⭐ یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار⭐
🌷 بعد از عملیات کربلای 4 بود. قرار بود بهاتفاق جمعی از برادران پاسدار از شیراز به اهواز برویم. سرصبح بود که صدای زنگ خانه بلند شد. در را باز کردم، آقا مهـدی بود که همراه با دو آمبولانس دنبال من آمده بود. چندثانیهای بهصورت مهـدی خیره شدم. یاد مادرم افتادم. گفتم: آقا مهـدی یکلحظه بایست، سوار نشو، تا من برگردم.
سریع توی خانه برگشتم و مادرم را صدا زدم. مادرم چندین بار به من سفارش کرده بود دوست دارم یکی از دوستانت را قبل از شهادت ببینم!
مادر که آمد، گفتم: مامان، مگر نمیخواستی یک شهید را قبل از شهادت ببینی؟
گفت: آره.
گفتم: بیا پشت در.
مادرم چادربهسر کرد و همراه من به پشت در آمد، مهـدی را نشانش دادم و گفتم: مادر نگاه کن، این آقا مهـدی میخواهد شهید بشود!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#سیره_شهدا 🌱
ابراهیم اهل ورزش بود ولی هیچ وقت سعی نداشت و قهرمان و مشهور بشه. بهش می گفتم: مگه بد که آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناستش!؟ در جواب میگفت: هرکس ظرفیت مشهور شدن رو نداره؛ از مشهور نشدن مهمترین ای که #آدم بشیم...!
🌱🍃🌱🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
9.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | #شهدا
🔻ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده...
#شهدا عنایتی ....
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃
🌱گاهی باید مکث کرد
روی لبخند هایت!
نگاه هایت!
هر کدامشان پیامی دارند
که میتواند نجات دهنده ی
حال و روز این روز هایمان باشد...
#سردار_دلها💔
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
سال ۶۲ بود. مےخواست به جبهه برود. دیدم دارد پسر ۴, ساله اش را هم اماده می کند. گفتم این چه ڪاریه, جبهه ڪه جاے بچه ۴ساله نیس!
😳😳
خندید. اما جدے گفت:امام حسین در راه اسلام طفل شیرخوارش را به میدان برد, ما ڪه هنوز براے اسلام و امام ڪارے نڪردیم!😔
همان سفر پدر و دایے پیرش را هم برد. با خنده مےگفت: فقط ڪه نباید بچه هاے ما بچه شهید باشند, بگذارید ما هم بچه شهید باشیم.😁
*بابی انت و امی و نفسی و ولدی یاحســـ❤️ــــین*
#شهید_عبدالرضا_مصلی_نژاد
#شهدای_فارس
🌹🌱🌷🌱🌷🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻داستان صوتی
برگرفته از کتاب «سمیه کردستان»
سرگذشت اسارت «شهیده ناهید فاتحی کرجو»
#قسمت_اول
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
♥️🥀♥️🥀♥️🥀
12.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #روایتگری
🔻 حضرت آقا آمده است پشت بیسیم و میخواهد فرمان دهد...
🚨بسیار شنیدنی...
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⭐یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار⭐
🌷 مهـدی بین دو برادرش ایستاده بود، خندهشان تمامی نداشت. به سمت مهـدی رفتم و او را به سمت خودم کشیدم. در تاریکروشن هوا گفت: بفرما!
گفتم: آقا مهـدی، شما سه تا برادر توی این گردان هستید؛ ممکنه هر سه شهید بشید..!
خندید. ادامه دادم: یک نفرتان بیاد بسه.
نگاهی مهربان به کمال و جمال انداخت و گفت: نمیشه! گفتم: پس دو تاتون بیاید. خودش را نزدیکم کرد و پیشانیم را بوسید و گفت: نمیشه آقا یونس! بهطرف برادرهایش که حرکت کرد. گفتم: آقا مهـدی اگر برادرت جلو چشمت شهید بشه چه حالی پیدا میکنی؟
لبخند زد. با انگشتش به چشمهایش اشاره کرد و گفت: میدانی چیه، این چشمم از این چشمم خوشحالتر میشه!
چند قدم با او رفتم. دوباره ایستاد. قرآن کوچکی از جیبش درآورد. بوسید و بر پیشانی گذاشت. بعد روبروی من گرفت و گفت: به همین قرآن قسم آرزویی بهجز شهادت ندارم!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 #کلام_شهید | #منافقین
🔻شهید حاج یونس زنگی آبادی: مواظب منافقین داخلی باشید، نگذارید آنها پا روی خون شهدای ما بگذارند و ثمره خون شهدایمان را پایمال کنند...
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
🔹بزرگداشت #سالگردشهادت شهید حاج منصور خادم صادق🔹
🎙 #راوی: *برادر سید رضا متولی*
#بامداحی برادر *کربلایی مجتبی نادرزاده*💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۲۸مهرماه/ از ساعت ۱۶*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌷🕊🍃
✨ نگاھت به من آموخت
که در حرفزدن چشم ها بیشتر از
حنجره ها میفھمند...
#شهید_حاج_ابراهیم_همت🌷
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سیره_شهدا
🌷خلبانها هم عمدتاً افرادی در سطح بالای جامعه و بهاصطلاح باکلاس بودند. اما آنچه ما از عباس، این مرد آسمانها دیدیم و شنیدیم، افتادهترین و خاکیترین فرد ممکن بود.
فروردین 1359 بود. منزل همشیره ما سهراه آستانه بود. با خاله و جمعی از اقوام برای عید دیدنی به منزل خواهرم رفته بودیم. چند نفر دیگر هم بودند. منزل کوچک بود، دورتادور پذیرایی پر شد. ناگهان صدای یاالله، یاالله بلند شد. عباس و همسرش بودند. قبل از پذیرایی یک راهرو بود. عباس داخل راهرو آمد. همه به احترام ایشان بلند شدند و تعارف کردند داخل بیاید و جای آنها بنشیند. اما عباس داخل نیامد. با همان لهجه شیرازی و خودمانی خودش گفت: بفرمایید. بفرمایید. هیچکس بهخاطر من جابهجا نشود.
بلافاصله کفشهایی که در راهرو بود را مرتب کناری گذاشت و همان جا روی زمین در راهرو نشست.
صاحبخانه میگفت: زشت است عباس آقا دم در، بیاید داخل.
عباس با خنده گفت: من حاضر نیستم حتی یک بچه بهخاطر من از جایش بلند شود.
ادامه داد: بنّای این خانه که دو نفر نبوده، یک نفر بوده، کسی که آن بالای خانه را ساخته، این پائین را هم ساخته. بالا و پائین خانه فرقی نمیکند.
کمکم فهمیدیم عباس عادت دارد، جلو همه تمام قامت بایستد.
🌷🍃🌷
#خلبان شهید عباس دوران
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb