🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_شصت*
صدای اذان های دور و نزدیک، شب را میشکست و بشارتی بود عید قربان را. در میان ازدحام صداها نماز صبح خوانده شد. با طلوع آفتاب همه به جایی رسیده بودند که مرز بین مشعر و منا بود تا موعدش که شد و مسئولان کاروانها اجازه دادند، سیل آدم ها راه بیفتد به طرف منا. خروشی بود و جوشی، وقتی همه با هم روانه شدند، محشری پیش چشم و قیامتی قبل از وقوع واقعه. در منا، خیمه ها برپا بود. حجاج حرکت کردند برای« رمی جمره عقبه» هفت سنگریزه از چهل و نه سنگریزه ریخته در دامان ،باید پرتاب میشد به طرف یکی از سه نماد سنگی شیطان. قبل تر، اصرار همراهان برای نیامدن منصور بی فایده بود. سودی نکرده بود هرچند گفته بودند: «بگذار به جایت انجام میدهیم. واجب که نیست خودت بیای با این وضع» نرسیده به شیطان سنگی، پدر با همراهان و پسرش قرار گذاشت اگر از هم جدا شدند ساعت مشخصی روی پل جمع شوند. حلقه سفید دور شیطان زده شده بود. سنگریزه بود پشت سنگ ریزه در هوا. چندتایی میخورد و چندتایی از کنارش میگذشت یا نمی رسید به شیطان و می افتاد توی گودال بزرگ پایین شیطان. وقتی از تزاحم دست ها و بدن های کنار، دست هایش را رها کرد و بالا آورد و شیطان را نشانه گرفت و از ده، بیست تا سنگش، هفت تا به هدف خورد و برگشت، نمی دانست پدر، هاج و واج، روی پل به این طرف و آن طرف می رود دنبالش و خسته که می شود از چشم سراندن به همهمه های سفید، راه خیمه را پیش می گیرد .
پاهایش را دراز کرده بود هوایی بخورد. لیوان خاکشیر را بالا می رفت که با دیدن پدر به زحمت نیم خیز شد.
_بیشین ، بیشین.. راحت باش..کجا رفته بودی بابا!!؟
_من اعمالم رو انجام دادم. هرچی وایسادم شما را پیدا نکردم دیگه خودم ول کردم اومدم.
_اوووف! دردم داره؟! یه پمادی چیزی لااقل روش بمال.
یکی از روحانی ها پرسید و متوجه شد اعمال منصور چون طبق دستور نبوده باید دوباره و صحیح انجام شود. این طرف و آن طرف دنبال ویلچر گشت تا بالاخره از یکی از جانبازان تهران گرفت. روی ویلچر نشست. پدر همراه آقای کلاهی او را بردند تا اعمال را دوباره انجام دهد. در راه منصور، رو برمی گرداند به طرف پدر که ویلچر را هل می داد .
_ای شعرو چی چی بود که میخوندین...یاد تو کردم جوانی ...
_هر چند پیر و خسته دل و ..
_یادم اومد یادم اومد...حالا حکایت ما شده . «هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم...هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم.»
باز به شیطان رسیدند و باز هفت سنگریزه و منصور. ویلچر هل می خورد.
خون آرام آرام صحرا را می گرفت. آفتاب می تابید و خونهای لخته می رفتند در دل خاک. جای پاها روی خون ها می ماند و روی خاک. دست و پای گوسفند ،گرفته شد . به چشم های منصور هراسان زل زده بود و نگاهش بوی خواهش داشت؛ بوی زندگی. و مرگ، اولین چیزی بود که توی مردمک منصور درخشید.خون، فواره کرد روی لباس سفیدش. با ساعد موها را از پیشانی بالا راند و برخاست .حالا دست و پای گوسفند با فاصله کمتری باز و بسته می شد. همه جا را خون گرفته بود. گوسفندها به بغل افتاده بودند و سرشان کج شده بود. مگر جمعیت میگذاشت که به احتیاط گام بردارد و پای روی گوسفندها و خونهای گرم یا لخته شده نکشد.
به خیمه رسید. سرتاپا خون بود وقتی نشست تا موهایش را تیغ بکشند. آقای موسوی به وسط سرش که رسید تیغ را زمین گذاشت و با دو سبابه موهایش را کنار زد. از تماس انگشتان او، منصور هم برآمدگی سرش را حس کرد.
_پس چرا نمی زنی ؟!
_می ترسم بزنن بیرون!...اوف...عامو تو چی جوری زنده هستی با ای کله ت ..
لبخندی سرد به لب های پدر آمد .
_والا آقای موسوی.. یواش تر بکش ناکار نکنی بچه مو.. حواستون باشه این ترکشا اذیتش نکنند .
منصور اما انگشت به بال لباس احرام میکشید .سرش پایین بود. کلام نکرد تا تمام سرش درخششی کم سابقه گرفت. با دیدن سر تراشیده چند نفر کنارش لبخند زدند. بلند شد و خورده موهای دور گردن و لباس را تکاند و راه افتاد طرف حمام های صحرایی. از اتاقک که بیرون آمد، لباس احرام را می چلاند.
آفتاب غروب کرد و روزهای تشریق هم آمد و رفت. وقت پرواز منصور فرا رسیده بود. غصه سردی به دلش خزید وقتی روی صندلی هواپیما نشست و اوج گرفت و از پنجره، جده را تنها نقطه ای دید.
در آسمان عربستان ، تصمیمی را که یک روز در مسجد الحرام گرفته بود در ذهن محکم تر کرد. با خود گفت اگر خدا خواست به شیراز که رسیدم و چند روزی آمد و رفت ها تمام شد، زن و بچه ها را برمی دارم و یک ماهی به مشهد میروم.
دقایقی بعد در سالن انتظار فرودگاه شیراز، محمدمهدی در آغوشش بود...
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصت
🎙️به روایت تیمور مصطفی پور
این خاطره را سال شصت و سه سید برای من تعریف کرد و دلیلش هم
این بود که گفتم این همه شناسایی میروید یک بار هم مرا با خودت ببر میخواهم ببینم چه خبر است .تازه شما گاهی تنها میروید و خطرناک است، این جوری من میتوانم مواظبت باشم .
لبخند زد و هم زمان دست روی شانه ام زد که نگران نباش نوبت شما هم میرسد بعد ادامه داد: در ضمن
برادر این را هم بدان که غازی دو تا ملک داره که همیشه مراقبش هستند .
این حرف را آن قدر با اطمینان گفت که احساس کردم دارم دست و بال آن
دو فرشته را روی شانه اش میبینم.
بعد گفتم: خب لااقل از این همه شناسایی که رفته ای خاطره ای برایم تعریف کن!
خاطره اش دقیقاً جواب من هم بود و این رهایی از دست سرباز یا حتی شاید افسر عراقی چیزی جز
و
هم
نجات به وسیله ی فرشتگان نبود. جبهه البته محل عجایب و غرایب بود .حیف که خوب قدر ندانستیم .حیف که بسیاری از آنها ثبت و ضبط نشد. حیف که بعضی چیزهای آن باورپذیر نیست و چه بسا که اگر به قلم می آمدند اغراق و گزافه دیده میشدند. ولی آنان که بودند به چشم خود دیدند و واقعاً گاه حیرت کردند اما واقعیت داشت؛
برای نمونه یادم است در خط مقدم یک نوجوان جهرمی بود که شلوار نظامی نمیپوشید .بلوزش نظامی بود ولی شلوارش شخصی و هرچه هم بهش میگفتند زیر بار نمی رفت قبول نمیکرد و نمیپوشید.
راستش بقیه هم به او جور دیگری نگاه میکردند همین طور که کنارم دراز کشیده بود و خط دشمن را با سرک کشیدن های پی در پی می پایید بش سُقلمه ای دادم و گفتم : پسر خوب اگر با این لباس شهید شوی و ببرندت عقب و در شهر خودت تشییعت کنند جالب نیست. نگاهش را از روی لبه ی خاکریز به طرف من برگرداند که اول شهادت لیاقت میخواهد دوم اگر کسی مقام شهادت به من عطا فرمود خود میداند که چه کار کند.
دقایقی بعد آتش دشمن شدید شد و خمپاره پشت خمپاره بر سرمان فرو ریخت .گردوخاک غلیظی به هوا برخاست. لحظاتی بعد فریاد همان پسر جهرمی نیز در غبار پیچید و به آسمان رفت .خدا شاهد است تیکه هایی از پایش را فردا صبح پیدا کردیم و به جسدش که فقط نیم تنه ی بالا بود ملحق شد .منظورم از این حکایت همان شگفتیهایی بود که در جبهه و جنگ و از آدمهای جنگ آدم میدید و نمونهاش خود سید بود و شاید اگر عادت به گفت و گو و زبان بازکردن داشت ،حکایت های زیادی برای تعریف کردن .داشت این قدر بود که سید روحیه ی عارفانه ای داشت که یکی از نشانه هایش همین کتمان اسرار بود و گفت وگو آیین درویشی نبود . . . . .».
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصت
🎙️به روایت تیمور مصطفی پور
البته این را بگویم که سید همشهری ما بود و از قبل میشناختمش امــا در جنگ هم مدتی در گردان تخریب بودم تا این که تعدیل نیرو شدیم و از گردان امام مهدی به گردان دیگری .رفتیم جاده محل استقرار ما زیادی
زیر آتش دشمن بود و نیاز به شناسایی بود که ببینند چرا این جاده این قدر برای عراقیها حساس شده و برای کارشناسی این امر ،سید مأمور شده بود که ملاقات ما در آنجا اتفاق افتاد و همه ی این گفت و گو حاصل آن دیدار بود و من از دیدن مربی و استاد خودم در آن موقعیت ذوق زده شدم، به ویژه که او را در هیأت جدیدی میدیدم که تمام وسایلش را هم از قبیل کوله پشتی ،دوربین ،سرنیزه قطب نما و غیره با خود داشت!
🎤به روایت محمدرضا حدائق
برای یک مسئول یک فرمانده به ویژه در شداید کار چه چیزی می تواند گواراتر از یک نیروی ماهر زبردست ایثارگر پای کار باشد؟
اول چیزی که از شخصیت سید شمس الدین غازی نمود و بروز داشت این صفات بود .
شخصی مسئولیت پذیر پای کار و خودکار که نمیخواست ساعتهای زیادی را صرف توجیه او کرد؛ یعنی درک و دریافت بالایی داشت و وقتی کاری به او سپرده میشد ،
خاطر آدم جمع بود که به بهترین نتیجه ی ممکن خواهد رسید و او به گونه ای بود که یا مسئولیتی را قبول نمیکرد و یا تا انتها کار را پی می گرفت و خستگی ناپذیر بود.
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصت
🎙️به روایت
سعید افسریان
همه ی بچه ها آمدند به جز ناصر .هر مربی را برای کاری انتخاب کرده تا عملیات رزمی فتح تپه به خوبی انجام شود دو نفر هم مسئول انفجار ضدتانک بودند که حساس ترین کار بود . ناصر و سیدمهدی برای این کار در دو نقطه ی مختلف در نظر گرفته شده بودند این کار باید در آغاز رزمایش صورت میگرفت و بعد بچه ها خودشان را به بالای تپه میرساندند کار انفجار صورت گرفت. سیدمهدی رضوی به بالای تپه آمد ،ولی ناصر نیامد. من خودم از اول بالای تپه مستقر بودم بلافاصله پیجور ناصر شدم. اضطراب و دغدغه ای ناخوش تمام وجودم را گرفت و با همه ی اهمیت اردوی عملیات باد رزمی پایان دوره که محل آزمون آموزشهای ما بود دست از ادامه ی کار کشیدم و سراسیمه به پایین تپه آمدم محل انفجار را تنها من میدانستم که
البته
از روز قبل پیش بینی کرده بودیم و برای ایجاد وحشت در بین نیروها و ا آشناشدن آنها با سروصداهای مهیب و وضع و حال جنگ واقعی لازم بود چندین ترقه اتفاق بیفتد با آن که شب بود و فضا تاریک، پیش از نزدیک شدن به محل کاشت مین ،میتوانستم حدس بزنم که چه اتفاقی افتاده است. مین
منفجر شده بود و از ناصر نیم تنه ای بیشتر باقی نمانده بود که آن هم در خون غرقه بود. حالم نگفتنی بود شاید فریادهای من که با ضجه و آه و افسوس همراه بود تعدادی از نیروها را متوجه حادثه کرد و صحنه ی دلخراش تکه تکه شدن ناصر را در زیر نور کم رمق ماه هرچه دلگزاتر به چشمشان آورد خیلی زود دست به کار شدند و لخته لخته پاره های بدن ناصر را فراهم آوردند؛ جوان برومند شیرازی که از بیست بالا نداشت و برای خودش یک مربی تخریب بود. ناصر جبهه بود و به عنوان تخریب چی فعالیت میکرد تا این که مشکل برایش پیش میآید و با نامه ی سید شمس الدین غازی به پادگان آموزشی که فرماندهی آن را سردار اسماعیل شیخ زاده به عهده داشت معرفی میشود .شیخ زاده هم ناصر را به من سپرد و تأکید کرد به دلیل مشکلات خانوادگی باید چندماهی را در شیراز و در کنار مادرش
.باشد
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_شصت
.
