eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * یک روز همین حین مادر آنجا بود دیده بود منصور پای مصنوعی اش را در آورده بود سر کاسه زانویش روی فرش لیز خورده بود .صورتش که به هم چلیده سر برگردانده بود طرف دیوار. _مامان پات درد نمیگیره ایجوری چهار دست و پا را میری؟ _درد!؟ نه مامان درد کدومه؟! مرضیه را پایین آورده بود و بعد بچه ها از اتاق بیرون رفته بودند. _اصلاً عجیبه مامان !من با اینها که هستم همه دردهام فراموش میشه .تا حالا هم هیچ کاری براشون نکردما .ولی خدا شاهده ستاره بخوان از آسمون براشون میارم. _خدا خیرت بده ننه! حالا جدی پات درد نگرفت ؟چرا صورت توی هم کشیدی؟! _راسیاتش چرا.‌ یک کمی درد گرفت ولی گفتم این زبون بسته، یه موقع فکر نکنه باهام بازی میکنه ناراحت میشم. زنگ زده شد و رفتم و در باز به سر اسم نوزاد در گرفت. مادر بی میل نبود نام پدرش محمدتقی بر او گذاشته شود.راهبرد که میراث آبا و اجدادی را حالا در سراشیبی عمر در حوالی خودش حس کند. همان روزهای کودکی و سایه دست پدر،آش های نذری و مجالس امام حسین برایش زنده شود. وقتی نوه کوچک را خودش و دیگران صدا بزنند.طاهره خانوم با حال زایمان در حال فکر کردن به این چیزها را نداشت ‌.خدیجه خودش را یک قدم دورتر حس میکردی که بخواهد آشکارا در انتخاب اسم دخالت کند.ولی رندانه می گفت که چشم و ابروی نوزاد شباهت عجیبی به چشم و ابروی خدابیامرز داداش اسماعیل دارد. دو دختر هم بی اعتنا به بزرگترها دعواهای شان را قبل تر کرده بودند بر سر اسم های انتخابی شان و حالا در همین قهرهای خواهرها که به ساعت نمی کشد، به سر می بردند. جمع غرق این حرف های شاد از یاد برده بودند هشت دقیقه ای است که منصور رفته دم در و باز نگشته. تا اینکه برگشت با دست های سیاه و روغنی و پیشانی عرق نشسته. لکه های سیاه روغن روی شلوار ش محو بودند. _کجا رفته بودین داداش!؟ _همسایمون بود. بنده خدا سیم کشی خونشون اشکال داشت رفتم درست کردم. آبگرمکنشون هم عیب کرده بود .هی نه و نو کردن، دیگه باهاش ور رفتم خدا را شکر اونم درست شد. _مادر جون شیرینی نخور اشتها بر میشی نمیتونی نهار بخوری! نشسته بود و جوراب هایش را می کند .گل شیرینی را درسته در دهان گذشته بود. کلمات از دهان پرش سنگین بیرون می آمد. _مامان بالاخره انرژی باید بگیرم که ظرف ها را بشورم یا نه؟! میخوای عروست از خونه بیرونم کنه! _ای وای ننه..مگه ما مردیم تو ظرفارو بشوری؟! _نه نشد که بشه این چند روز ما را قرارداد داخلی امضا کردیم قبلاً .نظافت خونه مال منه فعلاً. _نگاه کن بازم داره شیرینی میخوره !!نخور ننه از اینا می خوای ناهار بخوری. _یعنی میگین ناهار از شیرینی آقا محمدمهدی خوشمزه تره؟! ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