8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما منطق داریم. منطق ما ضعیف نیست. مبارزهی ما با آمریکا منطق دارد.
🎙#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🕊🍃
شهیــ🕊ــد،
بـــاران رحمـــــت الهــی اســـت
کـه بـه زمیـن خشـــک جانها،
حیــ🌿ـــات دوباره میدهد .
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
♻️یادی از شهدای عملیات محرم
💠حسین،علی،بهرام و کوروش هم رزم و جزو تیپ امام سجاد(ع) بودند.
تپه ی ۱۷۵ دشت عباس در دست دشمن بود. در عملیات محرم تپه به تصرف ایرانیها در آمد.
دشمن، سه بار تپه را آماج توپ و خمپاره قرار دادند.تانک های عراقی از پایین به سمت تپه در حال حرکت بودند.
خمپاره ای چند متری کوروش اصابت کرد. ترکش خمپاره، بازویش مجروح شد.
حسین او را از زمین بلند کرد و از تیررس دشمن دور کرد.
به سرعت رفت بالای سر شهیدی که آن طرف تر افتاده بود. چفیه اش را باز کرد و برگشت به طرف کوروش تا با آن چفیه، بازویش را ببند.
💠بعد از عملیات، کوروش گفت: « حسین چفیه به دست به سمت من می آمد، گلوله ی توپی کنارش به زمین خورد و ترکشی بزرگ به شکم حسین اصابت کرد و در سن ۱۸ سالگی آسمانی شد.
❤️کوروش ،شهادت علی و بهرام را هم با چشم دیده بود.که با ترکش گلوله ی توپ به شهادت رسیدند.
📛 تپه ی ۱۷۵ دوباره سقوط کرد.
سال ۱۳۷۳ با نشانی که ١٣سال قبل، بعد از عملیات شهید کوروش قنبری داده بود، پیکرشان را یافتند.
#شهیدان علی بذرافکن،بهرام یوسفی،حسین قنبری
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_هشتم
سوارماشین شده و بقیه ی مسیر را با وانت رفتیم تا به شهر رسیدیم.
وارد شهر که شدیم صدای اذان مغرب از مناره ی مسجد جامع به گوش میرسید. یک راست به سراغ بسیج رفتیم و با شور و شوق نماز مغرب و عشاء را به جای آوردیم .شام مختصری هم بین بچه ها تقسیم شد. پتو تحویل گرفتیم و به انتظار سر زدن آفتاب و
ثبت نام خوابیدیم . ذاکر یواشکی به بچه ها گفت:
- ثبت نام مان میکنند یا نه؟
صادق سر از روی پتویش برداشت و گفت: - يا خدا...!
من هم در دلم دعا و التماس میکردم. شب تا صبح خوابهای جور واجور میدیدم. خواب میدیدم که ثبت ناممان نکرده اند و اندوهگین عجز و التماس میکنم .خلاصه شب را با دنیایی از عجز و التماس و اندوه در عالم رؤیا به صبح رساندم .سالن نمازخانه ی بسیج مملو بود از داوطلبهایی که از روستاهای دورافتاده برای اعزام آمده بودند. اما وقتی قد و قواره ی آنها را با خود و دوستانم مقایسه میکردم هیچ کدام هم سن و سال من نبودند. آنها بزرگ و تنومندتر بودند. بالاخره بیدار شدم
- بچه ها بلند شید وقت نمازه...
بیدار شدم وضو گرفتم نماز صبح را به جای آوردیم. صبحانه نان و پنیر بود که در همان هوای گرگ و میش بین بچه ها پخش میشد. بعد از صرف صبحانه در انتظار آمدن مسئولان بسیج لحظه شماری میکردیم انتظار به سرآمد و با روشن شدن هوا گل روی
آقای صداقت، مسئول بسیج هم پیدا شد. دورش حلقه زدیم
آقای صداقت جثه ای
کوچک و لاغر داشت. اما صدایی قوی و رفتاری مدبرانه از خود بروز میداد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴روی کفن همسرش درحالیکه نوزاد شهید شدش تو بغلش هست مینویسه؛ قلبم تسنیم، ماهم، عمرم، زندگیم، دوست دارم عزیز دلم
ضربان قلب من😭
😭چقدر صحنه های این روزهای غزه سخت هست 😭😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرضا سجادیان⭐️
🌹
سید عبدالرضا از کودکی پرهیزکار بود، از کودکی حواسش به حلال و حرام خدا بود. از کوچکی مؤمن بود. من هم خیلی او را دوست داشتم. گاهی برایش قسمت بهتر غذا را کنار میگذاشتم، نمیخورد. میگفت: مادر، نگو رضا بزرگتر است، احترامش واجب است غذای بهتر برایش بگذارم، برای من همان غذا بگذار که برای بقیه میگذاری!
گاهی میگفت: میخواهم به مسجد جامع و سخنرانی آیتالله دستغیب بروم.
وقتی میرفت، طاقت نمیآوردم. بیآنکه متوجه شود، چادر سر میکردم و پیاده دنبالش میرفتم تا در مسیر دست از پا خطا نکند. میدیدم تمام مسیر تا مسجد، سرش پائین است و چشم از روی زمین بلند نمیکند!
چند بار که دنبالش رفتم، دیدم این پسر با حجبوحیا تر از آن است که بخواهد نگاهش یا قدمش در راه گناه برود. خیالم از بابت او راحت شد.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🕊 #کــلامشهـــید
🌹شهـــید همت:
دنیا چیزی نیست که انسان از آن روی گردان باشد. لکن دل به دنیا بستن را نمی پسندم... شخصیت حقیقی خود را که مقام #خلیفه_الله است به وَرطه فراموشی نمیسپارم.
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🚨 #مراسم میهمانی لاله های زهرایی
به یاد مردم و شهدای مظلوم غزه🇵🇸
🏴گرامیداشت سالگرد شهادت جانباز شهید حاج علی محمد عباسی
💢 #باروایتگری کربلایی اصغر آسیابانی
💢 #بامداحی: کربلایی ماجد قیّم
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ پنجشنبه ۱۸ آبان ماه/ از ساعت ۱۶
🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌷🕊🍃
یه جوری نگاه میکنه
انگار میخواد بگه "بچه مسلمون شهید میده ولی باخت نمیده"✌️
#طوفان_الاقصی
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💠یاد شهدای #عملیات_محرم
♻️دو ماه از شهادت سعید می گذشت که محمد شهید شد. به بنیاد رفتیم برای تهیه قبر. گفتیم کنار محمد, یک قبر هم برای سعید بدهید, که اگر جنازه اش امد پیش برادرش باشد.
گفتند باید یک شاهد پیدا کنید که شهادتش را تایید کند, ما هم که کسی را نمی شناختیم. همزمان یک نفر در اتاق بود که حرف های ما را می شنید. گفت چه کاره سعیدی؟
گفتم پسر عمو!
گفت اینها چی؟
گفتم پدر و مادرش هستند.
گفت این ها را ببر بیرون تا من شهادت سعید را تایید کنم.
عمو و زن عمو را بردم بیرون. گفت عملیات محرم بود. گردان ما مأموریتش تمام شده بود که فرمانده گفت می خواهیم تپه ۱۷۵ را دوباره بگیریم, هر کس داوطلب است بسم الله.
اولین نفر که بلند شد سعید بود. ان شب تپه را گرفتیم, اما روز بعد عراق پاتک سنگینی انجام داد, دستور عقب نشینی امد. سعید همه را عقب فرستاد درحالی که خودش یک تنه در مقابل پیش روی عراقی ها ایستاده بود و آتش می ریخت تا ما خارج شویم. ناگهان دیدم تیری به سعید خورد و از بالای تپه غلت خورد پایین و ما نتوانستیم, کاری کنیم و او را بیاوریم...
این را گفت و رفت و هیچ وقت نفهمیدیم که بود!
🌷
#شهید سعید(حسن) بادرام
#شهداﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ایام_شهادت
🌷🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_نهم
با ما پنج نفر با شوخی گفت:
- مگه این جا کودکستانه؟ صادق حرفش را برید و :گفت
- هيكل من که از هیکل تو بزرگتره.
آقای صداقت با همان حالت آرامش خندید و گفت:
_من سن و سالی ازم گذشته
در لابلای صحبتها سنگ ناامیدی را به سینه مان زد. خواهش و تمنا کارساز نشد. هر چه تک تک رفتیم و التماس کردیم قبول نکرد. در آخر گفت:
- برید دفعه ی بعد!
با دنیایی از غصه و اندوه از محوطه ی بسیج بیرون رفتیم و راه برگشت به آبادی را در پیش گرفتیم. برای برگشتن عقب یک وانت نیسان سوار شدیم و نزدیکیهای غروب به محل رسیدیم. از رفتار پدر و مادرم معلوم بود که اصلاً دلواپسم نبوده اند. آنها خاطره ی عبدالرسول را به یاد داشتند و میدانستند که ما مثل چک روز جمعه برگشت داده خواهیم شد. پوتین را در جای امن همیشگی قرار دادم. در انتظار بزرگ شدن قد و قواره لعنتى ام لحظه شماری میکردم.
بهار و تابستان سال شصت و پنج سپری شد. وارد کلاس سوم راهنمایی شدم .مدام با پایگاه بسیج محل در ارتباط بودم به اتفاق همان دوستان برای نگهبانی در پایگاه محل حاضر میشدیم. شانس نیز کمک کرد و یکی از پاسداران محل، مسئولیت پایگاه را عهده دار شد. با خواهش و التماس از ایشان قول گرفتیم که ما را به جبهه اعزام کند. مهر و آبان هم گذشت و وارد آذرماه شدیم. بالاخره از طریق پایگاه ب بسیج اطلاع یافتیم که قرار است سپاهیان حضرت محمد (ص) به جبهه اعزام شوند. عبدالرسول آن روزها تازه از جبهه برگشته بود و در دانشسرای تربیت معلم آب باریک شیراز به جبران درسهای عقب افتاده اش مشغول بود .تا سال چهارم تحصیلاتش هر سال یک دوره سه ماهه به جبهه میرفت. جالب این که وقتی بر میگشت به درسهایش خوب میرسید و با نمره ی عالی قبول میشد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*