eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹: از نخستین دقایق روز ،همهمه عجیبی دبیرستان را فرا گرفته بود .دانش آموزان که در انتظار به صدا در آمدن زنگ بودند ،آرام و قرار نداشتند و زیر گوشی پچ پچ می کردند و به محض پیدا شدن سر کله مدیر یا ناظر سرآسیمه به سوی کلاس های خود می رفتند. بعضی از آنها روی نیمکت ها نشسته و خود را به بی خبری میزدند. مبصرها از سوی مسئولان و آرام نگه داشتن دانش آموزان بودند و از سوی دیگر کنجکاو و مشتاق بودند تا همه چیز را با چشم خود ببینند .در راهرو دبیرستان بالا و پایین می رفتند اما نزدیک پله ها که می‌رسیدند خدمتکار مدرسه و چند نفر از دبیران آنها را به کلاس برمی گرداندند.ناظم همانطور که زنجیر کوتاهی را دور انگشتش می چرخاند ،سراسیمه از پله ها بالا رفت و نگاهی به نوشته روی دیوار انداخت و همچنان با عصبانیت از میان دبیران گذشت و پا به راهرو گذاشت. یکی از دور فریاد زد :« آقای ناظم» دانش آموزانی که وسط را تجمع کرده بودند در یک چشم به هم زدن به داخل کلاس ها دویدند .مدیر دستش را دور گوشی تلفن حلقه کرد و با ترس گفت :« بله قربان!... چشم ...چشم!... از الساعه....بسیار خوب.. منتظرتون هستم» گوشی تلفن را گذاشت و شتاب‌زده از پله ها بالا رفت. پا گرد را که دور زد از همانجا دیوار را دید و با خشم در گوش سرایدار چیزی گفت.سرایدار با عجله از پله ها پایین رفت و چند لحظه بعد با پارچه نمداری بالا آمد و مشغول شد به پاک کردن دیوارها. یکی از آموزگاران جلو رفت و دست کلیدش را به سرایدار داد. _برو از تو ماشین من بنزین بکش. اینجوری پاک نمیشه. مدیر ترسیده و مضطرب کنار پنجره طبقه دوم رفت و به حیاط نگاه کرد. _زود باش الان از راه می رسند. یکی از آموزگاران زیر گوشش و گفت: کیا ؟!مامورین ساواک؟! _بله آقا ..الان میرسن. ببینم شما به کسی مشکوک نیستید!؟ دبیران نگاهی به هم کردند و سر جنباندند. مدیر دستپاچه رفت و جلوی در مدرسه منتظر ایستاد. ناظم وارد اولین کلاس شد و مبصر به محض دیدن او خودش را به در چسباند و فریاد زد :«بر پا!» خلیل که کنار هاشم نشسته بود زیر چشمی نگاهی به او انداخت و با نوک پا به پای او زد و زیر لب گفت:« بلندشو.. داره تو رو نگاه میکنه» هاشم نگاهی به ناظم که جلوی کلاس ایستاده و زنجیرش را با عصبانیت دور انگشت می‌چرخاند انداخت و دوباره بی‌تفاوت و حیاط مدرسه خیره شد. ناظم چپ به او نگاه کرد و خطاب به دانش‌آموزان فریاد زد: «بتمرگید.» همه نشستن چند بار طول و عرض کلاس را طی کرد و دوباره کنارتخته ایستاد. _بعضی ها خوشی زده زیر دلشون و غلط های زیادی می‌کنند! این احمق‌ها بازیچه دست اجنبی‌ها شدند و خودشان خبر ندارند. البته شکر خدا و صدقه سر اعلی حضرت تعدادشان خیلی کمه و هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. حالا هم آقایون مأموران ساواک دارند میان اینجا تا خرابکار ها را دستگیر کنند. بنابراین خوب گوش کنید برای اینکه وفاداریمون را به تاج و تخت نشون بدیم من میگم «جاوید »..شما جواب میدین« شاه» منتفع شدین؟! دانش آموزان همانطور ساکت به او زل زده بودند .تنها یکی از آنها که پدرش سرهنگ ارتش بود از ته کلاس گفت :«چشم آقا» نگاهی به او انداخت و گفت شما تشریف بیارین دانش‌آموز باید زیر نگاه سنگین همکلاسی‌هایش پیشرفت ناظم در گوش و چیزی گفت و او را بیرون فرستاد.سپس نگاهش را به طرف هاشم برگرداند و دوباره گفت: _ملتفت شدین ؟!حالا تکرار میکنیم !جاوید... اما کلاس همچنان در سکوت فرو رفته بود. دوباره گفت حواستون کجاست ؟!جاوید... باز هم سکوت. هاشم نگاهی به یوسف که روی نیمکت کنار نشسته بود انداخت .بنظر شان رسید که می‌توانند تغییری در قراری که برای عصر گذاشته بودند بدهند .ناظم برای بار سوم تکرار کرد :«جاوید...» اما رها شم از جا بلند شد دانش آموزان با تعجب به او چشم دوختند و منتظر ماندند.هاشم با صدای بلندی فریاد زد:« فقط خدا جاویده »و آنگاه مشتش را بالای سر گره کرد و غرید:« مرگ بر شاه»!! ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 از همان لحظه ای که عباس و حاج داوود رفتن دلم مثل سیر و سرکه می جوشد.هرچه می خواهم جلوی بچه‌ها به روی خودم نیاورم نمیشود .زهرا صدا می‌زند: ننه مگه نمیخوای نماز بخونی؟ چقدر این جماعت ساده هستند که همیشه فکر می‌کنند من کوهی از صبر و حوصله هستم. وقتی که کسی مادر نباشد چه می فهمد این حرف ها را !!اما هیچ وقت تا این حد برای علیرضا دلواپس نشده‌ام. همش تقصیر عباس بود که از صبح علی الطلوع لالمونی گرفت و مثل یک پرنده مریض کز کرد گوشه هال. _ننه اذون تمام شدا. !! این هم صدای مرضیه بود.شیطان را لعنت می کنم و بلند میشوم. یادم می آید امروز باید نذر علیرضا را بدهم. بچه ام از وقتی که هفت ساله شد نذر مشکل گشا داشت‌ الهی بمیرم یک شعری هم افتاده بود سر زبانش مرتب می گفت:« علی شیر خداست، نوکرش مشکل گشا ست» این شعر را می خواند و آجیل مشکل گشا را می داد دست مردم. بعد که آمدیم شیراز هم این کار را ترک نکرد .هفته به هفته این کار را می‌کرد .از جبهه هم مرتب نامه می نوشت که نذر مشکل گشا یادتان نرود. وضو میگیرم یک روز می روم سر صندوقچه کاسه برنزی را میزنم توی کیسه و با آجیل مشکل گشا پر می کنم .می آیم توی سالن به بچه ها آجیل مشکل گشا میدهم. لیلا می پرسد :مامان به نظرت بابا کی برمیگرده؟ می‌گویم : به امید خدا و امام زمان که زود میاد» کاسه را می گذارم روی سنگ پنجره و دنبال سجاد میگردم م که به تصویری می‌افتد همه وجودم می‌شود علیرضا. انگار همین دیروز بود که با عباس یکی دو تا از بچه ها رفتیم که گتوند و علیرضا را برداشتیم بردیم زیارت حضرت دانیال. همان جا بود که بچه‌ها این تسبیح را برایم گرفت. الهی خدا پشت و پناهش باشه. سلام نماز را که می دهم قبول باشدی می گویم و به مرضیه و لیلا می گویم:« به مدیر تون بسپارین که باباتون رفته اهواز تا اگه یهو عباس تلفن زد خبرتون بدن.» سجاده را جمع می کنم. احمدرضا می‌پرسد: مامان شام چیه؟ زهرا و لیلا هنوز سر از سجده بلند نکرده اند. می دانم که حالا دارند برای علیرضا دعا می‌کنند .می‌روم طرف آشپزخانه. بچم علیرضا علاقه عجیبی به من دارد. چقدر دوست داشت با هم برویم بیرون خرید کنیم .کِی بود که صدایم زد: ننه کِی میای بریم فروشگاه؟! از آن ماجرا میترسم .درست مثل آن روزی که رفتیم دارالرحمه به آن طرف جوی آب های قبری را به من نشان می داد. آن دفعه هم دست به کمر ایستاده و نگاهم می کرد. پرسیدم :کدام فروشگاه؟! گفت: فروشگاه سپاه !هر چی خواستی برات میگیرم. با هم رفتیم.هوا گرم بود.رفتیم فلکه ستاد و از آنجا داخل کوچه پروانه شدیم فروشگاه هم خیلی جنس آورده بود گشتیم یک مشت خرت و پرت خریدیم .یک وقت دیدم یک سفره بزرگ توی دستش است و هی زیر پ رو می‌کند رفتم نزدیک نگاه کردم. _ننه میخوای یکیش برات بگیرم؟ _خیلی بزرگ نیست؟! _نمیدونم حالا شاید لازمت شد! به ذهنم رسید برای جشن عروسی خوب باشد .گفتم :بگیر ایشالا برای عروسیت! خندید سر تکان داد و گفت : عروسی که خیلی خوبه ولی من که جشنمو مسجد میگیرم. گفتم:خوب مبارکت باشه !این هم اندازه ۴۰ نفر هست برای همون مسجد خوبه!؟ نفس عمیق کشید و گفت: ای مادر خدا قربون قلب پاکت برم» نگاه کردم .دیدم اشک توی چشمهاش بازی می کند .دلش نمی خواست اشکاش رو ببینم اما به اختیار خودش نبود .دلم شکست .اولش فکر کردم به خاطر اینکه بتواند همه بچه مسجدی ها را جمع کند و برای خودش مسجد را انتخاب کرده اما اشک هایش را که به دلم بد افتاد. زیر تابه را روشن می کنم که چشم می‌افتد به قابلمه.چقدر خوب میشد اگر بچه‌ام حالا بود و مثل همیشه توی این قابلمه غذا می برد جبهه.این بار گفت که دوستانش خیلی از کوکوها خوششان آمده. برایش کوکوی بیشتری پختم و کردم توی قابلمه بزرگتری که بتواند با همه دوستانش بخورد. خانه که باشد همیشه توی این قابلمه غذا می‌خورد .می‌گفت :چرا یه بشقاب رو چرب کنم که ننه برای شستنش اذیت بشه! «خدایا هرچی تو مقدر کنی .ما بنده دست و پا بسته توایم.اما قربون کرم و بزرگیت!خودت که میبینی این بچه هام چقدر بهش وابسته اند.. علیرضا را برامون نگه دار!» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * شب زیر نور چراغ زنبوری جلسه آشنایی بچه ها بود با محمد جواد خرمدل که خودش از جوانان انقلابی جهرم بود.محمد جواد اول راجع به وضعیت مردم و محرومیت های منطقه صحبت کرد و گفت :امیدوارم با کمک شما بتونم خدمت بیشتری به مردم بکنم. مردم اینجا واقعاً محرومند .خانها خون مردم را مثل زالو مکیدن.حیات سیمکان بسته به همین رودخانه ای هست که دیدید و اسمش قره قاج. کار مردم عموماً برنج کاری و دامداری اینجا از قدیم همه چیز دست خان و پاسگاه و دزد ها بوده و یه جورایی همه با هم هستند.خوان شش قسمت از محصولات مردم را به عنوان سهم خودش برمیداره و یک قسمت برای مردم میمونه که باید تا سال دیگه شکم زن و بچه شان را با آن سیر کند.پاسگاه از قدیم گوش به فرمان خان بوده دزد ها هم که دستشان با خان و پاسگاه توی یک کاسه است.انقلاب هم که شده هنوز خان ها هستند و به مردم ظلم میکنند. روستاها زیاد و مشکلات فراوان .هر کاری که بشه برای این مردم کرد و لازمه .کار بهداشتی نشده ،کار فرهنگی نشده ،جاده سازی نشده حمام و مسجد و مدرسه و هر چی بگی لازمه جاده هم که دیدیم اگر آسفالت بود یک ساعتی تا جهرم بیشتر راه نبود اما همین طور که دیدین سه چهار ساعت راهه. بعضی روستاها مسجد ندارند .حمام غسال خونه ندارن. یک نفر نبوده به مردم مسائل شرعی شون رو یاد بده‌‌. من نزدیک دوماه خانمم را آوردم که برای زن های روستا مسائل دینی بگه خودم همراه چوپانها به کوه می رفتم یا در مزرعه کار می‌کردم و مسائل شرعی را براشون می گفتم. اینجا ناامنی زیاده. دزد ها هرچی که دستشون بیاد میدزدن. اسلحه دارند و مردم هم جرأت نمی کنند چیزی بگن.یعنی علناً دزدی میکند غذای مردم رو میدزدن. آقای خرم دل برای همه چای ریخت و ادامه داد: من از زمان سپاه دانش اینجا بودم و هر موقع پیش میومد برای مردم صحبت میکردم .از زمانی که انقلاب پیروز نشده بود و کسی هم جرأت نمی‌کرد علیه شاه حرفی بزنه.چون لابلای مرد مأمور مخفی بود و سریع به پاسگاه گزارش می شد. یک بار هم این پاسگاه کلاکلی ۲۴ ساعت زندانیم کرد. عبدالعلی با تعجب گفت پاسگاه کلاکلی همین روستای بغلی؟! _بله قصه این بود که من از راه های مختلف سعی می‌کردم مردم را روشن کنم .معمولاً از آنها جلوی در مدرسه تو کوچه پاتوقمون بود و با مردم می نشستیم به حرف زدن و من اخبار مملکت رو به اطلاعشون میرسونم. امروز هم به داغ ترین جای بحث رسیده بودم که الاغی از یکی از خانه ها اومد بیرون.من هم که کلاه سپاه دانش سرم بود خبردار ایستادم به الاغ گفتم: درود اعلیحضرت. مردم هم خندیدن صبح زود ماموران پاسگاه کلاکلی اومد دنبالم رفتم پاسگاه و کتک حسابی خوردم گفتم :جرمم چیه؟ آخه کاغذی آوردند که دستور تیر بود و اجازه داشتن هر کس که به شاه توهین میکنه تیربارونش کنند. منم انکار کردم و گفتم: که به شاه چیزی نگفتم. گفتند بریم مامورمون را بیاریم؟ شستم خبردار شد که یک نفر جاسوسی کرده و خبر داده. ۲۴ ساعت آب و غذا به من ندادم فردایش گفتم من هم مأمور دولت اگر مافوق من بفهمه که کلاس‌ها تعطیل کردم برای شما بد میشه .شما که موافق من نیستید .من اگر جرمی هم بکنم از طریق موافق و اداره خودم باید پیگیری بشه. خلاصه به هر طریقی بود از چنگشون در رفتم .فکرش را هم نمی‌کردم که یکی از دخترهای گودزاغ که در روستای دیگه شوهر کرده بود. انروز با شوهرش اومده بود خانه باباش و شوهرش توی کوچه بین روستایی ها که من برایشان حرف میزدم نشسته بود که همین بابا به پاسگاه اطلاع داده بود. عبدالعلی گفت: خدا رحمت کنه رفتگانت را، آقا جواد ما آمدیم به نیت خدمت و کمک به مردم اختیار ما دست شماست هر کار و برنامه هست ما در خدمتیم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بعد سنگرها را بپاید و یک مشت با خودش کلنجار رود،آفتابه های قرمز و سبز را از تانکر خاکستری پر کند و بگذارد کنار اتاق هایی که با گونی برای شان در ساخته اند. داخل شود آنجا را هم تمیز کند بعد هم بیاید چند گونه را پر کند و قطار کند روی همتا سنگری دیگر راه بیاندازد. دو هفته پیش در سنگرها به دستور او از دژ به دشت کشیده شده بودند. چند روز بعد از هم کینه توپ و تانک ها همه بر سر دل خالی شده بود. رگبار اوار مثل ریزش دانه های تگرگ ،گلوله‌ها بردژ فرود آمده بودند. یکی از بچه‌های خودی در فاصله زیادی از گردان تند تند قدم بر می داشت.بعد می ایستاد و هلهله می زد و از طرف دیگر ای شروع می کرد به دویدن. سرگردان و هلاک از تشنگی. تا اینکه نگاهش رفت به دژ. چشم هایش هم مثل دهانش آب افتاد. از لباسش معلوم بود نیروی گردان دیگری است. بچه‌های گردان ابوالفضل برخلاف گردان های دیگر و لباس و کلاه یک شکلی داشتند که فرمانده شان برایشان خریده بود تا یادشان نرود که بیخیال زندگی شدن و آب و آتش زدن های منطقه جای خود، اینکه آنها نظامی هستند جای خود. خیال عباس راحت شده بود و نیازی به دویدن نمی‌دید. نزدیک‌تر که شد ترس برش داشت. لب قاچ قاچش را مکید آب به درک. یعنی همه بچه های گردان در همین در قلع و قمع شده اند؟! همه از طرف آزار انفجار گلوله های سنگین دیده می‌شد. گونی های ترکیده و دیواره سنگرها که خاکشان شره کرده بود بیرون . به دژ رسید و ناامیدانه نگاهی از بالا به دشت دواند. چشم هایش هم مثل دهانش آب افتاد. سنگرها را با شکل های نا منظم هندسی در میانه دشت دید. کلاغ هم پر نمیزد.