🌹 یا شهید🌹
🌷سعید عملیات محرم, در شرهانی شهید شد, از جنازه اش هم خبری نشد. برادر بزرگمان محمد, طاقات دوری از سعید را نداشت, بلافاصله به جبهه اعزام شد. هنوز بیست روز از شهادت سعید نگذشته وصیتش را نوشت و نوشت: مادر هرگاه خبر شهادتم را برایت آوردن بدان تیر به دوجای بدنم اصابت میکند اول به مغزم که به فکر خداست و دوم به قلبم چون برای ملت مسلمان می تپد.
وقتی خبر شهادتش امد, مادر شک نداشت به تحقق وعده محمد, که تیری در سر و تیری به قلبش نشسته بود.
🌷 محمد شهید بود و شهید هم غسل ندارد. نمازش را خواندیم و دفنش کردیم. قبر را که صاف کردیم, گفتند شهید شما غسل دارد!
گفتم اما دفن شد, تمام شد.
گفتند باید غسلش بدهید.
خودم بیل دست گرفتم و شروع کردم دوباره قبر پسرم را کندن. محمد را از قبر بیرون کشیدم و در غسالخانه خودم غسلش دادم و دوباره بردمش داخل قبر. دوست داشتم برای اخرین بار ببینمش. کفن را از صورتش کنار زدم. صورتش که بیرون امد, لب هایش به خنده باز شد.
صورت خندانش را بوسیدم. گفتم پسرم, من بعد از خدا و پیغمبرش جز تو کسی را ندارم, تنهام نذار...
هیچ وقت تنهام نذاشت و هر وقت مشکلی هست به خوابم می اید.
🌷باز محمد را در خواب دیدم. گفت بابا یکی از دوست هام از قیر و کارزین برای دیدار با شما میاد، اما آدرس را بلد نیست، صبح فلان چهارراه برو دنبالش!
صبح رفتم سر همان چهارراه. دیدم آقایی حیران ایستاده. گفتم جوون، دنبال جایی هستی؟
گفت: می خواهم برم خانه شهیدان بادرام اما بلد نیستم!
گفتم: خوش آمدی، من پدر محمد هستم!
🌷 شب عید بود. سه فرزند داماد شهیدم (حجت بادرام) هم در خانه ما بودند. گفتم خدایا من که چیزی در خانه ندارم به این فرزندان شهدا عیدی بدهم. همان شب خواب دیدم پسرم محمد و دامادم حجت وارد خانه شدند. محمد گفت: بابا مهمان داریم!
رفتم پشت در، دیدم سیدی نورانی پشت در است.
گفتم: معرفی نمی کنید؟
محمد گفت: ایشان امیرالمؤمنین علی هستند و در حال سرکشی به خانواده شهدا. دست و صورت آقا را بوسیدم.آقا به منزل تشریف آوردند. چند سؤال از من پرسیدند بعد هم سراغ بچه ها را گرفتند. بچه های شهدا را صدا زدم. آمدند. آقا صورت آنها را بوسیدند و با آنها مهربانی کردند، بعد از جیبشان به هر کدام از بچه ها یک پاکت عیدی دادند که روی هر کدام اسم آنها نوشته شده بود. بعد سراغ مادرشان را گرفتند و به ایشان نیز هدیه ای دادند...
صبح به همسرم گفتم منتظر باش، امروز مهمان داریم. قبل از ظهر چند نفر از دوستان دامادم، شهید حجت بادرام آمدند. به هر کدام از فرزندان شهدا و همسر شهید، یک پاکت که اسمشان رویش نوشته شده بود عیدی دادند و رفتند!
🌾🌷🌾
#شهیدان_محمدوسعید(حسن) و حجت بادرام صلوات- شهدای فارس
🌷🌷🌷🌷