حدود دو ماه بعد از آتش بس به اتفاق چند نفر از همکاران برای خدمت در یگانهای رزم مستقر در مرز جنوب جنگی عازم شدیم. مأموریت ما در تیپ پنجاه و شش یونس بود. ستاد فرماندهی تیپ در اهواز و گردانهای آن در خط پشتیبانی بودند. پاییز سال شصت و هفت بود و هوا هنوز از تب و تاب گرما نیفتاده بود که به گردان
دریایی معرفی شدم. فرماندهی گردان آقای گنجعلی همتی بود. فرمانده ای مدبر باهوش پخته و کارکشته او در عملیاتهای مختلف رشادتهای فراوانی از خود نشان داده بود. اسکله الامیه عراق چندبار توسط قایقهای همین گردان با کاتیوشا مورد هدف قرار گرفته بود .
گنجعلی مدام از تلخیها و عقب نشینی فاو سخن میگفت. هنوز نفس و لباس بچه ها بوی جنگ میداد .سنگرها و چینش نیروها در خطهای اول و دوم به همان سبک و سیاق گذشته بود .تنها چیزی که پایان یافته بود تبادل آتش میان طرفین بود. امکانات بسیار محدود بود برای حمام مشکل داشتیم جیره غذایی اندک و با
پایان یافتن جنگ کمک های مردمی هم نمیرسید .
مشکلات یگانهای در خط بیش از گذشته بود. یک شب در سنگر فرماندهی گردان نشسته بودیم. اردشیر محمدی مسئول دیدبانی تیپ هم مهمان گردان بود .صدای چند انفجار شنیده شد و متعاقب آن بی سیم ها شروع به نقل و انتقال اخبار کردند آماده باش زده شد. اردشیر محمدی با بی سیم به نیروهای دیدبانی دستور داد که بالای دکل بروند با خونسردی نام دکل ها را با رمز برای مخابرات دیدبانی مکالمه کرد گنجعلی نیز سکوت را شکست و فقط یک
جمله گفت:
بچه ها جنگ دوباره شروع شد!
صدای انفجار از دور به گوش میرسید اما طول نکشید که فروکش کرد .معلوم نشد که قضیه چه بوده است اوضاع به همین منوال میگذشت. یگانها همچنان در منطقه مستقر بودند .هنوز بوی جبهه به مشام میرسید رفتارها هنوز عوض نشده بود. مدتی را به همین روند سپری کردیم با طرح تفکیک نیروها من سهمیه تیپ سی و پنج امام حسن (ع) شدم و معرفی شدم بچه های شهرستان سپیدان در گردان حضرت رسول (ص) مشغول به خدمت بودند .چون عضویتم در سپاه همان شهرستان بود؛ به همین گردان معرفی شدم. مدتی در امیدیه ماندیم و در همان ایام حضرت امام رحمت الله علیه دار فانی را وداع گفت. روز رحلت امام عجب مصیبتی بود.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*