد تا می خواست سرازیر بشه با گوشه روسری پاک میکردم تا بچه‌ها نفهمن. گوشه اتاق هم حمیدرضا و مجتبی نشسته بودند و مشغول بازی و جر و بحث بودند. صدای فاطمه آمد: _ مامان ..مامان.. غلام.. غلام _کو؟!کجاست؟! _ایناهاش... سه تایی دویدن  به سمت تلویزیون جلوی تلویزیون وایسادن خودم رو جمع کردم. _بیا کنار ببینم.داشتن دارم میخوندم خدا میدونه انگار دنیا رو بهم دادن تا غلام را از تلویزیون دیدم. این بچه ها دیگه نمیزارم ببینم تلویزیون چی میگه چه دعایی میخونه تا دیگه تصویر انداخته شده روی یکی دیگه. چند وقت شد که غلام برگشت.حالا دیگه راهش به جبهه باز شده بود . یا می‌رفت کازرون با اتوبوسهای بین راهی می رفت یا از همین شیراز. وقتی که اینجا بود دائم توی پایگاه مسجد بود و مشغول فعالیت. از بس فعال بود همه می شناختنش و از اخلاقش تعریف میکردند. اگر کسی به شما گفت این کار را انجام بده نه نمیگفت. یک روز آمد خانه آقای تحویلی هم باهاش بود. پدر شهید عبدالله تحویلی.پسرش سال ۶۰ بود که توی درگیری با خان ها که یک عده ای بسیجی ها شهید شدند ،شهید شد. خیلی مرد خوبی بود. ما شبها از طرف به مسجد می رفتیم خونشون برای دلداری حاج. حاج عبدالرسول خیلی غلام را دوست داشت هفت تا بچه داشت می گفت حالا هم یکی از بچه ها مه. فکرشون خیلی به هم نزدیک بود. حاج عبدالرسول شب و روز در اختیار جبهه و با جون و دل کار می‌کرد. غلام هم مرتب باهاش در ارتباط بود. ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷معمول این بود و هست که بین دو کلاس، که به‌اصطلاح زنگ تفریح دانش‌آموزان هم هست معلم‌ها در دفتر مدرسه جمع می‌شوند و چند دقیقه استراحت می‌کنند و حرف می‌زنند. اما کمـال همیشه از این قاعده مستثنی بود. کلاسش که تمام می‌شد می‌رفت بین دانش‌آموزان و با آن‌ها رفاقت می‌کرد و در این بین چیزهایی به دانش آموزان می‌گفت و چیزهایی به آن‌ها یاد می‌داد که از زبان کمتر معلمی بیرون می‌آمد. خیلی از دانش‌آموزان هنرستان ما پا به پای کمـال به جبهه می‌رفتند و خیلی‌ها از آن‌ها هم شهید شدند... وقتی بعد از دو سه هفته از فوت پدرم به مدرسه برگشتم، ناراحت گوشه ای دور از جمع نشستم. ناگهان دیدم دستی پدرانه بر سرم کشیده شد. سر بلند کردم، آقای ظِل‌انوار، معلم مکانیک دستگاه‌ها بود. تا بلند شدم مرا در آغوش کشید و درگذشت پدرم را تسلیت گفت. آن‌قدر به من محبت و مهربانی کرد که کم‌کم غم نداشتن پدر را فراموش کرده و احساس می‌کردم که هنوز پدرم کنارم هست... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨اطلاعیه🚨 تمدید مسابقه کتابخوانی فرمانده آتش 🔻🔻🔻🔻 با توجه به استقبال دوستداران و‌محبان شهدا در جهت شرکت مسابقه کتابخوانی فرمانده آتش ،زندگینامه شهید کمال ظل انوار ؛مهلت شرکت و شرکت در مسابقه تا ۲۵ دیماه تمدید شد ... 👇👇👇 اطلاعات بیشتر در لینک زیر در ایتا: https://eitaa.com/golzarshohadashiraz/10951
🍂🍃💐🍂🍃 🍃گـــذشتی از روزهای خوش ِ ! کن برایم ... تا این ، مرا به بازی نگیرد ... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
جمال به تمام معنا یک دانشجوی مسلمان بود. در حضور در کلاس بسیار منظم بود,اکثر جزوه هایش به عنوان منبع درس مورد استفاده دانشجو ها قرار می گرفت. از طرف دیگر به تمام معنا یک فرد مسلمان و مؤمن بود. نه تنها خودش که روی اطرافیان هم حساس بود. گذاشتن ناخن بلند و بازگشتن دکمه های پیراهن دانشجو ها اذیتش می کرد و تذکر می داد. حتی تقلب را خلاف شرع می دانست. می گفت ما شهره پیدا کردیم به اسم مسلمان, نباید در کارهایمان تقلب کنیم. 5 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _مادر ما داریم جمعه بچه های پایگاه مسجد را می بریم اردو هم اردویی نظامی هم تفریحی! مگه حمیدرضا بهت نگفت؟ _نه مادر چیزی نگفت که. _حمیدرضا هم جز بچه‌های بسیج دیگه اون هم باید بیاد. پنجشنبه شب بود که با حمیدرضا رفتند پایگاه مسجد الصادق خوابیدند تا صبح زود برن اردو.