شهدای غریب شیراز
ﺩﺭ اﻧﺘﻆﺎﺭ ﺷﻬﺎﺩﺕ
🌸سید محمد برای گذراندن دوره فرماندهی[دافوس] به تهران رفته بود، اما خیلی زود برگشت، شیراز. گفتم: مادر مگه تو درس نداری؟
خندید و گفت: شرط گذاشته بودم اگه عملیاتی در پیش بود، برگردم جبهه، حالا هم عملیاتی در پیشه!
یک روز بیشتر نماند. خداحافظی کرد و رفت.
دلم گواهی بد می¬داد. همیشه قبل از اعزام در گوشش آیت الکرسی می¬خواندم که سالم برگردد. آن¬بار مرا برد گلزار شهدا، گفت: ببین مامان، همه دوستام دارن شهید می¬شن، اما من خمپاره هم کنارم زمین بخوره، به خاطر دعای شما یه ترکش هم نمی¬خورم!
سکوت کرد. با التماس گفت: مادر این بار برای سلامتی من دعا نکن!
چند روز از برگشتش به منطقه می¬گذشت که خبر عملیات کربلای 4 به گوش ما رسید. بعد از کربلای 4 بود که تماس گرفت. صدایش شکسته بود. خبر شهادت دوستانش را می¬داد به خصوص حاج مهدی زارع و محمد اسلام¬نسب. می گفت مادر همه دوستانم شهید شدند، تنها من ماندم و هاشم[اعتمادی].
رفته بودم خانه خواهرم که می¬شد مادر زن کمال. کمال و مهدی و جمال هم آمدند. کمال حال سید محمد را پرسید. جریان تلفن سید محمد را گفتم. مهدی از جا پرید، گفت: من که فردا می رم پیش سید محمد!
کمال و جمال هم گفتند ما هم می¬آییم. همسر کمال گفت: آقا مهدی که پاسدار است، شما که نمی¬تونید بدون حکم برید!
قرار شد مهدی روز بعد برود، کمال و جمال هم بعد از گرفتن حکم، روز بعد مهدی.
چند روز بعد دوباره سید محمد تماس گرفت و گفت: مادر. مهدی، کمال و جمال پیش من هستند. اگر شهید شدیم مراسم همه ما را یک¬جا بگیرید!
من با مادر ظِل انوار ها دخترخاله بودیم، خانه آن¬ها هم روبروی ما. از کودکی این چهار نفر با هم بزرگ شدند. سیدمحمد از جمال هم کوچک¬تر بود، اما از همان کودکی بیشتر با مهدی اُخت بود، همیشه با هم بودند و با هم رفتند.
📚از مجموعه #شمع_صراط
📄برشی از کتاب #سهمی_برای_خدا
هدیه به شهیدان سید محمد کدخدا، کمال، مهدی و جمال ظل انوار و هاشم اعتمادی #صلوات
#شهدای_فارس
🌷☘🌷☘🌷☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷نوار کاست روضه حضرت زهرا(س) را روشن کرد و بی خجالت و رودربایسی با من، شروع کرد به زار زار گریه کردن، به طوری که صدای هق هق و ناله اش تمام خانه را فرا گرفت. وقتی کمی آرام شد، گفت: « نمی دانم چرا هر وقت در مورد حضرت زهرا(س) چیزی می شنوم نمی توانم خودم را نگه دارم و اشک از دیدگانم جاری می شود!»
🌷دیدم توی بازار رضا مشهد، از مهر فروش ها سراغ چیزی را می گیرد... ساعتی دنبالش بودم تا بالاخره چیزی خرید. گفتم آقا رضا دنبال چی بودی؟
گفت: تربت کربلا...
گفتم برای چی؟
گفت: می خواهم کام دخترم زهرا را با تربت کربلا باز کنم!
🌷از مشهد برگشته بود. دستم را گرفت و با حالتی زار گفت: چقدر در کنار ضریح برای تو و تنهایی بعد از من گریه کردم، تو و زهرا را به آقا امام رضا سپردم!
متعجبانه گفتم: زهرا کیه؟
با لبخندی پدرانه گفت، دخترمان را می گویم! می دانم با آمدن زهرا من باید بروم.
گفتم واقعا بچه ما دختره!!!
