🌹🌹🌹🌹🌹
آدرس!!!
بسیجی هم عاشق فرهاد شده بود. گفت آقا فرهاد آدرس خونه ات را میدی به شما سر بزنم؟
فرهاد با خنده گفت بنویس: شیراز. دارالرحمه، قطعه شهدا، ردیف فلان،پلاک فلان!
بعدشهادت فرهاد رفته بودم سر مزارش،دیدم همان آدرسی است که آنروز داد!
#شهیدفرهادشاهچراغی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌹🌹🌹
#ڪانــال_ﺷﻬــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
@shohadaye_shiraz
سرگرم کار بودم که یکی بلند گفت: مادر....ﻣﺎﺩﺭ...
شروع کرد دورم چرخیدن و تکرار این جمله "مادر حلالم کن"
گفتم: برای چی؟
گفت: اول حلالم کن.
گفتم: بخشیدمت.😊
گفت: مادر چند بار صدایت کردم متوجه نشدید، مجبور شدم با صدای بلند صدایتان کنم. ببخشید اگر صدایم را روی شما بلند کردم!
#شهید محمدرضا عقیقی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#ڪانـال_ﺷﻬــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
@shohadaye_shiraz
❤️🌹❤️🌹❤️🌹
با اینکه دو فرزند داشتیم اما رفتارش چنان عاشقانه بود که همه به ما میگفتند تازه داماد و عروس!😊
میدانستم رفتنی است....😔
ضبط و نواری به او دادم تا صدایش را برایم به یادگار بگذارد.
چند ماهی طفره رفت. ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻣﺠﺒﻮﺭﺵ ﻛﺮﺩﻡ...
به ائمه اطهار سلام داد و صدایش را ضبط کرد. همان شد همدم سالهای تنهایی ام. هنوزحضورش راحس میکنم.
#ﻫﻤﺴﺮاﻧﻪ
#شهید سید محمد کدخدا
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌹🌹🌷🌷🌷
🌷دنبال عباس بودم. شهید هاشم اعتمادی گفت اشپزخانه است. رفتم, دیدم همه ظرف های کثیف پادگان را گذاشتن جلویش, در حال شستن است!
گفتم مهندس این چه کاریه!
گفت:اخرش منو جهنمی می کنی,خوب بیکاریم ظرف می شوریم!
رییس محیط زیست و منابع طبیعی فارس بود, به عنوان بسیجی امده بود جبهه. بعدم رفته بود اشپرخانه مقر, گفته بود منو فرستادن اینجا ظرف بشورم!
🌷
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺎﺱ_ﺑﻬﺠﺖ_ﺣﻘﻴﻘﻲ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🍀🍀🌺🌺🍀🍀
شهدای غریب شیراز
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ ﺩﺭ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﻴﺮاﺯ
#ﻃﺮﺡ_ﺁﻣﺎﺩﮔﻲﺑﺮاﻱ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﺷﻬﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﺫﻛﺮﺷﺮﻳﻒ:
#ﺻﻠﻮاﺕ ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ
#ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...
ﺑﺨﺼﻮﺹ #ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ
ﻣﺮﺩاﺩ ماه 94 بود که به طور اتفاقی در مجلس ختم یکی از اقوام با نام شهید سید کوچک موسوی آشنا شدم و شنیدم که مزار ایشان در گلزار شهدای شیراز هست و هر کس زیارت امام رضا (ع) بخواهد سر خاک این شهید می رود و از او می خواهد که برایش دعا کند و به همین دلیل این شهید بزرگوار به سردار شهید امام رضایی معروف شده اند. آدرس قبر ایشان را گرفتم و بعد از دو هفته بالاخره موفق شدم که مزار ایشان را پیدا کنم و سعادت نصیبم شد و همان روز چهار بار سر مزار شهید رفتم .(چون اطرافیان آدرس مزار را می پرسیدند و من آنها را به سر خاک می بردم) خطاب به شهید گفتم خودتون را مدیون نگذاشتی و امروز بجای آن دو هفته که گشتم و مزارتان را پیدا نکردم هم، مرا طلبیدید.سر مزارشان درد دل کردم و گفتم خدا را شکر، من چند سال است که هر ساله زیارت مشهد نصیبم می شود اما خواهری دارم که 6 سال است که آرزوی زیارت امام رضا (ع) را دارد و حتی فرزند سه ساله اش نذر امام رضا(ع) است اما هنوز موفق به زیارت نشده و هر سال که من برای خداحافظی می روم دخترش می گوید خاله دعا کن امسال امام رضا (ع) ما را هم بطلبد و سال گذشته هم نامه ای خطاب به امام هشتم نوشت که من ببرم .امسال هفده شهریور دوباره من عازم مشهدم و چون می دانم که مشتاق زیارتند شرم دارم که برای خداحافظی بروم ، به سید گفتم خیلی دلم می خواهد می توانستم اجازه خواهرم و بچه هایش را از شوهرش بگیرم و با خودمان به مشهد ببرم اما چون امانت هستند و امانت داری سخت است می ترسم پیشنهاد بدهم. خلاصه سر خاک شهید بسیار گریه کردم و از ایشان خواستم تا دعا کنند و واسطه شوند که امسال زیارت امام رضا (ع) قسمت خواهرم و فرزندانش بشود. بعد از یک هفته خدا حاجتم را داد و یک روز قبل از تولد امام رضا (ع) (سوم شهریور) عصر ساعت دو به طور باور نکردنی خواهرم زنگ زد و گفت سر سفره ناهار از تلویزیون تصویر حرم پخش می شده و من یک دفعه زدم زیر گریه شوهرم پرسید چرا گریه میکنی گفتم آرزو داشتم فردا که تولد امام هست آنجا بودم و شوهرم گفت من که نمی توانم شما را ببرم ولی اگر خواهرت با شما بیاید با اتوبوس بروید و شوهر خواهرم از من خواست که خواهرم و بچه هایش را تا مشهد همراهی کنم وقتی من برای کسب اجازه به همسرم زنگ زدم ایشان ضمن موافقت، گفت من در نزدیکی ترمینال هستم و برای گرفتن بلیط اقدام می کند و جالب اینکه زمانی که خواهرم به من زنگ زد ساعت دو و ربع بود و آن روزها به خاطر تولد امام هشتم بلیط زیاد گیر نمی آمد ولی خدا شاهد است که کمتر از دو ساعت بعد، یعنی ساعت چهار همان روز اتوبوس ما به سمت مشهد حرکت کرد و ما بدون اینکه جایی و یا حتی برنامه ای برای اسکان داشته باشیم اشک ریزان عازم مشهد شدیم ، خواهر آنقدر خوشحال بود که می گفت آرزو دارم تولد امام آنجا باشم حتی اگر شده شب را در چادر بخوابیم . ظهر روز تولد امام رضا (ع) ما در حرم بودیم و اشک شوق می ریختیم و خود ایشان کمک کردند و ما جایی نزدیک حرم با امکانات و هزینه مناسب پیدا کردیم ما چهار شب مشهد ماندیم و جالب اینکه خواهرم دلش غذای حرم می خواست و روز دوم اقامتمان در مشهد ما میهمان حرم شدیم و خیلی چیزهای دیگه که در این سفر دوست داشتیم به طور باور نکردنی مهیا شد و از جمله با اینکه حرم بسیار شلوغ بود خواهرم توانست دو بار خیلی قشنگ بدون آزار به دیگران دستش را به ضریح برساند و جور شدن بلیط قطار برای برگشت وخیلی چیزهای دیگه .یک روز بعد از برگشتمان خواهرم گفت که حاجتی را که ده سال است منتظر برآورده شدنش بوده از امام رضا (ع) گرفته و خلاصه این سفر بهترین سفر عمرمان بود که رفتیم و لحظه به لحظه ی شیرینش را من،خواهر و خواهر زادگانم فراموش نمی کنیم بعد از بازگشتمان از مشهد خواهرم را سر مزار شهید آوردم و با شهید آشنا کردم و چند روز بعد هفده شهریور با خانواده ی خودم به مشهد رفتم و برایم خیلی جالب بود که من با خواهرم قبل از تاریخی که قرار بود خودم به مشهد بروم و شرم داشتم خداحافظی کنم به مشهد رفتم و همه ی این ماجراها به اراده ی خداوند و درخواست این شهید بزرگوار بود که سفری زیبا، رویایی، دلچسب و فراموش نشدنی برایمان رقم زده شد.
#ﺷﻬﻴﺪﺳﻴﺪﻛﻮﭼﻚ_ﻣﻮﺳﻮﻱ
@shohadaye_shiraz
#از_شهدا_بخواه_دستت_را_بگیرند...
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
اگر هواپیما
بال نداشته باشد
خودم بال در آورده و
بر سر دشمن فرود میآیم
و هرگز تن به اسارت نخواهم داد
#خلبانشهید_عباس_دوران🌷
#سالروز_شهادت
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
💠
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 معمول این بود که تابستان ها بعد از پایان درس بچه ها, به اتفاق خانواده برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد می رفتیم. تابستان ۶۵ بود. به همین منظور مرخصی گرفتم و برگشتم شیراز. پدر مقدمات سفر را اماده کرده بود, اما یکی دو روز قبل از سفر, حسین گفت من برگ اعزام گرفته ام و دارم به جبهه می روم!
خیلی ناراحت شدم. گفتم اعزامت را لغو کن!
گفت نه!
گفتم به عقب بنداز!
گفت من برای این سه ماه تابستان ماموریت گرفتم, بعدش می خواهم برگردم به مدرسه!
پدر هم موافق رفتنش نبود. مخالفت ما را که دید گفت:شما برید مشهد زیارت من را هم دعا کنید. من هم می روم جبهه انجا امام رضا(ع) را زیارت می کنم, چون اقا در جبهه هاست.
دیگر جای اعتراض نگذاشت.
🌺🌷🌺🌷🌺🌷
#ﺷﻬﻴﺪﻏﻼﻣﺤﺴﻴﻦ_ﺩاﻧﺸﻤﻨﺪﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺗﻮﻟﺪ🌺
☘☘☘☘☘☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
چه رویایی ست
صبح بخیرهایت
طمعی دارد مانند زندگی
فقط برای من تکرار کن
#شهیداﻥ_ﺣﺴﻦ_ﻭﻣﺤﻤﺪﺑﺎﺩﺭاﻡ🌷
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی🌺
💠
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ
🌷دنبال عباس بودم. شهید هاشم اعتمادی گفت اشپزخانه است. رفتم, دیدم همه ظرف های کثیف پادگان را گذاشتن جلویش, در حال شستن است!
گفتم مهندس این چه کاریه!
گفت:اخرش منو جهنمی می کنی,خوب بیکاریم ظرف می شوریم!
رییس محیط زیست و منابع طبیعی فارس بود, به عنوان بسیجی امده بود جبهه. بعدم رفته بود اشپرخانه مقر, گفته بود منو فرستادن اینجا ظرف بشورم!
🌷
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺎﺱ_ﺑﻬﺠﺖ_ﺣﻘﻴﻘﻲ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🍀🍀🌺🌺🍀🍀
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اگر هواپیما
بال نداشته باشد
خودم بال در آورده و
بر سر دشمن فرود میآیم
و هرگز تن به اسارت نخواهم داد
#خلبانشهید_عباس_دوران🌷
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
💠
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 معمول این بود که تابستان ها بعد از پایان درس بچه ها, به اتفاق خانواده برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد می رفتیم.
تابستان ۶۵ بود. پدر مقدمات سفر را اماده کرده بود, اما یکی دو روز قبل از سفر, حسین گفت من برگ اعزام گرفته ام و دارم به جبهه می روم!
خیلی ناراحت شدم. گفتم اعزامت را لغو کن!
گفت نه!
گفتم :به عقب بنداز!
گفت: من برای این سه ماه تابستان ماموریت گرفتم, بعدش می خواهم برگردم به مدرسه!
پدر هم موافق رفتنش نبود. مخالفت ما را که دید گفت:شما برید مشهد زیارت ,من را هم دعا کنید.
من هم می روم جبهه انجا امام رضا(ع) را زیارت می کنم, چون اقا در جبهه هاست.
دیگر جای اعتراض نگذاشت.
🌺🌷🌺🌷🌺🌷
#ﺷﻬﻴﺪﻏﻼﻣﺤﺴﻴﻦ_ﺩاﻧﺸﻤﻨﺪﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺗﻮﻟﺪ💐🎊
☘☘☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷فروردین ۶۱، در بخش مجروحین جنگی بیمارستان شفا یحیی تهران بستری بودم. شب جمعه بود. روی تختم خوابیده بودم که صدای سوزناک دعای کمیل در راهرو پیچید.🤲
با تعجب از اتاقم بیرون آمدم. صدا از چهار اتاق پایین تر بود، جایی که یک ﺑﻴﻤﺎﺭ بستری بود که نماز هم نمی خواند چه رسد به دعا!
به سمت اتاق رفتم، تا صاحب صدا را ببینم. با تعجب دیدم محمد است که روی تخت دیگر اتاق خوابیده و وزنه ای با قرقره به ران پایش وصل است. اشک از دو چشمش جاری بود و با سوز کمیل می خواند...
مدتی بعد که محمد مرخص شد، در اتاقش یک ﺑﻴﻤﺎﺭ بود که حالا نماز اول وقتش ترک نمی شد...😳✅
#ﺷﻬﻴﺪﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮاﻳﻲ
#شهیدمحمداسلامی نسب
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🍀🍀🍀🌹🍀🍀🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺑﻪ_ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ_ﺭﻭﺯﭘﺰﺷﻚ
🔰فردے بسـیار سخـتکوش، متواضـع و فروتن بود، بطوریکـه خیلـی از شبهـا وقتی هواپیـمای مجروحیـن در شـیراز فرود میآمـد و کار بیمارسـتانها فوقالعـاده شلـوغ میشـد، ما دکــتر فقیـهے را با موتورسیـکلت به بیمارســتانها میرساندیـم و او به درمان و مداواے آنها مشغـول میشـد.
🔰 ماموران سـاواک زیرناخنـم ســوزن فرو کردند، آخ نگفــتم!
زیر سوزن آتش گرفتنـد دم نزدم!
ناخنم را کشیـدند آه نکشـیدم!
با کابل سیمے شروع کردنـد،به شـلاق زدن که تیــمسارپهلوان( فرمانده ساواک فارس) آمد.
نگاهے به من کرد و گفت :
مشت بر سندان آهنی می کوبید!
بالگدبه جانم افتادند.
بیهوش شدم اماحسرت شنیدن آخ رابدل ساواکی هاگذاشتم.
به نقل شهید فقیهی👆
☘🔻☘🔻
#ﺷﻬﻴﺪﺩﻛﺘﺮ ﺳﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﻓﻘﻴﻬﻲ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺷﻬﺪاﻱﭘﺰﺷﻚ
🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ اﻋﻀﺎﻱ ﻛﺎﻧﺎﻝ #ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ 👇
ﺑﺎ ﻋﺮﺽ ﺳﻼﻡ و ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻗﺒﻮﻟﻲ ﻃﺎﻋﺎﺕ و ﻋﺰاﺩاﺭﻱ ﻫﺎي ﻫﻤﻪ
🔻🔻🔻🔻
ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ اﺳﺖ ﺟﻬﺖ اﺣﺘﺮاﻡ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ اﻋﻀﺎ و ﻣﺤﺒﺎﻥ ﺷﻬﺪا, ﻛﻠﻴﻪ ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺕ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ⛔️ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ اﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﻴﺪﻥ⛔️
☝️👈اﻟﺒﺘﻪ ﻳﻪ ﺷﺮﻁ ﺑﺎﻳﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺬﻳﺮﺩ و ﺁﻥ ﻫﻢ ﻋﺪﻡ ﺗﺮﻙ ﮔﺮﻭﻩ اﺳﺖ ❌❌
ﻟﺬا ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﺎ اﻳﻦ اﺳﺖ ﺟﻬﺖ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا, ﺿﻤﻦ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺑﺎ ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ, ﺳﺒﺐ ﺧﻴﺮﻱ ﺷﻮﻳﺪ ﺟﻬﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺩﺭ اﻳﻦ ﺟﻤﻊ ﺷﻬﺪاﻳﻲ ....
🛑⭕️🛑⭕️
ﻟﻂﻔﺎ ﻧﻆﺮاﺕ و ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩاﺕ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﺎ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﮕﺬاﺭﻳﺪ :
@Sarbazevelayat1012
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا🌷
یک روز بارانی دور تا دور یکدیگر در خانه نشسته بودیم که مجتبی هم از راه رسید.
رو به من کرد و گفت: « بابا، از روی سند ازدواج به من یک فرش دادهاند، برویم آن را بیاوریم.»
گفتم: «امروز که بارانی است، باشد برای فردا.»
گفت: « نه، امروز حتماً باید آن را بیاوریم.»
همه با هم رفتیم و فرش را آوردیم. وقتی فرش را در خانه پهن کردیم، گفتم مبارکت باشد.
گفت: «مبارک صاحبش باشد.»
من که سر درنیاوردم، خنده نمکینی کرد و به سراغ تلفن رفت.
بایکی از بسیجیهای گردانش تماس گرفت.
به اوگفت: « من قالیات را گرفته ام، بیا و آن را ببر.»
بسیجی گفته بود:« امروز بارانی است، باشد برای فردا.»
مجتبی گفت: « نه! همین امروز باید بیایی و آن را ببری.»
نیم ساعت بعد، آن بنده خدا آمد و فرش را برد، بی آنکه مجتبی پولی از آن بسیجی بگیرد. بعد از آن با لبخند رضایت، روی فرش کهنه اتاقش کنار همسرش نشست.
#شهید مجتبی قطبی
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷
سمت: فرمانده گردان حضرت فاطمه(س)
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هرکاری میخوای🤦♂
بکنی اول ببین که...اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ اﺯ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭاﺿﻴﻪ? !.....
#شهید_محمد_مهدوی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷فروردین ۶۱، در بخش مجروحین جنگی بیمارستان شفا یحیی تهران بستری بودم. شب جمعه بود. روی تختم خوابیده بودم که صدای سوزناک دعای کمیل در راهرو پیچید.🤲
با تعجب از اتاقم بیرون آمدم. صدا از چهار اتاق پایین تر بود، جایی که یک ﺑﻴﻤﺎﺭ بستری بود که نماز هم نمی خواند چه رسد به دعا!
به سمت اتاق رفتم، تا صاحب صدا را ببینم. با تعجب دیدم محمد است که روی تخت دیگر اتاق خوابیده و وزنه ای با قرقره به ران پایش وصل است. اشک از دو چشمش جاری بود و با سوز کمیل می خواند...
مدتی بعد که محمد مرخص شد، در اتاقش یک ﺑﻴﻤﺎﺭ بود که حالا نماز اول وقتش ترک نمی شد...😳✅
#ﺷﻬﻴﺪﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮاﻳﻲ
#شهیدمحمداسلامی نسب
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌷🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺑﻪ_ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ_ﺭﻭﺯﭘﺰﺷﻚ
🔰فردے بسـیار سخـتکوش، متواضـع و فروتن بود، بطوریکـه خیلـی از شبهـا وقتی هواپیـمای مجروحیـن در شـیراز فرود میآمـد و کار بیمارسـتانها فوقالعـاده شلـوغ میشـد، ما دکــتر فقیـهے را با موتورسیـکلت به بیمارســتانها میرساندیـم و او به درمان و مداواے آنها مشغـول میشـد.
🔰 ماموران سـاواک زیرناخنـم ســوزن فرو کردند، آخ نگفــتم!
زیر سوزن آتش گرفتنـد دم نزدم!
ناخنم را کشیـدند آه نکشـیدم!
با کابل سیمے شروع کردنـد،به شـلاق زدن که تیــمسارپهلوان( فرمانده ساواک فارس) آمد.
نگاهے به من کرد و گفت :
مشت بر سندان آهنی می کوبید!
بالگدبه جانم افتادند.
بیهوش شدم اماحسرت شنیدن آخ رابدل ساواکی هاگذاشتم.
به نقل شهید فقیهی👆
☘🔻☘🔻
#ﺷﻬﻴﺪﺩﻛﺘﺮ ﺳﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﻓﻘﻴﻬﻲ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺷﻬﺪاﻱﭘﺰﺷﻚ
🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا🌷
یک روز بارانی دور تا دور یکدیگر در خانه نشسته بودیم که مجتبی هم از راه رسید.
رو به من کرد و گفت: « بابا، از روی سند ازدواج به من یک فرش دادهاند، برویم آن را بیاوریم.»
گفتم: «امروز که بارانی است، باشد برای فردا.»
گفت: « نه، امروز حتماً باید آن را بیاوریم.»
همه با هم رفتیم و فرش را آوردیم. وقتی فرش را در خانه پهن کردیم، گفتم مبارکت باشد.
گفت: «مبارک صاحبش باشد.»
من که سر درنیاوردم، خنده نمکینی کرد و به سراغ تلفن رفت.
بایکی از بسیجیهای گردانش تماس گرفت.
به اوگفت: « من قالیات را گرفته ام، بیا و آن را ببر.»
بسیجی گفته بود:« امروز بارانی است، باشد برای فردا.»
مجتبی گفت: « نه! همین امروز باید بیایی و آن را ببری.»
نیم ساعت بعد، آن بنده خدا آمد و فرش را برد، بی آنکه مجتبی پولی از آن بسیجی بگیرد. بعد از آن با لبخند رضایت، روی فرش کهنه اتاقش کنار همسرش نشست.
#شهید مجتبی قطبی
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯتولد🌷
سمت: فرمانده گردان حضرت فاطمه(س)
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌷🌱🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا🌷
یک روز بارانی دور تا دور یکدیگر در خانه نشسته بودیم که مجتبی هم از راه رسید.
رو به من کرد و گفت: « بابا، از روی سند ازدواج به من یک فرش دادهاند، برویم آن را بیاوریم.»
گفتم: «امروز که بارانی است، باشد برای فردا.»
گفت: « نه، امروز حتماً باید آن را بیاوریم.»
همه با هم رفتیم و فرش را آوردیم. وقتی فرش را در خانه پهن کردیم، گفتم مبارکت باشد.
گفت: «مبارک صاحبش باشد.»
من که سر درنیاوردم، خنده نمکینی کرد و به سراغ تلفن رفت.
بایکی از بسیجیهای گردانش تماس گرفت.
به اوگفت: « من قالیات را گرفته ام، بیا و آن را ببر.»
بسیجی گفته بود:« امروز بارانی است، باشد برای فردا.»
مجتبی گفت: « نه! همین امروز باید بیایی و آن را ببری.»
نیم ساعت بعد، آن بنده خدا آمد و فرش را برد، بی آنکه مجتبی پولی از آن بسیجی بگیرد. بعد از آن با لبخند رضایت، روی فرش کهنه اتاقش کنار همسرش نشست.
#شهید مجتبی قطبی
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯتولد🌷
سمت: فرمانده گردان حضرت فاطمه(س)
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌷🌱🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 معمول این بود که تابستان ها بعد از پایان درس بچه ها, به اتفاق خانواده برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد می رفتیم.
تابستان ۶۵ بود. پدر مقدمات سفر را اماده کرده بود, اما یکی دو روز قبل از سفر, حسین گفت من برگ اعزام گرفته ام و دارم به جبهه می روم!
خیلی ناراحت شدم. گفتم اعزامت را لغو کن!
گفت نه!
گفتم :به عقب بنداز!
گفت: من برای این سه ماه تابستان ماموریت گرفتم, بعدش می خواهم برگردم به مدرسه!
پدر هم موافق رفتنش نبود. مخالفت ما را که دید گفت:شما برید مشهد زیارت ,من را هم دعا کنید.
من هم می روم جبهه انجا امام رضا(ع) را زیارت می کنم, چون اقا در جبهه هاست.
دیگر جای اعتراض نگذاشت.
#ﺷﻬﻴﺪﻏﻼﻣﺤﺴﻴﻦ_ﺩاﻧﺸﻤﻨﺪﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺗﻮﻟد
☘☘☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰فردے بسـیار سخـتکوش، متواضـع و فروتن بود، بطوریکـه خیلـی از شبهـا وقتی هواپیـمای مجروحیـن در شـیراز فرود میآمـد و کار بیمارسـتانها فوقالعـاده شلـوغ میشـد، ما دکــتر فقیـهے را با موتورسیـکلت به بیمارســتانها میرساندیـم و او به درمان و مداواے آنها مشغـول میشـد.
🔰 ابراهیم یک بلند گو دستی داشت که با ان شعار می داد. یک روز بالای خوابگاه رزیدنت ها ایستاده و مرگ بر شاه می گفت. افسر هر چه فریاد زد, تیرهوایی شلیک کرد حریف ابراهیم نشد.دست اخر گفت:دکتر اصلا هم مرگ بر تو, هم مرگ بر شاه بس کن دیگه!
دکتر خندت اش گرفت,اما همچنان فریاد می زد مرگ بر شاه!
🔰 ماموران سـاواک زیرناخنـم ســوزن فرو کردند، آخ نگفــتم!
زیر سوزن آتش گرفتنـد دم نزدم!
ناخنم را کشیـدند آه نکشـیدم!
با کابل سیمے شروع کردنـد،به شـلاق زدن که تیــمسارپهلوان( فرمانده ساواک فارس) آمد.
نگاهے به من کرد و گفت :
مشت بر سندان آهنی می کوبید!
بالگدبه جانم افتادند.
بیهوش شدم اماحسرت شنیدن آخ رابدل ساواکی هاگذاشتم.
به نقل شهید فقیهی👆
#ﺷﻬﻴﺪﺩﻛﺘﺮ ﺳﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﻓﻘﻴﻬﻲ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺷﻬﺪاﻱ ﭘﺰﺷﻚ
#سالگردشهادت
🌷🌱🌹🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 معمول این بود که تابستان ها بعد از پایان درس بچه ها, به اتفاق خانواده برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد می رفتیم.
تابستان ۶۵ بود. پدر مقدمات سفر را اماده کرده بود, اما یکی دو روز قبل از سفر, حسین گفت من برگ اعزام گرفته ام و دارم به جبهه می روم!
خیلی ناراحت شدم. گفتم اعزامت را لغو کن!
گفت نه!
گفتم :به عقب بنداز!
گفت: من برای این سه ماه تابستان ماموریت گرفتم, بعدش می خواهم برگردم به مدرسه!
پدر هم موافق رفتنش نبود. مخالفت ما را که دید گفت:شما برید مشهد زیارت ,من را هم دعا کنید.
من هم می روم جبهه انجا امام رضا(ع) را زیارت می کنم, چون اقا در جبهه هاست.
دیگر جای اعتراض نگذاشت.
#ﺷﻬﻴﺪﻏﻼﻣﺤﺴﻴﻦ_ﺩاﻧﺸﻤﻨﺪﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺗﻮﻟد
🌱🌷🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
نشردهید