🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_نوزدهم*
وسایل شان را که با خودشان آورده بودند کف حیاط بود.غلامعلی اینها را کمکشون کول کرده بود آورده بود داخل. محمدعلی پرسید:
_خونه اجاره کردید که شیراز بمونید؟
_نه آقا..یک خونه هست تو اصغری یک سرهنگ داخلشه .از زمان شاه تو این خونه نشسته بلند نمیشه .میخواهیم فردا با این وسایل را بریم پشت در کوچه بشینیم تا مجبور بشه تخلیه کنه.
مادرشوهر میگفت:فردا رختخواب ها رو میزارم باشد در و میشینم و اینقدر این در رو میزنم تا این مرد بره بیرون.
تا آخر شب همینطور داشتن بحث می کردند از خودشون از جنگ.پیش خودم فکر می کردم خوب نیست این آقا تو این اتاق خواب به ما هم پشت در اون اتاق. یک در کشویی وسط این دو تا اتاق بود.چقدر با خودم کلنجار رفتم که میخواستم بگم کاش این مردم اینجا نمی خوابید نمی تونستم بگم .آخرش دیگه هر طور بود گفتم: «آقا میشه شما برید تو اتاق بالا خونه بخوابی؟
یک اتاق بود توی بالاخانه پله میخورد میرفت بالا.من وسایل اضافی رو گذاشته بودم اونجا و گفتم این مرد به اونجا تا ما راحت باشیم.
این بنده خداها هم می ترسیدن چون ما را نمیشناختند . نگاهی این زن و مرد به هم انداختند و مرد گفت: نه من همینجا میخوابم بالا نمیرم.
بعد از صبح زود بلند شدند و من یک صبحانه آماده کردم.غلام کمکشون وسایلشون رو کول کرد و رفتند تا بزارند در خانهای سرهنگ.زن به مادر شوهرش گفته بود توبنشین داد و بیداد کن و با زنگ بزن توی در اومده بود که از خونه بره بیرون.
نزدیکای ظهر بود که غلام برگشت.
_مادر جان چیکار کردن این بنده خداها! کارشون درست شد؟
_بله مادرم درست شد. مامان این پیرزن چه زبانی داشت.انقدر داد و بیداد کرد و از توی دردهای زرنگید چاره ای نداره یک ماشین ارتشی اومد وسایلش را برد. این سرهنگ عکس شاه داشت به چه بزرگی!عذاب خود شده بود و این قاب عکس رو زدم این درد دلش تا خرد خرد شد . سرهنگ این قاب رو نگه داشته و فکر میکنه شرایط عوض میشه!
_خوب زبانی داشتن اینا وگرنه با زبون خوش نمی تونستند سرهنگ را بیرون کنن.
همینطور تو خوشحال بود گفت :مامان من یک خورده قند و چایی بردارم.؟
_میخوای چیکار؟
_حالا تو بگو! بردارم؟
_بردار
رفتم دیدم یک پلاستیک برداشته قند ،چای و حبوبات ریخته تو کیسه .بسته گوشت و مرغ هم برداشت.
_میگی میخوای چیکار کنی یا نه؟!
_مامان یک خانواده جنگ زدن آمدن تا مسجد الصادق چیزی ندارند. گناه داره اینا را ببرم بهشون بدم.
خندیدم و گفتم:
_نمیگی بیارمشون اینجا؟!
او هم خندید و گفت:
_نه دیگه همینا میبرم براشون خوبه.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_نوزدهم*.
تیرماه سال ۱۳۶۲ گرچه تابستان بسیار گرمی داشت اما غرب برای نیروهای گردان فجر که به تازگی از منطقه عملیاتی جنوب باز می گشتند جای بسیار خوش آب و هوایی محسوب میشد.
حجت که از عملیات قریبالوقوع اطلاع داشت گوشهای نشسته بود و با حسرت به آنهایی که خود را آماده حرکت میکردند زل زده بود.
خورشید آرام آرام رنگ باخت،حاج مرتضی (سردار شهید حاج مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر) درمقابل صفوف نیروهای است که به انتظار شروع نماز تنگاتنگ هم نشسته بودند ایستاد:
_بیشتر از این وقت شما ها را نمیگیرم. انشاءالله نماز مغرب و عشا را که خوندیم راه می افتیم. یک بار دیگه تاکید می کنم رمز موفقیت ما در این عملیات رعایت سکوت و دقت در هنگام حرکت به طرف هدف هاست. بخصوص که ما فقط شبها می تونیم پیشروی کنیم چون درست در دیدرس نیروهای عراقی هستیم.در ضمن به دلایل امنیتی و به دستور فرماندهی کل تا لحظه شروع عملیاتی هیچکس نباید از موقعیت و نحوه عملیات چیزی بدونه.
طنین صدای اذان مانند نسیمی بر فراز سر نیروهای مستقر در منطقه به پرواز در آمد و لحظهای بعد سایه هایی همچون ردیف منظم درختان به حرکت درآمدند.
حجت فانوسقه اش را محکم کرد و صورتش را تا نیمه با چفیه پوشاند.
_خب بچه ها من رفتم.
سعید با افکاری پریشان به او خیره شد.
_آخه این که نمیشه.
_چی نمیشه؟!
_این که همینجوری راه بیفتی و با اونها بری! تو جزو این نیروها نیستی حجت..
_چه فرقی می کنه همه ما برای یک چیز آمدیم. خوب من می تونم به عنوان یک تک تیرانداز به آنها کمک کنم.
_یعنی مثل یک نیروی عادی!؟
حجت خندید: «مگه من غیر عادی هستم که نتونم مثل یک نیروی عادی برم؟!»
_نه منظورم این نیست.. ولی تو چه جوری بگم در واقع تو فرمانده هستی!
_این چه حرفیه !مگه نشنیدی نقش تک تیراندازها توی عملیات خیلی مهمه! دیگه زیاد معطل من کن داره دیر میشه.
_پس لااقل به فرماندهی اطلاع بده.
_لازم نیست .شما که میدونید. اگه احتیاجی بود خودتون خبر بدین .نذارن برم.
۴۸ ساعت پیش از شروع عملیات دو گروهان از گردان فجر به فرماندهی حاج مرتضی از ارتفاع چند هزار متری مرز ایران و عراق به سمت موقعیت از پیش تعیین شده حرکت کردند.این دو گروهان مأموریت داشتند با گذشتن از مرز عبور از مناطقی که در دست نیروهای عراقی بود برای حرکت آخر که تصرف یکی از ارتفاعات درون خاک عراق بود آماده شوند. اما هیچ کس حتی نمیدانستند عملیات کی، کجا و چگونه شروع خواهد شد.
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_نوزدهم*
✅به روایت محمدحسن زارعی (برادر شهید)
سه هفته ای می شد که حاجی را ندیده بودم.برایش دلتنگ بودم او کسی نبود که بتوان دوری اش را تحمل کرد.همراه یکی از برادران بسیجی که تازه از جبهه آمده بود برای دیدنش راهی لشکر فجر شدم.
گرما کلافه مان کرده بود اما شوق دیدن حاجی چنان به جانم افتاده بود که نمی شد از آن دست برداشت.
راه طولانی بود و تا رسیدیم انگار سالی بر من گذشت. چادرهایشان در میان نخلهای بیسر برپا بود و مرا تا ۱۴۰۰ سال پیش با خود.
خیمه،نخل ، فرات...
تا رسیدیم سراغ حاجی را گرفتیم.چادر بزرگی به من نشان دادند که محل تجمع نیروها بود و برگزاری نماز جماعت.
آنجا رفتیم و چشم به راه ماندیم.انتظارمان طولانی شد پرده کنار رفت و حاجی و همراهانش با سر و روی خاک آلود وارد شدند.اما چیز خاصی در چهره شان بود که نمیشد از آن دل کند.
هنوز سلام و احوالپرسی تمام نشده بود که صدای اذان بلند شد.
به جماعت نماز خواندیم حاجی و فرماندهان مشغول صحبت شدند و من و دوستم هم در سکوت غرق شده بودیم و نگاهشان می کردیم.
غذا آوردند.اتفاقاً حاجی شهردار (شهردار یا خادم الحسین کسی که روزانه کار تمیز کردن سنگر و انجام خدمات دیگر همرزمان را به عهده داشت) بود و مسئولیت تقسیم غذا را به عهده داشت. دست به کار شد که از ستاد لشگر را خواستند.
بی معطلی رفت و ما باز تنها ماندیم و فرصت هیچ گپ و گفتی نشد.دوستم که حاجی را به جا نیاورده بود از ای روی شانه ام زد. حوصله اش سر رفته بود.
_این همه راه اومدیم برادرت را هم ندیدیم.جناب شهردار هم که تشریف بردند و وضع شهر هم به هم ریخت»
گفتم :ببخشید وقت نشد معرفی کنم همان جناب شهردار که رفت برادرم بود»
در خیالش چیز دیگری مجسم کرده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «باور نمیکنم این همه خاکی و متواضع؟! واقعا حاج مهدی بود؟!»
خواستم چیزی در وصفش بگویم زبانم یاری نکرد به یاد حرفهایی که میزد افتادم. او همیشه می گفت: «راضی نیستم پیش کسی از من تعریف کنی یک وجب قد و بالا که تعریف نداره»
حرفهایی که همیشه به آن فکر میکنم و هنوز که هنوز است پس از سالها خاموشی در گوشم صدا می کند و گویی به زندگی ام بخشیده است.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_نوزدهم*
در حالی که روز کم کم داشت چشم باز میکرد، تیر مستقیم تانک، آتشبار، توپ و همه نوع گلوله میریخت. روی دژ مرزی یعنی تنها راه عبور ما به طرف طلاییه.
پشتیبانی ما از طریق همین دژم مرزی بود برای حمایت از گردان هایی که فرستاده بودیم جلو.
مجید مسئول هماهنگی بود، بین گردان های جلو .به خاطر همان شجاعتی که گفتم .هوا که روشن شد تماس گرفتیم و قرار شد به خاطر آتش سنگین کمی به عقب برگردند .البته مجید نبود به محمدعلی شیخی گفتم برگردید عقب .بچه ها شهدا و مجروح ها را سوار آمبولانسها کردند که برگردانندعقب .چند تا از همان آمبولانس ها هم هدف قرار گرفتند .حتی خود من با جیپ فرماندهی رفته بودم جلو به اتفاق عالی کار ،گلوله توپ بغل گوشمان خورد زمین .چادر جیپ ترک خورده خودمان هم ترکش های جزئی خوردیم. رفتیم سراغ مجید گفتم این دستور نظامی است سریعتر برگردید . اما واقعاً در قاموس مجید واژه ای به نام وحشت نبود .آخر هم متوسل به محمدعلی شدیم تا نرم نرم راضی شد که برگردد اما با اکراه، اگرچه آنقدر تعلل کرده بود که می توانست عراقی ها را با نارنجک بزند.
سایه شب سنگین بود .آرام و بی خروش در دل شب جریان داشت. صداهای مبهم شب همه شب با زمزمه ملایم آمیخته بود که گاه برق آتشی همراه با صدای شلیک از آن سوی رود به چشم می خورد .شور و ولوله آرام در این طرف آب احساس میشد .قایق ها،غواص ها تجهیزات و نیروهایی که تجهیز شده بودند تا با قایق به آن سوی رود بروند. پیش تر از همه غواص ها که به رنگ شب بودند در دل آب فرو رفتند .لحظاتی بعد قایق های سرشار از رود را پیش گرفتند. مجید با اولین قایق همراه بود صدای قایق ها طوری نبود که دشمن را آرام بگذارد و هول و هراس جنون زده اش کرد .چشم های خواب آلود با ماساژ دست ها کمی آژیر شد و دست ها و قبضه ها و ماسه ها را لمس کرد. باران سرب فرو می ریخت.قایق خط شکن آماج تیر و ترکش شد. مجید گرمی قطرات خون را روی گونه احساس کرد. یکی از بچه ها به داخل خم شد و کف قایق افتاد. مجید او را بغل گرفت .دستش گرفت و خیس شد .شب تاریک بود نمیدید. نامش را نمی دانست اما صدا زد: برادر !
صدایی نشنید. دندانهایش را برهم فشرد. خون در شقیقه هایش دوید. قایق به ساحل رسیده به سرعت از آن پایین پریدند و پشت رود در ساحل پراکنده شدند.
#ادامه دارد....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_نوزدهم
🎤به روایت مادر شهید
پایین چادر را روی گلوی میکشد و رد میشود باران تند است از قطره های باران پر شده مسیر ساکتی است و گاه گاهی حرکت آب دیگر با چتر و یا عبور سریع ماشینی سکوت را به هم میزند. زنبیل را زمین میگذارد قطره های آب از چین و چروک صورت سرد میشود انگار دارند چیزی را زیر لب زمزمه می کند دستی به زانو می کشد و دوباره راه می افتد عکس های قاب شده دو سمت راه زیر قطرات باران لبخند به لب دارند صدای برخورد آب روی سنگ ها در فضا پخش میشود عبور سریع ماشینی میان چشم و تصویر فاصله می اندازد .با چند و سرفه کشدار به خودش میآید چادرش را که خیس شده محکم تر دور خودش می پیچند شاخه گلی را که در دست دارد با ملایمت تکان می دهد .سرعت قدمهایش را زیاد میکند. کنار شیر آب سقاخانه ظرف سبز رنگش را پر میکند و کنار شیشه گلاب و میوه های ریخته شده درون زنبیل قرار میدهد.
از پشت سر صداهایی بغض آلود می شنود «اله الا الله.»
رد که می شوند ۷ قدمی دنبالشان راه میافتد .چشمان ورم کرده آنها حتی زیر باران هم پیداست. بعضی آشفته با لباس های نامنظم دنبال تابوت حرکت میکنند بعضیها هم بیتفاوت دست هایشان را درون جیب کرده انتظار می کشند که این مسیر به پایان برسد.
عقب جمعیت پیرزنی لنگ لنگان دست پسرش را در دست دارد و حرکت می کند.
_محمد مادر یواشتر من هم بهت برسم. این پا درد لعنتی امانم را بریده.
*صورت محمد خیس شده اما آن روز باران می آمد دانه های درشت اشک را از صورت پاک کرد و سرعتش کم شد.*
_چیه پسرم میخوای به مادرت بگی چت شده..
_چیزی نیست مادر.. خواهشی ازت بکنم نگو نه تورو جدت تورو به بی بی فاطمه مادر.. اینقدر برام دعا نکن آیةالکرسی نخون .به خدا خمپاره بغل دستم میخوره هرکی دورو برم میوفته زمین ، من یک خراش هم بر نمی دارم .دیگه دارم خجالت میکشم.. نگاه کن همه رفیقام اینجان.
به خودش که آمد،چند وقتی از یک جا ایستاده و نگاهش همچنان عبور پیرزن و پسر را پشت سر جمعیت دنبال میکند...
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_نوزدهم
یکی از همرزمان او آقای غلام زارعی جلیانی نقل می کردند: زمانی در یکی از مناطق عملیاتی در پشت خاکریزی، سنگر گرفته بودیم. قسمتی از خاکریز به اندازه حدوداً 100 متر بریدگی داشت و در تیررس دشمن بود و هیچ کس جرأت حرکت در آن مسیر را نداشت. یک روز دیدم مرتضی سرش پایین است و خیلی عادی از آن سمت خاکریز به این سمت می آید و دشمن هم وی را به خمپاره بسته است. چون زمین نمکزار بود، ترکش خمپاره هایی که از اطراف او می گذشت به خوبی مشهود بود. من خیلی ترسیدم و با خود گفتم:الان است که مرتضی شهید شود! اما او نه تنها خیز برنمی داشت، حتی سرش را هم بالا نمی آورد و همانطور به آهستگی به سمت من آمد. دیدم خیلی در فکر و ناراحت است. پرسیدم:چیزی شده مرتضی؟ با ناراحتی گفت: دیشب خواب بدی دیده ام. با خودم گفتم حتماً خواب شهادت کسی یا شکست از دشمن و یا چیزی از این قبیل را دیده که اینطور در فکراست و حتی ذره ای هم به خمپاره های اطرافش توجهی ندارد. گفتم:ان شاءالله خیر است، چه خوابی دیده ای؟ گفت: خواب دیدم که مادرم با مادر محمد علی کلمبیا دعوایشان شده است. این را که گفت، من واقعاً خنده ام گرفت و به عظمت روح او پی بردم که چگونه خوابی چنین کوچک و بی اهمیت ذهن او را به خود مشغول کرده اما این همه خمپاره های دشمن که از چپ و راست به سمتش می آمدند کوچک ترین توجه وی را به خود جلب نکرد.
💚💚💚
400 نفر بودند که تپه «بردزرد» را فتح کردند. کار سختی نبود، اسیر هم گرفتند. اما سختی کار تازه بعد از مستقر شدن گردان فجر روی تپه شروع شد. عراق نمیخواست تپه را از دست بدهد، اما بچههای گردان فجر مقاومت کردند، آن هم بدون آب و غذا. چهار پنج روز مقاومت کردند تا نیروی کمکی رسید و تپه حفظ شد.
اما دیگر خبری از گردان فجر نبود؛ گردان شده بود گروهان و کمکم گروهان هم شده بود دسته؛ آخر از 400 نفر فقط 18 نفر مانده بودند!
آنقدر شهید زیاد شده بود، که میگفتند تعداد اسرای عراقی از تعداد رزمندههای ایرانی بیشتر شده است! گردان رفته بود و دسته برگشته بود.
این یکی از اتفاقاتی بود که نام گردان فجر و فرماندهاش، شهید مرتضی جاویدی را سر زبانها انداخت تا هر وقت کار گره میخورد یا قرار بود عملیات سختی انجام شود، نگاه فرماندهان جنگ بچرخد سمت آنها. از آن طرف هم خیلی از جوانهای شیرازی برای جبهه رفتن سر و دست میشکستند که به این گردان راه پیدا کنند.
اما مرتضی به این راحتیها کسی را راه نمیداد؛ شرایط خاص خودش را داشت. از تمرینهای ورزشی و رزمی گرفته تا تعهد گرفتن از رزمندهها که هر شب سوره واقعه را بخوانند.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_نوزدهم
🔹مجروح، مثل حسین(علیه السلام)وزهرا(سلام الله علیها)
پیکر محمودرضا آمد. در معراج شهدا در حال انتقال به بهشت زهرا بود. رفتم که ببینمش. پیکر را گذاشته بودند توی آمبولانس. رفتم توی آمبولانش و دیدمش. لباس های رزمش هنوز تنش بود؛ سرتاپاخون. اما زخم کوچک روی سر که محل وارد شدن ترکش کوچکی بود، پیدا نبود. بازوی چپ محمودرضا تقریبا از بدن جدا شده بود و به زور به بدن بند بود. روی بازو تا مچ هم، بر اثر ترکش ها و موج انفجار داغان شده بود.پهلوی چپش هم پر از ترکش های ریز و درشت بود. بعدا شمردم، روی پیراهنش۲۵ تا ترکش خورده بود. ساق پای چپش شکسته بود. شمردم ده تا ترکش هم به پایش گرفته بود. اما با همه ی این جراحت هایی که بر پیکرش میدیدم، زیبا بود. زیباتر از این نمیشد که بشود! عمیقا غبطه میخوردم به وضعی که پیکرش داشت. سخت احساس کردم حقیر شده ام در برابرش. بی اختیار زیر لب گفتم:《ماشاءالله برادر!ای والله!حقا که شبیه حسین(علیه السلام)شده ای.》اما با آن همه زخم در پهلو بیشتر شبیه زهرا(سلام الله علیها)بود.چه میگویم؟...
هیچ کس نمیدانست حرف آخری داشته یا نه. رزمنده هایی که موقع شهادت کنارش بودند، هیچ کدام ایرانی نبودند، اما بچه های خودمان که بعدا رسیده بودند میگفتند نفسهای آخرش بود که رسیدیم، حرف نمیزد. نمیدانم،شاید وقتی داخل آن کانال با موج انفجار به دیوار خورده بود"یازهرا"گفته باشد.
✍به روایت"احمدرضا بیضائی"
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_نوزدهم
از جاده شنی رد شدیم و به سنگر های کمین رسیدیم بچه های گردان هم کمک کردند .حجم آتش دشمن بی سابقه بود.
_این سنگر را خفه کن..
آرپیچی زن ایستاد اما گلوله ها امانش ندادند . تک تیرانداز به سرعت خودش را به من رساند و گفت: دست بالا کجاست؟!
_شهید شد .
سکوت کرد .چند لحظه بعد به خود آمد و گفت: هوای منو داشته باش. خط آتیش میخوام. هر وقت گفتم بزن.
آر پی جی را برداشت و فریاد زد :حالا..
_الله اکبر
تیربار و من هر دو فریاد زدیم. تک تیرانداز سنگ را هدف گرفت .سنگر منفجر شد و تک تیرانداز زمین افتاد.
به سمتش رفتم و پرسیدم :طوری شدی؟
_گموننکنم.
چشمانش را باز کرد نگاهم کرد و خندید .سنگرها خاموش شده بودند. از آنجا به سمت میدان مین به راه افتادیم.
_تخریبچی ها ؟!!!
_همه شون شهید شدن ..
نگاهی به اطراف انداختم. همه شهید زخمی شده بودند .چهار نفر بیشتر نبودیم.
_چه کار کنیم..
_من میتونم!
نوجوان بود. لهجه یزدی داشت. به کولی اش اشاره کرد و گفت: تجهیزات هم دارم.
وارد میدان شد. کمی بعد نیروهای دیگری هم به ما رسیدند و کمکی آن نوجوان یزدی معبری باز کردند. بچه های گردان هم خودشان را به ما می رساندند باز کردن برد که تمام شد به راه افتادیم.
از کنار نوجوان تخریبچی گذشتیم خودمان را به پشت خاکریز دشمن رساندیم. آسمان هنوز تاریک بود که دشمن محور را با منور روشن کرد و از همان جا ما را به آتش بست.
عقیقی داد زد: پناه بگیرید!
کنار تلی از خاک پناه گرفتم. چیزی پشت سرمان منفجر شد. صدای ناله ای به گوشمان خورد .برگشتم . نوجوان به شدت مجروح شده بود به طرفش رفتم زیر لب شهادتین میگفت.
_چیزی نیست آروم باش.
_السلام علیک یا اباعبدالله..
از ناحیه دست و پا مجروح شده بود. فکر میکردم در حال شهادت است.
_می خوام کمکت کنم.
_بندش رو باز کن تا سبک بشم.
کولی اش را باز کردم و پرسیدم: اسمت چیه؟!
_جعفر.
_جعفر جان چی میخوای فقط از من آب نخواه..
_آب نمی خوام.
دست صورت و پاهایش غرق خون بود.
_تکان نخور تا زخمت را ببندم.
با کارد پاچه شلوارش را پاره کردم و زخم را بستم. باران و گلوله ها قطع شده بود که فریاد زدم: تکون نخور.
_یا بی بی فاطمه زهرا...
به پشت روی زمین افتاده بود. نفس نفس میزد.
_خوب میشی قول میدم.
هر دو دستش راگرفتم و او را کشان کشان به پشت خاکریز بردم.
_برو ..برو..
_برم؟! یادت هست قمقمه ات رو دادی به من..چندسالته؟!
صورتش از درد مچاله شده و صدایش میلرزید که گفت :شونزده...
_کمکت می کنم برگردی عقب..
حرفم ناتمام ماند. با تعجب شعله ای بزرگ می دیدم. یکی از بچههای گردان بود که می سوخت بر اثر آتش عقبه آرپیجی کوله پشتی و پیراهنش شعله ور شده بود.میدوید و فریاد میزد .یکی از امدادگر ها به سمتش دوید. هولش داد و او را زمین زد .خاک رویش باشید و با کمک یک نفر آتش را خاموش کرد. بوی تند سوختگی زیر دلم زد.
صدای جعفر که آب می خواست مرا به خود آورد.
_نه نمیتونم .
نگاهش چنان بود که نتوانستم با خواسته اش مخالفت کنم. با ولع قمقمه ام را خالی کرد و گفت :حلالم کن.
_چیزی نیست که قمقمه اش که مال خودت بود.
_به زحمت لبخندی زد و بریده بریده گفت ..ح..لا...لم
از هوش رفت. نگاهی به زخمش انداختم. خونریزی اش قطع شده بود . نمی دانستم چه کار باید بکنم. خمپاره ای نزدیک ما منفجر شد .زمین فریاد زد و من بیهوش شدم.
کم کم به هوش آمدم. تمام صورتم درد گرفته بود .دستم را آرام روی زخم های صورتم کشیدم .لب و کنار پیشانی هم زخمی بود. سعی کردم از جا بلند شوم اما دردی سوزنده در پای چپم زبان کشید. داد زدم نمی توانستم تکان بخورم. جعفر را صدا زدم اما جوابی نیامد. سر چرخاندم دیدم از گوشه ای دراز کشیده بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_نوزدهم
فردای روزی که به خاک سپرده شد با پدر و عبدالخالق سر قبر رفتیم .پدرم حساسیت داشت که اطراف قبر تمیز نیست و نیز میخواست برای
سنگ قبر اندازه بگیرد وقتی رسیدیم مقداری از خاک قبر را کنار زدیم عطر خوشی برخاست هر سه به هم نگاه کردیم آقام یکباره نشست روی زمین و شروع کرد به ذکر گفتن اشک در چشمانش جمع شد و همین طور
که بغض در گلو داشت گفت :یقیناً دیشب اینجا خبرهایی بوده است به صرافت افتادم که مقداری از این گل معطر را بردارم همین کار را هم .کردم تکه ی کوچکی از آن کلوخ را برداشتم و بوییدم عطر بیمثالی داشت ، چیزی شبیه عطر گل محمدی هنوز مسحور کننده تر تا چهار سال آن کلوخ را نگهداری میکردم که عطرش هنوز مثل روز اول بود و عمویم که مداح ،است بارها این موضوع را در مراسمش عنوان کرد آخرین حرفی که در یکی از مکاشفه ها از شمس الدین شنیدم این بود که « هروقت برای من برنامه یا مراسم بگذارید من ضامنم.»
🎙️به روایت عبدالخالق غازی
عکس شاه را قاب گرفتیم و گذاشتیم توی طاقچه هر چه عکس شاه
و
فرح و ولیعهد هم بود از توی کتابها درآوردیم و چسباندیم روی در و دیوار عمه بنده ی خدا هاج وواج و حیران مانده بود که چه شده است؟
مرتب هم سراغ ماشاءالله را میگرفت که بی جواب بود.
شاید خیال عمه این بود که ما سر عقل آمده ایم و دست برداشته ایم. شاید هم فکر میکرد در مملکت خبرهایی شده که او اطلاع ندارد .به هر حال تک اتاق غله ای عمه در محله ی گودعربان شد محل تبیلغات شاه و فرح دستور بعدی جمع کردن کتابها و نوارها بود. یک گونی پیدا کردیم و هرچه ،کتاب ،نوار جزوه دست ،نوشته برگهای استنسیل شده و نام و نشان بود یکجا ریختیم در آن ، بعد رفتیم سراغ صاحب خانه ی عمه ،حاج مصطفی صفا که مرد مؤمن و باصفایی بود و اجازه گرفتیم و گونی را در باغچه حیاط چال کردیم. نوبت به توجیه کردنِ عمه رسید .تلقین این جمله ها کارساز بود که مملکت باید شاه داشته باشد. شاه سایه خدا روی زمین است حالا اگر چهارتا بچه مزلف ، توی خیابان بریزند و شعار بدهند و شیشه ی بانک بشکنند و ترقه در کنند نباید خیلی نگران بود .مردم عاقل تر از این حرفهایند.مملکت داری مگر کار آسانی است ؟!من که اتاقم دیگر جا ندارد و الا باز هم عکس اعلی حضرت را می زدم .من که جانم برای شاه در می رود.
این بچه ها خوشی زده زیر دلشان ، کله شان داغ شده .شما به بزرگواری خودتان ببخشید.حالا ساعت حتما از ۱۲ شب هم گذشته ،چون ما ساعت یازده و نیم بود که از دستشان فرار کردیم.
کم کم عمه متوجه شد که چه اتفاقی افتاده و بهترین کار همین بود که ما کردیم.
#ادامه_دارد..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_نوزدهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
- ننه من طاقت ندارم بچه ام ازم دور بشه
_این حرفا چیه مادر همه میرن سربازی اشکالی نداره که!
مادرم به کرامت خیلی وابسته بود. دوتاشون همدیگه رو خیلی
دوست داشتن. خلاصه اصرارهای خانواده نتیجه ای نداد و کرامت رفت سربازی.
دوره آموزشیش صفر ۵ کرمان افتاد و بعدش هم اصفهان. مرتب نامه میداد و جویای احوال ما به خصوص مادرم میشد. چندماهی از خدمتش تو اصفهان میگذشت و چند باری مرخصی اومده بود.
- یوسف ،ننه الآن چندوقته که برادرت نیومده. فکر کنم از سه ماه بیشتر هست.
_نه مادرجون هنوز دو ماه نشده حواست کجاست؟ اون که مرتب
نامه میده دیگه چرا اینقدر شور میزنی؟!
- مادر چیکار کنم دلتنگش هستم
چندروزی از صحبت مادرم نگذشته بود که پدرم فوت کرد. سال ۵۸! حالا بیتابی مادرم بیشتر شده بود. تلفن زدیم به کرامت گفتیم بیاد، ولی بهش نگفتیم که بابا فوت کرده، گفتیم بیا که دلتنگت هستیم و یه خورده کار داریم.
آخه اگه تلفن میزدیم که بیا و فلان کار رو کمکون انجام بده هر جور بود خودش رو میرسوند.
به همین بهانه گفتیم مرخصی بگیر و بیا کرامت همین که رسیده بود تو کوچه ، پارچه سیاه رو دیده بود شده بود،
دیگه همه چی رو متوجه شد. وارد حیاط که شد ساکش رو همون دم در گذاشت و اومد طرف مادرم. تا چشم مادرم به کرامت افتاد، بلند بلند شروع کرد به گریه کردن و حالا کرامت رو هم بغل گرفته بود و دوتایی گریه میکردند .کرامت ده روزی مرخصی گرفته بود و تو این چند روز کارش قرآن خوندن و گریه کردن بود .هرچی هم بهش دلداری میدادیم فایده نداشت.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_نوزدهم
نام عملیات را هم گفت :«کربلای چهار »
بچه ها سراسیمه دست به دعا و نیایش برداشتند انفجار شروع شد با هر شلیکی که از طرف ایران انجام میشد آتش خمپاره های دشمن بیشتر میشد در انتظار بودیم که از وضعیت عملیات مطلع شویم.
فرمانده هان اعلام میکردند:
- ممکن است دشمن شیمیایی بزند ماسکهایتان را آماده کنید. سنگرهایی که در آن قرار داشتیم با خط اول فاصله چندانی نداشت. غـرش انفجارها پیاپی گوشها را آزار میداد جاده ای که در نزدیکی محل تجمع ما بود، زیر آتش سنگین دشمن قرار گرفت دشمن میخواست با ناامن کردن جاده از رفت و آمد
وسایل نقلیه جلوگیری کند .همه ی بچه ها مشغول خواندن دعا و نیایش بودند.
ساعتی بعد که شب از نیمه گذشته بود آثار نگرانی در صورت فرماندهان که به سنگر رفت و آمد داشتند حکایت از ناموفق بودن عملیات داشت. بچه ها حساس شده و پرس وجو میکردند به فکر ماسک افتادم .سراغ سنگر تدارکات را گرفتم و به سمت آن حرکت کردم. وقتی به سنگر رسیدم یا حسین گفتم. آقای احمدی از درون سنگر یا حسین گفت. معنی یا حسین این که بفرمایید .
پتویی را که از سنگر آویزان بود را کنار زدم و وارد شدم. احمدی کنار یک فانوس ساکت نشسته بود .گفتم:
_آقای احمدی سلام
پاسخ داد:
_سلا سلام ك كثر بی طمع نـ نه نیست!
- ماسکم گم شده میخواستم یک ماسک به من بدهید
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_نوزدهم
.یک شب در بین نماز مغرب و عشا در نماز خانه لشکر ، برادر حاج صادق آهنگران حسابی نوحههای حماسی و روحیه ساز برایمان خواند و دلها را کربلایی کرد، سپس یکی از فرماندهان چند دقیقه ای سخنرانی کرد، گفت شما در منطقه جنگی هستید، ممکن است هر لحظه شهید شوید، کسانی که وصیت نامه ننوشته اند همین امشب در سنگرهایشان بنشینند و وصیت نامه بنویسند.
پس از نماز عشا به سنگر برگشتم ، بعضی از عزیزان رزمنده بی سواد و يا كم سواد بودند. حدود شش ، هفت نفر به سنگر ما آمدند و درخواست کردند تا برایشان وصیت نامه بنویسم. برای این عزیزان وصیت نامه نوشتم ، سپس گوشه ای نشستم و با توجه به حالت خاصی که پس از نوشتن چند وصیت نامه برای دوستان ، پیدا کرده بودم قلم عشق را روی صفحه دل گذاشتم و اولین وصیت نامه دوران حیات خویش را رقم زدم. وقتی نگارش آن به اتمام رسید با جوهر
وجودم امضایش کردم. پس از امضاء ، از آن حالت خاص خارج شدم ، یک بار بطور کامل متن و جملاتم را در دل خواندم متوجه شدم که در حالت عادی و بدون حضور قلب هرگز در آن اوان جوانی قادر به نوشتن جملات عرفانی به این سبک نبودم.
کار نوشتن که تمام شد هر کس وصیت نامه اش را داخل پاکت گذاشت و پس از نوشتن آدرس محل سکونت بر روی آن به اتفاق ، پاکتها را به واحد تعاون لشکر که امور پستی را انجام میداد تحویل دادیم ) تعاون وصیت نامهها را جدا کرده و نگه میداشت تا در
صورتی که هر یک از رزمندگان شهید شد به آدرس او ارسال کنند ) تعاون لشکر اشتباهی وصیت نامه مرا به آدرسی که روی آن نوشته بودم ارسال و پس از چند روز وصیت نامه ام به شیراز رسیده بود مأمور پست پاکت را به درب منزل برادرم برده بود ، چون کسی در منزل نبود آن را زیر درب انداخته و رفته بود.
بعدها که از جبهه برگشتم برادرم برایم تعریف کرد و گفت : چند روز که از عملیات محرم گذشته بود و خبری از شما نداشتیم به مسافر خانه ای که روزانه لامردی ها در آنجا جمع میشدند تا از خبرهایی که هر روز از جانب رزمندگان لامردی به آنجا میرسید مطلع شوند رفته بودیم ، وقتی به خانه برگشتیم به محض اینکه درب را باز کردیم پاکتی را مشاهده کردیم که روی آن نوشته شده بود « وصیت نامه حبیب صفری ». بهت زده پاکت را برداشتیم و فکر کردیم که شما
شهید شده اید. نشستیم و حسابی گریه کردیم . آرام نمی گرفتیم درب خانه را بستیم و به بنیاد شهید شیراز مراجعه کردیم. در آنجا
لیست شهدا و زخمیها را چک کردند. نامی از شما در لیست نبود . شماره تلفن بیمارستانها و سردخانه های نگهداری اجساد را گرفتیم و نشستیم به همه آنها زنگ زدیم ولی هیچ نتیجه ای نگرفتیم .نگران و مضطرب به خانه برگشتیم و تا صبح هیچ کدام نخوابیدیم. توی حیاط میگشتیم و گریه میکردیم، تا اینکه فردا صبح یکی از بستگان به خانه آمد و گفت، حبیب امروز زنگ زده و الحمدلله سالم است. از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدیم و به دیگر بستگان هم اطلاع دادیم .
در آن زمان منزل برادرم اشتراک تلفن نداشت و من خبر سلامتی خودم را از طریق تلفن یکی از بستگان در شیراز به آنان میرساندم .)
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*