eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
مدتی بود که تعدادی از ضد انقلاب شروع به خشکاندن نخل های منطقه ما کرده بودند. در پای نخل ها نفت می ریختند و باعث خشکیدن آنها می شدند. هر چه مأمور های انتظامی و اطلاعاتی پیگیری می کردند، نتوانستند رد آنها را بزنند و این موضوع واقعاً مسئله ساز شده بود. ماه رمضان بود. پدر گفت: مرا ببرید گلزار شهدا تا به باقر و اصغر متوسل بشوم! مانع شدیم، اما می گفت من باید بروم. سحری که خورد راه افتاد. بعد از طلوع آفتاب بود که دنبالش رفتیم. کنار مزار باقر و اصغر نشسته بود و دعا می خواند، او را برگردانیم. افطار همان روز شخصی به در خانه ما آمد و خواست با پدر تنها صحبت کند. آن شخص رو به عکس باقر و اصغر کرد و گفت: من به خاطر این دو نفر آمده ام که اعتراف کنم. با اینکه خودش هم دستگیر شد اما اطلاعاتش باعث شد که آن گروه منافق لو برود! 🌸🌷🌸 ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹 🌷🌷🌹🌹🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🔻 شهادت گردِ هم آمده بودند این خوبانِ آسمـانی و انتظار می‌کشیدند " شهـــادت " را ... ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹 🌺🌷🌺🌷 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
🔻حرف دل یه تعریف متفاوت از °شهادتـ♥️ــ° آنگونه بمیری ک دنیا مدیونت شود ! 🌹🌷🌷🌹 ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺩﻟﻴﺮﻣﺮﺩاﻧﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ اﻧﺘﻘﺎﻝ ﻳﻚ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻴﺮاﺯ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺩﺭ ﺭاﻩ ﺧﺪﻣﺖ اﺯ ﺩﺳﺖ ﺩاﺩﻧﺪ 🌹 ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⤵️خاطرات رزمندگان فارس ⬅️ نامه برگشتی! ◀️... من و حسن هم محلی و هم سن و سال بودیم . با [شهید] سید محمد تقوا هم پای ثابت گروه سرود مسجد جامع سعدی بودیم. پانزده سال نداشتیم که پایمان به جبهه باز شده بود. عید سال 62 بود که به مرخصی آمدم. سری هم به خانه حسن زدم. مادر حسن که نگران حسن بود، خواست تا نامه ای برای حسن ببرم. نامه را گرفتم و به جبهه برگشتم. لشکر برای عملیات والفجر یک آماده می شد. هر چه دنبال حسن گشتم و سراغش را گرفتم پیدایش نکردم. رسیدیم به شب عملیات. من در واحد تبلیغات لشکر بودم. یک ضبط صوت با کش روی دوش خودم بستم که مارش عملیات و سرودهای مذهبی پخش می کرد. خودمم با شعار هایی که می دادم رزمندگان را برای رفتن تشویق می کردم. همراه با یکی از گردان های عمل کننده به سمت خط مقدم حرکت کردم. در تاریکی شب به پشت میدان مین رسیدیم. کم کم آتش دشمن روی سر بچه ها شروع شد. میدان مین معبر نداشت. فرمانده گردان جلو ایستاد و گفت: تخریب چی ... تخریب چی... هفت نفر از میان گردان بلند شدند و به سمت فرمانده دویدند. در کور سوی نوری که روی سر گردان می تابید. یک لحظه چهره حسن را دیدم. سریع از جا کنده شدم و به سمتش دویدم و صدا زدم حسن... حسن... تا من را دید ایستاد. او را در آغوش کشیدم. گفتم : مگه تو رفتی توی تخریب! -آره رفتم آموزش تخریب دیدم. دست کردم توی جیب و نامه مادرش را در آوردم و گفتم: حسن مادرت برات نامه داد! دستم را پس زد و گفت: الان وقت نامه و مادر نیست... نمی بینی گردان به خاطر ما معطلعه! سریع از من جدا شد و به سمت میدان مین رفت. - نیم ساعت بیشتر وقت نداریم، عجله کنید. هفت تخریب چی سریع سر نیزه ها را کشیدند و پا مرغی وارد میدان مین شدند. گردان هم چشم انتظار پشت میدان بی صدا نشستند. ناگهان وسط میدان مین جرقه ای زد و لحظه ای بعد انفجاری شدید میدان مین را روشن کرد. انفجار مین والمری بود. هر هفت نفر روی زمین افتادند. از آن سمت آتش عراق هم روی میدان مین و گردان شروع شد. سر و صدای بی سیم هم بلند شد... - سریع بکشید عقب... فرمانده محکم فریاد می زد برید عقب... برید عقب. ظاهراً جناح های دیگر هم موفق نبودند. نیروها شروع به عقب رفتن کردند. چشمم به میدان مین بود. طاقت نیاوردم و به سمت میدان مین دویدم. از راهی که باز شده بود به سمت تخریب چی ها رفتم. حسن را پیدا کردم. از سینه به پائین بدنش چاک چاک شده بود. کنارش نشستم و گفتم: حسن من هستم! - من را ببر عقب! - نگران نباش،خودت را محکم نگه دار. سریع حسن را روی دوشم گذاشتم و دو دستم را زیر ران هایش گرفتم. توی گوشم فقط صدای یا حسین حسن می پیچید. احساس می کردم خون گرم از بدن حسن توی کف دستم جمع می شود و قطره قطره از بین انگشت هایم می چکد. یک نفس حسن را به جایی آوردم که آمبولانسی ایستاده بود. پشت آمبولانس پر بود از مجروح و شهید که روی هم انداخته بودند. حسن هنوز آرام نفس می کشید. او را هم روی مجروحین گذاشتم. دلم نیامد تنهایش بگذارم. پشت آمبولانس جای دست نداشت. به سختی با سر انگشتانم لبه پشتی درب آمبولانس را گرفتم. نوک کفشم را هم به لبه سپر گیر دادم. آمبولانس با سرعت حرکت کرد و من محکم خودم را به در آمبولانس چسبانده بودم که در حرکت های آمبولانس و دست انداز ها نیافتم. بلاخره با هر سختی بود به محل بهداری رسیدیم و آمبولانس ایستاد. تمام بدنم کوفته شده بود. امداد گر ها شروع به تخلیه مجروحین کردند. دو نفر هم حسن را روی برانکاردی گذاشتند تا به اورژانس ببرند. دنبالشان راه افتادم. نرسیده به اورژانس پزشکی گفت صبر کنید. چراغ قوه اش را در آورد چشم های حسن را باز کرد و نور را توی مردمک چشم حسن انداخت و گفت: معراج شهدا! تنم یخ کرد،زانوهایم سست شد. آرام دنبال امدادگر ها رفتم. چند متر آن طرف تر گودالی بود. داخل گودال رفتند. و پیکر حسن را کنار سایر شهدا گذاشتند. هنوز شانزده سالش تمام نشده بود، اما مردی شده بود برای خودش. به شیراز که برگشتم، به خانه آنها رفتم. نامه را به مادرش پس دادم و گفتم شرمنده، نشد نامه را به حسن برسانم. مراسم تشییع حسن تمام نشده، برادر کوچکش عباس پایش را توی یک کفش کرد که می خواهم بروم اسلحه برادرم را بردارم. به منطقه آمد و پنج ماه بعد از برادرش شهید شد... به روایت حاج یدالله فهندژ👆 🌹🌷🌷🌷🌹 ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺴﻦ ﻭ ﻋﺒﺎﺱ ﺩﻳﻠﻤﻲ ‌‌‌ ‌‌‌‌ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
مدتی بود که تعدادی از ضد انقلاب شروع به خشکاندن نخل های منطقه ما کرده بودند. در پای نخل ها نفت می ریختند و باعث خشکیدن آنها می شدند. هر چه مأمور های انتظامی و اطلاعاتی پیگیری می کردند، نتوانستند رد آنها را بزنند و این موضوع واقعاً مسئله ساز شده بود. ماه رمضان بود. پدر گفت: مرا ببرید گلزار شهدا تا به باقر و اصغر متوسل بشوم! مانع شدیم، اما می گفت من باید بروم. سحری که خورد راه افتاد. بعد از طلوع آفتاب بود که دنبالش رفتیم. کنار مزار باقر و اصغر نشسته بود و دعا می خواند، او را برگردانیم. افطار همان روز شخصی به در خانه ما آمد و خواست با پدر تنها صحبت کند. آن شخص رو به عکس باقر و اصغر کرد و گفت: من به خاطر این دو نفر آمده ام که اعتراف کنم. با اینکه خودش هم دستگیر شد اما اطلاعاتش باعث شد که آن گروه منافق لو برود! 🌸🌷🌸 ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹 🌷🌷🌹🌹🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین طعام زمین... آخرین لحظات زندگی پنج بی سیم چی شهید در حال خوردن انگور.... .🌹🌷🌷🌹 شهیدان تشنه لب، مهدی نظیری، محسن رجبی، مصطفی اسداللهی زوج، سید جمال میری و ابراهیم دهقان... .🌹🌷🌹🌷 * این شهدا در تیرماه سال ۶۴ در عملیات قدس ۳ با لبانی تشنه به شهادت رسیدند‌ 😭😭😭😭 ﺑﻪ ﺻﻠﻮاﺕ ... 🌹🔺🔺🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔻 شهادت گردِ هم آمده بودند این خوبانِ آسمـانی و انتظار می‌کشیدند " شهـــادت " را ... ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹 🌺🌷🌺🌷 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv