*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_هفتم
انداختنم روی برانکارد از زمین بلندم کردند منتها جای اینکه حالت فرغونی بگیرند این دسته های برانکارد را گذاشتند روی شانه هایشان.همین وضع باعث شد تا خمپارهای که نزدیکشان میخورد اینها از آن بالا با برانکارد ولم کنند روی زمین با آن پای قطع شده و دردی که داشتم و خونی که داشت از میرفت ،می مردم و زنده می شدم.
چند بار این ها مرا انداختن روی زمین و کوفته ترم کردند .خواهش کردم ولم کنند بروند. بیچاره ها هم این کار را کردند.
واقعاً شرایط این بود که کمکم کنند .همینطور خمپاره می آمد..
با همون وزن چهار چنگولی راه افتادم حالا مثلاً ساعت ۳ بعد از نصف شب من مجروح شده بودم. الان که اینجا بودم هوا داشت روشن میشد .رسیدم به یکی که نشسته بود و استفراغ می کرد.پشتش به من بود .نمیدونم چرا فکر میکردم باید علیرضا باشه.با یک نیروی بیشتری به طرفش رفتم این هم علیرضا نبود خدا رحمت کند. شهید سیدمحمد کدخدا بود. نشسته بود و هی خون بالا می آورد. یه نگاهی به پیشانیم کرد گفت :منو با خودت میبری؟!
وی ادامه داد: پیشونیت هم که زخمی شده؟!
بعد نگاهش کشیده شد پایین .گفت :دستت هم که زخمی شده..؟!
نگاهش کشیده شد پایینتر !هیچی نمیگفتم. گفت: وای حسینقلی پاتم که قطع شده؟!
و بغض کرد. آنقدر آب و گل خورده بود که هرچه بالا می آورد تمام نمی شد.دیگه هوا روشن شده بود که از سید محمد کدخدا جدا شدم.باز روی چهار دست و پا راه افتادم خدا میدونه که احساس نیازی به علیرضا داشتم. اسم پسرم هم علیرضا بود . مرتب یا این علیرضا دم نظرم بود یا آن یکی.
توی اردوگاه هم همین وضع بود تا صدای علیرضا میزدم یاد علیرضای خودم افتادم.خانه که میرفتم برعکس می شد .تا صدای علیرضا ی خودم می زدم یاد علیرضا هاشم نژاد میافتادم.
و حالا نبود آب شده بود رفته بود توی زمین! همان کسی که نمی گذاشت ظرفها را بشویم و همه کارها را خودش می کرد و حالا نبود تا کم کم کند.
چند قدمی نرفته بودم که دیدم یکی بالای سرم صدا میزنه: حسینقلی تویی؟!
نگاه کردم دیدم خدا رحمت کند شهید عبدالنبی میرزایی هست.از بچههای خوب نورآباد بود و بعد مین توی دستش منفجر شد مردی بود واقعا به حالم گریه کرد.میگفت وای حسین قلی نبینم پات قطع شده باشه ..وای تو رو خدا بگو دروغه...
همین جا بود که سرکرده علیرضا هم پیدا شد. یعنی اولش واجب الزکات بودم ولی وقتی دیدمش حاج بر حاج شدم..دیگه درد پا و دست از یادم رفت انگار نه انگار که عراقی ها ۱۰۰ تا ۱۰۰۰ تا خمپاره می ریختم دوتایی رساندنم پای آمبولانس. خود علیرضا هم دستش زخمی بود اما نه در حدی که عمیق باشه.
