eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻣﺮاﺳﻢ ﻳﺎﺩﻭاﺭﻩ ﺷﻬﻴﺪ ﻫﺎﺩﻱ و اﺭﺑﻌﻴﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◽️بغض حاج قاسم سلیمانی با شعر ، حجت الاسلام سیدمحمدمهدی شفیعی ♦️انتشار برای اولین بار به مناسبت چهلم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 🔺🌷🔺🌷 اﻧﺘﺸﺎﺭ ﺑﺎ ﻟﻴﻨﻚ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸به زیارت حرم امام رضا(ص) رفته بودیم. روز دوم سوم زیارت بود که رفتیم برای خرید سوغاتی. سراغ اولین چیزی را که گرفت، کفنی بود. یکی برای خودش، یکی یکی هم برای ما. کفنی را که برای خودش گرفته بود، جلو چشمان متحیر ما باز کرد و با قد و قواره خودش سنجید. با خنده رو به فروشنده گفت: «آقای عزیز این که برای من کوچک است، بی زحمت یه بزرگترش رو بده که پاهام نزنه بیرون، این جوری که مردم از من می خندند!» فروشنده که متعجب تر از ما به رضا نگاه می کرد، شوخی اش گل کرد و خیلی جدی گفت:« ای بابا مگه می خوای با کفش کفن بپوشی که پاهات می زنه بیرون! ثانیاً الان جوان هستی و رشید، وقتی پیر شدی خمیده می شی اندازه ات می شه!» رضا زد زیر خنده و گفت: « نه پدر جان من کفن را برای جوانیم می خواهم، نه پیری!» وقتی به مهمان سرا برگشتیم، کفنی ها را در پارچه ای پیچید و برای تبرک برد به حرم. وقتی برگشت شوخی و جدی گفت:«فکر کنم کفنی من جوری بوده که حتماً آقا لمسش کرده!» در وصیتش نوشته بود:« اگر جسمم برگشت با خلعتی که به ضریح مطهر ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرضا(ع) متبرک شده به خاک بسپارید تا این نشانی از غلامی حقیر باشد نسبت به پیشگاه ایشان!» چند ماه تا تحقق این آرزو باقی نمانده بود... برشی از کتاب 🌸🌷🌸 ﺷﻬﺎﺩﺕ 🌺🌷🌷🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴لحظه شروع عملیات والفجر۸ با رمز یا فاطمة الزهراء توسط سردار حاج علی فضلی، ۱۳۶۴/۱۱/۲۰ سلامتی سردار سرافراز اسلام، حاج علی فضلی که این روزها در بستر جراحات ناشی از جنگ هستند، عنایت کنید ﻭاﻟﻔﺠﺮ 8 🌺🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍂 ◽️همیشه مےگفت : زیباترین شهادت را می‌خواهم ! یڪ بار پرسیدم : شهادت خودش زیباست ، زییاترین شهادت چگونه است ؟! ◽️در جواب گفت : این است ڪه جنازه‌اے هم از انسان باقے نماند..... °•{هادے دلهـــــا 🍃🌹}•° ﻳﺎﺩﺵ ﺻﻠﻮاﺕ 🌺🌷🌺🌷 ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺬاﺭﻳﻢ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
🌷ساعتی تا شروع عملیات باقی مانده بود. گفت بریم لباس سبز پیدا کنیم، معمولا لباس خاکی به تن داشت اما ان شب... چشمش افتاد به عبدالحسین که نیروی تدارکات بود و در عملیات حاضر نبود. عبدالحسین تا فهمید علی اکبر می خواد چی کار کنه, پا گذاشت فرار. علی اکبر دویست متری دوید تا گرفتش و لباسش را در اورد. گفت من امشب باید با این لباس سبز شهید بشم, می خواهی راضی باش, می خوای نه! لباس خاکی اش را هم داد به عبدالحسین. عبدالحسین گفت پس باید دعا بکنی لباسم همین جور نو و براق بمونه که راضی نمیشم! اتفاقا وقتی جنازش را دیدم لبخند به لب داشت, لباس هم نو و براق باقی مانده بود... 🌹🌷🌹🌷 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اےرهروان کوےشهادت سفربخیر اےراهیان راه سعادت سفربخیر اےغنچه هاے پر پرمیدان عشق اےڪاروان شرع وطریقت سفر بخیر نام شمابه صفحه تاریخ ثبت شد اےمومنان دین ودیانت سفر بخیر 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
14.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🎥 گفتگو با ڪودڪی ڪه در نماز به حاج قاسم گل داد... 🏴 ﻛﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻳﺘﻴﻢ ﺷﺪﻧﺪ 😭😭 🌷🌹🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
برات شهادت.. 🌹🌷 گفت بابا این بارکه مشهد بودم از امام رضا اجازه گرفتم! گفتم اجازه چی؟ شرم کرد،سرش را پایین انداخت. گفتم اجازه برا شهادت؟ گفت آره! گفتم وقتی آقا اجازه داده من کی ام مانعت شوم،برو بسلامت! 🌹🌷 ﺷﻬﻴﺪ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﻳﻲ ﺷﻴﺮاﺯ سمت: معاون مخابرات لشکر 19 فجر شهادت: 22/11/1364 - فاو، عملیات والفجر8 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹. در ساختمان ساواک هم انقلابیون کار را یکسره کرده بودند. در دالانی که به سمت در اصلی می رفت، ملت یک نفر کت و شلواری را با ضرب پرت کردند بیرون. مرد کت و شلواری ژست شق و رق اداری اش را از دست داده بود. دست هایش را بالا آورده و داد میزد :"من ساواکی نیستم" و مشتی که خورد توی دهاتش. کراواتش را گرفته و او را می کشیدند به سمت میدان ستاد. توی راه هرکسی می رسید مشت و لگدی نثارش می کرد. فرهاد دوید به سمتشان :"نزنیدش.. صبر کنین" صدایش گرفته بود بس که داد زده بود. اما صدایش به صدا نرسید. به ساواکی که رسیده بود از فشار کشش کراوات خفه شده بود. وارد اتاق های ساواک که می شدی، همه لخت و سرد. از یکی از اتاق ها دسته های کاغذ و پرونده بیرون می آمد و روی دست مردم می رفت. گاهی یکی داد می زد، این عکس فلانیه.. این اسم و پرونده فلانیه" یکی از دوستان فرهاد مردم را توجیه می کرد که پرونده ها را جمع کنید و همه را ببرید مسجد ولی عصر. آقای محلاتی گفته نگذارید گم و گور بشه. 🌷🌷🌷🌷🌷 مردم توی صحن شاهچراغ و بیرون حرم جمع شده اند و شعار می دهند. بعد از خطبه های نماز." پاوه جنگ است، خاموشی ننگ است" گروهک ها انگار دارند پادگان های ارتش را می گیرند. "من باید برم کردستان مامان" مادر لحظه ای سر جا خشکش زد. هنوز چندقدمی از جمع نمازگذارها دور نشده اند _برای چی چی؟ _باید برم ببینم چه خبره. _شما چکاره تی؟ درس و مدرسه نداری؟ میدونی اگه بابات بفهمه، اگه عموت بفهمه... _مامان، خودتون که شنیدین، اما گیام داده. مادر دوباره قدم هایش را تند می کند به طرف سه راه نمازی. "بابات راضی نمیشه. منم راضی نمیشم. جوون اول باید به درس و..." ذهن مادر توی مینی بوس هایی بود که جلوی شاهچراغ مردم را سوار می کردند برای کردستان. "میرم و زود میام. نمیخوام بمونم که" مادر بالای سر مادر توی اتوبوس ایستاده و پشت صندلی را با دست گرفته. مادر مخالفت می‌کند. پدر و بقیه هم. مادر که کمی شل بشود بقیه پشت رضایتش پنهان می شوند. همیشه همینطور بود همه را جوری راصی می‌کرد که حرف روی حرفش نباشد. حتی پدر :" بچه ی این سن و سال رو فرستادی رفت؟ با این دست و پای رشیدش وقتی برگشت اگه دیدی یک دست و پا نداره چی جوری میخوای نگاش کنی؟" مادر چشم تو چشم پدر نمی شود. "اونجا میگیرن آدم ها رو تکه تکه میکنن. چرا گذاشتی بره این جوون بی تجربه؟ مگه توی روزنامه ها نخوندی؟" نگاه مادر براق شده توی صورت پدر: _دادمش دست خدا. مملکتمونه. نمیشه که همه بترسن. تلفنی با مادر حرف می‌زند. می‌گوید که می‌خواهد رسمی سپاه بشود. _میخوام برم توی اطلاعات سپاه. تازه راه افتاده.شما اجازه میدین؟ اخبار حملات مسلحانه به سردشت و بانه و شهادت پاسداران به گوش می رسد. آنهایی که تیرباران شده بودند و یا آن مجروحانی که زنده زنده در آتش سوخته بودند. توی ساختمان گزینش فرهاد همه را می شناخت و همه می شناختند. برای ثبت نام نیازی به معرف نداشت. از انجمن اسلامی دبیرستان نمازی قبلا با آنها در ارتباط بود و همان جا هم بود که روزی یکیشان به او گفته بود "دوست داری پاسدار بشی؟" سن زیر هجده سالش با آن قدو هیکل قابل حل بود. هرروز خبر کشته شدن عده ای توی شهر می پیچید. هرروز خانه تیمی شناسایی می شد و خانه ای دیگر تشکیل. سر در اولین ساختمان سپاه نوشتند:"به جایگاه عاشقان شهادت خوش آمدید". 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مراسم میهمانی لاله های زهرایی🌹 به مناسبت سالگرد عملیات والفجر8
🕊 اگـر هـمــه چـیـز را از دسـت بـدهی ، اگـر همــه چـیـز را بـا دسـت بـدهی ❤️شـهـیـد❤️ مـیـشـوی 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75