🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاه_هشتم
🎙️به روایت محمود رجایی
روزهای غم انگیز و طاقت سوز آخر که شیر بیشه چله گاه یال فرو افکنده بود و عقاب قله های« قوچ خوس» فروغی در دیدگان نداشت و پلنگ -بلندی های سپیدان سر از مجادله ی ماه برتافته بود، به اتفاق دوستان نظیر سردار حدائق، سردار مهدیار سردار مازندرانی سردار شیخ زاده به سراغش رفتیم .
پیاپی سرفه میکرد و عذر میخواست و من هرچه سعی میکردم آن برز و بالای گذشته را با لباس سبز و سفید یا با هیمنه ی کلاه تکاوری به یاد بیاورم، قامت تکیده و روی ملول و رنجورش نمیگذاشت و اینک خلاصه ای از آن شمس در مقابلم نشسته .بود به ناگزیر سخن را به گذشته بردیم و یاد کردیم از مجید رؤیایی ،ژولیده سیرت ،حسین نژاد ،محمد زاده، سعید جراحی، نعیمی، کریم حیدری و ... و دوستان به دلداری و سرسلامتی تعارف می کردند که خدا شفا میدهد.
ان شاء الله دوباره برمیگردی سر کار و ... ولی او پیش از این جایش را در بهشت قرب الهی یافته بود.
در این تعارف و تکلیفها نگاهی به من و شیخ زاده ،انداخت.
رفیقان روزهای لباس قرضی و عدس پلوهای نیمه سیر و گفت با لبخند،( که البته من طعم آن لبخند را در نیافتم که تلخ بود یا شیرین) ، که من همه چیز را پذیرفته ام و به این اتفاق دعا کنید تا این حال من به عنوان بیماری
بسیار راضی ام و خدا کند، شما هم
دعا کنید تا این حال من به عنوان بیماری نباشد، بلکه شیمیایی و به عنوان آثار جنگ باشد که من همش عین دوستانم به
خیل شهدا بپیوندم .وقت خداحافظی شاید هیچ یک از ما به ظاهر اشکی بر چهره نداشتیم؛ ولی چنان اندوهی در دلمان لانه کرده بود که گلهای
سجاده ی مغرب را حسابی سیراب کرد.
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_هشتم
گاهی شمار شهدای شهرستان، به ده نفر هم میرسید .
برخی از اجساد شهدا روزهای زیادی در منطقه عملیاتی و در گرمای سوزان مانده بودند .یکی از این شهدا سهام کریمی نام داشت. پیکر این شهید آن قدر در منطقه مانده بود که کمتر کسی میتوانست به آن نگاه کند .بچه های تعاون یکی از وظایفشان این بود که شهدا را در غسالخانه برای تشییع آماده کنند. اکثر شهدا بر روی جواز دفنشان که از معراج شهدا ارسال میشد نوشته شده بود که غسل ندارد. اما آنهایی که غسل لازم نداشتند هم میبایست به نحوی آماده می شدند تا وقتی خانواده ها برای آخرین وداع می آمدند تأثر و تألم کمتری در برداشته باشد.
عطر و گلاب پاشیده میشد و تابوتها هم عوض میشد. هنگامی که جنازه شهید سهام کریمی را دیدیم حزن انگیز بود .برادرش محمد شفیع کریمی در سپاه همکار ما بود. او کار مرتب کردن پیکر برادرش را عهده دار شد و تا جایی که توانست این کار را کرد.
ایام تلخ و روزگار غریبی پیش آمده بود. هر روز با سیل عظیمی از خانواده هایی که برای کسب اطلاع از وضعیت فرزندانشان مراجعه میکردند مواجه میشدیم. بچه های تعاون با صبر و حوصله به آنها پاسخ میدادند گاهی پیش می آمد که مراجعین کاسه صبرشان لبریز و از کوره در میرفتند یک روز صبح تعدادی از مراجعین در سالن تعاون جمع بودند. داشتم تعدادی ساک متعلق به شهدا را درست و راست میکردم که جوانی با
چهره ای خسته و غمناک پرسید: این جا کبریت هم دارید؟
درست متوجه صحبت او نشدم و خیال کردم میخواهد کبریت بخرد، با خونسردی گفتم:
-اینجا فروشگاه نداریم.
با لحنی تند هر چه توانست بد و بیراه گفت .خواستم ساکتش کنم اما کوتاه نمی آمد. وقتى تب عصبانیت او کمی فروکش کرد پرسیدم
- برادر چرا ناراحتی؟
برو تا دهانت را پر از خون نکردم -
همین طور با آرامش نگاهش کردم فهمیدم که اشتباه از من بوده و ایشان کبریت را برای روشن کردن سیگار میخواسته و من طور دیگری برداشت کردم .با آرامش نگاهش کردم با عذرخواهی دل او را به دست آوردم او هم از رفتار خود عذرخواهی کرد و گفت:
برادرم مفقود شده و هیچ اطلاعی ازش ،ندارم .ناراحتیم به همین علت است .وقتی این حرف را از او شنیدم پیشانی اش را بوسیدم .
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*