بین راه آمبولانس پنچر کرد و راننده بلد نبود زاپاس عوض کنه. و من ناچار شدم بیام پایین و جای راننده ناشی زاپاس هم بندازم.علیرضا همه فن حریف بود بچههای آموزش هرکدام توی رسته خودشون ابداعاتی داشتند که تحسین بر انگیز بود. توی بحث مخابرات خود علیرضا بود که به فکر عایق کردن بیسیم ها افتاد و بعد با یک مشت وسایل ابتدایی مثل لاستیک ماشین بی سیم ها را عایق می کرد تا توی آب بشه استفاده کرد.یه غمی دی سیمتلفن میکشد برای مقرها و خیمهها یه وقت بی سیم ها راه میانداخت. یه موقع هم میدیدی سیم بانی هم می کند. توی رزم های شبانه همه کارهای مخابرات را که راه میانداخت بعدش بیکار نمی نشست یا آرپیجی شلیک میکرد و یا تیرباری چیزی.خلاصه خودش را به همه کاری میزند و عارش هم نمی شد. حتی اگر لازم بود خودش می شد یک بیسیمچی عادی.
اصلاً و ابداً شان را در این چیزها را نمی دید.
رقص وحدت و همدلی که بین بچههای آموزش بود واقعاً به پیشرفت امور کمک میکرد.هر تصمیمی که میگرفتیم باهم بودیم خدا رحمت کند شهید اسلامی نسب که مسئول آموزش بودند،نمیومد امر و نهی به کسی بکنه. فقط میگشت ببینه کجا مشکلی هست تا کمک کنه.اگه میدید نیاز به لودر هست کسی رو نمی فرستاد ،خودش می رفت.نامه نگاری هم نمی کرد که این بنویسد به آن واحد و آن بگوید شماره ندارد و این حرف ها.
میرم هر جای دیگری میدید برمیداشت می آورد. این روحیات به همه سرایت کرده بود.خود علیرضا هم اصلاً لنگ کاغذبازی نمیشد .خودش راه میافتاد انجام میداد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🥵 از گرمای هوا شده بودم یک پارچه اب.
زیر پوشم را در آوردم و نشستم به شستن. یکی از دوست هام رسید. گفت چیکار می کنی⁉️
گفتم: نمی بینی, زیر پیرهنم کثیف شده می شورم❗
گفت تو این گرما⁉️
گفتم خوب همین یکی را بیشتر ندارم,باید بشورم که بپوشم❗
گفت:اخه, پسر مسؤل تدارکات که یک انبار جنس دستشه باید یه زیرپیراهن داشته باشه!😳
دیدم راست میگه. رفتم سراغ بابا, گفتم :حاجی یه زیرپیراهن به من میدی⁉️
گفت:مگه نداری⁉️
گفتم:چرا, فقط یکی!
گفت :خوب بیشتر رزمنده ها یکی دارن!
گفتم :اما همه باباشون مسؤل تدارکات نیست!😁
گفت: تو هم مثل همه, طبق قانون سهمیه تو هر شش ماه یکی هست!😠
برگشتم. چند ساعت بعد سربازی بسته ای به من داد. از طرف بابا بود. باز کردم, دیدم یک زیرپیراهن سفید است, دست دوم بود, اما تمیز, بوی بابا را می داد, لباس خودش بود😇
#شهیدموسےرضازاده
#شهدای_فارس. کازرون
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#مــناجات_شهـــدا
✨خدایـــا
معرفـــتمان ده که بس بےمعرفتیم.🥺
صبرمان ده که بســـیار عجولیــم.😢
بصیرتــمان ده که ببینیـــم آنچه نادیدنــی است.
💢کورمـــان کــن که نبایســتهها را نبینـــیم و جز تو مــنظر نظر نباشــد.
بینشے عــطا کن که اهـــل ثمـــر شویـــم.و فکرے ببخــــش تا به عظمتت پے بــبریم و معرفتے یابیم.🤲🏻
دستی ببخـــش تا دستـــگیر باشـــد و قطعـــش ڪن تا جـــز تو بسوے کسے دراز نــکند.
