eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷عباس یکی از بهترین نیروهای اطلاعات عملیات لشکر فجر بود. او را گذاشتم، مسؤل محور اطلاعات جزیره مجنون. قبول نمی کرد، به شرطی که زمان عملیات او را خبر کنیم، راضی شد. خبر کربلای ۴ که به گوشش رسید، سراسیمه به شلمچه آمد. عملیات تمام شده و خیلی از همرزمانش شهید شده بودند. با عصبانیت به سمتم آمد و سلام کرده نکرده، محکم کشید توی گوشم و گفت: تو به من قول دادی! بهش حق می دادم، به عمد خبرش نکردم، می دانستم برود شهید می شود. خبر شهادت جلیل ملک پور را که شنید، اول خندید و گفت: الهی شکر به آرزوش رسید. چند دقیقه نگذشته، بغضش ترکید و از دوری جلیل شروع کرد به اشک ریختن. 🌷شب اول کربلای 5 بود. لباس غواصی پوشید. وصیت کرد: جنازه ام را در شاهچراغ و سید محمد و قبر شهید دستغیب طواف دهید، بعد در گلزار شهدا کنار دوستانم ببرید و برایم حضرت ابوالفضل(ع) روضه بخوانید. همون ساعت اول، گلوله خورد پشت سرش. او را در آغوش کشیدم. گفتم: نگران نباش، الان می برمت عقب. خندید و گفت خداحافظ و شهید شد. وقتی جنازه اش بعد یک هفته به شیراز برگشت، هنوز لبخند به لب داشت. عطری دل انگیز از پیکرش به مشام می رسید. 🌾🌷🌾 #ﺷﻬﻴﺪغلام_عباس_کریم_پور #شهدای_فارس 🌷🌷🌷 مسؤل محور اطلاعات-لشکر ۱۹ فجر شهادت: 19/10/1365 ◾️☘◾️☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ. #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
14.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹به یاد سردار شهید محمد غیبی🌹 #کانال_شهدای_غریب_شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دل‌تنگمـ💔 برای دل‌تنگی، از جنس .. که درمانش، فقط باشد؛ به قافلۀ اﺳﺖ ... ☘🌺☘ 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ و ﮔﺮاﻣﻴﺪاﺷﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﻛﺮﺑﻼﻱ 5 #ﻟﻂﻔﺎﻣﺒﻠﻎ ﺑﺎﺷﻴﺪ🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کودک بلوچی میگه: «بیایید خونه‌های مارو نگاه کنید، داریم از سردی می‌میریم، ما گناه داریم، بارون خونه‌هامونو خراب کرده» 👇👇👇👇 ﺗﺎ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺩﻓﺎﻉ اﺯ ﻫﻤﻮﻃﻦ ﻧﻆﺎﻡ ﺭا ﺯﻳﺮ ﺳﻮاﻝ ﻣﻴﺒﺮﻧﺪ ... ﻟﻂﻔﺎ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻱ ﺳﭙﺎﻩ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺮاﻱ ﻛﻤﻚ ﻧﺮﻓﺘﻨﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﻭﻳﺪ ﻛﻤﻚ ...‼️ ◾️◾️◾️◾️◾️ .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 عملیات کربلای ۵ بود. من در واحد توپخانه لشکر خدمت می کردم. آتش سنگین و‌ پراکنده ای به سمت ما می آمد. ناگهان هاشم را دیدم. خسته و خاک آلود. کمی کنارم نشست. وقت اذان شد. به نماز قامت بست. توی نماز، انگار روی زمین نبود، متوجه کسی و چیزی نبود، شده بود عبد به معنی واقعی. ناگهان گلوله های توپ باریدن گرفت. روی زمین دراز کشیدم. دست روی سرم گذاشتم. زمین می لرزید. گرد و خاک و دود باروت و ترکش همه جا را پر کرد‌. دنبال هاشم بودم. دیدم در همان حالت که در نماز بود، هست. قنوت می خواند بی آنکه لرزی، خم شدگی در بدنش باشد. غبطه خوردم به حال خوشش. نمازش که تمام شد. گفت اگه شهید شدم، نمازم را فلانی، فلانی یا فلانی بخواند. اسم سه نفر از روحانیون شیراز که نظرات مختلفی داشتند را گفت، مرا در آغوش کشید و رفت. می خواست شهادتش هم مایه وحدت باشد... آخرین بار بود برادرم را دیدم😭 .🌸🌷🌸 #شهیدهاشم_اعتمادی #شهدای_فارس .👇 شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۵- شلمچه، کربلای ۵ ◾️▫️◾️▫️◾️ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ﻛﻠﻴﭗ / ﺳﺮﺩاﺭاﻥ ﺷﻬﺪاﻱ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﻛﺮﺑﻼﻱ 5 #ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻲ_ﺑﺎﻧﺎﻡﻣﺎﺩﺭ🌷 #ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ و ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻛﻨﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ 🌹🌹🌹🌺🌺🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
🌷 براي چندمين بار بود که اعزام مي شد اما اين بار حال و هواي ديگري داشت خودم هم منقلب بودم سه يا چهار مرتبه از من خداحافظي کرد و هر بار مرا در آغوش گرفته و حلاليت مي طلبيد... بعد از کربلای 5 بود. خبری از امان نبود. شایعاتی می شنیدم که شهید شده اما هیچ کس تأیید نمی کرد. امان نوجوان بود که به جبهه رفت. يک شب با خداي خود خلوت کردم و متوسل شدم به نوجوان کربلا حضرت قاسم ابن الحسن(ع). دو رکعت نماز حاجت خواندم و زياد گريه کردم تا خبری از امان بشنوم. ... ديدم نوري عجيب از شيشه ها وارد شد. روي ديوار اتاق قرار گرفت و به تدريج عکس امان الله در داخل آن تکه نوراني نمايان شد و چهره خندان امان را به وضوح مي ديدم! برايم يقين شد که امان شهيد شده و جنازه اش خواهد آمد. دو ماه بعد جنازه اش آمد. 📚 راوی پدر شهید 🌸🌾🌸🌾🌸 #شهیدامان_الله_عباسی #شهدای_فارس ↘️ شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۱۹-شلمچه-کربلای۵ 🌺🍀🌺🍀🌺🍀 #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍سردارشهید حاج‌قاسم سلیمانی : آن نامی که هرگز گُم نخواهد شد و آن مزاری که تبدیل به زیارتگاه‌هایِ حقیقی خواهد شد ؛ است ... 🌺🌷🌺🌷🌺 ﻗﺎﺳﻢ ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
از میان تمام چیزهایی که دیده ام ، تنها تویی که میخواهم به دیدنش ادامه دهم ...! صبح را باید با ﻳﺎﺩ تو ﺷﻴﺮﻳﻦ ڪرد! 🌷 ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻭﻻﻳﺖ / ﻣﻂﻴﻊ ﺭﻫﺒﺮﻱ 📎سلام ، شهـدایـی🌺 ☘🌺☘🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بازهم غم مردم را می خوریم 🛑⭕️🛑⭕️ ﺟﻤﻊ اﻭﺭﻱ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻧﻘﺪﻱ و ﻏﻴﺮ ﻧﻘﺪﻱ ﺟﻬﺖ ﺳﻴﻞ ﺯﺩﮔﺎﻥ اﺳﺘﺎﻥ ﺳﻴﺴﺘﺎﻥ و ﺑﻠﻮﭼﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﻜﺎﺭﻱ ﮔﺮﻭﻫﻬﺎﻱ ﺟﻬﺎﺩﻱ ﺷﻴﺮاﺯ, ▫️▫️▫️▫️ ﻣﺤﻞ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻏﻴﺮ,ﻧﻘﺪﻱ : ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺩﺭ ﻣﺮاﺳﻢ ﻫﻔﺘﮕﻲ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ/ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ◾️◾️◾️◾️◾️ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ 👆👆👆👆 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻟﻂﻔﺎ ﺟﻬﺎﺩﻱ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻛﻨﻴﺪ
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری دور هم نشسته بودیم. اخبار قسمت کوتاهی از زندگی رزمندگان سوری را به تصویر کشیده بود راه های زیرزمینی که برای تردد از اقامتگاه تا خط مقدم جبهه شان ساخته بودند. با حسرت آهی از ته دل کشید و خیره به تلوزیون، چشم از آن بر نمی داشت. از غوغای دلش خبر داشتم، اما نمی دانستم به سپاه قدس چه جوابی داده. فردای آن شب، از سوریه گفت، از سردار قاسم سلیمانی و نیروهای‌ :"بچه های ایرانی اونجا زیادن. میخوام برم کمکشون. دلم اونجاست." "خوب شما به آقای قاسمی هم قول دادید" "برمی گردم با اونها هم کار میکنم. این پروژه یک جور سرگرمی بوده، اما بحث سوریه فرق میکنه" می دانستم وقتی حرف از کاری می زند حتما خوب در موردش فکر کرده. آن قدری که جای بحث نمی ماند. وقتی گفت می خواهم بروم سوریه کمکشان. یعنی همه چیز در اولویت های بعد. الان فقط به سوریه فکر میکنم. همان شب بچه ها دور هم توی سالن نشسته بودند. بهشان گفت:" اگر بهتون اعتماد نداشتم هیچوقت نمی گفتم می خوام چکار کنم. ولی می دونم که حرفهای من از این خونه بیرون درز نمی کنه" بابا که حرف می زد بچه ها ساکت بودند،سراپاگوش.عادت همیشگی شان بود. "می خوام برم لبنان. اگر اونجا جلوی تکفیری هارو نگیریم آتیش جنگ تا اینجا کشیده میشه" رو به من کرد و گفت:" یه لطفی کن حاج خانوم، ساک سفر من رو آماده کن" زهرا سر به زیر انداخته بود. فاطمه و علیرضا به پدرشان نگاه می کردند و حتما آن ها هم مثل من معنای نگاه های دور از شک و تردید پدرشان را می فهمیدند. دلیلی برای منصرف کردنش وجود نداشت. آخر حرف حساب جواب نداشت. زمان برای آقا عبدالله به چشم انتظاری می گذشت وبرای من به بلاتکلیفی. به اعتکاف نزدیک شده بودیم. گفت:"تا الان که خبری ازشون نیست. خداکنه توی این دو سه روز هم زنگ نزنن تا من به اعتکاف برسم" ده سال پیاپی جز معتکفین مسجد جامع قصردشت بود. بنیاد هم که بود، با وجود مسئولیت سنگین فقط برای همین سه روز مرخصی می گرفت. بهانه دست بعضی ها افتاده بود که رسیدگی به امور خانواده های شهدا کمتر از عبادت نیست. آقا عبدالله می گفت:" ما به کارمندها مرخصی میدیم که با خانواده هاشون سفرهای زیارتی، سیاحتی برن یا چند روزی بیشتر به کارهای منزل و اهل و عیال برسند. راضی هستیم به این کار حالا از حق مرخصیمون سه روز برای اعتکاف استفاده کنیم فکر نمی‌کنم به جایی بر بخوره. رسیدگی به مشکلات مردم هم سرجای خود و ازش کوتاهی نمی کنیم. " اگر زنگ می زدند باید بی معطلی ساکش را برمی داشت و می رفت، ولی این اعتکاف به دلش می ماند. آخر بدون ثبت نام با یکی از دوستانش هماهنگ کرد و مسجد داخل شهرک باهنر که از همه جا خلوت تر بود را انتخاب کردند. شب اول همگی او را تا در مسجد بدرقه کردیم. " حاجی تو ثبت نام نکردی. از غذای افطار و سحر چیزی گیرت نمیاد بخوری" گفت:"اشکال نداره دنبال این چیزا نیستم" . ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری دلم برایش تنگ شده بود. هرچه می گذشت وابستگی ام بیشتر می شد. با خودم می گفتم راستی راستی سی سال پیش، این همه دوری اش را چگونه تحمل کردم.؟صبرم بیشتر بود یا علاقه ام کمتر؟! می آمدم پای تلفن شماره اش را می گرفتم هنوز بوق نخورده گوشی را می گذاشتم. نمی خواستم مزاحم حال معنوی اش باشم. چند ساعت با خودم کلنجار می رفتم و دوباره پای تلفن می نشستم. شماره را می گرفتم و پشیمان می شدم. روز دوم تا بعد از نماز مغرب و عشا بیشتر نتوانستم صبر کنم. زنگ زدم و صدای گرمش را شنیدم. قلبم آرام گرفت. احوالش را پرسیدم و گفتم اگر چیزی کم و کسر دارد برایش ببرم. می گفت همه چیز هست. راحت راحتم. نگرانم نباش. سیزده رجب، دخترها که دلشان جایی خوش بود که بابا باشد، برای اعمال ام داوود آماده شدند که به مسجد شهرک برویم. تا بعد از مراسم به اتفاق گدرشان به خانه برگردیم. به حساب عبدالله بیست روز از اولین تماسشان گذشته بود و خبری نبود. پای میز صبحانه بودیم. دخترها اداره بودند و علیرضا هم ساعت هفت از خانه برای دانشگاه بیرون رفته بود. پرسیدم:"رفتنتون معلوم نشد؟" "روزی که با من تماس گرفتند گفتند یه بنده خدایی مسئول اعزام نیروهاست که الان ماموریت. هروقت برگشت نامه اعزامم امضا شد بهم خبر میدن" "شاید اصلا نمی‌خوان بفرستنتون. خیلی از اون روز میگذره" "نمی دونم والله. حتما قسمت نیست. شاید منصرف شدند. به هرحال هرچی صلاحه" ساکش را آماده کرده بودم. ساک یک نفره قدیمی که خاص ماموریت هایش بود. راه پله های اتاق پایین را گرفت و رفت سراغ ساکش. زیپش را باز کرد. رخت و لباس های تا شده را یکی یکی بیرون آورد و نگاهشان کرد. از هر چیزی سه چهار دست نو برایش خریده بودم. کوچک تا کرده بودم تا جا بشود. خندید و کنارش گذاشت. "این همه لباس برای چیه اونم نو؟" "همه رو بزارید حاجی. نمیخوام اونجا لباس بشورید. هرکدوم کثیف شد بذارید تو یه پلاستیک بردارید بیارید خودم براتون می شورم" "مگه شستن زیرپوش و جوراب چقدر طول میکشه؟، همون جا میشورم دیگه" "نه شما وقتت رو برای این چیزا نزار. من خودم راضی ام به اینکار. وگرنه از هرچیزی چند دست نمی گرفتم" دوباره همانجور که بودند سرجایشان گذاشت و سری تکان داد و گفت:" دست شما هم درد نکنه زحمت کشیدین" همه رفتارهایش بوی دل کندن می داد. دلش به سفر لود. ساک را دوباره سرجایش گذاشت و آماده شد با یکی از دوستانش برای کار اداری بیرون بروند پنجشنبه بود. نماز صبح را که در مسجد خواند گیاده را توی شهرک کرد و حالا برای صبحانه آمد خانه. یک جلسه با آقای قاسمی داشتند. می گفت اگر خبری از تهران نشد، شنبه همراهشان برای شروع پروژه می روم. پرسیدم:"برای ناهار که برمی گردید؟" "بله آن شالله. فکر نمی کنم تا بعد ازظهر طول بکشه". ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
💠سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست... 🌹🍃قبل از برای اینکه دشمن متوجه نشود، نیروهای اطلاعات عملیات مشخص کرده بودیم و مستقر کرده بودیم (در ) و جلوی ما آب بود. آن روز دو تا از بچه‌های ما به نام صادقی و موسایی‌پور رفتند برای شناسایی و برنگشتند. 🍃🌹یک برادری داشتیم خیلی عارف بود(شهید حسین یوسف اللهی)، نوجوان مدرسه‌ای بود، دانش آموز، اما خیلی عارف بود یعنی شاید در عرفان عملی کم مثلش پیدا می‌شد به درجه‌ای رسیده بود که بعضی از اولیا و درواقع بزرگان عرفان بعد از مثلاً مدت طولانی هفتاد سال، هشتاد سال می‌رسیدند، او رسیده بود. 🌹🍃من اهواز بودم با من تماس گرفت من رفتم آنجا، گفت اکبر موسایی پور و صادقی رفتند و برنگشتند. من خیلی ناراحت شدم. گفتم ما شروع نکرده دشمن از ما اسیر گرفت و این عملیات لو رفت. با عصبانیت این حرف را بیان کردم. من آن روز ماندم آنجا، بعد برگشتم. 🌹🍃دوباره دو روز بعد تماس گرفت. گفت بیا، من رفتم. گفت که فردا اکبر موسایی پور برمی‌گردد. اسمش حسین بود. گفتم حسین یک کلمه‌ای به کار بردم الان نباید بگویم.حسین یک خنده‌ی خیلی ظریفی داشت، با همان حالت خنده گفت حسین پسر غلامحسین این را می گوید. 🌹🍃گفتم چه شده، گفت فردا برمی‌گردد اکبر موسایی پور، و بعدش صادقی برمی‌گردد گفتم که از کجا می‌گویی، گفت فقط شما بمانید اینجا. من ماندم. نزدیک‌های ساعت تقریباً یک بعدازظهر بود یکی از برادرهای اطلاعات پشت دوربین بود. گفتند یک سیاهی روی آب است من آمدم بالا دیدم درست است، یک سیاهی روی آب خوابیده. رفتند بچه‌ها داخل آب دیدند اکبر بود، اکبر موسایی پور روز بعدش حسین صادقی آمد. 🍃🌹عجیب این بود که آن آب با همه‌ی تلاطماتی که داشت اینها را فقط در سنگر از همان نقطه‌ی عزیمت به همان نقطه‌ی عزیمت برگردانده بود هر دو شهید بودند. شهید شده بودند در آب، آب برگرداند به همین نقطه. 🍃🌹خیلی عجیب بود من به حسین گفتم حسین از کجا این را فهمیدی. گفت من دیشب اکبر موسایی پور را در خواب دیدم به من گفت حسین ما اسیر نشدیم ما شهید شدیم، من فردا این ساعت برمی‌گردم و صادقی روز بعدش برمی‌گردد 🍃🌹بعد به من گفت، می‌دانی چرا اکبر موسایی پور با من حرف زد صادقی نگفت؟ گفتم نه. گفت: اکبر موسایی پور دو تا فضیلت داشت. یک ازدواج کرده بود، دو حتی در آب نماز شبش قطع نشد. این فضیلت او بود که او آمد من را مطلع کرد. بعد شهید شد. 📝خاطرات سردار رشید اسلام 🌷 شادی روحشان صلوات •••✾❀🌷❀✾••• https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🚩متن دستنوشته سپهبد شهید قاسم سلیمانی در فراق یاران شهیدش « یادگاران؛ علیم، محمدم، محمودم، مهدیم، حسینم، سید جوادم و… آیا می توانم شما را تنها بگذارم و آیا می توانم شما را فراموش کنم. شما همه وجود من هستید، در صفحه دل من تصویری زیبا تر از تابلوی قامت مردانه شما حک نشده است، حافظه من مملو است از نام های مقدس شما و هر کدام بر صفحه دلم یادگاری نوشته اید، دوربین وجودم هر انچه تصویر دارد بدرود است و بدرودها. عزیزانم من بارها و بارها جان دادنتان را نظاره کرده ام و صدها قتلگاه شما را به تماشا نشسته ام، من خِر خِر بریدن گلوی شما را با گوشم شنیدم، در زیر شنی تانک له شدن برادرانتان و زیر شلاق دژخیم، فریاد خمینی خمینی تان را نظاره بوده ام. جان دادن های مظلومانه و معنویتان که هنوز از شیارهای پاشنه پایتان در خوزستان و کردستان چشمه خون می جوشد. من بوی گوشت کباب شده ابدانتان را در صدها میدان مین، تک و پاتک بارها استشمام کرده ام، بدن هایی که در گودال های بمب برای همیشه ناپدید شدند. من همه امیدم در قیامت به آخرین نگاه آشنا و بوسه وداع است که هنوز گرمی آن را در این زمستان عمرم حس می کنم، من در سرزمین شما روئیده ام و با خون شما آبیاری شده ام و همه جوانه های خدمتم بوی خون شما را می دهند. قاسم بی شما قاسم نیست، قاسم با شما قاسم شد، حیات من بی شما مرگ است و مرگ با شما حیات لذت بخشی برای من. خاک کف پای بسیجی ها/قاسم سلیمانی » 🌷🌷🌷🌷 ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ ☘🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
! 🌺🌹 سرگرم کار بودم که یکی بلند گفت: مادر. شروع کرد دورم چرخیدن و تکرار این جمله "مادر حلالم کن" گفتم: برای چی؟ گفت: اول حلالم کن. گفتم: بخشیدمت. گفت: مادر چند بار صدایت کردم متوجه نشدید، مجبور شدم با صدای بلند صدایتان کنم. ببخشید اگر صدایم را روی شما بلند کردم! 🌹◾️🌹◾️🌹 محمدرضا(مسعود) عقیقی ﻛﺮﺑﻼﻱ 5 ☘☘☘☘☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
شهدای غریب شیراز
بازهم غم مردم را می خوریم 🛑⭕️🛑⭕️ ﺟﻤﻊ اﻭﺭﻱ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻧﻘﺪﻱ و ﻏﻴﺮ ﻧﻘﺪﻱ ﺟﻬﺖ ﺳﻴﻞ ﺯﺩﮔﺎﻥ اﺳﺘﺎﻥ ﺳﻴﺴﺘﺎﻥ و ﺑﻠﻮﭼﺴ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ و ﻫﻤﺴﻨﮕﺮاﻱ ﺷﻬﺪاﻳﻲ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺑﺤﺮاﻧﻲ اﺳﺘﺎﻥ ﺳﻴﺴﺘﺎﻥ و ﺑﻠﻮﭼﺴﺘﺎﻥ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺭﻫﺒﺮ اﻧﻘﻼﺏ ﻣﺒﻨﻲ ﺑﺮ ﻭﺭﻭﺩ و ﻛﻤﻚ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﻱ ﻣﺮﺩﻣﻲ ﺑﻪ اﻣﺮ ﻛﻤﻚ ﺭﺳﺎﻧﻲ, ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا ﺩﺭ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭﻱ و اﺭﺳﺎﻝ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﻪ ﻧﻘﺎﻁ ﺳﻴﻞ ﺯﺩﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻟﺬا ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﺎ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﺤﻮﻱ ﻛﻪ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺪ ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﻘﺪاﺭ اﻧﺪﻙ ﺩﺭ ﻛﻤﻚ ﺭﺳﺎﻧﻲ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻮﺗﺎﻫﻲ ﻧﻜﻨﺪ .... ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ اﻃﻼﻋﺎﺕ ﻭاﺻﻠﻪ اﺯ ﮔﺮﻭﻫﻬﺎﻱ ﺟﻬﺎﺩﻱ ﻣﺴﺘﻘﺮ ﺩﺭ ﻣﻨﻂﻘﻪ, ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺭﻭﺵ ﻛﻤﻚ, ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻧﻘﺪﻱ اﺳﺖ ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺘﻮاﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺯ ﻣﺮﺩﻡ اﻗﻼﻡ ﺿﺮﻭﺭﻱ ﺭا ﺗﻬﻴﻪ ﻛﻨﻨﺪ ... ▫️▫️▫️▫️▫️ ﻣﺤﻞ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻏﻴﺮ ﻧﻘﺪﻱ هم ﺩﺭ ﻣﺮاﺳﻢ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ, ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ اﺳﺖ ▫️▫️▫️▫️▫️ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺟﻬﺖ اﺭﺳﺎﻝ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻏﻴﺮ ﻧﻘﺪﻱ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺗﻤﺎﺱ ﺭﻭاﺑﻄ ﻋﻤﻮﻣﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﻲ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻴﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ : 09177021462 👆🌸🌸🌸 ﺭﻫﺮﻭ ﺷﻬﺪا ﻣﻴﺪاﻧﺪ اﮔﺮ اﻻﻥ ﺷﻬﺪا ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ ....
اگر " یا زهرا " گفتن‌های ما بہ سیم‌ خاردارِ نفس گیر نمی ڪـردند، ذڪرهای مان بی جواب نبودند . . . ☘🌺☘ #ﺷﺒﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺣﻀﺮﺕ زﻫﺮا(س) وﺷﻬﺪا ﺁﺭاﻡ ﺑﺎﺩ ☘🌷☘🌷☘ #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
🌺خلق مشتاق بهشتند و بهشت جاودان با هزاران آرزو مشتاقِ دیدار شماست ... ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ 🕊🌸 ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄ ﺑﺎﻧﺸﺮﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺭا ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﺪ 👇 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری از پله ها بالا رفت. وضویش را گرفت و برگشت پایین. لباس گرمش را در آورد و پیراهن و شلوار بهترب پوشید. دکمه های پیراهنش را بست و گفت:"بسم الله الرحمن الرحیم، من رفتم سرکار" میز آشپزخانه را پاک می کردم. نگاهی بهش انداختم. با خودم گفتم سرکار؟! کار مشخصی که نداره حاجی. تا دم در بدرقه اش کردم و تا در را نبست برنگشتم. دوساعت بعد، درست ساعت ٩ بود که زنگ زد. سلام و احوالپرسی را کوتاه کرد و گفت:" ساک من دم دست باشه دارم میام که برم فرودگاه. به علیرضا هم خبر بدید که خودش رو برسونه. میخوام من رو ببره فرودگاه. خداحافظ" فقط گوش کردم و گوشی را گذاشتم. لحظه ای بالا سر تلفن مکث کردم. به علیرضا زنگ زدم و ازش خواستم زود خودش را برساند. در این فاصله فقط حواسم را له عبدالله و سفرش معطوف کردم. سریع ساک را ازیرزمین بیرون آوردم و گردو و کشمش و بادام و پسته، از هر کدام مقداری پوست کنده و آماده در یخچال داشتم. همه را یکجا ریختم در نایلون و توی کیفش گذاشتم. قرآن و آب و آینه را داخل سینی روی اوپن آشپزخانه گذاشتم. خیلی زود خودش را رساند. لباس هایش را عوض کرد و رفت سراغ ساکش. ذوی لباس ها بسته چهار مغز را دید. "این همه آجیل برای چیه؟" "بین راه حوصلت ن سر میره، مشغول باشید. برای خودتون و همراهاتون" زیپ ساک را کشید و سراغ علیرضا را گرفت. گفتم همون موقع بهش خبر دادم الان پیداش میشه. تا جوراب و مانتو پوشیدم و زیر غذا را کم کردم علیرضا هم رسید. با پدرش سلام و احوالپرسی کردند. ساک را توی ماشین گذاشتند. علیرضا پشت فرمان منتظر نشست. برای خداحافظی آمد: " حاج خانوم شما کاری نداری؟ حلال کن" گفتم:"منم میام. توی خونه طاقت نمیارم" گفت:"پس عجله کن که اگر به پرواز امروز نرسم معلوم نیس دیگه بتونم برم یا نه" چادرم را لای نرده پله ها گذاشته بودم. از زیر قرآن ردش کردم. چادرم را پوشیدم و با ظرف آب تا دم در آمدم. آقا عبدالله سوار شد. آب را پشت سرش ریختم و کاسه را همانجا گذاشتم و در رابستم. چشم از او برنمی داشتم. از لحظه نشستم داخل ماشین دلم می خواست حرف بزنم یا برایم حرف بزند. با خودش زمزمه می کرد و ذکر می گفت. روبرو را نگاه می کرد. اقرار میکنم که دیگر تحمل دوری اش را نداشتم. دستش را که پشت صندلی علیرضا گذاشته بود، فقط نگاه می کردم. آن قدر که شکل ناخن های از ته چیده شده اش. خدایا تا چند ساعت یا چند دقیقه دیگر کنارم خواهد بود! به فرودگاه رسیدیم. روی صندلی نشستم. از همانجا علیرضا و پدرش را که پشت میز اطلاعات پرواز ایستاده بودند و زمان پرواز را می پرسیدند نگاه کردم. آقا عبدالله شناسنامه و کارت شناسایی اش را از جیب کتش در آورد و به علیرضا داد. مدارک را تحویل دادند و اسمشان را در لیست انتظار نوشتند و با هم سمت من آمدند. "چی میگن؟" "میگن اگه مسافری نیومد صندلی خالی موند شما رو می فرستیم و الا همه بلیط ها فروخته شده" "آن شالله هرچی مصلحت باشه همون میشه" "من سپردم به خدا. کاش شما نمی اومدی خسته میشی" "من سپردم بخدا. کاش شما نمی اومدی خسته میشی" "من اینجا پیش شما راحت ترم تا توی خونه و دلم پر از آشوب رفتن شما. راستی حاج آقا به دخترها زنگ نزدی خداحافظی کنی؟ اصلا خبر ندارنا! " " باشه به فکرشون هستم. رفتنم قطعی بشه حتما زنگ میزنم" ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری به زهرا زنگ زدم و گفتم پدرت فرودگاه است اگر میتوانی مرخصی بگیر و بیا. گفت همین الان راه می افتم. آقا عبدالله دوست قدیمی اش سردار مینایی را دید که با چند نفر دیگر ساک هایشان را تحویل دادند و یک ردیف از صندلی های سالن انتظار را برای نشستن پر کردند. بلند شد و برای سلام و احوالپرسی به سمتشان رفت. علیرضا هم دنبال پدرش رفت. از صندلی اول شروع کردند به سلام و احوالپرسی. یکی از آنها با تعارف زیاد جایش را به حاج عبدالله داد تا بنشیند و خودش ایستاد و با علیرضا هم صحبت شد. تا آمدن زهرا و پرواز بندرعباس که مقصد سردار مینایی لود و دو دوست قدیمی با هم دست دادند و روی یکدیگر را بوسیدند. عبدالله کنارشان بود و بعد سراغ من و زهرا آمد. همین که فهمید پدرش بدون بلیط در لیست انتظار منتظر یک جای خالی است از جایش بلند و گفت:"بابا من اینجا یه دوستی دارم بهش بگم براتون هرجور شده بلیط تهیه می کنه. اینطوری که شاید اصلا نتونید سوار هواپیما بشید." "بشین زهرا جان، نیازی به این کار نیست. ما توکل کردیم به خدا، بزار هر طور که روال قانونی هست پیش بریم. آن شالله جا هم برامون پیدا میشه" دیگر طهر بود که گرواز تهران اعلام شد. منتطر ماندیم