8.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سردار حجازی در گفتگو با "المیادین" : نقش اساسی سردار سلیمانی در شکل گیری و انسجام نیروی قدس سپاه
*#سرداردلها 🌷*
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_چهل_ونهم*
پیاده ها آن طرف جویی می ایستادند دقایقی و از کنارههای جمعیت نام صاحب تابوت را میپرسیدند و گاه ناباورانه مبهوت و گریان می پیوستند به جمعیت.یا به جنبش سری با «خدا رحمتش کنه »«معلومه آدم خوبی بوده »به راهشان ادامه می دادند.به میدان شاهزاده قاسم رسیده به و سینه زدن و بعد به دارالرحمه!
زنها نمی توانستند داخل قبر را ببیند .چند تایی مواظب مادر و همسرش بودند و بقیه چشمی به لایههای حلقه دور قبر می انداختند و ناله می کردند.
انگار رابطه ایست بین لحظه پایان مراسم تشییع و خاکسپاری عزیزی از دست رفته با آغاز واگویی خاطراتش که بسته به شخصیتش، تا روزها ،ماه ها و گاه سالها ادامه دارد.
باد می آمد و هر یک پراکنده می شدند به سویی. هر چند نفرباهم میرفتند باز باد می آمد و باد.
برگ چنار های دارالرحمه زرد میشد و سبز و باز ،زرد و باد می پیچید در آن ها و برگها را که انگار دستی با انگشتان جمع شده بودند در حاشیه ای روی هم می انباشت.غریبهای تنها دست در جیب و سر زیر انداخته پا روی برگ های مچاله می گذاشت.
«قرچ قرچ» از نظر دور می شد تا خاطرات او را با ثانیه های سیاهی که در راه بودند در میان بگذارد.
«همین دیروز بود خاکت کردیم. حالا سه سال است سه سال!! دنیا همینطور می گذرد. آدم نمی فهمد رفتن یعنی چه! تا هست قدر هم را نمی داند. حالا محمد مهدی پنج سال شده. دیروز با آقایحیی دیدمش. حواسش نبود من هم هستم. دقیق شد به صورت آقا یحیی. گفت:« عمو شما چقدر به بابام شباهت دارین!»خبرش را دارم راضیه و مرضیه هم خوب درس می خوانند.شنیده ام اصرار دارند به خاطر محمدمهدی هم که شده فامیلشان را بگذارند خادم صادق! خیلی به او نزدیک اند. انگار نه اینکه فقط از مادر یکی هستند.
های حاجی..! میدانستم خیلی دل حوصله نداری شهربازی بروی. این را از روحیاتت می خواندم.ولی به خاطر بچه ها و مادرشان که شادی آنها مهمترین لذت برایش بود،میرفتی و طوری تظاهر میکردی که انگار به تو هم خیلی خوش می گذرد.و چقدر آفتاب که عصر آن روز از شیشه جلوی ماشین تو می آمد،لذتی را که درصورت میدرخشید خوب نشان میداد،وقتی یکی از دخترها بعد از ماهها زندگی بلاخره «بابا» صدایت کرد.
یادم نرفته اندوه همیشگی چشمهایت را .وقتی عصر آن روز با بابا صدایت کردند ناگهان خاموش شد آن اندوه و گونه هایت از لذتی موهوم گل انداخت.
افسوس که دیگر نمی آید آن غروب،که زیلوها را بیندازیم روی چمن های دروازه قرآن و سفره پهن کنیم رویش و اولین ستاره که در آسمان آمد،تو از پیراهنت ،مهری در آوری و روی چمن ها بگذاری،و روبه قبله بایستی .وقتی به سجده بروی و به رکوع،من متعجب که تو کی دست نماز گرفته ای؟!
از حلقه های خانوادگی دورمان چند نفر چپ چپ نگاه کند و با هم پچ پچ کنند و من هم آن وقت در چشم هایشان می خواندم که دارند تو را به خاطر قسط های عقب افتاده یا بالا رفتن اجاره خانه شان و بعضی به خاطر نداشتن بیشتر از یک ماشین و یک خانه به پای میز محاکمه می کشند در ذهن ،و وقتی مهرت را به جیب پیراهنت برگرداندی و تنگ شربت را برداشتی به چند حلقه دور و برمان تعارف کردی،میدانستم بعضی شان باز هم تو را به پای محاکمه می کشانند و دوست داشتم بلند شوم یقه شان را بگیرم و داد بزنم ولی تو بارها به من گفتی در سکوت راز بزرگی خوابیده و گذشت زمان خیلی چیزها را به بشر می فهماند.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
رو به مسؤلینی که خبر شهادت حسین را اورده بودند گفتم, من می توانم پسرم را شناسایی کنم. مرا بردند کنار شهیدی که امده بود. لباس روی سینه اش را کنار زدم. اشک در چشمانم پیچید. گفتم خودش است حسین من!
گفتند چطور؟
گفتم پسرم عاشق امام حسین بود, در کودکي وقتي برای عزاداري سرور و سالار شهيدان به «مسجد جامع سعادت آباد» مي رفت آن قدر با دستانش محکم بر سينه مي زد که جاي انگشتانش بر روي سينه ي سمت چپ او باقي ماند!
#ارتشی_شهید حسین باقری
#شهدای_فاﺭﺱ🌹
#ﺷﻬﺪاﻱاﺭﺗﺶ
🌷🌹🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ ویژه
📌«وَ مٰا رَمَیتُ اِذْ رَمَیتْ»
🎤حاج حسین یکتا
#پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
و یکبار او را بر مزار برادر شهیدش دیدم.گفتم خاطره ای از هاشم بگید...
گفت کربلای 5 بود. من در واحد توپخانه بودم که هاشم سراغم آمد. سر تا پایش خاک آلود بود. معلوم بود برای خداحافظی آمده و می داند آخرین دیدار است...
گفت می دانم اینبار شهید می شوم، وصیت می کنم بر جنازه ام فلانی، یا فلانی یا فلانی نماز بخواند، اسم سه روحانی شیراز که با هم اختلاف نظر داشتند را می گفت، می گفت می خواهم شهادتم عامل اتحاد باشد..
وقت نماز شد. کنارش به نماز ایستادم. رکعت دوم، آتش سنگین توپخانه روی مقر باریدن گرفت. به زمین افتادم و دست روی سر گذاشتم. سر بلند کردم. چشمم به هاشم افتاد که فارغ از انفجار و آتش و داغی ترکش های سرگردان ایستاده قنوت می خواند....
هدیه به سردار #شهید هاشم اعتمادی و برادرش مرحوم مهران اعتمادی صلوات
#شهدای_فارس
🌷🌷🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﻫﻴﻴـــﺖ_ﺗﻌﻂﻴـــﻞ_ﻧﻤﻴﺸـــﻮﺩ....
👇👇👇👇
#مراسم میهمانی لاله های زهرایی
#به_صورت_مجازی
پنجشــبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۰/ ساعــت ۱۸
🌷🌹🌷
پخش زنده در صفحه 👇:
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
و ﻟﻴﻨﻚ ﻫﻴﻴﺖ انلاین با اینترنت رایگان👇
http://heyatonline.ir/heyat/120
🌹🌹🌹
ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
🌷▫️🌷▫️🌷
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
💐تا ڪی بنگارم
غم بی طاقتی ام را
اے برده مرا
طاقت ایام کجایـــی . . .؟!🍃
🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی
#صبحتون_شهدایی
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ ارْزُقنی فیهِ رحْمَةَ الأیتامِ وإطْعامِ الطّعامِ وإفْشاءِ السّلامِ وصُحْبَةِ الکِرامِ بِطَوْلِکَ یا ملجأ الآمِلین.
🔸 خدایا، در این ماه مهرورزی به ایتام و خوراندن طعام و آشکار کردن سلام و هم نشینی با اهل کرامت را نصیبم فرما، به عطایت ای پناهگاه آرزومندان.
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم: برادر هادی ، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا وبگیر.
در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران؟
گفتم: آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس رو مینویسم. تهران رفتی حقوقم رو دراین خونه ها بده! من هم این کار را انجام دادم. بعد ها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودار بودند.
#ﺷﻬﻴﺪاﺑﺮاﻫﻴﻢ_ﻫﺎﺩﻱ
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
#ﻛﻤﻚ ﺑﻪ ﻓﻘﺮا
🎊سالروزتولد🎊
🌷🌹
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_پنجاهم*
آنها هم مثل من نمی دانستند چرا اولین چیزی که از سفره برداشتی یک کله خرما بود،ولی من بعدها فهمیدم که تو رمضان و غیر رمضان نمی کنی.
چقدر شاد بودی از بابا گفتن بچه ها و بی هیچ بهانه ای قاه قاهت هوا بود .
دوتا خواهری که ایراد گرفتند برویم سر قبر خواجو،باپای دردت نه نگفتی.دستشان را گرفتی و از همه پله های آنجا که پیچ میخوردند بالا رفتی و چه حظی می بردی برگشتنا که از تو پیش افتادند و زودتر خودشان را روی زیلو ها رساندند.
تو کی بودی حاجی؟!کجاها سیر میکردی که چند روز قبل که همکارانت، برای درجه سرداری ات ،شیرینی آورده بودند. به مادر گفته بودی درجه ام را روزی می دهند که بچه ها با صدایم کنند.
تازه بچه ها به بابا عادت کرده بودند. نباید میرفتی!
میبینی آنطرف؟دارد می آید پهلویت بنشیند با تو درد دل کند. برای تو یا خودش نمی دانم ,سیر گریه کند. بیشتر عصر های پنجشنبه میبینمش. با آن هیکل بزرگ و اورکت سبزش، لابه لای آدم ها جیغ میزند. خودت میدانی ،هوا که رنگ تاریکی بگیرد. می آید که همه رفته باشند.لابد حالا هم میرود چهار زانو ،پایین قبرت مینشیند و دسته شمعی از جیب اورکت در می آورد . جیب هایش را می گردد و بعد می رود سر چند قبر آن طرفتر شمعها از شعله بالای سرش می گیرند و بر میگردد و چند قطره مذاب آنها را در دو طرف بالای سرت زیر عکس می چکاند و شمع ها را روی آنها می چسباند و باد ملایم می پیچد میان آلومینیوم های دارالرحمه ،که مثل سرباز ها از هم نظام گرفتهاند و باد شعله شمع ها را می کشاند و کوچک می شوند ولی خاموش نمی شوند و این مرد هیکل دار سبیلو هیچ حواسش به اینها نیست.
خم شده سرش روی سنگ است .صدای گریه اش نمی آید ولی شانه هایش تکان می خورد. تو با او چه کرده ای؟! من هنوز نمی دانم چرا حوصله اش سر نمی رود. پنجشنبه به پنجشنبه اینهمه می آید و گریه میکند.
برخلاف اولین و آخرین باری که در خانه ات او را دیدم, حالا از او خوشم می آید. حتماً او هم من را میشناسد و روی خودش نمی آورد.شاید رویش نمیشود از اینکه میداند روزی او را با آن وضعیت بغرنج و موهای ژولیده و لب های سیاه دیده ام.براستی نمی دانم چرا تو با او می گشتی و حرف میزدی و هنوز هم مانده ام یک آدم نظامی آن هم سپاهی با او چه حرفی می تواند داشته باشد!
هنوز بعد از این همه وقت یکی یکی از آدم های عجیب و غریب می آیند پیش خانواده و چیزهایی می آورند و تشکر می کنند و برایت فاتحه می خوانند.
حتماً تو بهتر از من دیدی هفته پیش آن مرد جوان که با زنش آمده بود دم مغازه پدرت و زنش که فقط عکس تو را دیده گریه می کرد و می گفت: زندگی ما از برکت دست خدا بیامرز حاجی است و حتماً اگر زیر این خاکها دلی برایت مانده باشد ،می لرزد.
ما تازه فهمیدیم برای چه رفتی به سر و روی خانه حاج مهدی ظل انوار دستی کشیدی و بچه ها را بردی آنجا.آن روزها نمی فهمیدیم خانه نیمه تمام را فروخته ای که به حج بروی و نمیفهمیدیم بقیه پولش کجا رفت و چطور شد.
خانه حاج مهدی یادش بخیر.حالا چه خوب بود اگر می شد بلند شوی و دم دمای غروب قطره های روشن را بپاشی به صورتت. به دستهایت و به سر و پایت،و بعد مثل آن روز که آمده بودم در تعمیر آن خانه کمک کنم،من با صدای بلند اذان بگویم و صدایم بپیچد در خانه لخت،بخورد به کاشی های کف و دیوار و باز گردد. و باز بپیچد و تو با پای نداشته ات،چابک از نردبان بپری روی پشت بام و پنجره گلخانه را ببندی،انگار که دو پایت سالم باشد..
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
4.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی از آدمها، خیلی حواسشون به اینه که عمرشون برکتی بشه...
#ماه_مبارک_رمضان
#حسین_یکتا
نشردهید
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷هرگاه به مرخصی می آمد برای خانواده سوغات می آورد و هنگامی که از مرخصی باز می گشت برای همرزمان و سربازانش سوغات می برد. شوق پرواز و شهادت در کلامش موج می زد. بار آخر برای خواهرش یک چادر مشکی سوغات آورده بود و به او می گفت: این را بعد از شهادت من بپوش وبرای دیدار به سر قبر من بیا.به مادر هم می گفت: مادر نارحت نشو، چیزی است که برای همه پیش می آید و تو هم کم کم مادر شهید می شوی!
🌷اعزام اخرش بود, به اهواز برگشته بود، وسایل و شناسنامه اش را همراه با یک شماره تلفن به صاحب خانه اش داده بود و تأکید کرده بود اگر من تا 24 ساعت دیگر نیامدم، به این شماره زنگ بزن و بگو پسرتان شهید شد. صاحب خانه هم بعد از بیست و چهار ساعت از رفتن غلام عباس به منزل زنگ زد و گفت پسرتان شهید شد.
#اﺭﺗﺸﻲشهید غلام عباس حکمتی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺷﻬﺪاﻱاﺭﺗﺶ
🌺🌷🌷🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75