eitaa logo
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
4.9هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
48 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،اگرباحــفظ‌ آیدی و لوگو باشه بهتر تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری پنجشنبه رسید. قرار هفتگی خانه مادربزرگ ها طبق معمول سنوات در برنامه مان بود. بچه ها هم این روزشان را خالی می کردند قول و قرارهای دیگر را برای روزهای میان هفته می گذاشتند، اما آن روز قرار بود حاجی تلفن کند. دلم نمی خواست از خانه بیرون بروم حتی برای چند دقیقه. شب قبل زهرا از دلشوره نخوابیده بود آمد توی اتاقم، بیدار بودم. کنارم نشست و گفت:"هنوز نخوابیدی؟" خوابم نمی برد اما گفتم :"داشتم می خوابیدم. تو چرا نخوابیدی؟" "هول و ولایی افتاده توی دلم. چشم هام رو که می بندم نفسم بند میاد. مامان، بابا فردا زنگ میزنه؟" "آره. آن شالله. اگر کاری براش پیش نیاد آیه الکرسی بخون مادر.جهار قل بخون" تا کنارم بود دست هایش را گرفتم، چهار قل خواندم و بهش فوت کردم. بوسیدمش و برگشت توی اتاقش. بچه ها را راصی کردم این بار خودشان بروند. گفتم اصلا حالم خ. ب نیست و می خواهم استراحت کنم. حوصله شان سررفته بود. فاطمه می گفت :" حالا ما میریم مادرجان همش سراغ شما را می گیرد و می پرسد چرا مادرتان را نیاوردید" بالخره خودشان رفتند و تنهایم گذاشتند. هرچه از عصر می گذشت بهانه هایم برای دلداری خودم بیشتر می شد. حتما عملیات بوده،برگردند مقرشان زنگ می زند. اصلا حاجی که گفت من سعی می کنم به قرارمان عمل کنم. از روزی که رفته یک روز در میان هایش دو روز نشده، بد به دلت راه نده، به محض اینکه برسد زنگ می‌زند. نماز مغرب و عشا را که خوندم کنار تلفن نشستم بچه ها کم کم باید پیدایشان می شد. جواب آنها را چه بدهم؟اگر بپرسند که بابا زنگ زد یا نه؟ گیریم که عملیات باشد اگر مثل سال‌های جنگ باشد که شبها اوج آتش و درگیری می شود. پس اگر امشب هم زنگ نزد بی خود فکر بد نکنم. حتما در عملیات اند. به بچه ها هم همین را می گویم. خدایا چرا این دلم آرام نمی گیرد. بچه ها آمدند. شامشان را خانه مادربزرگ خورده بودند و برای من هم آورده بودند. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * _جوونیا اهل دعوا هم بودی؟! ریسه میرود و سری تکان میدهد. _هم کشتی زیاد می گرفتم هم دعوا می کردم. نه تو دعوا خوردم و نه تو کشتی کم آوردم .این را از جلیان فسا گرفته تا توی این محله از هرکی میخوای بپرس .اما اصلاً و ابداً زور به کسی نمی گفتم. _و حتماً علیرضا هم به باباش رفته بود دیگه؟! _ نه یادم میاد و نه گاهی شنفتم که یکی بیاد در خونه و یا جایی بگه که علیرضا دعوام کرده .ورزشکار بود اما دعوایی نبود .خدایی کفتر بازا و لات های محله هم دوستش داشتند. یکی دوتاشون هنوز هم هستند و گاهی از خوبی هاش میگن. زل میزند به قاب عکس و میگوید: _وقتی ده دوازده ساله بود کمباین داشتیم. از اینجا می راندیم می رفتیم خوزستان. آنجا را که تمام می‌کردیم می‌رفتیم ایلام کرمانشاه و کردستان. یعنی کلی از تابستونا رو که باید به تفریح می‌گذراند همراهم نبود وابستگی زیادی به ش پیدا کرده بودم یه آدم فنی هم بود.از کردستان که برمیگشتیم اون موقع پلیس خیلی گیر نمیداد. ما این کمباین را از همین جاده می راندیم می‌آمدیم شیراز. ۶ یا ۷ روز توی راه بودیم. یعنی اینجور نبود که کمباین را با کفی بیاریم .ندیدم علیرضا احساس خستگی کنه و چیزی بگه مرتب شوخی می‌کرد و می‌خندید. _چرا بعد از این همه سال به فکر جمع کردن این خاطرات افتادین؟ _حکایتش با فصل شاید یه جورایی به غیب پرور هم مربوط میشه.اولش می خواستیم این خاطرات را داشته باشیم پیش خودمون بحث کتاب و این حرفها که نبود حقیقتش من به یکی به غیب پرور وابستگی شدیدی دارم هنوزم اون ترک شاتو بدنش سه تار تو سرش چند تا هم تو پهلو و کمرش. بحث اغتشاشات که پیش اومد و یه عده ریختند به خرابی و بلوا نگران شدم. گفتم خدای نکنه بلایی سرش بیاد. با موبایل تماس گرفتم جواب نداد. بعد گفتم رفته سمت شهرداری که سر و صداها را آروم کنه با تاکسی تلفنی رفتم سراغش.با مصیبت پیداش کردم .دورتادورش معترضین شعار می دادند با همان مچ بندهای سبز و فحاشی می‌کردند. غیب پرور هم بالای یک وانت دعوتشون می‌کرد به آرامش.کنار دستم مردی جاافتاده ایستاده بود و هوار می کرد می گفت :درجه مفت گرفته باید این حرفها را بزنه.. این جوان هایی که دوروبرش بودند تحریک شدن و شروع کردند به تکرار همین حرف ها و شعارهای زشت و زننده. رفتم دست انداختم دور گردنش گفتم: برادر تو چرا با این سن و سالت ناحق میگی؟!حالا این جوونا نمیدونن و حالیشون نیست تو دیگه چرا؟! نخواستم ادامه بدم فریاد این از خودشونه به هوا رفت. جوری که میخواستن من پیرمرد را کتک بزنند. البته زدن. مگه شاخ و دم داره ؟!هول دادن هم زدنه. اون مرد داشت کفرمو در می آورد .وقتی که زد زیر دست من دلم شکست. هر چه خواهش کردم که عزیزم انتخابات تمام شده مگه بخرجش می رفت.بعدش دیگه کار به جاهای باریک کشیده بوی سوخته لاستیکو. ...جالبه بدونی وقتی که اون مرد و دستگیر کردن معلوم شد که از ساواکی های زمان شاه بود که تو همین شیراز هم مزدوری و جنایت کرده بود. اگه باورت نمیشه آدرس میدم میتونی بری بپرسی.. دیگه از اون روز غیب پرور رو ولش نکردم .بعدش اومدم پیش خودم حساب کردم دیدم این جوونا یه جورایی حق هم دارند. وقتی ندونند امثال اینا چقدر خون دل خوردن باید هم حرفهای یه آدم فاسد را باور کنند و بگن ..درجه مفت.. با علیرضای من چه فرقی داشت؟! با هم سختی کشیده بودند و جنگیده بودند گفتم فردا همین نوه های خودم هم وقتی نفهمند دایی و یا عمو علیرضا شون کی بوده و برای این مملکت چقدر خون دل خورده و چه کرده ،ممکن شب بشینن پای ماهواره صبح بیان تو خیابونا هوار بکشن.این بود که بچه‌ها را نشوندم به نوشتن آخه مگه میشه دست رو دست گذاشت تا یک مشت از خدا بیخبر جوان‌های ساده دل مردم را منحرف کنند و مملکت را به نابودی بکشانند؟! _این جماعت معترض که همشون فاسد نبودند؟! _من کی گفتم همشون باز بودن میگم از جوان های مردم سوء استفاده شد. کجای دنیا پارچه سبز سیدی را بلانسبت می‌بندند به گردن سگ؟!کجای دنیا با کفش نماز میخونن؟ زن و مرد نماز جماعت توی یک صف می ایستن؟! _حاج آقا قبول دارم که رفتارها تند و آنارشیستی بود قبول که نباید آتیش میزدیم و خرابی به بار می آوردیم. اما جوان ها شغل راحتی حق مسلم شون نیست؟! _بله حق است ولی راهش چیه؟! _راهش را باید مسئولین پیدا کنند.چطور حاکمیت تونست با کمک امسال علیرضای شما دشمن خارجی را از کشور بیرون کنه… نمی تونن برای اشتغال این همه تحصیل‌کرده بیکار فکری بکنه...؟ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * بعد هم رو به محمد بلاغی و صادق شبیری کرد و گفت: کاکا ممد حواسش باشه که شهدای قدیمی فراموش نشن هم به خانواده شهدای جدید سر بزنیم هم به قدیمی ها،کاکا صادق یادش باشه که جانبازانی که قبلاً زخمی شدند و دست و پاشون قطع شده فراموش نشن .به هر بهونه ای که شده بهشون سر بزنید به هر بهانه ای آنها را دور هم جمع کنید آخر جلسه یا اول جلسه نون و پنیر ای هم بدین،۴ تا کلمه باهاشون حرف بزنید و بهشون روحیه بدین اگر لازمه سخنران خوبی دعوت کنید تا سخنرانی کنه،مداح خوبی باشه تا مداحی کنه،برنامه اردوی تفریحی چیزی برنامه ریزی کنید تا بچه ها در مرخصی ها دور هم جمع بشن ‌.بچه های هر شهر و روستا این کار را بکنند و به هم سر بزنند. 🌿🌿🌿🌿 کاکا علی برای رفتن به میدان مین آداب خاصی گذاشته بود.وضو و دو رکعت نماز قبل از ورود به میدان و دعا .کم‌کم این رسم بین تخریبچی ها جا افتاد که اول نماز و سجده و دعا بعد میدان مین. یک میدان مین کشف کرده بودند به عمق ۳ کیلومتر. شب قرار گذاشتند که بروند شناسایی اش کنند. آن شب هم بعد از این مقدمات بسم اللهی گفته و وارد شدند.ردیف سیم خاردار اولین را رد کردند مین والمر را هم پشت سر گذاشته و دوربین دید در شب را کشیده و اطراف را دید زدند. از دور یک چیز های سیاه رنگی به چشم می‌آمد که معلوم نبود چی هست ‌. کاکا علی رفت که معلوم کند یک ساعت طول کشید تا برگشت نفسی چاق کرد و گفت: بچه ها این یه چیز جدیده اینا بشکه های پر از مواد آتش زا است. گمونم غیر نفت یا بنزین! چاشنی هم براش گذاشتند وقتی منفجر میشه احتمالاً آتش زیادی داره و منطقه روشن میشه. فردا صبح مراتب به قرارگاه گزارش شد. اسمش را هم باش که فوگاز گذاشتند. طریقه بکارگیری و روش خنثی کردنش هم گزارش شد.از آن پس بچه های قرارگاه کاکاعلی را به عنوان اولین کاشف و خنثی‌کننده بشکه فوگاز شناختند. خط مشترک با ارتش داشتند .یک شب یکی از سرباز های ارتش را فرستادند که همراه کاکاعلی باشد.مقداری در تاریکی جلو رفتند و کاکاعلی تاکید کرد که باید دولا دولا راه بروی تا تیر نخوری. سرباز دولا دولا راه رفتن تا کمرش درد گرفت. کاکاعلی نگاهت پشت سر از یک سرباز راست راست راه می آید.ایستاد و آرام به او تذکر داد که اگر تیر بخوری من تو را عقب نمیارم و همینجا ولت می کنم پس خم شو و احتیاط کن. چند دقیقه بعد سرباز یادش رفت.چند بار که تکرار شد کاکاعلی اوراترساند و گفت: اگر این دفعه راست راست راه بیا یه تیر میزنم به پات..!! سرباز ارتشی از ترس کاکاعلی بدون اینکه چیزی بگوید خودش را در یک گودال خمپاره پنهان کرد. کاکاعلی که یواش یواش جلو می رفت متوجه سیاهی شد که سمت راستش ایستاده با خودش گفت: گیر عجب سرباز خیلی افتادما.بذار بترسونمش.» و دستش را کنار گوش هایش گذاشته و به طرف او را از خودش صدای وحشتناکی در آورد و به طوری که سیاهی از ترس پا به فرار گذاشت و به سمت عراق شروع کرد به دویدن. کاکا علی پشیمان شد و بلند داد زد: اخوی بیا.. نرو میدان مین. اسیر میشی» هیچی سیاهی رفت که رفت و برگشت اعصاب از دست این بچه خورد بود داشت فکر می‌کرد که حالا به ارتشی‌ها چه بگوید .در همین فکر بود که ناگهان یک سیاهی از گودال پرید بیرون و گفت: سلام. کاکا یک عدم به عقب برگشت دقت کرد دید همان سرباز است. تمام معادلات ذهنی اش به هم خورد. گفت..تو مگه طرف عراقیا نرفتی؟! سرباز با ترس و لرز گفت :نه من ترسیدم تیر به پام بزنی اومدم توی این گودال! _پس اون که من ترسوندمش کی بود ؟!نکنه عراقی بود؟! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * آنها هم مثل من نمی دانستند چرا اولین چیزی که از سفره برداشتی یک کله خرما بود،ولی من بعدها فهمیدم که تو رمضان و غیر رمضان نمی کنی. چقدر شاد بودی از بابا گفتن بچه ها و بی هیچ بهانه ای قاه قاهت هوا بود ‌. دوتا خواهری که ایراد گرفتند برویم سر قبر خواجو،باپای دردت نه نگفتی.دستشان را گرفتی و از همه پله های آنجا که پیچ میخوردند بالا رفتی و چه حظی می بردی برگشتنا که از تو پیش افتادند و زودتر خودشان را روی زیلو ها رساندند. تو کی بودی حاجی؟!کجاها سیر میکردی که چند روز قبل که همکارانت، برای درجه سرداری ات ،شیرینی آورده بودند. به مادر گفته بودی درجه ام را روزی می دهند که بچه ها با صدایم کنند. تازه بچه ها به بابا عادت کرده بودند. نباید میرفتی! میبینی آن‌طرف؟دارد می آید پهلویت بنشیند با تو درد دل کند. برای تو یا خودش نمی دانم ,سیر گریه کند. بیشتر عصر های پنجشنبه میبینمش. با آن هیکل بزرگ و اورکت سبزش، لابه لای آدم ها جیغ میزند. خودت میدانی ،هوا که رنگ تاریکی بگیرد. می آید که همه رفته باشند.لابد حالا هم میرود چهار زانو ،پایین قبرت می‌نشیند و دسته شمعی از جیب اورکت در می آورد . جیب هایش را می گردد و بعد می رود سر چند قبر آن طرف‌تر شمعها از شعله بالای سرش می گیرند و بر می‌گردد و چند قطره مذاب آنها را در دو طرف بالای سرت زیر عکس می چکاند و شمع ها را روی آنها می چسباند و باد ملایم می پیچد میان آلومینیوم های دارالرحمه ،که مثل سرباز ها از هم نظام گرفته‌اند و باد شعله شمع ها را می کشاند و کوچک  می شوند ولی خاموش نمی شوند و این مرد هیکل دار سبیلو هیچ حواسش به اینها نیست. خم شده سرش روی سنگ است .