گفت میریم اطراف شیراز من هم کلی سفارش کردم که مواظب حمیدرضا با شاخه ۹ سال بیشتر نداشت. سبک برگشتند کلی به حمیدرضا خوش گذشته بود. میگفت: _مادر غلامعلی و دوستانش ساعت ۲ شب ما را از خواب بیدار کرد و به ما آموزش نظامی دادند و بعد نماز صبح حرکت کردیم. ذوق می‌کرد و از خاطره اردو می‌گفت. _خدا را شکر مادر که بهت خوش گذشت. انگار نه انگار حمیدرضا از دو نصف شب بیدار شده بود و به قول خودش تمام روز پیاده‌روی داشته و تا الان که هشت شب بود یک بند حرف می‌زد و تعریف می‌کرد.اصلاً خستگی در وجودش نبود بیشتر به خاطر این بود که با غلامعلی همراه شده بود. کار هر روز غلام همین بود مدرسه و بعدش هم تا شب پایگاه مسجد و هر چند وقت یکبار جبهه.حالا دیگه سال ۶۱ بود فکر کنم تو ای اردیبهشت ماه .توی حیاط بوی بهار نارنج پیچیده بود. یک درخت نارنج داشتیم چادری پهن کرده بودم تا بهار نارنج که میریزه جمع کنم. غلام آمد و گفت: _مامان من باید برم جبهه فکر کنم حمله در پیش داریم. دیگه از دست رفته بود جبهه برام عادی شده بود وسایلش را جمع کردم و گذاشتم توی ساکش.خداحافظی کرد و رفت گفت میرم کازرون جا هم با مادر جون و خاله ها خداحافظی می‌کنم و با اتوبوس های سر جاده میرم. چند روز که شد زنگ زدم و به مادرم گفتم غلامعلی رفت؟ _آره مادر جان اومد .شب هم اینجا بود. صبح هم با خواهرت و شوهرش بردیمش سر دو راهی با کازرونیها رفت. مادر تو نگران نباش من براش کتلت درست کردم و رنگینک . همه چی براش گذاشتم. _دستت درد نکنه مادر جان .وسایل را برد؟ _خودش که نمی برد می گذشت ولی ما اصرار کردیم خواهد گرفت زیر چادرش همین‌که در اتوبوس نشستیم را گذاشتیم جلوی پاش. با اتوبوسی که از تهران می اومد رفت.اگر بدون هیچ جوان‌هایی توی اتوبوس بودند چه ذوق و شوقی داشتند. همشون تا غلام وارد اتوبوس شد کلی ذوق کردن. بعضیهاشون آقای محکمی را می‌شناختند و سلام می‌کردند و می‌گفتند: آقای محترم تو چقدر همراهی می کنی؟! خدا خیر بده شوهرخواهر را بچه های اتوبوس میگفتند:غلام یه چیزی هست که تو کازرون را ول نمیکنی! اینقدر دوست دارم که تا اینجا میان همراهی می‌کند و غلام می خندید. ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥درخواستی که حاج قاسم ساعاتی قبل از شهادت از خدا داشت...🎬برشی از مستند ۷۲ ساعت 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷یک روز ایشان را خیلی خوشحال دیدم،‌جریان را پرسیدم. آقای حسینی امام جمعه قادر آباد می گفت: هر کس سید باشد، چون از فرزندان حضرت زهراست، پس با ایشان مَحرم است! دلم شکست و حسرت خوردم که چرا سید نیستم. آقا ادامه دادند: البته کسانی که همسرشان سیده است، چون داماد حضرت زهرا(س) می‌شوند با خانم مَحرم هستند! این جمله را که شنیدم می‌خواستم از خوشحالی بال دربیاورم، چون همسرم سیده است! آقا کمـال خیلی به سادات و ذریه حضرت زهرا احترام می گذاشت. می‌گفت من وقتی همسرم خواب است، اگر بخواهم از کنارش رد شوم، هیچ‌وقت از بالای سرش عبور نمی‌کنم، حتماً از پائین پای او می‌روم، چون همسر من سیده است. شرم می‌کنم از بالای سر اولاد رسول‌الله(ص) عبور کنم 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای تفریحاتی از حاج قاسم که بوی شهادت میداد 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 | 🔻شهید برونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای شهید می‌آید، در خواب با کسی صحبت می‌کرد و می‌گفت، یازهرا(س) 📍چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمی‌شدند در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم بیدارشان کنم، ناراحت شد به سمت اتاق دیگری رفت، من نیز پشت سرش رفتم. 🌟 دیدم گوشه‌ای نشست، اسم حضرت فاطمه را صدا می‌زد و از شدت گریه شانه‌هایش می‌لرزد؛آرام‌تر که شد، به من گفت: چرا بیدارم کردی، داشتم اذن شهادتم را از بی بی فاطمه(س) می‌گرفتم. 💬 نقل از همسر شهید عبدالحسین برونسی 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb