eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹به تنهایی با ۴۰ تن روبه‌رو می‌شود و پس از به هلاکت رساندن ۳۷ نفر از آن‌ها، فشنگ‌هایش تمام می‌شود. به سوی او حمله می‌کنند تا وی را به اسارت ببرند، اما با شجاعت بی‌بدیلی این بار با سرنیزه دفاع و دو نفر دیگر را مجروح می‌کند و در نهایت به شهادت می‌رسد. 🌹هم‌رزمان وی در مراسم اربعین او نقل می‌کردند، «اگر به لطف خداوند شهید پرهیزگار مقاومت و جانفشانی نمی‌کرد، جاده بوکمال به دست داعش می‌افتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز به تصرف آن‌ها درمی‌آمد و خدا می‌داند برای بازپس‌گیری چقدر خسارت و شهید باید تقدیم می‌کردیم.» #شهید_عبدالکریم_پرهیزگار🌷 #ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ #اﻳﺎﻡ_شهادت 🌹🌺🌹🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹در سالن انتظار فرودگاه بودیم که نگاه کردم دیدم یسنا کنارم نیست . وقتی برگشت دیدم چند شاخه گل در دست داره و باخوشحالی بهم گفت : مامان بابا تو راهه ، بابا داره میاد ... ‼️مامان بابایی قول داده بود برام عروسک خوشگلی بیاره و بابا امیرم که بدقولی نمی کنه و حتما برام آورده درسته مامان ؟! اشک در چشمانم حلقه زده بود و اینکه در خرابه شام چه گذشت بر درُدانه ی اباعبدالله... ‼️گفتم: آره مامان بابا امیر داره میاد ولی خوابه ... یسنا با شیطنت و معصومیتش گفت: خوب خودم بیدارش می کنم ... گفتم: نمیشه دخترم . یادته بابا امیر بهت گفت; دعا کن شهید بشم ؟!😔 الان بابا امیر #شهید شده و رفته پیش امام حسین (ع) ... ✍ به روایت همسربزرگوارشهید #شهید_امیرعلی_هیودی🌷 🌷🌺🌷🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... #ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻳﻲ 👇 ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨🌷✨ عکسِ یادگاری، برای روزهـای بی‌لبخند ما ... #ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌷 ✨🌷✨ ...... #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ: ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
این طور قربان صدقه رفتن ها خاص خاله بود. :"الهی دورت بگردم مادر، رسیدن بخیر، قربون قدو بالات برم. " نفهمیدم چطور از جایم پریدم و توی چارچوب در ایستادم و گردن کشیدم تا ته حیاط زا ببینم. "یالله، یاالله. سلام مادر حالتون خوبه؟" یا خدا! آقا عبدالله است. خدایا شکرت. "الهی بمیرم چی شدی مادر! ؟" "هیچی چیزی نیست که.. " چشمم به راهرو خشک شد که عبدالله با دست بسته و آویزان گردن آمد داخل حیاط. دست و پایم شل شده بود. همان جا کنار در نشستم. عبدالله که به محض رسیدن، رد نگاهش به اتاقمان بود، با دیدنم دوید و خودش را به من رساند. زود ساکش را از روی شانه اش انداخت روی زمین و زیربغل را گرفت و با خنده گفت :"علیک  سلام. رسیدن بخیر  خسته نباشی. چی شد خانومم؟" "سلام. دستت چی شده؟" "ای بابا، ترکش خورده. بدتر از حال شما که نیستم. شما الان باید توی رختخواب باشی. شرمنده که موقع تولد بچه مون نبودم. قدم نورسیده تون مبارک" چیزی نگذشت که گروه دیگری مهمان وارد خانه شدند و خوش و بش ما در همین چند کلام احوالپرسی ماند و مادر شوهرم با لبخند شادی مادربزرگ شدن و با اشکی که گاهی از مجروحیت پسرش در چشمش حلقه میزد پذیرای مهمان ها بود. کمتر حرف میزد و بیشتر مشغول کارهای خانه می شد. می دانست شکوه اش دردی دوا نمی کند. البته خودش هم بچه هایش را این طور بار آورده بود که در شرایط سخت جامعه ساکت ننشیند. این اولین بار نبود که مجروحیت یکی از پسرها را می دید. خودش هم در خانه آرام نمی گرفت و پاتوقش پایگاه مقاومت بسیج بود. تمام مدتی که عبدالله در اتاق کنارم بود و دخترمان توی بغلش، چشم از هردویشان برنمی داشتم. بعد از نماز مغرب، بچه را از گهواره اش برداشت و دوباره توی سجاده اش نشست. صورت کوچک دخترمان را بوسید و در گوشش اذان و اقامه گفت. چند تا بوسه دیگر روی گونه هایش زد و رویش را برگرداند سمت من "این عملیاتی که الحمدلله با موفقیت گذراندیم با رمز یازهرا شروع شد. قدم دختر ما هم خیر بود، اسمش رو می گذاریم زهرا" "زهرا... خیلی هم خوب. می دونستید اصلا صداش نکردم تا خودتون بیایید و اسم براش بزارید." "البته هرچی هم شما بگی ما قبول داریما" "نه همون زهرا بهترین انتخابه" " شبیه منم که هست. اگر برم جبهه دلت برام تنگ نمیشه. زهرا خانم رو ببین یاد من کن" " اتفاقا الان دوتایی دلمون براتون تنگ میشه" سجاده را جمع کرد و روی طاقچه گذاشت. زهرا را از من گرفت و گفت :"ما مطیع امر امام مون هستیم. چشم و گوشمون به حرف ایشونه. حکم جهاد دادن، ما داریم به وظیفمون عمل می کنیم. اما قلب و فکرمون که از شما خالی نمیشه. می رم یک سر اتاق کناری، زهرا خانم رو ببرم پیش مهمونا. شما استراحت کن. حرف های حسابش جواب نداشت ادامه دارد.. . 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
سیمین و مادر وسط اتاقمان نشسته بودند. مادر چای را توی نعلبکی ریخته و ذره ذره به زهرا می خوراند و با شعرهای کودکانه حواسش را از قند و نبات پرت می کرد. سیمین زانوی غم بغل گرفته بود و خواب شیرین فاطمه، که تازگی یک ساله شده بود را نگاه می کرد و گفت:"حالا واقعا میخوای بری!؟" خندیدم و گفتم:"خواهر من، این چمدون ها رو ببین، بار چندمه که می پرسی؟ اگر دودل بودم که دست به سیاه و سفید نمیزدم. دو روزه اینا رو گذاشتم این گوشه، منتظر آقا عبدالله هستم." "آخه این بچه ها اونجا تنهایی چکار می کنن؟ خودتم که تنهایی. ما که دیگه از وضعیت کار پسرخاله خبر داریم. می ذاردت تو خونه و می ره تا یکی دو هفته پیداش نمیشه! شایدم بیشتر. " " مادر راست میگه خواهرت. من نمیخوام توی رفتنت ن نه بیارم. ولی لار رو یادته؟ پارسال که پاشدی این همه جمع کردی و کوبیذی با شوهرت رفتی لار. به خدا من و خاله ات که پاشدیم اومدیم بهت س بزنیم، تو و زهرا رو اونقدر ساکت و ناراحت توی اون خونه سوت و کور دیدیم، دلمون ریش شد. نه فک و فامیلی، نه دوست و رفیقی، خودشم که هزار ماشالله قربونش برم، یک سر هزار سودا " مادر درست می گفت. تنهایی زندگی کردن در شهر غریب، سختی دوری عبدالله را برایم مشکل تر می کرد. لبخندی زدم و خودم را سرگرم بستن ساک فاطمه کردم. مادر اما هنوز ادامه می داد: " بمیرم الهی، این دختر با همه شیرین زبونیش حرف زدن از یادش رفته بود. اصلا بازی نمی کرد که، یه گوشه کز می‌کرد پای تلوزیون. حالا کاش برنامه کودکم داشت.،زل می زد به اخبار و گزارش جنگ" "شما می گید چکار کنم؟ اومدیم جنگ حالا حالاها ادامه داشت. همینطور که شش ساله این صدام زندگی برای هیچکس نگذاشته. من و شوهرم تا کی باید از هم دور باشیم. می خوام هرجا رفت منم باهاش باشم. این جوری حداقل، یکی دو شب مرخصی اگه بهش بخوره وقت می کنه بیاد خونه. ولی وقتی من کیلومترها ازش دور باشم، مجبوره دیر به دیر به ما سربزنه. " " چی بگم والله. ایشالا هرجا می رید، خوش باشید. ولی فکر قلب منم باش مادر. هر از گاهی تلفنی گیر بیار ، یه زنگی بزن مارو از حالت باخبر کن. " زیپ ساک را بستم و کنار ساک های دیگر گذاشتم. روبروی مادر نشستم. " چشم. حتما. اصلا خودم دلم تاب نمی اره ازتون بی خبر باشم" کم کم آقا عبدالله می رسید. قرار بود قبل از ظهر اه بیفتیم تا نمازمان را دشت ارژن بخوانیم و تا صبح فردا به اهواز برسیم تا از کارهایش عقب نیفتد. مادر و سیمین تا لحظه رفتنمان ماندند و بدرقه مان کردند. چاره ای نداشتم. از میان عزیزانم باید یکی را انتخاب می کردم. اینجا می ماندم همه کنارم بودند جز عبدالله، پدر بچه هایم. دم دمای سحر بود که رسیدیم اهواز. داخل ماشین دم کرده بود. شیشه های ماشین را پایین کشیدم تا هوا عوض شود، که بخار داغ هوای شرجی خورد توی صورتم.انگار که داخل حمام گیر کرده باشی. زود شیشه ها را بالا کشیدم. آقا عبدالله که تعجبم را دید گفت:"حالا کجاشو دیدی! تازه هوای اول صبحه، اون هم تو فصل بهار" ادامه دارد.. 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷اسماعیل معلم ما بود. روزی یک چوب بلند سر کلاس آورد و آخرین درسش قبل از اعزام به جبهه را به ما داد و گفت: « بچه ها هر کس از من کتکی خورده، چه با قصد چه بی قصد این چوب را بگیرد و مرا قصاص کند.» آقا معلم چهره بهت زده ما را که دید ادامه داد:« بچه ها قصاص در دنیا آسان تر از قصاص در آخرت است.» همه با دیدن این صحنه به گریه افتاده بودیم و به سمت معلم دلسوزمان دویده و ایشان را در آغوش کشیدیم. 🌷بارها به صورت بسیجی اعزام شده بود, به حدی که بعضی ها فکر می کردند پاسدار است. عملیات کربلای ۵، اسماعیل به قربانگاه قدم گذاشت. پیکر اسماعيل عزيز همچون امام حسين(ع) سر نداشت، دست راست و پای چپ را هم پیشاپیش به بهشت فرستاده بود، جسد مطهرش را از جای زخم ترکشی که در پهلو داشت و یادگار جبهه خرمشهر بود شناسایی کردیم. 🌿🌺🍃🌷🍃 #شهیداسماعیل_رئوفی #شهدای_فارس 🌷🌹 ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
4_1203373604964663313.mp3
3.52M
اگـہ یـہ روز فـرشـتہ هـا بگـن چے میخـواے از خـدا... شـہاڋت همـہ ے آرزومـہ😔💔 👆👆 ﺩاﻧﻠﻮﺩ 🍃🌸🍃 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💕مےگفت: ...آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک های شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست اما راز خون آشکار شد راز خون را جز شهدا در نمیابند گردش خون در رگ های زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر... و نگو شیرین تر بگو بسیار بسیــــــــار شیرین تر است... 🕊🕊🕊🕊 🌷 ﺷﻬﺪاﻳﻲ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آن ڪه بر لباس ‌های شماست ڪاش بر تن آلودۀ ما بنشیند.. تا پاڪمان ڪند از هرچه تعلق است... 🌷🌹 🌷 ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﻢ
از ورودی شهرک سپیدار تا هر خیابان فرعی را که می گذراندیم، خانه های سازمانی و شبیه به هم با دیوار های سیمانی و حیاط های بزرگ و حصارهای آهنی به چشم می خورد تا خانه ای که جلویش ایستادیم و از ماشین پیاده شدیم. با کلیدش چند ضربه به پلیت آهنی زد و کنار من به ماشین تکیه زد. بچه ها صندلی عقب ماشین خوابیده بودند. آقا عبدالله دوباره سمت در رفت و دوبار زنگ زد و با کلیدش به در زد. صدای شرق شرق دمپایی هایی که روی زمین کشیده می شد تا به پاها جفت شوند و جا بگیرد، نزدیک شد. بالاخره در خانه را باز کردند. سلام و احوالپرسی گرم عبدالله و مرد خانه زیاد طول نکشید. تعارف کردند که :"بفرمایید، ما هم داشتیم می رفتیم" فاطمه را بغل کردم و وارد حیاط بزرگ خانه شدم. پشت سرم هم آقا عبدالله زهرا را بغل کرد و با همکارش آمدند. خانم خانه جلوی در هال ایستاده بود برای استقبال. هنوز سر در نیاورده بودم مهمان این خانه بودم یا هم خانه شان. بعد از سلام و احوالپرسی، خانم تعارف کرد که ما بنشینیم تا بقیه وسایلشان را جمع کنند و بروند. چندتا چمدان و یک کارتن بزرگ مهر و موم شده گوشه هال بود که همکار آقا عبدالله با عجله آن ها را داخل ماشینی گذاشت که وسط حیاط پارک بود. فاطمه هنوز توی بغلم خواب بود و من سرجایم، بالای هال ایستاده بودم. منتظر ماندم تا خانم از اتاق خارج شود و بگویم این قدر عجله برای رفتن لازم نیست. آقا عبدالله اصرارهایش را شروع کرده بود و در حیاط با دوستش چانه می زد که می شود بد بگذرانید. نکند ما آمده باشیم و شما زابه راه بشوید. گوش هایم را تیز کردم که جوابش را بشنوم. می گفت منتقل شدین به منطقه دیگری، ما هم مثل شما مامورین. باید برویم. " بالاخره خانم از اتاق بیرون آمد و رفت داخل حیاط. خودم را به در اتاق رساندم و خواستم که صبحانه را با ما باشند، اما نپذیرفتند. خداحافظی کردند و رفتند. تازه یادم آمد خودمان هم چیزی برای خوردن نداریم. فاطمه شروع به گریه کرد. وقت شیرش بود. گوشه دیوار روی موکت ها نشستم. صدای شیرین زبانی زهرا هم می ام  که می خواست با پدرش برود. خانه جدید حتی، در و دیوار خاک گرفته اش برایم تازگی داشت. منتظر بودم تا فاطمه بخوابد و سری به اتاقها و آشپزخانه بزنم و تا برگشتن عبدالله لباسهایم را عوض کنم، اصلا ببینم اینقدر که عبدالله تاکید می‌کرد با خودم چیزی نیاورم در این خانه چقدر وسیله برای زندگی پیدا می شود. یک کتری برای چای و  قابلمه برای پختن ناهار امروز هست یا نه؟ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75