شبها نمازشب می خوند.
اولین نفر بود که بلند میشد اذان می گفت و نماز جماعت برگزار می کرد.
استاد قرآنمون بود. شبها می یومد و می گفت بیایم سوره ذاریات بخونیم
ﺑﻌﺪ ﻫﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ اﻳﻦ ﺳﻮﺭﻩ ﺳﺒﺐ ﻧﻮﺭاﻧﻴﺖ ﺷﺐ اﻭﻝ ﻗﺒﺮ ﻣﻴﺸﻮﺩ
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﻴﺪﻋﻠﻴﺮﺿﺎ_ﻗﻠﻲ_ﭘﻮﺭ🌹
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
💐 ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪ صلوات
🌹🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_پنجاه_و_سوم*
چشمش تنگ شده بود،انگار به چیزی فکر کند.
«... ببین کجا آوردی ام! در خواب هم نمی دیدم. همه چیز دست توست. اینجا، آنجا، هر جای دنیا که باشم دست بر نمی دارم. باورم نمی شود.... هرچه صلاح توست. اصلاً برنامه ای نبود که من بیایم اینجا. یک دفعه دو تا فیش کسی دیگر جور شد.... شکرت..»
ذره های روغن در کاسه می بست. زردی کم کم مشخص می شد.
_... مرد عزیز! از دار دنیا ای خونه نیمه تموم داری.. اینم میخوای بفروشی که چی بشه؟! پس بچه هات چی میشن؟!
_خونه اینجامو می فروشم که خونه اونجا رو بخرم. بچه هام خودشون بزرگ میشن، گردن کلفت میشن ،خونه میخرن. خدا کریمه بابا. ما هم هیچی نداشتیم.
_.... شمو از طریق سپاه برو مگه سهمیه ندارین؟!
_نه ،حاجی خسرو! طول می کشه اگه بخوام به انتظار سپاه بشینم. شما لطف کن اسم ای دوتا فیش عوض کن. یکی به اسم خودم یکی ام به اسم بابام.
_من سال اولم نیست که مدیر کاروانم ها! صلاحه به جای خودت مامانت بفرستی بره!مرد حسابی باباتون داره میره حیف نیست سر پیری باهم نرن؟!
_آقوی چمن پرور. گوشاتون بیارین... احترام مامانم واجب ولی خب، اوشون سال دیگه م زنده ان خودشون میره مکه. من خودم مشکل دارم. من خودم مشکل دارم. خودم مشکل دارم...»
«من خودم مشکل دارم. به خودت قسم،من خودم مشکل دارم. دیگر نمی توانم. این چند سال به همه جا کشاندیم. خسته شده ام. چرا من نه؟! چرا فقط دوستانم؟! چرا؟
فکر بچه ها و مادرشان عذابم می دهد. می آید سراغم و نگهم می دارد. نمی دانم،نمی گذارد بروم این فکر ها. خودت حواست به آنها باشد. همه چیز تویی. ولی من خسته ام. دیگر حالم به هم می خورد از ماندن. نمیتوانم. به غربت زهرایت قسم نمی توانم... به یقین برسان و ببرم. مگر نگفتی یا ایها النفس المطمئنه.... الی ربک راضیه مرضیه..... راضیه و مرضیه را هم می سپارم به خودت. در حق شان که پدری نکردم. هر چه بود از تو بود. خدایا تنهایم به چه کسی درد دلم را بگویم که بفهمد....حالا نمی توانم شب ها را بیدار نمانم تا صبح در مسجد پیغمبرت. رحم کن. ببین، زانویم بس که پیاده آمده ام و رفته ام شبها در این راه، تاول زده،تکه تکه شده و نمی فهمم. محبتت اینها را از یادم برده. نگذار خون جگر بمانم.. به کی شکایت کنم؟ به کی....»
بخارهای برنج،حلقه زده بودند و به هوا رفته بودند. توی این دو سه دقیقه، خورشت هم مثل برنج سرد شده و چسبیده بود به جداره های ظرف پلاستیکی یکبار مصرف.
یکباره دو بمبولی را دید که نشستهاند در پناه سایه ماشینی کنار جوی آب و با حلبی ها چیزی می سازند. آنها را که دید، انگار با چشم،صدایشان کند، نگاهشان چرخید به طرفش. حلبی ها را رها کردند و دویدند. منصور خندید. در این که اهل یکی از کشورهای آفریقایی بودند، شکی نداشت. قبلتر،دست و پا شکسته عربی با آنها صحبت کرده بود و آنها به زبان دیگری،با اشاره جوابش داده بودند و هر دو با هم خندیده بودند. منصورهم ریز خندی زده بود. قیافه ها شان بیشتر اتیوپی را به یاد می آورد. شاید هم گینه،ساحل عاج..یا...
دستش را پس نزدند. ولی رج سفید دندان ها در صورتشان درخشید. یکیشان که کوتاه تر بود،به زحمت دست کرد در جیب شلوارک خاکستری اش،حوالی جیبش از جای دست، مثل لکه های روغن،سیاه بود و بالاتر،کم کم، سیاهی محو می شد،و شکلاتی به منصور ،تعارف کرد. گرفت و بازش کرد. مشتش را پر آجیل کرد و در دستهای هردوشان نصفانصف ریخت.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
21.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فکرم مشغوله به اینکه...
📹 #کلیپ_ویژه | کانال کمیل
🎙روایتگری در اردو راهیان نور؛ ۱۲ اسفند ۹۵ (ظهر پنجشنبه، شهادت حضرت فاطمه "سلام الله علیها"، کانال کمیل)
➕ تصاویر اختصاصی مناطق عملیاتی
#حاجحسینیڪتآ
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
『 مـٰاهرمضاندرکنارابراهیمهادی:⬇️ 』
#ابراهیم مــےگفت:
همہچیزدستخداست☝️🏻'
تماممشکلاتبشربہخـاطــر #دوری مــااز
خداست🚶🏿♂💔..
ماباید#مطیعمحض باشیم !
هرچہگفتہبایدقبولکنیم،خیروصلاحمادر
همیناست🌱'!
.🔹🔹🔹🔹🔹🔹
پیامبرصـلےاللهعلیہوآلہ:
ماهرمضان،ماهخداستوآنماهے استکہ
خداوند درآن #حسنات رامــےافزایدو گناهان
راپاڪمـےکندوآن #ماهبرکت است📿: )
-📚بحارالانوار؛جلد⁹⁶..
🔹🔹🔹🔹🔹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#سیره_شهدا
🌷پدرش کارمند بود و گاهی مقداری ارزاق از طرف اداره به انها داده میشد, برنج و روغن و ...
احمد هروقت می شنید که این ارزاق را گرفتیم می گفت سهم من را بدید؟
می گفتیم به چه دردت می خوره؟
می گفت سهم خودمه, می دونم باهاش چه کار کنم!
می گرفت و می برد. بعد از ان هروقت غذایی از ان درست می کردیم لب نمی زد,می گفت من سهمم را گرفتم دیگر از این غذا سهمی ندارم.
بعدها فهمیدیم آن برنج و روغن و ... را بین فقرا تقسیم می کرده است!
#شهید احمد كشاورزى
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
صبح در چشـمانت حـل میشـود
و زیبـایی چشـمانت
را باید رمز روز قـرار داد
✨چہ زیبـاست
با تـو یڪی شـدن در ابتـداے صبح..
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
⚽یک هیچ عقب بودیم که داور به نفع ما پنالتی گرفت، بازیکنان تیم مقابل برا داور خط و نشان کشیدند که بعد بازی حسابت را می رسیم...
محمد که پنالتی زن خوبی هم بود پشت توپ رفت و با قدرت توپ را زد بیرون و ما باختیم!
چند روز بعد گفت،بچه هابابت باخت معذرت،بعضی وقتاباید به فکرسلامتی داورهم بود.
💟محمدعلی پنجم اردیبهشت ماه 1365-شب هنگام –در حال وضو مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و در هلهلة شوقِ فرشتگانی که میلاد دوازدهمین اختر تابناک آسمان ولایت را جشن گرفته بودند سر بر خاک مجروح فاو نهاد و آسمانی شد.
#شهید_محمدعلی_فرهادیان_فرد
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_پنجاه_و_چهارم*
آقای ریاضت از خرید آمده بود و می خواست وارد هتل شود که به خواهش منصور،دوربین را آماده کرد در دو طرف بغلشان کرد.آقای ریاضت که« آماده یک ،دو ،سه » میگفت منصور شکلات را زیر دندان چرخاند و ملچ ملچ کرد.
_بگیر دیگه بابا چه کار می کنی؟! دستت درد نکنه... زودتر چاپش کن ببینم چه شکلی شدیم.
سر پیش آورد و پیشانی شان را بوسید.ظرفها را از روی زمین برداشتند و برای منصور دست تکان دادند. منصور تا چند پله که بالا می رفت،سر می چرخاند و می خندید و باز پله بعد.
با آقای ریاضت به اتاق رسیدند.
_لابد رفته بودی پیش رک و رفیقات؟!
_ها ..زبونشون هم نمیفهمم ها! ولی انگار ۲۰ ساله همدیگه رو میشناسیم.
آرام خم شد و دست که به زمین گذاشت روی پای سالم تکیه کرد و پای دیگر را دراز کرد. «آخیش» پتوی زیر پایش را صاف کرد.شلوار را تا زانو بالا زد و شروع کرده پیچاندن پارچه دور پایش. پای مصنوعی را در آورد.گوشه اتاق پتوی انداخته بودند روی پتوهای کف و جایی برایش درست کرده بودند که پایش راحت دراز کند. سرید همانجا تا سری روی متکا بگذارد و غروبی بلند شود. بی تاب رفتن به مسجد النبی
روز اول هم که کاروان ایرانیان از جده به مدینه رسیده بود،باروبندیل را انداخته بود توی اتاق و له له زده بود برای رفتن به مسجد النبی.همراه با پدر و دیگران پیاده راه افتاده بود چند خیابان از مسافر خانه تا مسجد را و نمی دید آپارتمان ها و ماشین های روز و مغازه ها را.
دیواره های مسجد که به چشم می آمد،به شعاع کمی،که همراهان هم به صرافتش نمیافتادند،سر تکان می داد،انگار درویشی که گوشه ای نشسته باشد و گوش به آتش دف و نی سپرده باشد.حالت ابروهایش عوض می شد و چشمهایش شفافیتی ازلی مییافتند.از دور به سلام خم شده بود و از راهی رفته بود که بخش قدیمی مسجد راه داشت.بی آنکه به صرافت این بیفتد که کدام در استحباب بیشتری برای ورود دارد،از یکی از باب های بخش قدیمی داخل شده بود و بی درنگ با گریه سر ضریح حضرت رسول رسیده بود.
بیخود از همه چیز،نیروی میخواست پرتش کند آن طرف نرده های توری مانند دور مقبره،قرآن ها را که ردیف آورده بودند بالا در دوطرف مقبره،بوسیده و نبوسیده کنار بگذارد،سر بگذارد بر سنگهای دورش و های های یا شاید آرام آرام دنیا را به هم بریزد. درد دل کند . و سبک شود با واگویه نهانی به زبانی که خود میدانست و او و نه کسی دیگر.
اما افسوس که قوانین سعود اینها را بر نمی تابید.دستش را میگرفتند و هولش میدادند با باتوم می انداختندش آنطرف.نماز که خوانده شد در بخش جدید مسجد قدم زده بود و خیره به ستون های سنگی دمادم دست از سینه بر می داشت و به گونه می کشید و غوطه می خورد در تصوراتی مبهم.
هرچی بود نه یاد مادر بود نه راضیه و مرضیه و محمد،و نه مادرشان و نه دیگری..
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎐 #مکتب_حاج_قاسم
🎥موشن گرافی «راهتادامهداردسردار»
🔹تقدیم بروح پرفتوح شهید حاج قاسم سلیمانی
🔰 نشر دهید
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#تنها_شهید_طبس
✅وقتی قرار شد به منطقه طبس برویم .محمد گفت اول نمازمان را بخوانیم .من نمازم را خواندم ولی محمد هنوز گوشه حیاط سپاه مشغول نماز بود.
بعد از اینکه نمازش تمام شد یکی از برادرها گفت :
_نماز جعفر طیار می خواندی؟
با خوشحالی گفت:
_به جنگ آمریکا می روم .شاید هم نماز آخرمان باشد.
در بین راه مثل همیشه شروع کرد به قرآن و حدیث و تفسیر و سوره اصحاب فیل را برایمان تشریح کرد.
گفت: آمریکا قدرت پیروزی بر ما را ندارد.
#شهید_محمد_منتظر_قائم*
#سالروز_شهادت*
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*