🔰پدرم میگفت: « بچه که بودم در بازار آهنگری پتکی به آهن زدم و تراشه آهن وارد چشمم شد، گفته بودند بیناییت را از دست میدهی، به حضرت ابوالفضل(ع) توسل کردم و بینایی چشمم برگشت.»
همیشه در هر اتفاقی به حضرت ابوالفضل توسل میکرد و میگفت کمکم میکند.
من 6 ساله بودم که یکی از همسایهها بچهاش را روی دست گرفته بود به منزل ما آمد و گفت: رجبعلی تو که میگویی حضرت ابوالفضل کمکم میکند، بچهام را کمک کن. بچهاش در حوض خانهشان افتاده بود و خفه شده بود. پدرم گفت: «بچهات مرده، چطور کمک کنم؟»
بچه را در آغوش گرفت و چندبار حضرت ابوالفضل را صدا میزد که بچه به هوش آمد.
🔰دو سال همراه شهید دستغیب بود. اوایل افتخاری محافظ ایشان بود ولی بعد از دیدار با امام خمینی، از طرف امام برای پدرم حقوقی مقرر کردند.به شهید دستغیب خیلی ارادت داشت. همه ما شش تا برادر را لباس نظامی پوشانده بود و به نماز جمعه برد و به آیت الله دستغیب گفت: «همه اینها را میخواهم پاسدار خودت کنم.»
عاقبت همزمان با آیت الله دستغیب به شهادت رسید.❤️
#شهیدرجبعلی_حبیب_زاده
#شهدای_فارس
🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید