🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_پنجاه_یکم*
🌹🌹🌹🌹🌹
در آن شب حادثه اصغر با لباسهای پر از خون می دوید. صفیر گلوله هایی را که از کنارش میگذرند حس میکند. واژگون شدن ماشین همهشان پیاده را پرت شده بودند و اسلحه هایشان هم از دستشون افتاده بود.عقربه سرعت از جا بلند شده و به سمت انتهای خیابان دویده بود و برای لحظه ای سر برگردانده و دیده بود که بقیه همراهانش به کوچه فرعی باریکی پیچیده بودند. اما بعد از آن دیگر برنگشت و یک نفس دوید.
فکرت این بود که خودش را به مقر برساند تا آنها بیایند و به داد بچهها برسند.فکر حبیب دلش را ریش می کند هنوز باورش نمیشود که او شهید شده باشد صحنه تیر خوردن و فریاد دردناک حبیب مدام در ذهن تداعی می شود. بغض سنگین گلویش را می فشرد و باعث می شود نفس کشیدن اش را در حال دویدن سخت کند .
بعد از پشت سر گذاشتن چند خیابان دیگر از مهاجمان خبری نیست. آنقدر می دود تا به دیوار نیمه مخروبه می رسد که پشت آن زمین وسیعی است و برف کف آن را پوشانده است.
جست میزند و خود را میرساند آن سوی دیوار.زیر نور مهتاب خود را به سایه دیوار میکشاند و همان جا روی برفا به حالت سینهخیز دراز میکشد. هر آن ممکن است نیروهای دموکرات پیدایش کنند و او هرگز به مقر نرسد.
دوباره یاد حبیب می افتد چطور بدون او برگرد به شیراز. دست میکشد به لباس خونی اش...خون حبیب ..!! واقعا حبیب شهید شد؟! اصلاً قرار نبود در این ماموریت باشد؟!!
چشم هایش را روی هم می گذارد و شروع می کند به خواندن قران تا این که قلبش آرام گیرد.ساعتی به همان حالت درازکش می مانند سرما کمکم بدنش را بی حس می کند باید بلند شود و حرکت کند. به زحمت و رفاه می شود طول و عرض زمین را می دود تا پاهایش از حالت کرختی در بیاید.بعد به سمت رودخانه که همان نزدیکی میرود حاشیه رودخانه برای حرکت کمتر است که شب ها را از دور کمرش باز میکند و به همراه اورکت به رود خانه میاندازد که سر و وضع ظاهری رهگذران معمولی را پیدا کند.
#ادامه_دارد...
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
🌹🌹🌹🌹🌹:
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پنجاه_یکم
مجید یک داستان واره ای هم داشت که شاید هزار بار برای مان تعریف کرده بود .همیشه با خنده:« یک روز دزدی وارد باغی شد و شروع کرد به میوه چیدن. از قضا صاحب باغ سر رسید و پرسید: اینجا چه کار میکنی؟
دزد گفت: داشتم رد میشدم که یکباره باد شدیدی آمد و مرا پرت کرد داخل باغ .
صاحب باغ گفت : این میوه ها داخل دستت چه میکند.؟
دزد گفت: نمی دانم شاید باد انداخته باشد در دستم»
نوشابه هم زیاد دوست می داشت. همیشه هم با خودش داشته. پشت ماشین، توی ساک ،هرجا که میشد .هر جا هم از این دست چیزی پیدا میشد اول کسی که بطری را باز میکرد خودش بود.
بارها تعریف میکرد که مثلا رفتیم سنگرفلان فرمانده تیپ یا لشکر همه رفتند سراغ خوش و بش ،من رفتم سراغ صندوق نوشابه.
از علاقه مجید به نوشابه همین بس که یکبار در دزلی بودیم به اتفاق آقایی به نام بوران .
هوا به شدت سرد بود. چند متر برف آمده بود. گفت: بریم نوشابه بخوریم.
بدبخت نوشابه منجمد با حرارت دست هایش آب میشد و مجید جرعه جرعه سر میکشید شاید یک ربع طول کشید تا یک شیشه نوشابه را تمام کرد.
مجید را در همه لباس و هیئتی دیدیم.ف مانده گردان ،مسئول محور ، نیروی شناسایی ، معاون عملیاتی لشکر و همه چیز در لباس غواصی در عملیات کربلای ۴ و ۵ با لباس غواصی بود حاج مهدی زارع و هاشم اعتمادی هم همینطور بودند.
🌹🌹🌹🌹🌹
و ما قصه آن دوتا بسیجی.
حدود ساعت ۱۲ اما هوا گرم بود. خاک هم له له نمیزد. ما بالای ارتفاع ریشن بودیم. از گروهانی که پایین تپه بود تماس گرفتند که دو نفر از بچه های ما رفتند خودشان را اسیر کند. ما از آن بالا همه چیز را می دیدیم. آتش سنگین را ، شلیک های پی درپی و بی امان را ،حتی جنگ تن به تن را ، اما متوجه این دونفر که میگفتند نبودیم.
پیش خودمان غرولند کردی.م بیشتر ناراحت شدیم وقتی فهمیدیم یکی از آنها افغانی است. با خودم گفتم :«دیدی کلاه سرمان گذاشت. بیگانه به هر حال بیگانه است رفت که عملیات را لو بدهد»
مجید اطلاع دادیم. خیلی ناراحت شد .هنوز در شور و مشورت بودیم که موضوع را به فرمانده لشکر یعنی حاج نبی رودکی بگوییم یا نه، که فرمانده گروهان دوباره تماس گرفت و گفت : حاج مسعود بسیجی ها هر دو نفر برگشتند.
دستور تیراندازی خود به خود لغو شد چون اجازه داده بودیم که بچه ها با تیر آنها را بزنند نداشتیم که میروند اطلاعات بدند و عملیات را لو بدهند . عملیاتی که یک شب هم به تعویق افتاده بود .
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاه_یکم
🎙️به روایت محمود رجایی
ساختن اژدر باز از ابتکارات سید بود کـه بـه دیواره ی بتونی دژها میخورد و آنها را منفجر میکرد و در آب کاربرد داشته ظاهراً .
همچنین تهیه وسایل کمک آموزشی با استفاده از امکانات موجود در اوج تحریم های سالهای جنگ از نکته های قابل یاد کرد از خلاقیت سید است که علاوه بر خلاقیت و نکته سنجی و فکر کردن به موضوع دنبال کردن و به ثمر رساندن آن هم خود بحث دیگری بود که دلسوزی، جدیت و ایثار بالای شمس الدین عزیز را میرساند.
باز این که در منطقه ی جفیر موقعیت شهید ابراهیم ایل، اوایل سال هزار و سیصد و شصت و سه بود فکر کنم ،سید یک میدان موانع درست کرد که برای تمرین و آموزش نیروها فوق العاده کارساز و مهم بود، آن هم بدون هیچ ابزاری و از همه ی اینها شاید جالب تر پل شناوری بود که سید در همین موقعیت شهید ایل درست کرده بود که خلاقیت او را به اوج رساند و مجموع اینها از او یک چهره ی خلاق و مبتکر ساخته بود .
باید گفت برخی از ابتکارات سید در آن روزگار که از هیچ چیزی میساخت پایه ی خیلی از ساخته ها و ابتکارات جمعی بچه های جبهه و جنگ و حتی بعد از جنگ بود.
اما آشنایی من با شمس الدین عزیز بر میگردد به سال شصت و دو بعد از عملیات محرم و والفجر مقدماتی و والفجر یک.
آن سال ما در جبهه ی عین خوش بودیم و در واحد تخریب لشکر نوزده فجر ، مسئول تخریب لشکر در آن موقع آقای قاسمی بود که بنا شد تحولی داده شود، این شد که سید شمس الدین و محمدرضا ایزدی که بعدها به اتفاق برادرش در یک عملیات شهید شد، مسئولیت واحد را به عهده گرفتند شهید ایزدی به عنوان مسئول بود و بقیه ی امور به دستِ سید آموزشهای زمان تخریب معمولاً ابتدایی بود و درنهایت ما ده نوع مین را یاد گرفتیم و نحوه ی خنثی سازی آنها را و تخریب چی می شدیم!
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_یکم
پس از سالها رنج و محرومیت در انتظار پایان یافتن درس فرزند بزرگ خود بودند. می خواستند اولین فرزندشان را خیلی زود داماد کنند. آرزویی که هر پدر و مادری دارد و در خانواده ی ساده و صمیمی ما هم وجود داشت آن سالها سن ازدواج در محل خیلی پایین بود همین که جوان هجده نوزده ساله میشد برایش زن میگرفتند. هرگاه به مرحضی میرفتم مادر کنارم مینشست و میگفت:
- تو مگه نمیخوای زن بگیری؟
بعد یک فهرستی از دختران محل را قطار می.کرد هرگاه نظر خودش را می خواستم.
می گفت:
میل با خودته ولی دختر
خود را سبک سنگین میکردم تا مادر اسامی بیشتری را به لیست اضافه کند. بعد اسامی دخترها را نام میبرد تا این که میرسید به اسمی که من میخواستم دلم همان جا میخکوب می.شد صورتم رنگ می باخت میخواستم نظرم را بگویم رویم
نمی شد.
روزی که پدر و مادر به اتفاق اصرار میکردند که باید یکی را انتخاب کنی با شوخی
میگفتم:
- یعنی این همه دختر را به من میدهند؟
از خداشونه التماس میکنن!
با خنده ی پدر مادر تازه متوجه حرفم میشد و می خندید.
با تعارف میگفتم
- حالا شما چند سالی صبر کنید تا لااقل صورتم ریش در بیاره بعد ... شده که اون وقتی که میرفتی جبهه که توی فکر ریش و پشم نبودی حالا چی؟
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_یکم
پدر می گفت:
- بچه ام درست میگه نباید عجله کرد
از حرفم پشیمان شدم .دوست داشتم بحث ادامه پیدا کند تا شاید فرجی حاصل شود. جمله ی آخر پدر مثل یک تیر سه شعبه نشست توی گلویم.
با اتفاقی که چند روز بعد افتاد مادر دور تمام لیست دختران را خط قرمز کشید. هیچ کدام از آن نام ها در شناسنامه ام نوشته نشد!
حدود یک هفته در کنار پدر و مادرم ماندم وقتی به پایگاه سپاه مراجعه کردم، قرار
شد که ترتیب اعزام ما به جبهه بعد از عید داده شود.
یک روز در سپاه از پله ها پایین می آمدم که تلفنچی سپاه با صدای بلند مرا صدا کرد.
- تلفن دارید تلفن از راه دور
تند رفتم گوشی را برداشتم عبدالرسول بود، پرسیدم
_کجا هستی؟
_از مهاباد زنگ میزنم
_مگه شما را آن جا اعزام کردند؟
_بله فکر کنم نقل و نبات و عروس این طرفها باشد.
مدام به من میگفت مواظب خودت باش گفتم
- من این جا هستم تو باید مراقب خودت باشی.
پاسخ داد:
_خوبِ شما هم می آد!
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*