eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید : « خدایا ! من برای پیشبرد این انقلاب که خونبهای هزاران شهید و صدها هزار معلول است به جنگ با منافقان می روم و هدفم کشتن واز بین بردن آنهاست . الهی ! چیزی به جز این تن ناچیز ندارم و این هم در راه تو خواهم داد . که یکی از بهترین نعمتهاست . آنچه به حسین بن علی (ع) دادی . به من عطا فرمای مه آن هم در راه توست .» علی محمد الوانی فارس 🔹🌿🔹🌿🔹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بهش‌گفتم: چند‌وقتیہ‌بہ‌خاطراعتقاداتم مسخرم‌مےڪنن...😥 بهم‌گفت: براےاونایـےڪہ‌ اعتقاداتتون‌‌رو‌مسخره‌مےڪنن‌، دعاڪنین‌خدابہ‌عشق❤️ دچارشون‌ڪنہ :) احمد مشلب❤️ 🌙 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃ڪاش تو آخرین باشد پروانہ شدن🦋 حُسن باشد مانند 🕊️ در خفتہ عنوان 🥀 قبل نامم باشد... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
... 🔰فرمانده تیپ بود.از تلوزیون آمدن برای مصاحبه. ردشان کرد و گفت: کار واسه خدا که گفتن نداره! 🔰عملیات خیبر بود، داشت با [شهید] علی الوانی واسه سنگربسیجی ها گونی خاک میکرد که ترکش خمپاره ای هر دو را آسمانی کرد. ابراهیم ایل سمت: فرمانده تیپ امام سجاد(ع) شهادت: 5/12/1362 🔹🔸🔹🔸🔹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. مرد کنار کامیون ایستاده و مشغول صحبت کردن با جوانی شد که زیر پیراهن سفیدی به تن داشت ،چفیه ای دور سرش پیچیده بود و جعبه های مهمات را از کامیون پیاده می‌کرد. سرهنگ با ناراحتی همان جا ایستاد: «معلوم نیست تا کی باید منتظر بمونم تا فرمانده شان را پیدا کنن» جوان جعبه مهمات را از زمین گذاشت و او را دور سرش باز کرد و همراه با مرد به طرف او آمدند. سرهنگ کلاهش را از سر برداشت عرق پیشانی اش را با آستین گرفت و منتظر ماند. جوان روبه‌روی او ایستاد: _سلام جناب سرهنگ خوش اومدین بفرمایید. _سلام خسته نباشید من با آقای آذرپیکان کار داشتم. _بله بفرمایید _کجا هستند از کدوم طرف باید برم؟ _من در خدمتتون هستم امرتون را بفرمایید. _معذرت می خوام باید مستقیماً با خودشون حرف بزنم. مرد میانسال لبخند زد و حرف او را برید. _آقای آذرپیکان ایشان هستند. سرهنگ با تعجب نگاهی به جوان و نگاهی به مهمات کنار کامیون انداخت. _شما هستین؟! _بله خودم هستم راحت باشید امرتون چیه؟ سرهنگ لحظه با توجه به او خیره شد هنوز گیج و مردد بود و نمی‌دانست چه بگوید. یک بار کلاهش را بر سر گذاشته باشه هایش را محکم به هم کوبید و احترام نظامی گذاشت. _خیلی معذرت می خوام ولی حقیقت انتظار نداشتم. و دوباره نگاهش را به سمت جعبه های مهمات کنار کامیون دوخت. حاج حجت لبخندی زد و دستش را به طرف او دراز کرد. _به هرحال من آذر پیکانم سرهنگ دست او را فشرد. _خیلی از دیدنتون خوشحالم. _من‌هم همین‌طور بفرمایید آنجا توی سایه. مرد رفتن شانه به شانه ی آنها را دنبال کرد خندید و سری تکان داد و به سمت کامیون به راه افتاد. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 زبان گرفتن پسر کنار پیکر پدر 🔹مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع‌حرم محمدجواد رستمی دیروز در معراج‌شهدا برگزار شد. محمدعلی با دیدن پیکر پدر با مرثیه‌سرایی گفت: کی گفته من بابا ندارم؟😭😭 🔹شهید رستمی از شهدای لشکر فاطمیون سال ۹۵ در حلب سوریه به شهادت رسید و پیکرش در منطقه ماند حالا بعد از گذشت ۵ سال از طریق آزمایش DNA‏ شناسایی شد. شهداییم 🍃🌷🍃🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫 🌷جنگ که شروع شد، حسن 18 ساله بود. شاید هفته اول دوم جنگ بود که پایش را کرد توی یک کفش که من باید به خوزستان بروم. هر چی اصرار می کردم که نرو! اما غیرتش نمی گذاشت که دشمن توی خاکش باشد. گفت: مادر من باید برم که دشمن نیاد ایران را بگیره. عضو بسیج یا سپاه نبود، با بچه های جهاد فارس به خوزستان رفت. دیگر تا زمانی که شهید شد، یعنی حدود چهار سال، بعید بود یک هفته تمام شیراز بماند. سر نترسی داشت. وقتی به مرخصی می آمد، زیاد از نفوذ به دل دشمن می گفت. می گفتم: مادر تو که تا جبهه رفتی، دیگه داخل دشمن نرو، شهید می شی! گفت: خوب بشم، آرزومه شهید بشم! گفتم: تو شهید بشی، من چی کار کنم؟ گفت: هیچی، روزی که من شهید شدم، خدا را شکر کن که پسرت در راه خدا و کشورش شهید شده! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌱 : آمدنی نیست، رسیدنی است. باید آنقدر بدوی تا به آن برسی. اگر بنشینی تا بیاید، همه می‌شوند، می‌روند و جا می‌مانی. ... 🌷🌹 ﺩﻋﺎﻱ ﺷﻬﺎﺩﺕ 🍃🌸🍃 🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🎙با سخنرانی *حجت الاسلام گودرزی* و برادر *حاج حسن پورحسن* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۲ اسفند ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌱ای شقایق‌ها! ایثار از آن شماست که دنیا را گوشه‌ای افکندید و با پرواز🕊️ عاشقانه خود، بر روز‌های ما نسیم بهشت پاشیدید.🍃  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰از شیراز برای پاسداران، لباس های سبز هدیه فرستاده بودند. مسئول توزیع آنها شده بودم، برای همه بچه یک دست می بردم. وقتی لباس ابراهیم را بردم، نگاهی به لباس نو و شیک انداخت و گفت: « من این را نمی پوشم، چون لیاقت می خواهد. همین لباس کار خاکی برای ما بس است، آمده ایم این اینجا برای کار، نه لباس مدل پوشیدن!» 🔰می گفتم برادر، شما به سهم خودتان به اسلام و انقلاب خدمت کرده اید. می گفت: «هنوز به سعادت نرسیده ام. سعادت من شهادت است.» محمد ابراهیم ایل 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. «ذوالفقاریه» زیر گرد و غبار انزوا و تنهایی حاصل از هجوم ارتش عراق ,مظلوم تر از هر زمان دیگر در تارهای عنکبوتی و فقر و گرسنگی دست و پا میزد. زن بی تاب و بیقرار برخاست و همچنان که از چارچوب در اتاق بیرون میرفت،برای یک لحظه سایه گذرای خود را در آینه شکسته ای که به دیوار میخ شده بود دید. قدمی به عقب برداشت .با دست غبار آینه را پاک کرد و با نگاه کم و فروغ و خسته اش چهره خود را کاوید.چگونه گیسوان پریشانش که روی پیشانی پراکنده شده بود اینگونه سفید شده بودند.آیا میشد در زمان به آن کوتاهی چشمانش چنین گود رفته باشد. برگشت اندام تکیده و رنجور مردش را که به چهار پاره استخوان می مانست با حسرت نگاه کرد و شتابان از اتاق بیرون زد. روی سکوی کنار در نشست و دزدکی خانه های محله را از نظر گذراند و در چهارچوب هر در و یا پنجره ای سایه ای را همچون خود در انتظار دید. ناله مرد از اتاق به گوش رسید.حتی اگر هم می خواست نمی توانست بار دیگر روی پاهایش بایستد. در جواب او چه داشت جز این که دلداری اش بدهد: «حالا می آید تحمل کن» گریه های بهانه جویانه پسرک همسایه در تاریکی محل پیچید و به دنبالش لالایی مادری که می دانست خواب به چشمان فرزند گرسنه اش نخواهد آمد. طاقت نیاورد به اتاق خزید و با تکه ای نان شب مانده برگشت و از پنجره خانه سرکشید. _ننه علی ..بگیر بده دستش! دست از پنجره بیرون آمدن آن را گرفت و دوباره گم شد.زن دوباره روی سکو نشسته و چشم به راه دوخت. جیپی با تکان های شدید وارد محله شد. درست روبروی او ایستاد.جوانی پیاده شد و بی هیچ حرفی از پشت جیب بسته ای را بغل کرد و مقابل زن ایستاد. _این غذا و این هم دارو برای شوهرت. زن بی هیچ حرفی بسته اش را گرفت و به اتاق رفت.جوان بسته های دیگر را میان خانه ها تقسیم کرد.آرام آرام یکی یک خانه‌ها با نور کم سوی فانوس ها روشن شدند و محله را چراغانی کردند. جوان آخرین بسته را که به آخرین خانه داد ،دوباره به سوی جیپ رفت و لحظه ای بعد همانطور که آمده بود در تاریکی فرو رفت. زن جلوی در خانه رفتن او را با نگاه تعقیب کرد .لبخند بر لب نشاند و همراه با آهی که از سینه اش بر می‌آمد نجوا کرد: «خدا عزتت بده آقا حجت» 👈ادامه دارد .. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*