قدمے عطا ڪـن ڪہ در راه تو بپیــــماید.و قدرتے ڪه در خـــدمت تو باشد.💖
#شهــید عبداله رودکے
#شهدای_فارس
-🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ┅─🍃-
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌹
تــــو خندیدی و چشمانت
ز یادم بُـــــرد رفتن را
من از لبخنـــــدت آموختم
ز این دنیــا گذشتن را ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_حسین_خرازی
🌸🌹
@shohadaye_shiraz
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🔰روزی آقا #مسلم برای بازدید از بچه ها به خط آمده بود.🧐
خوب سر و وضع تمام #بسیجی ها را برانداز کرد.😇
متوجه شد یکی از برادران بسیجی لباس مناسبی ندارد.😔
سریع #کاپشن خود را در آورد و به او داد. 👌
#برادر بسیجی گفت: اما #حاج_آقا شما خودتان به آن نیاز دارید، خودتان هم که کاپشن ندارید؟😳
مسلم خندید و گفت: برادر تا فردا #خدا بزرگ است و کریم!😊
#شهید_مسلم_شیرافکن
#اﻳﺎﻡ_شهادت
#استان_فارس
🌹🌹🌷🌹🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*#نویسنده_محمد_محمودی*
*#قسمت_چهل_و_هشتم
زبیدات هم بودیم هوا طوری بود که بیرون و توی محوطه باز نماز می خواندیم فاصله زیادی هم باخت داشتیم یک روحانی آمده بود اهواز به آنجا از بس سخنرانی کرده بود ،فرستاده بودند پیش ما.خب ما از صبح تا ظهر و ظهر تا غروب به این بسیجی ها آموزش می دادیم.شب ها هم که رزم شبانه میرفتیم.هرچه به این برادر گفتم که شبها بین دو نماز ده دقیقه بیشتر صحبت نکنه گوش نکرد.آمدم بهش گفتم اگر دست بردار نباشی با تفنگ ۱۰۶ خودت و منبرت را جزغاله میکنم.
خندید و گفت: تو مال این کارها نیستی. دیدم آدم شوخی هست بد ندیدم اذیتش کنم. نماز جماعت را بیرون و توی محوطه باز برگزار کردیم آمدم با بچه ها هماهنگ کردم گفتم که یک مین ضد خودرو را ببرند پشت منبر زیرخاک بکنند. به محضی که من با ۱۰۶ شلیک کردم آنها مین را منفجر کنند. جیپ را برداشتم و بردم بالای یک تپه درست رو در روی منبر نگه داشتم گلوله فشنگ را از خرج جدا کردم خالی را زدم جا و برای حاج آقا که داشت سخنرانی می کرد دست تکان دادم.اصلا عین خیالش نبود فقط چند بار درخواست صلوات کرد.دیدم از رو نمیره شلیک کردم.همزمان این را هم بچهها منفجر کردند من فقط دیدم منبر و حاج آقا توی غبار ناپدید شدن. آنجا هم خاکش ماسهای بود بد جوری دولاغ درست میشد.رفتیم نزدیک آقا فقط دو تا چشمش پیدا بود .دود و غبار سر و رویش را پوشیده بود داد و فریاد کرد روی سرم که تو منافقی و باید ازش شکایت کنم..هرچه بچه ها خواهش کردند که حسینقلی شوخی کرده افاقه نکرد .رفت اهواز که شکایت کنه .تا هنوز ندیدمش..
بیکار که می شدیم حرف از زن گرفتن و عروسی هم می شد هر وقت این بحثهای عشق و مشق پیش می آمد علیرضا منو مثال میزد میگفت:حالا قبلی هم که زن و دو تا بچه داره وقتی بالا سرشون باشه چه ارزشی داره؟!ما هم دختر مردم رو بیاریم توی خونمون که چی بشه؟! پس بهتر است اینکه بزاریم جنگ تموم بشه.بعدشم می خندید و تکرار می کرد :بچه ها بالاخره این جنگ کی تموم میشه؟!
جبهه خصوصیات بسیار بدی داشته و خصوصیات بسیار خوب. خوبی اش پیدا کردن دوستان خوب بود که هر کدوم به معنای واقعی دوست بودند. دوز و کلک نبود .اصلاً خوبیه جبهه همین باهم بودن و شب و روز در کنار هم سر کردن بود. همان بحث و جدل مان با علیرضا بر سر شستن لباس ها و ظرف ها ..گاهی یک دلخوری های پیش میآمد که مثلاً تو دیرم منور زدی ..آن یکی دیگر از انفجار زد.. اما در هر حال این کدورت ها مایه ای نداشت.
تو همچین شرایط رفاقتی یه مرتبه من از خواب بیدار می شدم می گفتم که خواب دیدم از بچه ها خواهش می کردم که مراقب باشند. اما یه ساعت بعد صدای انفجار شنیده میشد و گریههای بهاالدین مقدسی و بعدش صدرالله را جلوی چشم خودم میدیدم که گوشت سینش کامل سوخته و قفسه سینه اش باز شده ..مگه صدرالله چند سالش بود ؟!۱۸ سال.. خصوصیت خیلی بد جبهه هم این جدایی ها بود.یه مرتبه علیرضایی که ما جز لبخند محبت و تلاش خالصانه ازش ندیده بودیم توی کربلای ۵ گم شد..
🌿🌿🌿
_ خدا عزتت بده خیلی خیلی خوش آمدی.
_حاجی ما کوچیکتیم خیلی ببخشید که معطلتون کردم.
_خدا ببخشد تو هم عین پسرمی.
از همون اول خود را طرف حساب خانواده مرفهی می بیند. خانه ای ویلایی که حالا سایه آپارتمان ۴ طبقه یاس را روی سر خود دارد.
توی حیاط بزرگ خانه همه نوگلی دیده میشود بیش از همه گل کاغذی اولین سوال هم اینجا به ذهن میرسد .رو به حاج عباس میپرسد راستی نوشتهها که کار خودتان نبود؟!
_نه آنها را من گفتم عروسم نوشته .سیده لیلا رو میگم زن احمدرضا.
سالن بزرگ خانه آقای هاشمی نژاد پر از لبخند های پشت شیشه قاب ها.یعنی انگار وارد نمایشگاه عکس شده از توی پنجره ها تا روی شومینه و سینه دیوارها و خلاصه هر جا که امکانش بوده قاب عکسی را کار گذاشتند..
نزدیک شومینه و در یک قفس های بزرگ هم لباسهایی را چیدند از جوراب یشمی رنگ گرفته تا زیر شلوار آبی ،سرنیزه، فانوسقه، لباس های سبز خاکی و پلنگی دفتر ها و دستنوشته ها..
آقای هاشم نژاد سینی استکان ها را با قوری میگذارد روی گل میز گردویی.عکس های سالن همه مال یک نفر است که در همه عکس ها می خندد .یعنی سالن را خندههای همین یک نفر برداشته است. حاج عباس اشاره می کند که چیزی بخورید. خودش دست به کار میشود و یک دانه سیب را قاچ می زند.
نیمه سیب را از دست حاجعباس میگیرد و تشکر میکند.
_حاجی بچه ها که همه رفتن سر خونه زندگی خودشان درسته؟!
_بله خدا را شکر همه هم تو همین محله دور و برمونن. دامادهام هم خوب و عالی اند.
@shohadaye_shiraz
🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد.
✨روز تولد حضرت علی (ع) به دنیا آمد و اسمش را علی گذاشتند.
همه می گفتند نظر کرده است.کار و کاسبی رو به ورشکستگی پدر با تولدش دوباره جان گرفتـــ.
👣اولین قدم ها را که برداشت ، برادر بزرگترش سیاوش که ۵ سال نتوانسته بود راه برود نیز ، همراه او راه افتاد.😇
قرآن و احکام را از خیاط محل (شهید اسلامی نسب) یاد گرفت.
🏆هندبال باز حرفه ای بود.
شروع راهش کتابی بود که پسرخاله اش (شهید مهدی فیروزی) به او داد "وظیفه شیعه بودن" و از آن به بعد شیفته مطالعه شد.📚 با مهدی فعالیت سیاسی اش را آغاز کرد.
🔰علی از دانش آموزان دبیرستان شاپور (ابوذر) بود که قبل از انقلاب اولین نماز جماعت دانش آموزی با فراخوانی که انجمن اسلامی از قبل برای مدارس داده بودند به پیش نمازی او اقامه شد.📿
علی اولین شهید بسیجی شیراز است، که تنها چند روز بعد از اولین اعزامش به قافله شهدا پیوست.🕊️
#شهید علی شفاف*
#شهدای_فارس*
#سالروز_شهادت
@shohadaye_shiraz
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رفیق بازی به سبک شهدا
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ
🎙به روایت: حاج حسین یکتا
#ﺷﻬﺪا ﻣﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﻴﻖ ﺑﺸﻴﺪ😔
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#شهیــدےکه_قبل_شهــادت_درقبرخود_خوابید😳
🔰عصــر بود کہ حســین آمــد درب پادگان امــام حسین شیــراز. گفت بیا بریم چــند جا ڪار دارم!
گــفت :بــرو دارالرحــمه!
رفتیــم قطعــہ #شهــدا، تعــدادے #قبــر آمــاده کرده بودند. گفت ســید بیا برویــم داخل قـبر بخوابیــم ببینیم اندازه ما هـــست یا نه!
هرکدام رفـــتیم داخل یہ قبر دراز کشیــدیم. حسین صدا زد اندازه اســت؟ 😇
گفتم: برای من ڪنده شــده اندازه است.
گفت این هم برای من هـــم آماده شده.🙂
بعد از چند روز خــبر شـــهادتش را در عملیات #مــحرم شنیدم.
جنازه اش را در #هـــمان قــبر گذاشــتند که گفـــت برای مــن اســت...
#شهــید حسین رنجبر اسلاملو
#شهدای_فارس
☘🌷☘🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🌺
چشمانت ، نگاهت
همان اتفاقیست که هر صبح ؛
شهر دلِ من را گرم میکند ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_امین_کریمی🌺
🌷🌺
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*#نویسنده_محمد_محمودی*
*#قسمت_چهل_و_نهم
پسرم، شاهرخ الان سوریه است. احمدرضا هم دور و بر کارهای خونه تا نونوایی میپلکه..
زهرا خانم دختر بزرگمه ،مادر "هانیه رنجبران" که هفته پیش توی مسابقات جمهوری چک اخراج شدند کردند. همین ۸ نفر که با تیم تنیس اسرائیل بازی نکردن .سه تا تیم قَدَر دنیا رو زدن که آلمان آخریش بود. اما از بد شانسی افتادن با اسرائیل و اینا که دیگه با اسرائیل بازی نکردند.
_چرا؟
_چرا نداره دیگه!! مگه میشه با نماینده ی یک کشور جعلی و یاغی بازی کرد؟!!
_خوب حذف میشن دیگه!
_بله حذف میشن حالا این خودش داستانش زیاده .اگر بدونی چقدر کشور چک این ها را اذیت کرد تا برگشتند.
_صدیقه چطور؟!
_صدیقه خونه اش همین نزدیکاست.. حالا چرا صدیقه؟!
_چون صدیقه توی نوشته ها گم بود. یعنی چون اون موقع کوچک بوده حرفی واسه گفتن نداشته دیگه.واسه همین دوست دارم ببینمش!
_باشه میاد .شوهرش توی مرکز تحقیقاتی جهاد کار میکنه یه دونه هم دختر داره!
_حاجی اینطرف های شهر باید ملک خیلی گرون باشه نه؟!
_گرون که هست ولی از دو سال پیش خیلی بهتر شده!
_از بنیاد چقدر حقوق می گیرین؟
_حقوق؟دنیا رو هم بهم بدن .یک موی بچه مون نمیشه. ولی ما از همون اولش عهد کردیم که سراغ حقوق و مزایای بچمون نریم!
ما قبلاً دو کوچه اونورتر بودیم زمانی که شروع کردیم به ساخت اون یکی خونه تریلی داشتیم و کمباین داشتیم. بعد که علیرضا رفت دنبال جبهه و جنگ، داشتیم یه مدت نداشتیم..
_می خوام از گذشتتون بدونم از آبا و اجدادتون!
که بفهمم این سلسله نژادی تون چه خصوصیاتی داشتند.
_بگو می خوام بدونم که یهو از زیر بوته درنیامده باشیم.هه هه
_این چه حرفیه !!من فقط این سلسله نژادی علیرضا برام مهمه..
_مرحوم پدرم حاج محمد، بچه کربلایی عباس بود که او هم پسر کربلایی هاشم ،کربلایی هاشم پسر کربلایی رضا، او هم پسر کربلایی علی و علی هم پسر کربلایی ابراهیم بیگ و ابراهیم بیگ...
زادگاه مون همان روستای جلیان فسا بوده که پدرم میگفت هفت پشت از اجدادمون در همین جلیان زندگی کردند. درآمدشون کشاورزی بوده .نقل می کنند که غلام علی خان نواب املاک زیادی در آنجا داشته .پدربزرگم کربلایی عباس هم املاک زیادی را از خان اجاره می گرفته و خوب کار میکرده منطقه معروف بود به نهر حسن به اندازه هفت بند گاو هم کار داشته.
ده گاو زمین، یعنی حدودا ۱۵ کیلومتری جلیان داشته و غیر از این باغی هم به نام «باغ توده» داشته که پر بود از انجیر و انگور .این باغ بین استهبانات و قره باغ بوده. پدربزرگم ثروت زیادی برای پدرم گذاشته.اما چون پدرم ۱۲ سالش بیشتر نبود.املاک از دستش رفت.
پدرم در ۱۷ سالگی ازدواج کرده و سه پسر یعنی داوود و عباس و حسین و دختر به نام عشرت و جواهر داشت. جواهر نابینا بود رابطه او با علیرضا با این عمه اش خیلی صمیمی و وابسته بود.
با کاکاهام روی زمینهای اجارهای کار کردیم .مدتی که گذشت خدا کمک کرد کمباین و تراکتور خریدیم. با کاکای بزرگم توی یه روز عروسی کردیم.خرج عروسیمون یکی شد. خانمم از اقوام اهل روستای نوبندگان فسا بود. دقیقاً دوم مرداد سال ۴۱ بود که خدا علیرضا را به ما داد.
اگر من ۲۰ تا پسر داشتم و بنا بود بینشون انتخاب کنم که کدام را بیشتر می خوام .خدا وکیلی میگفتم ۱۹ تا یه طرف علیرضا یه طرف.
_با این همه احساساتی که شخص شما داشتید چطور زنده در رفتین؟
_خدا خیلی بزرگه !من که از یعقوب پیغمبر بالاتر نبودم .شک و تردید اون سه روز نفسم را گرفته بود .ولی اگه بگم با این دوتا دست خودم بچمو گذاشتم تو قبر ،باورت میشه؟!
_نه این امکان نداره!!
_جسد هاشم اعتمادی و محمد غیبی را حاجی غلامحسین با همون سر و وضع زخمی از بیمارستان خودشو رسوند و تلقینشون داد. ولی علیرضا رو خودم خاک کردم.من معجزه خدا را آنجا دیدم. محض هم اینه که با همه عشقی که به علیرضا دارم به شهادتش افتخار می کنم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....