eitaa logo
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
4.7هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
46 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،اگرباحــفظ‌ آیدی و لوگو باشه بهتر تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
از منزل شهید تا شاهچراغ، مثل هر جمعه شلوغ و پر ازدحام است. مردم بنا به عادت می آمدند برای مراسم .۵ تا بودند. روی هر کدام اسمشان را بر تکه کاغذ نوشته بودند .تابوت فرهاد کمی بزرگتر از بقیه بود. با این حال وقتی گذاشتند شان توی صحن شاه چراغ، جلوی صف نمازخوان ها ،معلوم بود کمی برایش کوچک بود و باز فرهاد گردنش را کج کرده و سرش را انگار انداخته پایین، مثل همیشه وقتی که لبخند می زند. عدومی و آبیاتی که تازه از روی اسم تابوت ها فهمیده بودند، پای تابوت فرهاد گریه می‌کردند.ناصر نصیری داشت میکروفونی که برای امام جمعه گذاشته بودند همان شعری که توی آبادان ساخته بود را می خواند و مردم سینه می زدند. وقت اذان که شد، ناصر پایین آمد و هنوز وارد صف نماز نشده بود که ناگهان صدای انفجار مهیبی از دور بلند شد و پیچید توی تمام صحن و شیشه ها را لرزاند. روی مردم همه به سمت صدا چرخید. موذن پشت میکروفون خشکش زده بود. ستونی از دود و خاک سمت شمال شرق حرم طرف محله گود عربان بلند شده بود.ناصر همراه چند نفر دیگر به طرف صدا دویدند و هم پایین آمده بود .مردم بی تاب شده بودند و همه می کردند جمع داشت کم کم از هم گسیخته می‌شد که موذن برگشت بالا و با لحنی سوزناک و چشمی خیس اذان گفت. مردم منتظر بودند تا آیت الله دستغیب بیاید و خطبه‌ها را شروع کند.حدود ربع ساعتی که گذشت سید هاشم پسر دستغیب پشت میکروفون رفت و گفت:« انا لله و انا الیه راجعون» مردم توی سر و سینه می‌زدند و اشک و فریاد و ضجه و شعار. سیدهاشم داشت از مردم می خواست آرامش خود را حفظ کنند کمی بعد نماز ظهر و عصر به جای نماز جمعه برگزار شد.مردم که کمی پراکنده شدند آمبولانسی آمد و به سختی از جمعیت توی راه گذشت و دوتا بود را برد و بعد از آن آمبولانس دیگری آمد آبیاتی و فرزاد و ابراهیم تابوت های فرهاد و جلیل و شریف حسینی را پشتش گذاشتند .فرزاد و ابراهیم پشت آمبولانس کنار بچه ها نشستند و آبیاتی جلو پیش راننده نشست .آمبولانس اول به بیمارستان ۵۰۵ ارتش،چهارراه باغ تخت رفت. جلوی در راننده بوق زد اما زنجیر را نیانداختند.آبیاتی پیاده شد تا با نگهبان حرف بزند. اجازه ورود آمبولانس را نمی‌دادند .نامه می‌خواستند .با آبیاتی بگومگو شان شد. آخرش گفته بودند اصلاً جا ندارند. با ناراحتی برگشت سوار شد و گفت برویم بیمارستان سعدی. آنجا هم گفتند سرد خانه ما پر است و جا نداریم. به ناچار سمت بیمارستان نمازی رفتند. توی مسیر به قدری شلوغ بود و مردم توی خیابانها ریخته بودند که ماشین جلو نمی رفت. از همان شاهچراغ و جاهای دیگر جمع شده بودند و به سمت بیمارستان نمازی راهپیمایی می‌کردند شعار می‌دادند « منافقین بی حیا، کشتید امام جمعه را.» بعضی ها با پای برهنه می دویدند سمت بیمارستان نمازی .به هر بدبختی بود به بیمارستان رسیدند. آمبولانس تا جلوی سر در خانه اش رفت تابوتها را به زور از وسط مردم رد کردند و وارد سردخانه شدند.کف سردخانه چند پتو و ملحفه سفید به تن کرده بودند و تکه‌های شهدای انفجار را رویشان گذاشته بودند و تنها از هم متلاشی شده بود و اغلب تکه پاره‌های کنار هم بودند. غرق خون و گوشت له شده به دل و روده سوخته.می‌گفتند بیشتر اجساد چنان تکه تکه اند که نمی‌شود هنوز تعداد دقیق شهدا را فهمید. قرار بود تمام کوچه های نزدیک محل انفجار و خانه‌ها و پشت بام‌ها اطراف را دنبال تکه های بدن شهدا بگردند و بعد از روی تعداد چشم‌ها مشخص کنند چند نفر توی انفجار شهید شده‌اند. تابوت ها را همانجا کف سردخانه گذاشتند و بیرون آمدند. در خانه هم محشری بود .عمو از همه بیشتر گریه میکرد. صبح شنبه تمام شهر انگار توی خیابانها بودند. تا بوتها روی دست های بالا رفته، این طرف و آن طرف می رفتند .فرهاد هم روی دست ها بود از همه طرف مردم فوج فوج گل میریختند رویشان. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔺خدايا!تو آنچنان پرده پوشي مي کني که من شرمنده وشرمسار گشته ام...بطوري که شرمندگي جلو تو از شرمندگي جلو مردم سنگين تر است... 🔺خدايا! دستم را بگير واز اين گودال به درآر. خدايا!لذت عبادتت را به من بچشان تا لذت دنيا را فراموش کنم. اي دنيا،اي ديو وحشتناک از من دور شو،برو به کام آنهايي که تو را مي خوانند. 🔺خدايا! اگر گناه من زشت است اما عفو تو زيباست.خدايا!مرا از لغزش ها بازدار ودست رحمت وهدايتت را از سرمن برندار.خدايا!اگر شيريني وصل با خودت را از من بگيري من به کجا پناه ببرم.خدايا!من عشقي را که رضا وخوشنودي تو در او نباشد نمي خواهم. 🔺خدايا! اگر بفهمم که دوست داشتني هاي غير تو گناه ويا تعلل در دوستي با تو هست همه را خواهم دريد. خدايا! اين بار آمده ام،آمدني که برگشت در آن نباشد...اي مهربان من به جز تو کسي را ندارم. 🔺اي خدا! اي خداي مهربان،اي ستار،اي غفار،من جز تو کسي را ندارم به اين جمله خوب رسيده ام با تمام وجود مي گويم تو آنچنان پرده ايي براعمال وجود من انداختي که احدي را برآن آگاه نساختي... 🌷 ولادت : ۱۳۴۱/۶/۱ کازرون شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ شرق دجله ،عملیات بدر http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
4.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایت استاد عالی از هدایت شهید برونسی توسط حضرت زهرا(س) در حضور امام خامنه‌ای و شهید حاج قاسم سلیمانی ⭕️وقتی حضرت زهرا(س) راه برون رفت از میدان مین و محاصره دشمن را به شهید برونسی نشان می‌دهد... 👈فرماندهان جنگ نظامی در عین تلاش‌های خودشون، نگاهشون به آسمان بود، نه به قدرت‌های پوشالی... 🗓به مناسبت سالروز شهادت 🌺🌷🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
از دل خاک فکه يافتند که در جيب لباسش برگه ای📜 بود: ✍«بسمه تعالی» جنگ بالاگرفته است. مجالی برای هيچ نيست. تا هنوز چند قطره خونی❣ در بدن دارم، از امام پنجم می‌نويسم: ⇜به تو می‌کنند، تو مکن. ⇜تو را تکذيب می‌کنند، آرام باش. ⇜تو را می‌ستايند، فريب مخور❌ ⇜تو را نکوهش می‌کنند، شکوه مکن. ⇜مردم شهر از تو بد می‌گويند، اندوهگين مشو. ⇜همه مردم تو رانيک می‌خوانند، مسرور مباش ↫آنگاه از خواهی بود ديگر نايی در بدن ندارم یازهرا....♥️ 🌹🍃🌹🍃 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
🌷از صدا و سیما آمده بودند برای مصاحبه.حاج محمود مصاحبه نمی کرد اما وقتی حاج جعفر اسدی به ایشان دستور  داد، حاج محمود اطاعت امر کرد. بعد از طرح چند سوال در آخر مصاحبه گزارشگر از حاج محمود سوال کرد:اگر جنگ تمام شود شما چه میکنید؟ حاج محمود گفت:اگر ما در جنگ پیروز شویم و عراق را از دست بعثیون آزاد کنیم به سمت هدف اصلی خود میرویم،هدف ما است و تا روزی که زنده باشیم به دنبال  آزادی قدس شریف هستیم. 🌾🌷🌾🌹🌾🌷🌾 فارس 🍁🍁🍁🍁 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌷 شهید برونسی: خدايا! اگر مي‌دانستم با مرگ من يڪ دختر در دامان حجاب مے‌رود، حاضربودم هزاران باربميـرم تا هزاران دختر در دامان بروند... 🔺▫️🔺 🔺▫️🔺 به یاد شهدا مزین باد 🌷 🔺▫️🔺 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
(عج) به نیابت 🌹🌷🌹 در این روزهـا کہ خیلے ها جهت گذراندن زندگیشان به مشکل برخورد کرده اند میخواهیــم با کمک هم کمے از غصــہ هاے محرومین شهرمان بکاهیــم 👇▫️👇▫️👇▫️ بستــہ هاے غذایے و بهداشتے جهــت خانوارهاے کم بضاعـت 🔽🔽🔽🔽 شما هم شریک شوید/ حتے به مبلغے کم ➖▪️➖▪️➖ شماره کـارت: ۶۳۶۲_۱۴۱۰_۸۰۶۰_۱۰۱۷ بانک آینده. محمد پولادی 09357173554 🔺▫️🔺▫️🔺▫️ با همکارے برخے خیریه های جنــوب شـیراز 🌹🌷 ﺑﺎﺷﻴﺪ
★❤★❤★❤★❤★ گاهـی، فاصلهٔ ما و فقط یک سیم خاردار➿ است به اسمِ " نَفْس " از این ها که بگذریم می رسیم تازه به ⚠️بیایید از سیم خاردار عبـورڪنیم خیلی ها بودند که تا یک قدیمی شهادت🌷 رفتند ولی با یک به عقب برگشتند😔 🌹🍃🌹🍃 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰🎥 کربلا بدون زائر... ﻳﺎﺩ اﺭﺑﻌﻴﻦ و ﺷﻠﻮﻏﻲ ﺣﺮﻡ ﺑﺨﻴﺮ 😔 ﻓﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺒﻴﺖ ﺁﻗﺎ 🌺🌹🌺🌹 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
«ذکر یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی» روی لب های مادر بود که نگاهش افتاد به پدر که با گلدان داخل طاقچه و می‌رفت. برگهای زرد گلدان را جدا می‌کرد. مادر از پنجره نگاهی به داخل حیاط انداخت .صدای بچه ها همراه با بوی بهار نارنج ها وارد اتاق می شد. _بچه ها ده بیست سی چهل می‌کنیم روی هر کی اول آفتاب اون میشه گرگ و می‌دود دنبال بقیه. احسان شروع کرد به شمردن‌‌.مادر تسبیح را داخل دار نماز گذاشت بلند شد تا قرآن را از سر طاقچه بردارد. _قبول باشه حاج خانوم. _قبول حق. علا‌ٕالدین خاک گلدان را لمس کرد مقداری از آب تنگ را داخل گلدان ریخت. _قرآن حفظ کردن احسان خوب پیش میره؟ _الحمدالله چندتا سوره دیگه مونده تا جز سی تموم بشه. نگاهی به ساعت شماطه دار روی دیوار انداخت تا اذان مغرب چند ساعت دیگر باقی مانده بود. _بعد از نماز مغرب و عشا را دوباره باهاش کار می کنم خدا را شکر استعدادش خوبه. علاءالدین نیم نگاهی به حاج خانوم انداخت. _خوب اونم هست ولی شما شیر با وضو توی دهن این بچه‌ها گذاشتین بی‌تأثیر نیست. _ و البته نون حلال ای که شما تو سفره گذاشتین. با سر و صدای بچه ها صدای علاالدین هم بلند شد.ض «بچه ها دور حوض نچرخین پر از گلدونه. برین اون طرف حیاط بازی کنین» _نمیشه بابا. اون ور ماشینتون رو گذاشتین نمیتونیم بدویم. دوباره صدای جیغ و فریادشان بالا رفت.مادر قران را داخل رحل کنار جانماز گذاشت. _حاج خانوم برای بچه ها لباس عید خریدی؟ _آره ولی هرکاری کردم احسان نیامد. در چشمهای گرد شده اش را به مادر دوخت. _نیومد ؟چرا؟ بچه ها تو این سن و سال برای خرید عید روزشماری می‌کنند. _چی بگم والا !بچه ام انگار اصلا تو این عالما نیست. باید خودم براش بخرم و گرنه عید تموم میشه میره .عین خیالش نیست. پدر و مادر حسابی گرم صحبت شده بودند که صدای شکستن گلدان از داخل حیاط شنیده شد . یکی از گلدان‌های شمعدانی دور حوض شکسته بود .پپر از شدت خشم را که گردنش باد کرد. پاتند کرد به سمت حیاط. ما در پنجره را باز کرد. احسان سفال‌های شکسته را جمع می کرد. _مادر دست نزن. دستت میبره .حالا خودم میام جمعش می کنم. پدر حیاط را روی سرش گذاشت: «مگه شماها نگفتم دور حوض نچرخین .نگاه چیکار کردین؟!» بچه ها سرشان را زیر انداختند .مادر خواست به طرفداری از بچه ها حرفی بزند که دوباره صدای پدر بالا رفت: «تا همتون رو تنبیه نکردم بگید کار کی بود؟» دستش را به پشت کمرش زد و منتظر جواب ماند بچه ها ساکت بودند و حرفی نمی زدند. _خیلی خوب خودتون خواستین! همه تون رو تنبیه می کنم تا دفعه دیگه حواستونو جمع کنید. به سمت باغچه رفت تا تکه چوبی برای تنبیه بچه ها بیاورد. هنوز دستش به ترک نخورده بود که احسان زبان باز کرد:«بابا کار من بود. حواسم نبود دستم خورد به گلدون و شکست» پدر به احسان خیره شد ترک را پرت کرد داخل باغچه و وارد اتاق شد. روی مبل نشست .از گل میز کنار مبل نخ سیگار ای برداشت و آتش زد. _صدقه سر خودت و بچه های گلدون که اینقدر اعصاب خوردی نداره فردا یه گلدون میخرم. پدر گاو کار احسان نبود دست مهدی به گلدون خورد برای اینکه تنبیهش نکنم تقصیر را گردن گرفت. نگاه مادر به سمت حیاط رفت مهدی و احسان خاک گلدان را جمع می کردند. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
سلیم سرش را چسباند به دیوار .کف دست‌هایش را دو طرف صورتش گرفت و شروع کرد به شمردن. «یک ،دو ،سه .....ده ،اومدم» سرش را از روی دیوار برداشت و به اطراف نگاهی انداخت. کسی نبود کمی از دیوار دور شد تا سر و گوشی آب بدهد . از کسی خبری نبود همینطور چشم دوخته بود به  اطراف .جرات اینکه قدم از قدم بردارد نداشت. هر لحظه منتظر بود یکی از بچه‌ها مثل اجل معلق از پشت سر ظاهر شود و سک سک کند. حواسش به اطراف بود که صدای دیگ و دیگچه داخل زیر زمین بلند شد. تیز اطراف را نگاهی کرد و دل به دریا زد می دانست تا وقتی آنجا بایستد کسی سر و کله اش پیدا نمی شود هنوز روی پله اول نرفته بود که امید از پشت درخت نارنج در آمد و دستش را به دیوار کوبید و سک سک کرد. سلیم آهی از افسوس کشید و سر تکان داد. امید نیشش تا بناگوش باز بود و می خندید . _تو زیرزمین لولو نخوردت!! و بعد پایش را به زمین کوبید و پخه ای داد. پله بعدی را هم پایین رفت که صدای سک سک عرفان هم بلند شد نفهمید از کجا درآمد. _بدو سلیم. اگه نتونستی این دفعه هم کسی را پیدا کنی باید به همه ما یکی یه کولی بدی. مگه نه امید؟! _بع....له سلیم نگاهی به هیکل گنده و گوشتی امید انداخت و فکر اینکه این هیکل گنده را روی تن لاغر و استخوانی خودش حمل کند، بند دلش را پاره می‌کرد. برای لحظه ای او را تصور کرد که پشتش نشسته و مثل قورباغه پخش زمین شده است.بقیه بچه ها هم دوره اش کردند و می‌خندند .دوباره سرش را به اطراف حیاط چرخاند از کسی خبری نبود. توی دلش نهیب زد: «میخواستی قپی بیای که گفتی بریم خونه امید اینا بازی کنیم. خوب توی حیاط خودتون بازی می‌کردین اونجا کوچیکتر بود و راحت بچه‌ها را پیدا میکردی و مجبور نبودی کولی بدی » آب دهانش را قورت داد پله ها را پایین رفت در جنوبی زیرزمین نیمه باز بود صدای خوردن دیگ ها به هم باز بلند شد گربه سیاه زشتی زوزه کشان از جلوی پایش را از پله‌های زیر زمین بالا رفت حسابی ترسیده بود تاریکی زیرزمین وحشتش را زیاد کرد .می‌خواست از زیر زمین بیرون بپرد اما فکر کولی هایی که باید به بچه ها می داد آن هم توی حیاط به آن بزرگی لرزه به جانش انداخت.هرچند فکر می‌کرد آن سر و صدا هم مال گربه سیاه بود اما جلو رفت. نگاهی به پشت دیگر بزرگ و سیاهی که آنجا بود انداخت. چهار چشمی اطراف را زیر نظر داشت که دستی به شانه اش خورد .همراه با آن مهدی که دندان های ردیف و سفیدش توی تاریکی می درخشید گفت:« ما که رفتیم سلیم آقا کولی کولی...» تا به خودش بیاید مهدی پله را یکی دوتا کرد و بالا رفت .صدای سک سکس زیر زمین آمد همه بچه ها سک سک کرده بودند فقط احسان مانده بود. با خودش گفت لابد او هم تا حالا سر از یک جای درآورده و سک سک کرده .ناامیدانه به سمت در زیرزمین می‌رفت که احسان از پشت آبکش بزرگی نیم خیز بیرون آمد.منگ منتظر بود تا احسان هم برود سک سکش را بکند ،که دید با چیزی ور می رود. مثل این که شلوارش به جای گیر کرده و پاره شده بود. از خدا خواسته پله ها را یکی دوتا کرد و بالا رفت. _احسان دیدمت.. احسان دیدمت.. نفسش به شماره افتاده بود که دستش را به دیوار کوبید _سک سک احسان.. همه بچه‌ها مات به او نگاه می کردند احسان از زیر زمین بیرون آمد همه یک صدا با هم داد زدند «أه  کولی از دستمون رفت.» مهدی رو به احسان گفت :« اونقدر صدای این دیگها را درآوردی که فهمید اون جاییم» پشت سرش امید هم گفت:: تو که خیلی فرز بودی زودی می‌آمدی» تو که تا حالا یکبارم نباخته بودی. احسان حرفی نزد روی صورتش دوده  نشسته بود. خودش را تکاند. سلیم نگاهی به شلوار احسان انداخت  اما روی شلوار جای پارگی نداشت. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
امام علی (ع) فرمودند: خداوند، شهدا را در قیامت با چنان جلال و نورانیتی وارد محشر می‌کند، که اگر انبیا سواره از مقابل آنان عبور کنند، به احترام شهیدان پیاده شوند. 🌷 🌷 ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭﻣﻪ ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75