قطعاً به سنگ نتراشیده گوشی سنگر لم داده بودند یا در سنگر برای هم رجز می‌خواندند.چیزی به رنگ خاک از سنگر می آمد بیرون و میپرید در سنگر بغلی.عباس همینطور که پایین می آمد دید که این حرکت چند بار تکرار شد. به گردان رسید به سنگرها، فکر کرد که لابد هر کسی باشد در همه سنگرها کار از یکی است یا چیزی تقسیم می‌کند یا خبری تازه دارد ولی آخر این وقت ظهر چرا؟! یک راست رفت سراغ آخرین سنگر یک مرد خاکی رنگ در آن رفته بود. نگاه نکرده شناخت. دیدش که بالای سر پیرمرد چمباتمه زده و خوابیده. شبیه سفیدرنگ خیس نمدار پهن بود روی صورتش.چفیه کار کولر را نمی‌کرد ،ولی هر چه بود با نرم بادی که گاه از روزنه سنگر وارد می‌شد برای خواب بعد از ظهر بد نبود. عباس زل زد به پیر مرد و مرد خاکی رنگ پیرمرد را شناخت حاج رزاق، لابد خواب هفتم اش را می دید که چفیه اش پس زده شد و دوباره پخش شد روی صورتش. مرد خاکی رنگ دستی بر پیشانی اش کشید و دست هایش خیس شدند. بعد بلند شد از سنگ بیاید بیرون عباس خودش را کنار کشید. مرد خاکی رنگ دلا آمد بیرون و او را از پشت سر شناخت. _یا الله!! آقای زیخانی اینجا چیکار می کنی پیرمرد؟! _سلام آقای خادم خسته نباشی.اومدم پیغام داشتم براتون. توی این بیابون در اندر دشت راه گم کردم .هلاک شدم آقای خادم. اینقدر تشنه که خدا میدانه. _با آب که هست. هم چی گفتی هلاک شدم که گفتم حتماً باید بریم سراغ حاج رزاق که ناهارت بده. _آقا منصور! اینجوری که شما گرد و خاک صورتش رو پاک کردی. بنده خدا ۷ تا خواب دیگه هم می کند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦*روایت جمعی از دوستان شهید* ✅ جلال ، نمازش با اشک قنوتش با اشک و سجده هایش با اشک بود . همیشه به یاد مولایش امیرالمومنین سر سجده بر خاک می گذاشت و اشک می‌ریخت . او با لبهای خاموش نگاهش هزاران مثنوی برای ما نمی خواند :« اگر میخواهی از دهلیزهای تاریک و نمور نفس بگذری و به دشت های روشن ایمان برسی ، قرآن بخوان » در نماز دست ها را مقابل صورت نورانی و شفافش می گرفت و پلک بر روی هم می‌گذاشت و دانه‌های درشت اشک  مانند مرواریدهای غلطان از چشمانش سرازیر بود .خدا می‌دانست چه می گفت. هر کس به صورت زیبا و قامت سرو گونه از چشم می‌دید چیزی جز دریایی از اخلاص و معرفت نمی یافت . فرمانده‌ای لایق و بنده صالح خدا بود بعد از نمازهای یومیه تعقیبات نماز و بعد از نماز صبح ، زیارت عاشورا می خواند ‌ هیچ‌گاه فراموشش نمی شد، حتی اگر در ماموریت شناسایی بودیم. همیشه قبل از آن این بیت شعر را می خواند : «حسین جان » «خاکستر وجود مرا گر دهی به باد. ، ..‌ از اشتیاق رو به سوی کربلا کنم » بعضی مواقع با اصرار بچه ها نماز جماعت را به ایشان اقتدا می کردند تعقیبات نماز را دوست داشت دیگران بخوانند ، اگر کسی نبود خودش می خواند. نزدیکی‌های سحرباصدای مناجاتش از خواب بیدار می‌شدیم.‌ «یا دائم الفضل علی البریه ...» شب‌های دوشنبه و چهارشنبه دعای توسل و شب‌های جمعه دعای روح بخش کمیل زمزمه می‌کرد . آنقدر با صفا و دلنشین تو را می‌خواند که فضای معنوی سنگر را فرا می گرفت همیشه در نماز و راز و نیاز با معبودش رازی هفته بود. ⁦ *به روایت جلیل کوشا برادر شهید* ✅ _جلال اینقدر میری شناسایی یه شب هم منو ببر. فکر می کردم فقط می روند نگاه می کنند و بر می گردند ‌ صدای قهقهه سربازان عراقی با صدای تیربار در هم آمیخته بود ‌ داخل میدان مین زمینگیر شده بودیم .صدای یکی از بچه ها پیچید توی گوشم . _جلال کمین خوردیم !! یک باره از خواب پریدم ! عرق سردی روی صورتم نشسته بود و قلبم به شدت میزد . سنگر آمدم بیرون ، باد خنکی نیمه شب به صورتم خورد . هر از گاهی صدای ترق تروق تیر های پراکنده از دور دست ها به گوش می رسید . اشک در چشمانم حلقه زده بود . نفس عمیقی کشیدم . با این خوابی که دیده بودم غرورم شکسته شد . صبح خوابم را برای جلال تعریف کرده و به شوخی گفتم :«کاکا من دیگه از خیر شناسایی گذشتم ! خودتون برید .خودتون هم شهید  بشید .من اهل شهید شدن نیستم » ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی ..... حالا ما از یک طرف درگیر آن نگهبان بدقلق بودیم و از طرفی هم خمپاره می‌آمد. صاف ایستاده بودیم و به نگهبان نگاه میکردیم.نگهبان هم گیج و کلافه شده بود از فرصت استفاده کرده و زود از خاکریز رد شدیم. یک وقت نگهبان به خودش آمد ما سه نفر را بالای سرش دید. جالب اینکه داشت آرپی‌جی اش را برای شلیک به ما آماده می‌کرد. قاسم دستش را گرفت و گفت :داری چه کار می کنی؟! نمی‌بینی که ما ایرانی هستیم؟! هنوز هم باورم نمی شد. هاج و واج نگاهمان کرد و گفت :حضرت عباسی شما خودی هستید؟! خندیدیم و گفتیم : خودی خودی که نه ! ایرانی و خارجی قاطی داریم» دیگر کاری از دستش ساخته نبود. کمی سربه سرش گذاشتیم و بعد که متوجه شد خودش هم خنده اش گرفته بود. آنجا بود که نشستیم آب قمقمه ها را تا قطره آخر خوردیم . خیلی تشنه بودیم. بعد که دور و برمان را نگاه کردیم دیدیم که راه را اشتباه آمده و از خط حد یک گردان دیگر سر در آورده بودیم . به همین خاطر هم طرف  اسم شبی را که ما می گفتیم بلد نبود. هیچ هماهنگی هم بین این دو گردان در رابطه با ما نشده بود . حالا مانده بودیم به سمت چپ برویم یا سمت راست. کتاب نقطه به اصطلاح رهایی اولیه برسیم. نگهبان هم تازه کار بود و از هیچ چیز خبر نداشت. آنجا بود که هاشم سکوت را شکست. نظرش این بود که باید به چپ برویم. ما هم قبول کردیم و رفتیم تا کم کم به پاسگاه زد رسیدیم. هاشم درست حدس زده بود. آن جا هم که رسیدیم  دیدیم تویوتا نیست. این موضوع نگرانی ما را بیشتر کرد. هر چه پرس و جو کردیم کسی خبر نداشت. نگران آن دو نفری بودیم که گمشون کرده بودیم. نمی فهمیدیم چه تصمیمی باید بگیریم. هوا کم کم داشت گرم می شد . باز هم به تصمیم هاشم بنا را به برگشت گذاشتیم. تصمیم گرفتیم با خودروهای عبوری به عقب برویم ولی کسی ما را سوار نمی کرد. تازه یک ایست بازرسی بود که شانس آوردیم به راحتی گذاشتن عبور کنیم. پیاده توی گرما و خودمان را به مقر تیپ رساندیم. ورودی مقر واحد شناسایی (شهید)فولادفر را دیدیم. با عصبانیت گفت:« معلومه شما ها کجایید ؟!شما به درد شناسایی نمیخورید ساک هاتون رو بردارید و از اینجا برید» همه ماجرا را برایش توضیح دادیم. در واقع دلیل معطل شدنمان را می گفتیم. فولادفر  خنده اش گرفت گفت: «نخیر اونها گم بشو نیستن. شماها خواب تون برده بود ‌اونا هم دیده بودن خواب هستین بیدارتون نکرده بودند که تنبیه بشید» ما سه نفر دهانمان از حیرت باز مانده بود. عذر خواهی کردیم. فولادفر هم کوتاه آمد و کلی نصیحت مان کرد  کار شناسایی را نباید سردستی گرفت. بعد از آن کلی تشویقمان کرد که توانسته بودیم به هر شکل ممکن برگردیم. از آن روز به بعد فهمیدیم که کار شناسایی یک کار عادی نیست. گاهی بیشتر از آنکه از دشمن می‌ترسیدیم از نگهبان های خط خودی میترسیدیم. اما هاشم توی کار شناسایی خیلی زود خودش را نشان داد و رشد کرد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت موسی سلیمانی روایت اول متوجه نبودم که دیگر سیگار نمی کشد، یعنی همان یکی دو نخی هم که هر از گاهی می کشید، اما دلیلش را نمی دانستم و برای اینکه مطمئن شوم پرسیدم: _انگاری دیگه سیگار آتیش نمیزنی؟! _آره.. یک روز منزل داداش مهمان بودم میخواستم خستگی راه کازرون تا تهران را با آتش زدن سیگار از تنم بتکانم ،کبریت را روشن بکنم ، نکنم ،صدایی در گوشم پیچید ، که مگر پاسدار ها هم سیگار می کشند؟! می‌خواستم به طرف صدا برگردم ، اما خجالت کشیدم ، نه از زن داداش ، بلکه از خودم ، از منصب پاسداری. با خودم گفتم: من تا حالا سیگار نمی کشیدم ، حرمت پاسداری را آتش می زدم . به خود که آمدم عذر خواهی کردم. چوب کبریت تا نزدیکان انگشتانم سیاه شده بود برگه دود از آن بالا می رفت. 🎤روایت دوم تابستان سال ۶۳ بود . زمانی که لشکر فجر در حوالی دشت عباس مستقر بود . و برای عملیات آموزش میدید و آماده میشد. یکی از عزیزان روحانی که به تازگی به خیر رزمندگان لشکر پیوسته بود ،پیش من آمد و شروع کرد به توضیح و تمجید از باقر و مرتب می گفت :«برادر شما در این یکی دو هفته چیزهایی به من آموخته که در طول دوران طلبگی نیاموختم» گفتم :بزرگواری از خودتان است برای چی؟ گفت :مسئول تدارکات را که میشناسی؟! گفتم: آره! ادامه داد: امروز ظهر با مقداری غذای گرم پیش باقر آمد و گفت که غذا کم است و باید از برادران با کنسرت پذیرایی کنیم، این چند از غذا هم باشد برای چادر فرماندهی! منتظر جواب نماند تا حواسش هم به فرمانده نبود، باشد که برود اما من متوجه باقر بودم که رنگ دارد عوض میشود ،چهره اش کاملاً سرخ شده بود که صدایش کرد: «برادر لطفاً غذا را با خودتان ببرید ..! اگر بنا باشد از گرسنگی هم بمیرم ، غذایی غیر از غذای بچه ها نخواهم خورد» ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * مرد می پرسد :بفرمایید توی یک ماه چقدر مصرف قند و شکر دارید؟! فاطمه نگاه مشورت طلبانه به مادر شوهرش می اندازد و جواب می دهد. بقیه سوالات مرد هم حول و حوش همین چیزهاست. «چقدر برنج مصرف می کنید؟چقدر حبوبات؟چای خشک؟...» فاطمه همه را جواب می دهد بعضی ها را دقیق و بعضی ها را تقریبی. حالا دیگر سوالات او برای زن‌ها حکم نوعی بازی و تفریح پیدا کرده. تا الان هیچ وقت به دقت به این طور چیزها توجه نکرده بودند. زنهای همسایه هم گاهی در این گفت‌وگو دخالت می‌کنند تکه می پرورانند و مقایسه می کنند با مقدار مصرفی خودشان. مرد می پرسد :روغن چقدر مصرف می کنید؟! فاطمه کمی مکث می کند و می گوید:روغن هم بستگی داره رفت و آمدمون چقدر باشه که چقدر بخواهیم غذا درست کنیم. بیشتر حلبهای ۵ کیلویی... مرد حرف فاطمه را قطع می کند و می پرسد :معمولاً رفت و آمد زیاد دارین؟! _مهمون آنچنان که خیلی شلوغ باشند نه . مگر عید و تابستونی باشه یا مراسم و مناسبتی چیزی! _خب رفت و آمد معمولی چطور ؟حالا نه برای ناهار و شام. همین طوری که بیان سر بزنن و برن .مثلاً دوست و آشنای بچه ها. فاطمه می‌گوید :نه زیاد خوب ما خودمون ماشالله شلوغه ولی همین بچه های خودمون هم گاهی یکیشون هست ،یکیشون نیست .مثلاً برادر شوهرم که سرباز فقط گاهی میاد خونه. مرد سریع می پرسد: «لابد وقتی میاد چند تا از دوست رفیقاشو هم میاره دیگه. _نه .. تنها میاد! مردی که دو سال دیگر هم می پرسد که چندان ربطی به خورد و خوراک خانواده ندارد اما لحنش  آنقدر معمولی و بی اعتنا است که زنها به چیزی شک نمی کنند و همه را جواب می دهند. دانلود بعد از پایان سوالات مرد از درون بسته ای که پشت دوچرخه پایین آورده یک دست قاشق و چنگال استیل که در یک بسته بندی پلاستیکی است در می آورد و می گذارد جلوی روی فاطمه: «بفرمایید قابل شما رو نداره هدیه به خاطر خوب جواب دادن به سوال ها» زن های همسایه با حسرت به قاشق و چنگال های نو و براق نگاه می کنند. فاطمه مرد را تا جلوی در بدرقه می‌کند مرد باز هم تشکر می‌کند و همان طور که دو طرف کوچه را می پاید سوار دوچرخه‌اش می‌شود و می‌رود. ظهر که می آید فاطمه قضیه را با خنده برایش تعریف می کند. حمید اما به قضیه کمی مشکوک شده: «گفتی چه سوال هایی پرسید؟!» _در مورد قند و شکر و برنج و این چیزها که چقدر مصرف دارین.. چقدر رفت و آمد دارین.. _صبر کن !!! پرسید چقدر رفت و آمد داریم؟!! دیگه چی پرسید در مورد آدم خاصی نپرسید..؟!مثلاً در مورد حبیب. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
کتاب صوتی 'دریچه ای رو به ایمان' قسمت هشتم.mp3
29.99M
🎙 کتاب صوتی «دریچه ای رو به ایمان» مادرانه های شهید مدافع حرم ایمان خزاعی نژاد 🎙گوینده : مهدی رضاییان فرد 📻فصل سوم(از رزمی کاری تا شیطنت های آسایشگاه) و آغاز فصل چهارم(دریچه ای رو به ایمان) ⏱مدت زمان: ۲۰:۴۷ 💠کانال شهید مدافع حرم کربلایی ایمان خزاعی نژاد 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _بذار ببینم بچه موهات چی شده ؟چرا موهات سوخته سوخته شده؟! دست کشیدم روی سرش و دیدم بله همه موهاش تکه تکه سوخته. اصلا نمیدونستم کجا بوده که موهاش این طور شده. _مادر جان چی شده میخوای حرف بزنی یا نه؟! خنده ای کرد و گفت:؛مادر خدا من را دوباره به شما داد. _خداراشکر را تعریف کن ببینم چی شده؟ _دیشب توی مسجد آقای دستگاه بودیم که ساواکیها ریختن توی مسجد.ما هم کبریت دست اون بود و شمع توی تاریکی که اینها متوجه نشوند.هی سرمون گرفته به شمع هایی که توی تاریکی روشن میکردیم موهامون سوخته ما متوجه نشدیم. اینا رو با چند خنده و ذوق تعریف می کرد. _وقتی ریختن مسجد شما کجا قایم شدین که ندیدنتون.؟! _ما نتونستیم قایم بشیم همین که ریختن داخل از در اون یکی خارج شدیم و با بچه ها فرار کردیم توی کوچه آستونه,همینطور که می دویدیم یک بار خدا خواست در یک خونه باز بود همه رفتیم اونجا و تا صبح اونجا موندیم. من بعد از اذان صبح امدم مادر ببخشید! _خوب پس یک کاری داشتی که عروسی نیومدی؟! _جشن و مراسم ماهم نزدیکه.. _ان شالله مادر جان. راستی غلامعلی خاله ات سراغت را می گرفت. گفت دلم برای غلام تنگ شده بگو یک سر بیا ببینمت. _چشم یک روزی میرم پیششون. چند روز پیش دیدم بچه ها همش توی خونه هستند. گفتم ببرمشون بیرون دلشون باز بشه.ظهر که غلامعلی اومد گفتم از بیا بریم خونه خاله ات .دلتنگتم هست. خاله از یک مدت بود اومده بودن شیراز. شوهرش مثل آقای ما کارمند بود.خلاصه غلامعلی هم قبول کرد و عصر بابچه ها و باباشون رفتیم خونه خواهرم. غلام علی هم که پیش همه خواهر هام از این عزیز بود و همه جور دوستش داشتند.تا شب آنجا بودیم. وقتی می رفتیم تا شام نمی خوردیم خواهرم اجازه نمی داد برگردیم.شام که خوردیم و حدود ساعت ۱۰ بود که راه افتادیم بیایم خونه. مجتبی هم که خوابش برده بود بیدارش کردم خداحافظی کردیم و اومدیم. کوچه ها تاریک بود .اگر یک مرد با آدم نبود یک زن جرات نمی کرد پاش رو توی اون تاریکی شب بیرون بزاره. سیاهی شب که می آمد همه بیشتر توی خانه هایشان بودند. مخصوصا اون روزها که اوضاع مملکت به هم ریخته بود و شاه فرار کرده بود. اینها به هر طریقی می‌خواستند مملکت را حفظ کنند.ما هم که خیلی چیزی نمی دونستی مگر این که غلامعلی یک چیزی می گفت. البته اون هم چیزی لو نمی داد. چه میشد که اتفاقی می افتاد و ما می پرسیدیم که تظاهرات بوده یا نه؟اونم میگفت آره دیروز تظاهرات شده.هوای هم که همه مردم نمی‌رفتند تظاهرات فقط دانشجوها بودند که غلام و از مدرسه یک بار فرار کرده بود و رفته بود با دانشجوها تظاهرات. خلاصه نزدیکای خونه که رسیدیم یعنی یکی دوتا کوچه مونده بود تا خونه خودمون،یک دفعه غلامعلی توی تاریکی شب گفت: _بابا اون ماشین که توی تاریکی وایساده می بینید؟! ۲ نفر هم داخلش هستند! منم همینطور که دست مجتبی توی دستم بود یک نگاه که کردم دیدم آره یک ماشین خارجی دوتا مرد هم که این که زده بودند داخلش نشسته بودند. یواش گفتم: اینها کی هستند که توی تاریکی وایسادن !چیکار دارن؟! _حکومت نظامی هست مامان. اینا وایسادن توی تاریکی و خاموشی آدم بگیرن. ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. غرش چند فروند هواپیمای جنگی فضا را لرزاند و لحظه ای بعد هم زمان با صدای گوشخراش انفجار بمب ها ،زمین گرم و تفیده آبادان تکان می‌خورد.کریم وحشت زده و با یک جست بلند خود را کنار حجت روی زمین انداخت. _اونجارو... باز هم پالایشگاه را زدند. حجت صورتش را از خاک جدا کرد .آرام سر برداشته و به ستون های تیره و غلیظ دود که بر فراز پالایشگاه می‌رقصید نگاه کرد و زیر لب غرید. در آسمان جز رد سفید هواپیماها چیزی دیده نمی شد. کف دستها را بر زمین گذاشت و بلند شد. کریم فریاد زد: _بگیر بخواب دوباره اومدن. چند نقطه سیاه آن دور دست ها بر سینه آسمان نقش بست و لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک تر شد.باز فضا لرزید و باز انفجار بمب ها همه جا را زمین گیر کرد. چند نفری که دقایقی پیش برای آوردن سوخت رفته بودند سراسیمه و وحشت زده از راه رسیدند و خود را کنار آنها روی زمین انداختند. حجت نگاه کنجکاوش را به چهره آنها دوخت _چه خبر؟! یکی از آنها سری تکان داد: «خبرهای بد..اگه همینجوری پیش برند دیگه یک قطره سوخت هم برامون باقی نمی مونه» _چطور مگه؟! _بیشتر تانک ها آتش گرفتن. حجت بی درنگ برخاست و نگاهش را از میان انبوه دود و سیاهی که همه جا را پوشانده بود به تانکرهای سوخت که کنار هم ردیف شده بودند دوخت و شعله های سرکش آتش را که از آنها زبان می کشید. _وضع ذخیره سوختمون چطوره؟! _خراب! دیگه هیچی نمونده! امیدمون به این تانکرها بود که حالا.. حجت حرف او را برید. _پس معطل چی هستین!؟ یالا بجنبین بین دیگه؟ کریم با تعجب به او زل زد: «منظورت چیه چه کار میشه کرد؟!» حجت درنگ نکرد. راه افتاد و با گام های بلند به سوی جیپی که منبع کوچکی پشت آن وصل بود رفت.دیگران نیز بی اینکه از قصد و آگاه باشند به دنبالش راه افتادند. کریم خودش را به او رساند. _چیکار میخوای بکنی؟! حجت پشت فرمان جیب نشست: «هر کی حاضر با من بیاد سوار بشه» _بالاخره نمیخوای بگی چه خیالی داری؟ حجت سوئیچ را چرخاند: «خوب معلومه باید تا فرصت داریم هرچه میتونیم سوخت برداریم» _از کجا؟! _از توی اون تانکرها. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. همان شب پس از صرف شام مهمانی دیگر به خانه آمد،چند دقیقه دور هم نشسته بودیم و از هر دری سخنی به میان آمد. نمی دانم چه شد که من حاجی را با عنوانش معرفی کردم. اگرچه می دانستم کار درستی نیست ولی خوب اتفاق افتاد،چهره حاجی برافروخته شد و بعد هم با لبخندی کوتاه گفت: عمو شوخیش گرفته. مارا چه به مسئولیت و فرماندهی،! مگه آدم قحطیه! آخر شب موقع خداحافظی مرا کنار کشید و گفت: «عمو جان شرمنده هستم جسارت می کنم ولی انشاالله آخرین بار باشد که مرا اینگونه معرفی کردید» لبخند زدم و پیشانی اش را بوسیدم و گفتم به روی چشم! خلاصه هر وقت خبر دار می شدیم حاجی به شیراز آمده دلمان از شوق دیدنش به لرزه می افتاد.چون به صله رحم و وحدت خانوادگی خیلی اهمیت می داد هر گاه در کنار ما بود احساس آرامش می کردیم. در یکی از سفرهایش به شیراز مقرر کرد هر هفته اعضای فامیل گرد هم جمع شوند برنامه خودش را هم طوری تنظیم کرد که اگر به شیراز می‌آید زمان تشکیل جلسه باشد که شب جمعه بود. برنامه تنظیمی حاجی عبارت بود از دعای کمیل و شامی مختصر که بر ساده بودن آن تاکید می‌کرد و ساعتی هم بحث و گفتگو و رفع مشکلات آشنایان. این جلسه تا چند سال پس از شهادت حاجی ادامه داشت. در جلسات که حاج مهدی حضور داشت رشته کلام دست بود و حرف هایش عجیب به دل می نشست اگر هم از جبهه صحبت می‌کرد از رشادت ها و ایثار و فداکاری بسیجی ها بود اما یک کلمه از خودش نمی گفت.ماهم اگر گاه گاه چیزی میگفتیم کار خود حاجی بود که از آدم حرف می کشید. هنوز نگاه نافذ و تبسم و شوق زیبایش را که در آنها جاری بود فراموش نکردم و ای کاش می توانستم آنچه را از آن جلسات خاطرم مانده به زبان بیاورم یا دست به قلم می شدم ذره ذره آنچه را که ما یاد داده بود می نوشتم. از جمله الفبای زندگی که در کلاس درس حاجی بیشتر به آن بها داده می‌شد صرفه‌جویی و ساده زیستی بود.زیبایی و دلنشینی نصیحتش هم به این جهت بود که خودش ساده پوش و بی‌تکلف اهل قناعت بود. اصلاً به مادیات اعتناء نمی‌کرد به قول معروف دنیا را سه طلاقه کرده بود و همیشه این شعر ورد زبانش بود: «نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوزه عروس هزار داماد است. دارد •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * برکه هایی از نفت در محوطه پالایشگاه پدید آمده بود و یک جرقه از ماسوره ها کافی بود تا کل پالایشگاه به هوا برود.بلکه جنگل واره های اطراف هم زغال شود بالاخره ابراز ناتوانی کردند رئیس پالایشگاه موضوع را با بچه‌های سپاه در میان گذاشت و آنها قبول کردند. سید شمس‌الدین غازی اسماعیل شیخ زاده و مهدی طاهری کسانی بودند که برای این ماموریت اعلام آمادگی کردند. وقتی به پالایشگاه رسیدند هنوز بچه‌های نیروی هوایی آنجا بودند وسایلشان را خواستند که امتناع کردند. خودشان هم هیچ دست افزاری همراه نداشتند اطراف را نگاه کردند کارگر لوله کشی در محوطه مشغول بود جعبه ابزاری با خود داشت چند تا از آچار هایش را قرض گرفتند. به خاطر ارتفاع پایین پرواز هیچ کدام از بمب ها منفجر نشده بود .گروه تخریب دستور تخلیه پالایشگاه را داد وقتی کارکنان محیط را ترک کردند به جستجوی بمب ها پرداختند. ۱۲ بام را پیدا کردند بیرون آوردن و به پادگان قدس که چند کیلومتر از پالایشگاه فاصله داشت بردند. اول قسمت عقب بمب را باز کردند بعد با آچار لوله کشی قسمت جلوی بمب یعنی ماسوره را از بدنه جدا کردند و بعد از آن به سراغ دو بمب دیگر آمدند که ظاهراً گم شده بود. یکی از آنها در جاده آسفالت فرود آمده بود قسمتی از آن بیرون بود و ماشین ها از روی آن رد می شدند و بمب دیگر به طور حتم باید درون اتاق کنترل خورده باشد اما خنثی کردن این دو بمب در روز خطرات بیشتری را در پی داشت بنابراین تصمیم گرفته شد که این عملیات در شب ادامه پیدا کند. ساعت ۱۱ شب بود. در پادگان قدس خورده بود بعد از استراحت به طرف پالایشگاه حرکت کرد. نرم نرم آسفالت کنار بام برداشته شد و خنثی شد. بدون اینکه متوجه شده باشند دو ساعت از شروع عملیات گذشته بود به سراغ اتاق کنترل آمدن در کف بتنی فرو رفته بود .بچه های ارتش پیشنهاد داده بودند اتاق را منفجر کنند اما عاقبت این کار معلوم نبود. بنابراین شروع به کندن کف بتنی اتاق کردند. دو ساعت طول کشید تا اطراف آن را خالی کردند. یک ضربه اشتباه و حساب نشده می‌توانست سکوت شب را با انفجار مهیبی آشوب درختستان های اطراف را شعله‌ور کند. سرانجام بمب به کمک جرثقیل از خاک بیرون کشیده شد. فردا صبح بچه های نیروی هوایی که دو ماسوره هدیه گرفته بودند ناباور و شگفت زده از آموزش‌های ویژه گروه تخریب سپاه سراغ می‌گرفتند و تعجب شان بیش تر شد وقتی دست راست شیخ زاده را مصنوعی یافتند. اما گروه تخریب و سپاه جانباز دیگری نیز داشت. شمس الدین غازی به خاطر جراحت شیمیایی در سال های زیبا و خونین جنگ در سال ۷۴ غزل شهادت را خواند. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤به روایت برادر محسن ریاضت طولانی شدن انتظار ,سکوت وحشت آور جاده و نگاه هایی که کم کم تردید و دودلی بر آن حکم فرما میشد، همه فضایی ماتم زده را به وجود آورده بودند. در لحظاتی که هر کسی می رفت تا در تاریکی زنگر اشک‌هایش را پنهان کند شنیدن فریاد ای مثل صدور فرمان حمله روح تازه‌ای به افراد داد. _بچه ها !!بچه ها!! یه چیزی اون طرف توی سیاهی... حاجی با چنان ولعی سر و روی سید محمد و حاج محسن را می بوسید که انگار بعد از سالها آنها را میبیند. سید در آغوش حاجی که بود،لب های غبار گرفته اش را نزدیک گوش حاجی برد و به آرامی گفت:« ۲۵ کیلومتری حاجی» براده های نور منور که در هوا می رقصید تا به زمین برسد گونه های خیس سید حاجی را نورانی تر میکرد. 🥀🥀🥀🥀 (در مدت کوتاه بین عملیات کربلای ۴ و کربلای ۵ سید محمد کدخدا که شهادت حاج مهدی زارع تأثیر غریبی بر روحیه اش گذاشته بود, دچار حادثه واژگونی ماشین می شود .چند روز بعد هم در عملیات کربلای پر پرواز را به سمت حاجی آغاز میکند) پاش روی پدال گاز میخکوب شده بود. این بار حضور حاجی مهدی زارع را خیلی نزدیک تر حس میکرد . غباری خاکستری رنگ دور و برش را گرفته بود دیگر صدای به هوا پرت شدن کوچه و کنار جاده را نمی‌شنید به سرعت از دایره خمپاره هایی که اطراف ماشین به زمین می خوردند رد میشد. انگار سریع به گذشته ا پرتاب می‌شد. تمام ماهیچه های صورت شما قبول شده به نقطه خیره شده بود دچار حسی که یک بار دیگر هم تجربه کرده بود. برایش مهم نبود که و کجا اما می‌دانست یک بار دیگر تجربه اش کرده دقیقا همین حس را و مطمئن بود. شیشه جلو با گرد و غباری که پشتش در حرکت است مثل پرده مغشوشی شده که تصاویر مثل برق از رویش می گذرد. یک لحظه خودش را در اعماق آب می بیند درست شبیه آن دفعه ..تمرین غواصی.. _دستت را به من بده سید این را از اشاره‌های حاجی فهمید .ته آب ،در دست حاجی، تاریکی سیالی بود. اضطراب لذت بخشی که کمتر روی زمین تجربه می‌شود. قیافه حاجی چقدر شفاف شده بود. آن سوی صورتش آبی دریا به خوبی دیده می‌شد. تنها تصویری که از آن صحنه‌ها و در حافظه اش نگهداری شده دوتا دست در هم گره خورده است و آب... دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * همان سال که امام قیام کرده بود و مردم در خیابان ها ریخته بودند ، چند دفعه سر و کار مرتضی به پاسگاه کشید ‌هربار مفصل کتکش زدند .بچه ام را مثل بادمجان کبود کرده بودند .یک بار که ماه رمضان بود مأموریت پاسگاه در یک کوچه تنها گیرش آوردند و به پاسگاه بردند و چند روزی هم فرستادنش زندان فسا.😥 خدا می داند چقدر این در و آن در زدیم و همه ی قوم و طایفه را راه انداختیم تا بلکه راهی شود که او را از زندان در بیاوریم . بالاخره پس از کلی دوندگی آزاد شد .تنها کاری که از دست ما بر می آمد فرستادیمش شیراز خانه ی برادرش . گفتیم مدتی آنجا باشد تا آب از آسیاب بیفتد.خیلی از همین هم ولایتی های خودمان هم چشم دیدنش را نداشتند .گفتیم شیراز بزرگ است و کسی تو را نمی شناسند .کاری به کسی نداشته باش .سرت را پایین بیانداز و درست را بخوان .ولی چند روز بیشتر طول نکشید که سر و کله اش پیدا شد ‌.هنوز درست و حسابی جا گیر نشده بود که آمدند و دوباره بردنش. گفتم که بعضی ها می خواستند سر به تن پسرم نباشد . این بار دو پسرم را زندانی کردند.ولی زود آزادشان کردند . گفتم :رودجونی ...خودت که میدونی اینجا بدخواه زیاد داری .اگه میخوای کاری بکنی ،یک جوری کن که این همه ،نه ما رو توی دردسر بندازی و نه آینده خودت رو نابود کنی.💔 از آن به بعد بیشتر حواسش را جمع کرد .آهسته می رفت و می آمد ..آخرهای مدرسه اش بود که فهمیدم سر بچه ام را شکسته اند .توی پاسگاه حسابی کتکش زده بودند.با هزار مکافات به ملاقاتش رفتم:«ببین با خودت و با ما چکار می کنی؟» _اصلاً ناراحت نباش. خدا با ما هست مادر .خودش از زمین بلندمون میکنه. از همان زمان توی گهواره پارچه سبزی پرشالش بسته بودم که هنوز دوره باز بود. _توسل به ائمه اطهار کنید ، خودشون بالا گردون می کنند،من چند قطره خون دارم که نذر اسلام...♥️ چه می توانستم بهش بگم؟! می توانستم جلوی راهش را بگیرم ؟!!! دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
هدایت شده از گلزار شهدا
1_1391037151.mp3
12.68M
✅ کتاب صوتی "خاطراتی متفاوت و خوانده نشده از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی" نویسندگان : تولید ایران صدا (پایانی) http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔷از مایکل جردن تا شکیل اونیل 🔹یکی از علایق محمدرضا در ایام نوجوانی،تعقیب مسابقات لیگ بسکتبال حرفه ای آمریکا "ان بی ای" بود. یادم هست که جمعه ها صبح، مسابقات لیگ حرفه ای آمریکا از شبکه ی یک پخش میشد. محمودرضا همیشه قید خواب صبح جمعه را میزد و می نشست پای تماشای بستکبال. اطلاعاتش هم درباره ی لیگ آمریکا خوب بود و اخبار آن را علاوه بر تلوزیون، گاهی از طریق نشریه های ورزشی هم دنبال میکرد. عکس این مسابقه ها را از مجله های ورزشی می برید و نگه میداشت. مدتی هم پوستری از مایکل جردن به دیوار اتاقش بود.از اسامی بازیکنان و مربیان بگیر تا جدول لیگ و... را خوب می دانست و مرتب درباره شان حرف می زد. یک صبح جمعه با هم نشسته بودیم و اگر اشتباه نکنم داشتیم مسابقه ی تیم اورلاندو مجیک را که تیم محبوب محمودرضا بود، تماشا میکردیم. محمودرضا به شکیل اونیل، بازیکن سیاه پوست و مسلمان این تیم علاقه داشت و طبق معمول شروع کرد به تعریف و تمجید از او و تکنیک بازی کردنش و از این حرف ها.من وسط حرفش همین جوری گفتم :《به مایکل جردن نمی رسد!》گفت :《نه،شکیل اونیل فرق دارد.》گفتم :《چه فرقی؟》گفت:《شکیل اونیل هر هفته نمازجمعه میرود.》بعد گفت:《یک بار روز جمعه مسابقه داشته و هر چه مربیان تیم به او اصرار میکنند که آن روز نماز جمعه نرود،نمی پذیرد.دست آخر مجبود می شوند چند نفر را همراه اون بفرستند که به محض تمام شدن نماز، شکیل اونیل را سوار ماشین کنند و سریع برگردانند تا به مسابقه برسد!》 محمودرضا آن روز به من ثابت کرد که شکیل اونیل از مایکل جردن سرتر است، چون نماز جمعه اش ترک نمی شود. ✍به روایت"احمدرضا بیضائی" 🔹 . http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _حاج کرامت این آقا امامه؟ _بله خودشونن. امام از پله ها پایین آمد و به سمت محل استقرار رفت آن جا عده ای سرود خواندن اشک در چشمانش حلقه زده بود اما مصمم و استوار سرود می‌خواندند. _خمینی ای امام خمینی ای امام.... ای مجاهد ای مظهر شرف! ناگهان برنامه قطع شد عکس شاه بر روی صفحه تلویزیون نقش بست. پدر با عصبانیت گفت: خاموشش کنید. تلویزیون خاموش شد خانه را سکوتی سنگین فراگرفت. اشک شوق چشم ها را آذین بسته بود. پدر زیر لب گفت: کار این حکومت تمامه. به امید خدا امام پیروز میشه. از تهران خبر می رسید که خیابان‌های شهر از سنگربندی کرده اند .سخنرانی امام در بهشت زهرا تیر خلاصی بود بر پیکر رژیم. خبرهایی که می رسید مایه بیم بود و امید. بعدها متن سخنرانی امام در فرودگاه منتشر شد .غلامعلی وقتی آن کاغذ را به دست آورد با شور و هیجان بارها و بارها با دقت خواند.: «من از عواطف طبقات مختلف ملت تشکر می کنم. عواطف ملت ایران به دوش من بار گرانی است که نمی توانم جبران کنم. من از طبقه روحانیون که در این قضایای گذشته جانفشانی کردند و تحمل زحمات کردند، از طبقه دانشجویان که در این مسائل مصائب دیدند، از طبقه بازرگانان و کسبه که در زحمت واقع شدند، از جوانان بازار و دانشگاه‌ها و مدارس علمی که در این مسائل خون دادند، از اساتید دانشگاه از دادگستری قضات وکلا دادگستری، از کارمندان از کارگران از دهقانان از همه طبقات تشکر می کنم. ما پیروزیم آن وقتی است که دست اجانب از مملکتمان کوتاه شود و تمام ریشه‌های رژیم سلطنتی از این مرز و بوم بیرون رود و همه رانده بشود.» این جملات اشک شوق به چشمانش آورد. بعدها بعد از پیروزی انقلاب سخنرانی امام از تلویزیون پخش شد همه اعضای خانواده دور هم نشسته بودند تا سخنرانی امام زمان را ببیند. غلامعلی از همه نزدیکتر به شیشه تلویزیون نشسته بود. «من باید عرض کنم که محمدرضا پهلوی این خائن خبیث رفت, فرار کرد همه چیز را به باد داد مملکت ما را خراب کرد و قبرستان های ما را آباد مملکت ما را از ناحیه اقتصاد خراب کرد ما مکبث آدما الان خراب است و به هم ریخته است که اگر بخواهیم این اقتصاد را به حالت اول برگردانیم سالهای طولانی با همت همه مردم . نه یک دولت این کار را می‌تواند بکند و نه یک قشر از اقشار مردم ، بگ این کار را می توانند بکنند. تا مردم دست به دست هم ندهند نمی توانند این بهم ریختگی اقتصادی را از بین ببرند. من دولت تعیین می کنم من توی دهن این دولت میزنم من د به پشتیبانی این ملت دولت تعیین می کنم .من به واسطه این که ملت ما را قبول دارد. این آقا(بختیار) که خودش هم خودش را قبول ندارد. رفقایش هم قبول ندارند ,ملت هم قبولش ندارد ،ارتش هم قبولش ندارد، فقط امریکا از این پشتیبانی کرده و فرستاده و دستور داده که از این پشتیبانی بکنید .انگلیس هم از این پشتیبانی کرده و گفته که باید از این پشتیبانی بکنید.. ما تا هستیم نمی‌گذاریم سلطه پیدا کنند. ما نمی‌گذاریم دوباره اعاده بشود آن حیثیت سابق و ظلم های سابق .ما نخواهیم گذاشت که محمدرضا برگردد اینها می‌خواهند او را برگردانند بیدار باشید نقش دارند می کشند.. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 🎙️به روایت فرشته غازی من روحم خبر نداشت اصلاً به عقلم هم خطور نمی کرد که چاشنی و ساچمه و دینامیت و فتیله ها توی کیف بچه باشد! زرنگی کرد و کیف را خودش برداشت, اگر من بر میداشتم از سنگین بودنش میفهمیدم .این بود که اضطراب نداشتم و خیلی راحت گذاشتمش جلوی مأمورها. رفتارها ،کارها  وحرکات و قیافه اش این قدر جالب و جذاب بود که دوست داشتیم باهامون باشد .من هم دنبال بهانه ای میگشتم تا چند ساعتی با شمس باشم‌. مریضی بچه ی چهارمم، محمد صادق که صورتش به دلیل حساسیت جوش زده بود بهانه ی خوبی بود تا او را همراه کنم و به شیراز برویم برای دوا و دکتر . او هم به خوبی استقبال کرد و چیزی فراتر از خوش فرمانی ،همیشه دلیل این همراهی بود که من نمی دانستم. سال ۱۳۵۷ ،بود تازه زمزمه هایی از آشوب و اعتراض مردم به گوش میرسید و در شهرهای بزرگ از جمله شیراز حرکات انقلابی مشاهده میشد و شمس با تعدادی از پسرهای اقوام و برادر دیگرم عبد الخالق گهگاه بی خبر یا با اطلاع به شیراز میآمد و در برنامه های انقلابی شرکت میکرد .در این سفر هم یکی از آنها با ما همراه بود که جلو نشست .در آن روزگار سواری در سپیدان پیدا نمیشد .خیلی تعدادشان کم بود .یک نفر« برغونی »بود که سواری داشت و نفری چهارتومان میگرفت و میبرد شیراز. دو نفر جلو نشستند ما هم نشستیم عقب. به پاسگاه دالین که رسیدیم جلومان را گرفتند و یکی یکی از ماشین پیاده مان کردند .ژاندارمها هیکلی و مخوف ،بودند. اگر یک انگشت به ما میزدند ده تا کله ملاغ میرفتیم. اول از همه رفتند سراغ کیف بچه. من هم از همه جا بی خبر گذاشتمش جلوشان. غافل از این که همه چیز توی همین کیف کوچک است؛ فتیله های انفجاری، ساچمه ،دینامیت و..... یارو با آستینهای ورزده و کلاه لبه دار با کلتی که از فانوسقه اش آویزان بود، با هیکل گنده ی چرموک آمد طرف کیف و از روی سر کیف شیشه شیر بچه را برداشت و سر کشید و نشان داد که دارد از آن میخورد و بعد زد زیر خنده و به دوستان دیگرش هم تعارف کرد .دستی هم در کیف برد و وسایل آن را چند بار زیر و رو کرد ... گفتم بچه ام سوخته نگاه کن صورتش سوخته دارم میبرمش دکتر. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید    •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی مثل برق به طرف اتاقی که مادرم اونجا بود ،رفتم. چند تا زن داخل بودند و من نرفتم داخل. _معصومه... معصومه... بیا بیرون.... معصومه اومد بیرون و دیدم اون هم خوشحال هست - میگم ،معصومه این زن راست میگه بچه پسر؟!!! - بله دروغش چیه؟ _هست؟ باورم نمیشد نکنه به خاطری که دل منو شاد کنند این طور میگن .همین طور که با معصومه حرف میزدیم اون ماما اومد که بره داخل اتاق. _چیه بچه اومدی اینجا چه کار؟! _ اومدم بچه رو ببینم میخوام ببینم واقعاً پسر هست؟! _فکر میکنی داریم بهت دروغ میگیم؟ نه پسرجان برو خوشحال باش که خدا یه کاکا جای کرامت بهت داد . همین طور وایساده بودم که ماما گفت: _نه این یوسف تا بچه رو نبینه باورش نمیشه که بچه پسر هست .رفت و بچه رو آورد و قنداقش رو باز کرد و گفت: - ببین پسر هست حالا باورت شد؟! برو دیگه بچه جون! انگار دنیا رو بهم دادن چه قدر خوشحال شدم حالا جای کرامت خدا بهم یه برادر داد. همین طور که خوشحال بودم و میدویدم که برم سمت اتاق نشیمن برگشتم و داد زدم:« اسمش رو میذاریم کرامت الله... ». علاقه من به کرامت روز به روز بیشتر میشد تا از مدرسه مییومدم اول میرفتم پیش کرامت و یه دل سیر میبوسیدمش و بعدش میرفتم برا غذا خوردن.... کرامت شش ماهی داشت که پدرم تصمیم گرفت بیاد شیراز ، منم ده سالی داشتم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * سوارماشین شده و بقیه ی مسیر را با وانت رفتیم تا به شهر رسیدیم. وارد شهر که شدیم صدای اذان مغرب از مناره ی مسجد جامع به گوش میرسید. یک راست به سراغ بسیج رفتیم و با شور و شوق نماز مغرب و عشاء را به جای آوردیم .شام مختصری هم بین بچه ها تقسیم شد. پتو تحویل گرفتیم و به انتظار سر زدن آفتاب و ثبت نام خوابیدیم . ذاکر یواشکی به بچه ها گفت: - ثبت نام مان میکنند یا نه؟ صادق سر از روی پتویش برداشت و گفت: - يا خدا...! من هم در دلم دعا و التماس میکردم. شب تا صبح خوابهای جور واجور میدیدم. خواب میدیدم که ثبت ناممان نکرده اند و اندوهگین عجز و التماس میکنم .خلاصه شب را با دنیایی از عجز و التماس و اندوه در عالم رؤیا به صبح رساندم .سالن نمازخانه ی بسیج مملو بود از داوطلبهایی که از روستاهای دورافتاده برای اعزام آمده بودند. اما وقتی قد و قواره ی آنها را با خود و دوستانم مقایسه میکردم هیچ کدام هم سن و سال من نبودند. آنها بزرگ و تنومندتر بودند. بالاخره بیدار شدم - بچه ها بلند شید وقت نمازه... بیدار شدم وضو گرفتم نماز صبح را به جای آوردیم. صبحانه نان و پنیر بود که در همان هوای گرگ و میش بین بچه ها پخش میشد. بعد از صرف صبحانه در انتظار آمدن مسئولان بسیج لحظه شماری میکردیم انتظار به سرآمد و با روشن شدن هوا گل روی آقای صداقت، مسئول بسیج هم پیدا شد. دورش حلقه زدیم آقای صداقت جثه ای کوچک و لاغر داشت. اما صدایی قوی و رفتاری مدبرانه از خود بروز میداد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 قریب چهار ماه با این برادر عزیز هم سنگر بودم و چیزهای بسیار خوبی از او یاد گرفتم . روحیه ایثارگری و شجاعت مسئول واحد روز به روز در من نیز تقویت میشد ، به گونه ای که سه ماه متوالی در جبهه ماندم و به مرخصی نیامدم تا اینکه یک روز پشت خاکریز خط مقدم نشسته بودیم یکی از مجاهدین عراقی که با ایران همکاری می کرد در جمع ما حضور داشت. گفتیم انشاالله لشکر اسلام پیشروی میکند، کربلا را فتح میکنیم و همه به اتفاق به زیارت مرقد مطهر اباعبدالله الحسین (ع) مشرف میشویم. مجاهد عراقی پرسید شما که عاشق زیارت امام حسین (ع) هستید آیا تا کنون به زیارت امام رضا (ع) که در کشور خودتان هست رفته اید؟ او میگفت من که یک عراقی هستم تا امروز سه بار موفق به رفتن به مشهد مقدس و زیارت امام رضا (ع) شده ام. من که تا آن روز به مشهد نرفته بودم حرف این عزیز عراقی تحت تأثیر قرارم داد و حقیقتاً خجالت کشیدم. همان روز قلباً از آقا علی ابن موسى الرضا (ع) درخواست کردم که زیارتش را نصیبم گرداند. چند روز بعد برای مأموریت به اهواز رفتم پس از انجام مأموریت به مخابرات مراجعه کردم و به شیراز منزل یکی از اقوام تلفن زدم، آن زمان هنوز در لامرد تلفن وجود نداشت. گفتند پدر، مادر، خواهران و برادران شما هفته آینده میخواهند به مشهد بروند . گفتم به آنها بگویید که در شیراز منتظر من بمانید که خودم را به شما میرسانم. برادرم یک دستگاه مینی بوس مسافربری داشت که در خط لامرد - شیراز- کار میکرد . با مینی بوس برادرم آنها به شیراز آمدند و من هم از جبهه مرخصی گرفتم و به شیراز برگشتم و به اتفاق به زیارت آقا امام رضا (ع) مشرف شدیم. پس از مراجعت به شیراز با خانواده خداحافظی کردم و به جبهه برگشتم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
هدایت شده از گلزار شهدا
1_1063494941.mp3
6.14M
📕🎙کتاب صوتی ✉️خاطرات متفاوت و کوتاه از شهید رجایی نویسنده داوود بختیاری نژاد باصدای محمدرضا نبی 💠 🌱🌷🌱🌷🌱 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
1_12702727973_۱۶۰۸۲۰۲۴.mp3
25.9M
📗 نمایشی، شرح خاطرات و زندگی‌نامه‌‌ی «سیدالاسراء، » درباره‌‌ی ۶۴۱۰ روز اسارت در چنگال رژیم بعثی عراق است. 🌱🌸🌱🌸 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
D1738864T17406896(Web).mp3
18.46M
📓 روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی# نویسنده: زینب بابکی راوی معصومه عزیز محمدی . 🌱🌸 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz