eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷دیدم قاسم با فرمانده گردان داره جر و بحث می کنه. باباعلی گفت:نمیشه, اجازه نداری بری! بعد هم با ناراحتی رفت. رفتم سمت قاسم گفتم چیه؟ گفت حاجی من می خوام برم پیش ناصر(ورامینی), باباعلی نمی ذاره! گفتم خوب حتما صلاح نیست. اشکش جاری شد. با التماس گفت به خدا دلم برا ناصر تنگ شده, من می خوام برم! دلم سوخت, قاسم خیلی ناصر را دوست داشت. گفتم تا باباعلی نیومده برو! محاصره تپه که شکسته شد خودم را به تپه رساندم. تفنگش را در اغوش گرفته و کنار ناصر شهید شده بود. 🌷 یکی دو روز قبل از عملیات بود. قاسم را دیدم. نگاهی به من کرد و گفت: فلانی نور بالا می زنی، قول می دم شهید شدی، خودم بیام بالای تابوتت بایستم! من هم گفتم: باشه، من هم قول می دم وقتی شهید شدی بیام بالای تابوتت بایستم! بعد از عملیات بود. با چشم هایی پانسمان شده به معراج شهدا رفتم. از بین باند ها تابوت ناصر ورامینی را می دیدم. کنارش ایستادم. ناگهان قاسم را دیدم که با خنده می گفت: لوطی این بود قول و قرارت! یک لحظه به خودم آمدم، تنم یخ کرده بود. به سمت تابوت کنار که تابوت قاسم بود رفتم و گفتم: رفیق من آمدم!
#شهیدقاسم_کارگر #شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
🌷دیدم قاسم با فرمانده گردان داره جر و بحث می کنه. باباعلی گفت:نمیشه, اجازه نداری بری! بعد هم با ناراحتی رفت. رفتم سمت قاسم گفتم چیه؟ گفت حاجی من می خوام برم پیش ناصر(ورامینی), باباعلی نمی ذاره! گفتم خوب حتما صلاح نیست. اشکش جاری شد. با التماس گفت به خدا دلم برا ناصر تنگ شده, من می خوام برم! دلم سوخت, قاسم خیلی ناصر را دوست داشت. گفتم تا باباعلی نیومده برو! محاصره تپه که شکسته شد خودم را به تپه رساندم. تفنگش را در اغوش گرفته و کنار ناصر شهید شده بود. 🌷 یکی دو روز قبل از عملیات بود. قاسم را دیدم. نگاهی به من کرد و گفت: فلانی نور بالا می زنی، قول می دم شهید شدی، خودم بیام بالای تابوتت بایستم! من هم گفتم: باشه، من هم قول می دم وقتی شهید شدی بیام بالای تابوتت بایستم! بعد از عملیات بود. با چشم هایی پانسمان شده به معراج شهدا رفتم. از بین باند ها تابوت ناصر ورامینی را می دیدم. کنارش ایستادم. ناگهان قاسم را دیدم که با خنده می گفت: لوطی این بود قول و قرارت! یک لحظه به خودم آمدم، تنم یخ کرده بود. به سمت تابوت کنار که تابوت قاسم بود رفتم و گفتم: رفیق من آمدم! 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz