eitaa logo
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
4.9هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
48 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇.. تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷پس از ادغام یگان قائم با لشکر المهدی(عج)، سید جلیل به عنوان فرمانده گردان سلمان انتخاب شد. گردان هنوز جان نگرفته و هیچ گونه امکانات و تجهیزاتی نداشت. شبی با [شهید] مسعود اصلاحی در چادر خوابیده بودیم، مسعود می گفت: «گردان را به سید جلیل داده اند، باید همه همتمان را بکنیم تا گردان جان بگیرد.» من هم قول دادم به فسا که رفتم برای گردان نیرو و تجهیزات جمع کنم. همین کار را هم کردم امام هنوز دو دل بودم که اگر سید جلیل از گردان برود، بر سر این اجناس و امکاناتی که جمع کرده ام چه می آید! روزی سید جلیل را در محوطه سپاه دیدم که دست فرزند کوچکش را گرفته بود. به سید گفتم: «سید اگر شما در این گردان ماندگارید من کمک های مردی را اینجا بیاورم، چون ما به خاطر شما وارد این گردان می شویم.» دستش را روی سر پسر کوچکش گذاشت و گفت: «به جان فرزندم میثم، قسم می خورم که باید جنازه ام را از این گردان بیرون ببرند. من از این گردان بیرون نمی روم تا شهید بشوم!» به وعده اش هم عمل کرد و تا زمان شهادت گردان را رها نکرد. 🌷 🌷🌷🌷 @shohadaye_shiraz
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
#ﺷﻬﻴﺪﺟﻼﻝ_ﺣﺴﻴﻦﭘﻮﺭ #ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﻓﺎﺭﺱ
🌷روی تپه ریشن که تازه آزاد شده بود، راه می رفتم که کس مچ پایم را گرفت. برگشتم، دیدم جلال است. تا کنارش نشستم، دستش را از روی گلویش برداشت و خون با فشار از حنجره بریده اش بیرون زد. مدتی قبل بود. جلال کنارم بود. چیزی توی جیب چپ پیراهنش می گذاشت، برگ جیبش بالا رفته بود. دیدم پشت برگ جیبش یک فشنگ را نقاشی کرده است و در ادامه آن نوشته است: اهلا من العسل! [شیرین تر از عسل] گفتم: جلال دوست داری شهید بشی؟ گفت: خیلی! گفتم: چطور؟ دست روی گلوش گذاشت و کشید گفت: یه تیر بخوره اینجا مثل علی اصغر امام حسین شهید بشم.... با سر به من اشاره کرد که گلویم ترکش خورده؟ با بغض گفتم آره. چند دقیقه بعد به آسمان پر کشید... 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
قرار بود یک اتوبوس از بچه های مخابرات را ببریم مشهد. شهید حاج محمد ابراهیمی با وسواس و گزینشی ۳۹ نفر را انتخاب کرد. شب حرکت بود که خبر دادن اتوبوس ۴۱ صندلی دارد. حاج محمد گفت یکیش احمد باشه! نماز صبح رفتیم نمازخانه پادگان. بعد نماز منتظر شدیم تا سلام های احمد تمام بشه. خواست بره، حاج محمد بهش گفت:احمد میای امروز بریم مشهد؟ احمد بلافاصله نشست و به سجده رفت. چند دقیقه ای اشک می ریخت. بلند شد و گفت: نمی دونستم آقا یک بار هم بهش بگی، انقدر زود جواب می ده، چرا نیام! گفتم احمد چی شد؟ گفت هر روز رو به آقا می گفتم: اطلبنا من جوارک، امروز گفتم آقا اطلبنا من قبرک! چند دقیقه نشد، طلبید! چند روز بعد در حرم آقا امام رضا بود که گفت: برات شهادتم را از آقا گرفتم! بعد سفر، روز اول والفجر۸، شهید شد. 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75