صدای گریه اش نمی آید ولی شانه هایش تکان می خورد. تو با او چه کرده ای؟! من هنوز نمی دانم چرا حوصله اش سر نمی رود. پنجشنبه به پنجشنبه اینهمه می آید و گریه میکند. برخلاف اولین و آخرین باری که در خانه ات او را دیدم, حالا از او خوشم می آید. حتماً او هم من را می‌شناسد و روی خودش نمی آورد.شاید رویش نمی‌شود از اینکه می‌داند روزی او را با آن وضعیت بغرنج و موهای ژولیده و لب های سیاه دیده ام.براستی نمی دانم چرا تو با او می گشتی و حرف میزدی و هنوز هم مانده ام یک آدم نظامی آن هم سپاهی با او چه حرفی می تواند داشته باشد! هنوز بعد از این همه وقت یکی یکی از آدم های عجیب و غریب می آیند پیش خانواده و چیزهایی می آورند و تشکر می کنند و برایت فاتحه می خوانند. حتماً تو بهتر از من دیدی هفته پیش آن مرد جوان که با زنش آمده بود دم مغازه پدرت و زنش که فقط عکس تو را دیده گریه می کرد و می گفت: زندگی ما از برکت دست خدا بیامرز حاجی است و حتماً اگر زیر این خاکها  دلی برایت مانده باشد ،می لرزد. ما تازه فهمیدیم برای چه رفتی به سر و روی خانه حاج مهدی ظل انوار دستی کشیدی و بچه ها را بردی آنجا.آن روزها نمی فهمیدیم خانه نیمه تمام را فروخته ای که به حج بروی و نمیفهمیدیم بقیه پولش کجا رفت و چطور شد. خانه حاج مهدی یادش بخیر.حالا چه خوب بود اگر می شد بلند شوی و دم دمای غروب قطره های روشن را بپاشی به صورتت. به دستهایت و به سر و پایت،و بعد مثل آن روز که آمده بودم در تعمیر آن خانه کمک کنم،من با صدای بلند اذان بگویم و صدایم بپیچد در خانه لخت،بخورد به کاشی های کف و دیوار و باز  گردد. و باز بپیچد و تو با پای نداشته ات،چابک از نردبان بپری روی پشت بام و پنجره گلخانه را ببندی،انگار که دو پایت سالم باشد..‌‌ ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت خواهر شهید برای خداحافظی آمده بود . سر و صورتش را صفایی داده با همان اورکت خاکی رنگ همیشگی ، آرام کنار در حیاط ایستاده بود. او را بغل گرفتم و سر و صورتش را غرق بوسه کردم ‌ اشک در چشمانم حلقه زد تند اشک هایم را پاک کردم و لبخندی زدم و گفتم : دوباره میخوای بری؟! به چشمانم خیره شد. _از کجا فهمیدی؟! _از سر و وضعت پیداست !چند روزی بیشتر پیش ما میموندی! دوباره در آغوش کشیدمش و بوسیدم. دلشوره عجیبی در دلم چنگ انداخته بود . دست و پایم سرد شد و نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. توی چشمانم نگاه کرد. _خداحافظ!! از کنار درخت نارنج رد شد و رفت. اندوهگین کنار در حیاط نشستم . گریه امانم نمی داد. برگشت. _داری گریه می کنی؟! اشک هایم را پاک کردم. _نه !! لبخندی زد و گفت ذ دیگه گریه نکن! تارفت باز چشمهایم خیس شد. برگشت زرد روی شانه ام. _بازم که داری گریه می کنی؟! من رفتم تو هم دیگه گریه نکن. دلم را تسکین دادم و گفتم : خدایا راضیم به رضای تو . و مات و مبهوت به رفتنش چشم دوختم. 🌿🌿 شب وحشتی بر دلم چیره شد چادر سر انداختم و رفتم خانه خلیل. خلیل سر حوض حیاط داشت وضو می گرفت. _خلیل از جلال خبری نشد دلم شور میزنه. آهی کشید _نه ! به هوای بچه‌ها برگشتم خانه. تمام شب را به جلال فکر می‌کردم آخرین باری که از کنار درخت نارنج رد شد و رفت از جلوی چشمم کنار نمی رفت. صبح خود را با کارهای خانه سرگرم کردن یک مرتبه از خیابان صدایی شنیدم. اطلاعیه می خواندند. «فردا صبح پیکر شهدای عملیات بدر را تشییع می گردد » سراسیمه چادر به سر کشیدم و رفتم خانه ابراهیم.در که باز شد با قدم های لرزان داخل حیاط شدم. ابراهیم جلوی در حیاط ایستاده بود .بغض گلویم را می فشرد .ابراهیم مرا در آغوش گرفت. _آروم باش ما شهیدمان را در راه خدا دادیم. 🌿🌿 می خواستم برای آخرین بار ببینمش. گریان رفتم طرف قبرش. یک مرتبه لحظه خدافظی اش در ذهنم تداعی شد. _دیگه گریه نکن. صورتش مثل ماه شب چهارده می درخشید و لبخند به لب آرام خوابیده بود. زبانم بند آمد و نمی دانستم چه بگویم. لبخند زیبایش بامن حرف ها داشت.«خواهرم به آرزویم رسیدم» آری او به آرزویش رسید. آرزویی که بخاطرش زحمت ها کشیده بود» .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدعلی شیخی نزدیکی های ظهر روز هشتم فروردین ۶۶ بود که حاج نبی رودکی با من تماس گرفتند و خواستند که برای کاری به جزیره مجنون بروم. در مقر کوتعبدالله مقدمات رفتن را فراهم می کردم که سر و کله هاشم پیدا شد. خیلی خوشحال شدم. گفتم خوب که رسیدی یه مینی بوس گرفتم و باید عصری مادر و بچه ها را ببری شوش. پرسید :خودت چرا نمیبری؟! گفتم: من دارم میرم جزیره .می بینی که اصلاً فرصت این کار را ندارم. گفت: خوب منم با تو میام جزیره! هر چه خواهش کردم قبول نکرد. طوری شد که من سرش داد زدم. ولی باز هم فقط می‌خندید و می‌گفت: مینی بوس یه جای دیگه لازم میشه. اتفاقاً همین چند سال پیش که مقام معظم رهبری تشریف آوردن استان فارس و ما را قابل دانستند و سری به منزل ما زدن ماجرا را برایشان تعریف کردم. آقا خیلی با اشتیاق گوش کردند و گفتند خوب آخرش مینی‌بوس را چیکارش کردین؟! به هر حال آن روز هاشم زیر بار نرفت . یک سرباز هم داشتیم به نام محمد زارع که یکی دو روز بود خدمت تمام شده بود. مسئول تدارکات یگان دریایی بود . هنوز تغییر و تحولاتی که باید انجام می داد تمام نشده بود و داشت کمک می کرد وسایل را در عقب وانت می‌گذاشت .دعوای من باهاشم را دید گفت: من هم با شما می‌آیم جزیره. گفتم: تو دیگه چرا؟! شما که خدمت تمومه.. او هم مثل هاشم پیچید به پای من که باید بیاید جزیره. وسایل را که بار زدیم خورد و اذان ظهر. نماز را توی یگان دریایی با جماعت خواندیم. آنجا بود که من مظلومیت محمد زارع را دیدم. پارگی کف جورابش را با سوزن و نخ دوخته بود. حالا این کسی بود که کل امکانات تدارکاتی یگان دستش گذاشته و قانون هم مجاز بود که دست کم یک جوراب برای خودش بر دارد ولی با آن جوراب وصله شده می‌ساخت و این صحنه اشکم را در آورده بود. بعد از نماز من و هاشم رفتیم منزل برای ناهار قرار شد وقتی خواست این راه بیفتیم محمد زارع را هم خبر کنیم. در منزل هم هاشم اصرار کردم که نیاید ولی قبول نکرد. نه به حرف من بودن حرف مادر و نه حرف خانمش. خیلی به دلم افتاده بود چند روز قبل از آن رفته بودم جزیره و می فهمیدم آنجا چه مصیبتی هست.اتفاقا توی همان مأموریت هم لندکروز من گلوله خورد و آتش گرفت به طوری که فقط اسکلتش ماند. دوستان هاشم برایم گفتند که هاشم وقتی آن را شنید سر تکان داد و گفت : اگر من امروز پیش برادرم بودم شهید میشدم» *بارها به دوستان گفته بود: چقدر جان دادن آقا ابوالفضل عباس در آغوش برادرش امام حسین زیباست آدم می‌خواهد شهید هم بشه باید اینطوری شهید بشه و من این آرزو را دارم»* ناهار را که خوردیم از دستش دلخور بودم طوری که درست و حسابی با هم حرف نمی زدیم. رفتیم سوار لندکروز شدیم محمد زارع را برداشتیم و با خودمان بردیم. من رانندگی می کردم هنوز از محله کوت عبدالله نزده بودیم بیرون که آن دو تا هم ساکت شدند. آرامش خاصی سر گذاشته بودن روی شانه هم و خوابشان برده بود...... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** حمید می نشیند چشمش داغ می شود :«میدونستم خواب دیده بودم.خودش توی خواب بهم گفت که شهید شده. مهندس طاهری صبر می‌کند تا حمید کمی آرام شود و بعد می گوید: «شما الان باید بری خونه و خانواده را آماده کنید که از این قضیه اطلاع پیدا کنند. البته اگر میتونی خودت بهشون خبر بدی بهتره اگر هم نمیتونی ما خودمون... _نه ممنون .خودم بهشون خبر میدم. و فکر می کند چطور باید به آنها بگوید !!آنها که همه جا را آب و جارو کرده اند لباس‌هایش را شستند و چشم انتظار برگشتنش هستند بگوید که دیگر حبیب به خانه بر نمی گردد.! مهندس می‌گوید *«ما تمام تلاش خودمان را می‌کنیم که تشییع جنازه باشکوهی براش ترتیب بدیم چون حبیب فردی اولین‌شهید سپاه فارس محسوب میشه»* 🌹🌹🌹🌹🌹 در آن شب حادثه اصغر با لباس‌های پر از خون می دوید. صفیر گلوله هایی را که از کنارش می‌گذرند حس میکند. واژگون شدن ماشین همه‌شان پیاده را پرت شده بودند و اسلحه هایشان هم از دستشون افتاده بود.عقربه سرعت از جا بلند شده و به سمت انتهای خیابان دویده بود و برای لحظه ای سر برگردانده و دیده بود که بقیه همراهانش به کوچه فرعی باریکی پیچیده بودند. اما بعد از آن دیگر برنگشت و یک نفس دوید. فکرش این بود که خودش را به مقر برساند تا آنها بیایند و به داد بچه‌ها برسند.فکر حبیب دلش را ریش می کند. هنوز باورش نمی‌شود که او شهید شده باشد .صحنه تیر خوردن و فریاد دردناک حبیب مدام در ذهنش تداعی می شود. بغض سنگین گلویش را می فشرد و باعث می شود نفس کشیدن اش را در حال دویدن سخت کند ‌. بعد از پشت سر گذاشتن چند خیابان دیگر از مهاجمان خبری نیست. آنقدر می دود تا به دیوار نیمه مخروبه می رسد که پشت آن زمین وسیعی است و برف کف آن را پوشانده است. دست میزند و خود را میرساند آن سوی دیوار.زیر نور مهتاب خود را به سایه دیوار می‌کشاند و همان جا روی برفها به حالت سینه‌خیز دراز میکشد. هر آن ممکن است نیروهای دموکرات پیدایش کنند و هرگز به مقر نرسد. دوباره یاد حبیب می افتد چطور بدون او برگرد به شیراز. دست می‌کشد به لباس خونی اش...خون حبیب ..!! واقعا حبیب شهید شد؟! اصلاً قرار نبود در این ماموریت باشد؟!! چشم هایش را روی هم می گذارد و شروع می کند به خواندن قران تا این که قلبش آرام گیرد.ساعتی به همان حالت درازکش می مانند سرما کم‌کم بدنش را بی حس می کند. باید بلند شود و حرکت کند. به زحمت پا می شود و طول و عرض زمین را می دود تا پاهایش از حالت کرختی در بیاید.بعد به سمت رودخانه ای که همان نزدیکی است می‌رود. حاشیه رودخانه برای حرکت امن تر است.خشاب ها را از دور کمرش باز می‌کند و به همراه اورکت به رود خانه می‌اندازد که سر و وضع ظاهری رهگذران معمولی را پیدا کند. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ...
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * خیابان داریوش مملو از جمعیت بود و راهپیمایی سراسری. همه را بستن به رگبار.از جوی آب خودمان را رساندیم به مسجد ولیعصر از یکی از درهای مسجد که وصل میشد به خیابان دهنادی فرار کردیم.چون دائم توی تظاهرات شرکت می کردیم همه با خودشون فکر می کردند که این سه نفر بالاخره تا شهید نشن آروم نمیگیرن.بعد از پیروزی انقلاب و بازگشایی مدارس وقتی رفتیم مدرسه معلم ها با شوخی و خنده گفتند: _شما زنده اید سه تفنگدار! باید خاطره دوستش محمدصادق چمن ماه را براتون تعریف کنم. چیزی که از خودشان شنیدم مربوط به دوره آموزشی بسیج در سال‌های اول انقلاب میشه. سال ۵۸؛ _به خط بشید عجله کنید. سراسیمه از خواب پریدم. هاج و واج اطرافم را نگاه می کردم که هر کسی به طرفی می دوید. _صادق چرا نشستی بلند شو.. بلند شدم تیری از کنار سرم گذشت. _دست بزار رو سرت پسر. چه کار داری می کنی؟ صادق ببین علی کجاست ؟بچه تیر نخورده باشه .! مواظبش باش! صادق بجنب .. یک لحظه به خودم اومدم و کنار بچه ها به خط شدم و اسلحه ام را پیدا کردم گرفتم دستم. بعد از اینکه تیراندازی که از طرف قرارگاه انجام می شد، تمام شده و آب از آسیاب افتاد.همینطور نگران علی بودیم. علی بهروج کم سن و سال بود. حین تیراندازی فکر همه به سمت علی رفته بود. _بچه ها علی کجاست پیداش کنید؟ یک دفعه وسط نگرانی های ما علی از زیر پتو آمد بیرون. _من اینجام! تا علی از زیر پتو اومد بیرون زدیم زیر خنده. _علی تو هنوز خواب بودی؟ این همه تیراندازی شد تو رو خواب برده بود؟ _نه بیدار شدم از دست این که نکنه تیر بخورم رفتم زیر پتو. همین که این حرف را زد همه زدیم زیر خنده. ادامه دارد.. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * ماجرای شهادت مجید و آن شب غم انگیز با آن فلق خونینش اجازه نداد تا من از جای دیگری شروع کنم و الا باید از آغاز آشنایم میگفتم یعنی از سال ۶۱. البته پیشتر اذان در ماموریت هایی که برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر به مرودشت میرفتیم هر از گاهی ایشان را می‌دیدم با شهید حاج منصور خادم صادق. از همان سال ۶۱ گفتم یعنی عملیات رمضان آشنایی ما شروع شد. در عملیات رمضان من معاون گردان بودم وقتی عملیات تمام شد آمدم بسیج و مامور شدم تا وضعیت گردان هایی که می خواهند سازماندهی شوند ببینم. اولین گردان گردان مجید بود . منطقه حسینیه بالای خرمشهر داخل چادر نشسته بود خیلی ساده و متین. آرامش خاصی داشت معمولاً فرمانده گردان ها بعد از عملیات آشفتگی خاصی دارند نگرانند.حواس جمعی ندارد .در تب و تاب اند . ولی مجید خیلی آرام و راحت در چادر نشسته بود. وارد شدیم با سلام و سلامتی .به پیشواز مانیم خیز شد. هوا گرم بود بال چفیه ای را که به گردن داشت از روی پیشانی عبور داد.ریش کم پشتی داشت سن و سالش زیاد نبود. اثر سالک روی گونه اش علامت خوبی برای شناسایی بود چهره را زیباتر کرده بود. نگاهی به اطراف چادر انداختم مجید سرش با این بود با انگشت روی خاک بازی می کرد .خط هایی را میکشید و پاک میکرد. پرسیدم: _آقای سپاسی گردانتان آماده است؟ لبخندی زد و گفت: _در حال انجام است دارم مسائلشان را پیگیری می کنم. از همانجا تصمیم گرفتم با مجید بیشتر باشم. یعنی برگردم گردان. بنابراین بعد از آموزش بسیج همکار عبدالله زاده شدم که تازه عملیات را تحویل گرفته بود.بعد هم در پاسگاه زید جانشین قاسم زارع شدم که مسئول خط بود. وقتی زارع تصادف کردم مجروح شد برگشت به عقب و من خود به خود مسئول خط شدم. به این خاطر ارتباطم با مجید که فرمانده گردان بود بیشتر شد. رفتار و برخورد وحالاتش مثل عسل شیرین بود. به دل آدم می نشست. مثل کهربا آدم را جذب می کرد. نکته سنج بود و اهل مزاح. یعنی محال بود که در جلسه ای مجید باشد ،جعفری و حاج عباس و باقر سلیمانی هم باشند و آخرش به شوخی و خنده کشیده نشود . اصلاً هنر اینجور آدمها که از شجاعت شان برمی خاست همین بود که در جایی آنچنانی که مرگ در لحظه به لحظه اش قدم میزد و پر از تیر و ترکش بود اینطور لبخند می‌زدند در واقع به مرگ می خندیدند. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * .وصیت نامه شهید غلامعلی دست بالا بسم الله الرحمن الرحيم؛ به نام خداوندی که خالق و هدایت کننده است،همه از اویند و به سوی او باز میگردند. به نام آن مقتدری که موجودی حیات و مماتم در دست اوست. هدف و مقصودم اوست. محبوب و معشوق اوست. قلب کوچکم سرشار از عشق به اوست. بخشایندهی گناهانم اوست. خداوند رحمانی که بر بندگانش منت نهاده و پیامبر معظم رسول گرامی اسلام (ص) و جانشین بر حق او را صراط مستقیم و چراغ راه مؤمنین قرار داد. به نام خداوند بینا و شنوایی که قیامت را به عدل برپا میکند و حساب بندگانش را به فضل و کرم رسیدگی خواهد نمود. خدای مهربان را سپاسگزارم که مرا از جمله گروندگان به دین خویش و از محبین اهل بیت پیامبر (ص) قرار داد و این توفیق بزرگ را عنایت فرمود تا در راه او جهاد کنم و جان ناقابلم را به راهش تقدیم نمایم. اکنون که قلم به دست گرفته و وصیت نامه خود را بر صفحه ی کاغذ می نگارم ، با قلبی مطمئن و اعتقادی محکم و اراده ای استوار از هر قید و بندی جز پروردگارم دل کنده و عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل هستم و میروم تا دین بزرگی که اسلام بر گردنم ،دارد عاشقانه ادا کنم. پای در چکمه میکنم سلاح بر دوش میگیرم و سینه ی کثیف دشمن را نشانه میروم. با قلبی پر از نفرت از دشمنان خدا و با شعار کوبنده ی الله اکبر برای احیای دینم و صدور انقلابم و استوری دین رسول الله (ص) که سالهای متمادی در مظلومی بوده و دشمنان خدا هر لحظه بر پیکر مقدس آن ضربه وارد کرده اند، فداکاری و جانبازی کنم تا درخت پربار و خونبار اسلام استوارتر گردد. در این برهه از زمان که فشارهای اجانب به آخرین حد خود رسیده و مسلمین مظلوم را دسته جمعی قتل عام میکنند و خون پاک علمای بزرگ را در محراب عبادت بر زمین میریزند و یاوری هم برای خود و هم برای دادخواهی این همه مظلومیت وجود ندارد، باید با اماممان پیمان خونین ببندیم و کمر همت بسته و بشر را از شر شیاطین فرومایه نجات دهیم و پرچم سرافراز لا اله الا الله محمد رسول الله و علی ولی الله را در میان بدنهای پاره پاره شده مان و سرهای در خون غلتانمان برافراشته نگهداریم و چه گواراست که در این راه جان را به جان آفرین تقدیم نماییم‌. امروز همان روز عاشورایی است که همه آرزوی آن میکنید که ای کاش بودم و امام حسین (ع) را یاری میکردم امروز پرچم دار امام حسین (ع) خمینی است بشتابید به سوی کاروان حرم امام حسین (ع) و یاری امام عزیزمان کنید که راه سعادت همین است و به راهی جز راه او ،رفتن خطایی بزرگ است. پیام شهید غیر از این نمیتواند باشد که دست از اطاعت و رهبری برندارید تا ان شاء الله به واسطه ی این اطاعت و شکرگزاری این نعمت مورد لطف و عنایت پروردگار قرار گیرید و پیروزیتان هم در گرو همین تبعیت است. خدای را شکر میکنم که گفته هایم را با خون خود امضا نمودم و مزه ی شیرین این پیمان را چشیدم و پس از یک عمر گناه و معصیت خداوند این توفیق را عنایت فرمود تا همه را با خون خود بشویم؛ وگرنه بنده گناهکاری که چشم و زبان و قدم و نیت او همه غرق در معصیت ،بوده چگونه میتوانست آنها را پاک کند؟ !خدایا همه ی الطاف از تو است و تویی آمرزنده هر گناه و پناه هر پناه جوینده ای. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمود رجایی افسوس که دست من نیست. اگر دست من بود به عنوان مبتکر و خلاق به عنوان پژوهشگر ، به عنوان مغز متفکر ابداعات ،ابتكارات و اختراعات در زمینه ی مواد انفجاری و تخریب به کشور معرفی اش میکردم و هیچ شکی در این باره ندارم. باور کنید اگر شمس الدین امکانات داشت موشک می ساخت. اصلاً باید گفت خلاقیت جوهره ی وجودی او بود. او هر کاری که در زمینه ی تخریب ، امور انفجاری ترکیب و کار با مواد انجام داده است ابتکار بوده. این جور نبوده است که چیزی از قبل آماده شده باشد و او یاد گرفته باشد و بیاید همان را آموزش بدهد. دوخت جلیقه ی نجات اگرچه ممکن است صورت ابتدایی داشته باشد ممکن است ظاهر زیبایی نداشته باشد حتی ممکن است کاربرد مناسبی نداشته باشد و جوابگو نباشد ولی ابتکار بوده است. میز کارگاه اره مویی و برش عرضی و مثلث وار مینها ، اصلاً خود دایر کردن کارگاه کاری کاملاً ابتکاری و برخاسته از ذهن خلاق و حسب نیاز بوده است و اگر پس از آن در جایی از ایران در جبهه های دیگر در لشکرهای دیگر حتی در مراتب تدارکاتی و تحقیقاتی بالاتر سپاه استفاده کرده باشند جرقه ی ابتکار آن در اینجا در لشکر فارس، در واحد تخریب لشکر فارس تیپ امام سجاد و بعدها لشكر ۱۹ فجر فارس زده شده است و این کار با فکر سید و با کمک دوستانش در واحد تخریب اینجا بوده است. این کار برش مینها به زبان آسان است .مینها و مواد تعبیه شده در آنها حساسیت فوق العاده ای دارند و با سایش و مالش آتش میگیرند و برش نامتوازن آنها کار سختتری است تا این که بر روی یکی از قسمتهای آنها کار شود؛ ولی سید و آقای کتویی این کار سخت حساس و خطرناک را به طرز ظریفی انجام دادند و روشن است که این خطر کردن به عوض آن که بسیجی یا نیروی آموزشی ، خیلی بهتر و دقیقتر میتوانست مین را بفهمد و کار با آن را خوب یاد بگیرد می ارزد .شاید مجرب ترین مربیان آموزش دیده ها پژوهشگران علوم و امور نظامی و اصحاب تخریب هرگز به این فکر هم نکرده بودند و اگر از ایشان در این باره سوال میشد ،جوابشان منفی بود و آن را کار خطرناکی می دانستند و از نظرشان غیرممکن بود .ولی با عشق ممکن است تمام محال ها..... .. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*