🌷بی خبر از جبهه آمد!
گفتم: «تو چطور می دانستی که زمان دنیا آمدن بچه نزدیک است؟»
گفت:« من از خدا چیزی می خواستم، می دانم که الان موقع آن است!»
شب بعد ناخودآگاه به رضا گفتم، نمی دانم چرا احساس می کنم امشب باید قرآن بخوانم، نشستم به قرآن خواندن. صبح نشده، زهرا بدنیا آمد.
چه احساسی داشت رضا وقتی دخترش را می دید، یک پارچه نور شده بود. دخترش را، زهرایش را در آغوش گرفته بود و در گوشش اذان و اقامه می گفت، بعد هم کامش را با تربت کربلا و آبی که از جبهه، از روضه حضرت زهرا آورده بود گشود.
انگشتش را توی دهان زهرا گذاشته بود. گفتم چی کار می کنی؟
گفت: داره شیره جانم را میمکه، دخترم آمد من باید بروم!
🌷آخرین باری که زهرا را دید، زهرا 9 روزه بود. زهرا را جلو خود گذاشته و برایش از شهادت می گفت، از اینکه بابا باید برود و دختر باید غم خوار مادر باشد! نگاه مهربانش همچون باران رحمت بر زهرا می بارید.
زهرا آن شب خیلی بی تابی کرد. رضا او را در آغوش کشید و چیزی در گوشش گفت، زهرا آرام شد و سکوت تمام وجودش را فرا گرفت.
🌷رضا در شب اول عملیات والفجر هشت، با رمز یا زهرا به شهادت رسید. رضا را به معراج شهدای شیراز آورده بودند. بعد از یک هفته هنوز خون از زخمش جاری بود. زهرا خیلی بی تابی می کرد. زهرا را روی سینه رضا گذاشتیم. آرام شد و شروع کرد به خندیدن. روی لب های رضا هم لبخند آمد. زهرا را بلند کردیم... گریه اش شروع شد، لبخند هم از روی لب های رضا رفت...
🌷بعد از شهادت رضا بود. زهرا به شدت نا آرامی می کرد، در تب می سوخت و گریه می کرد. واقعاً عاصی شده بودم دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: «آقا رضا خسته شدم، خودت می دانی و زهرا، من که نمی توانم او را آرام کنم!»
جانماز رضا، همیشه همان جا که نماز می خواند پهن بود و عبایش تا شده و مرتب روی آن. زهرا را گذاشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشم هایم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست!
از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود. دست به پیشانی اش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت روی جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده!
📚 از مجموعه #شمع_صراط
📄 برش هایی از کتاب #مقیم_کوی_رضا
🌸🌾🌸🌾
#شهیدرضاپورخسروانی
#شهدای_فارس
🌸♥️🌸
سمت: معاون مخابرات لشکر 19 فجر
شهادت: 22/11/1364
#عملیات والفجر8
🌷🌷🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
شهدای غریب شیراز
🌾 عملیات خیبر اولین عملیاتی بود که کل هدایت عملیات زیر نظر سپاه بود، بنابراین آتش توپخانه هم تماماً باید توسط سپاه کنترل می¬شد. عملیات خیبر اواخر سال 1362 بود و ما اوایل این سال، اولین نیروهایی را که برای دوره تخصصی توپخانه به اصفهان فرستاده بودیم، تازه دوره را تمام کرده بودند. نظر فرماندهان توپخانه شهیدان حسن شفیع زاده و حسن طهرانی مقدم این بود که در این عملیات هدایت آتش توپخانه را ترکیبی از علم و تجربه قرار دهیم. از یک طرف یکی از نیروهای فارغ التحصیل دانشکده توپخانه را بیاوریم، از طرف دیگر یکی از نیروهای با تجربه توپخانه که در عملیات¬های پیشین خوش درخشیده است را انتخاب کنیم. به این ترتیب تیم¬های دونفره توپخانه تشکیل شد، قرعه کمال هم به نام[شهید] حبیب الله کریمی افتاد و خط طلائیه که لشکر 27 محمد رسول الله(ص) در آن¬جا عمل می¬کرد.
تیم دو نفره کمال و حبیب شکل گرفت. در ابتدا این رابطه یک رابطه کاری و تخصصی بود. اما کم¬کم این رابطه شد یک رابطه کاملاً دوستانه و عاطفی. وابستگی شدیدی بین این دو مرد خدا شکل گرفت و شدند دو دوست مثال زدنی. اولین حضور موفق این تیم دونفره هم تطبیق آتش و طرح¬ریزی آتش توپخانه در محور طلائیه در عملیات خیبر بود.
مقر این¬ها مکانی بود در نزدیکترین محل به منطقه عملیات، در طلائیه. غیر از یگان های توپخانه سپاه، دو یگان از توپخانه 33 و لشکر 92 ارتش زیر نظر این¬ دو نفر بود، یعنی بیش از پنج گردان توپخانه. با آغاز عملیات خیبر آتش بسیار سنگین و حساب شده¬ای توسط تیم این دو نفر، در محور طلائیه روی سر دشمن ریخته شد.
در نهایت، نتیجه آتش توپخانه در این محور بسیار رضایت بخش بود. شاید فرماندهان عملیات، از خیلی موارد در این عملیات شاکی بودند، اما متفق القول از آتش پشتیبانی توپخانه در این عملیات راضی بودند. به خصوص شهید حاج محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص)، چند روز قبل از شهادت در همین عملیات، شخصاً اعلام رضایت خود را از این مورد به من اعلام کرد و گفت: این براداران توپخانه با این آتش دقیق، دِین خود را نسبت به اسلام ادا کردند!
همین گروه و تیمی که این دو نفر تشکیل دادند، شد هسته اولیه تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص) تهران، که بلافاصله بعد از عملیات خیبر این یگان مؤثر در جنگ را تشکیل دادند....
حبیب چهار ماه بعد از شهادت کمال، به کمال دست داد و پیکرش با اینکه می شد در ابادان، تهران، شهرکرد و مردوشت به خاک سپرده شود، در چند قدمی کمال، در گلزار شهدای شیراز دفن شد.
👆 روایت سردار یعقوب زهدی
📚از مجموعه #شمع_صراط
📄برشی از کتاب #سهمی_برای_خدا
🌸🌹🌸
#شهیدان کمال ظل انوار و حبیب الله کریمی
#شهدای_فارس
🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ ﺷﻴﺮاﺯ ﺭا ﺗﻨﻬﺎ ﻧﮕﺬاﺭﻳﺪ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌸به زیارت حرم امام رضا(ص) رفته بودیم. روز دوم سوم زیارت بود که رفتیم برای خرید سوغاتی. سراغ اولین چیزی را که گرفت، کفنی بود. یکی برای خودش، یکی یکی هم برای ما. کفنی را که برای خودش گرفته بود، جلو چشمان متحیر ما باز کرد و با قد و قواره خودش سنجید. با خنده رو به فروشنده گفت: «آقای عزیز این که برای من کوچک است، بی زحمت یه بزرگترش رو بده که پاهام نزنه بیرون، این جوری که مردم از من می خندند!»
فروشنده که متعجب تر از ما به رضا نگاه می کرد، شوخی اش گل کرد و خیلی جدی گفت:« ای بابا مگه می خوای با کفش کفن بپوشی که پاهات می زنه بیرون! ثانیاً الان جوان هستی و رشید، وقتی پیر شدی خمیده می شی اندازه ات می شه!»
رضا زد زیر خنده و گفت: « نه پدر جان من کفن را برای جوانیم می خواهم، نه پیری!»
وقتی به مهمان سرا برگشتیم، کفنی ها را در پارچه ای پیچید و برای تبرک برد به حرم. وقتی برگشت شوخی و جدی گفت:«فکر کنم کفنی من جوری بوده که حتماً آقا لمسش کرده!»
در وصیتش نوشته بود:« اگر جسمم برگشت با خلعتی که به ضریح مطهر ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرضا(ع) متبرک شده به خاک بسپارید تا این نشانی از غلامی حقیر باشد نسبت به پیشگاه ایشان!»
چند ماه تا تحقق این آرزو باقی نمانده بود...
از مجموعه #شمع_صراط
برشی از کتاب #مقیم_کوی_رضا
🌸🌷🌸
#شهیدرضاپورخسروانی
#شهدای_فارس
👇
سمت: معاون مخابرات لشکر 19 فجر
🌺🌷🌷🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75