تا آخرین مسافرها هم سوار شوند. علیرضا دوندگی ها را به جای پدرش انجام می‌داد. بالاخره جای خالی جور شد و ساک پدرش را هم تحویل داد و آمد کنارمان ایستاد. آقا عبدالله زهرایمان را بغل کرده بود. سرش را چند لحظه ای روی شانه پدرش گذاشت. صورتش را هم بوسید و از آغوش پدرش آرام جدا شد. علیرضا هم پدرش را سخت در آغوش گرفت و روبوسی کرد. آقا عبدالله کارت شناسایی اش را در آورد و به علیرضا داد و گفت :"این ها برای شما باشه من دیگه بهشون احتیاجی ندارم" علیرضا لبخند ملیحی زد و گفت:"کارت شناسایی هرکسی برای خودشه" "خوب شما یادگاری از من داشته باش" دست علیرضا توی دستش فشرد:"در نبود من مرد خانه شما هستی آقا علیرضا" با من هم دست داد و گفت:"حلال کن. زحمت کشیدی توی فرودگاه هم خسته شدی" " حاجی صبر کن. کی بر میگردی؟" "شاید دو ماه دیگه" "دوماه؟! " " زودتر از این فکر نمی کنم بشه برگردیم" " اگر بگم هر روز با من تماس بگیرید شاید سختتون بشه. حداقل یک روز در میون زنگ بزنید" " چشم سعی می کنم" "فاطمه؟" " برم توی هواپیما اول به فاطمه زنگ میزنم" از ورودی سالن ترانزیت گذشت. پشت شیشه ها نگاهش کردیم. سوار اتوبوس های هواپیمایی شد و ماهم برگشتیم. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰🎥وقتی یک سیل زده بلوچ از جای خالی حاج قاسم می گوید 🔹️به مسئولین می گویم درس غیرت و مردانگی را از سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی بیاموزید. 🔹️وقتی ما خواب بودیم او برای امنیت ما به شهادت رسید‌. 🔹️پسرم از من می پرسد قاسم زنده است که به داد ما برسد؟! 🌺🌹🌺🌹 ﺑﭽﻪ ﻫﺎ اﮔﻪ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ, ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﻫﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩ اﻳﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺳﻨﺪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻛﻪ ﻣﺴﻮﻟﻴﻦ .... ☘🌺☘🌺 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
شهدای غریب شیراز
بازهم غم مردم را می خوریم 🛑⭕️🛑⭕️ ﺟﻤﻊ اﻭﺭﻱ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻧﻘﺪﻱ و ﻏﻴﺮ ﻧﻘﺪﻱ ﺟﻬﺖ ﺳﻴﻞ ﺯﺩﮔﺎﻥ اﺳﺘﺎﻥ ﺳﻴﺴﺘﺎﻥ و ﺑﻠﻮﭼﺴ
اﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﻫﺎﻱ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﻘﺐ ﻧﻴﻔﺘﻴﺪ ... ﻫﺮ ﻛﻲ ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﺑﻴﺎﺩ ﭘﺎﻱ ﻛﺎﺭ ﺟﻬﺎﺩﻱ ﻣﺜﻞ ﺷﻬﺪا ....
🌷 از کربلای ۴ برگشتیم, هیچ کس دل و دماغ برگشتن نداشت. جعفر مثل همیشه خندان و پر روحیه بود. خودش را از مایلر ها بالا می کشید و کمک می کرد بچه ها سوار شوند. توی مسیر فشرده بین نیروها نشسته بودیم. گفت مهدی برسیم معاد می دونی چی می چسبه؟ گفتم ۴۸ ساعت خواب! گفت نه, سه روز مرخصی. فهمیدم دلش برای دیدن پسر چند ماهش, محمد مهدی تنگ شده! بیست روزی گذشت. با جعفر توی یکی از سنگر های پنج ضلعی منتظر نشسته بودیم تا با بابا علی و ناصر ورامینی برای شناسایی بریم سمت نهر هسجان. من نشسته بودم, جعفر دراز کشیده و سرش را گذاشته بود روی پام و می گفت:چه حالی میده,سرت را بذاری روی پای رفیقت حرف بزنی. حالا این, این دنیاست. فکر کن, اون طرف که رفتیم, چشم باز کنی ببینی سرت روی پای #اباعبدالله (ع)ست! یک ساعت بعد بود. توی امبولانس. سر جعفر روی پام بود. خون زیادی ازش رفته بود. مرتب می گفت یا فاطمه(س), اثار فراق,دلتنگی,شادی و وصال تو صورتش بود... کاری از دستم بر نمی امد, جز نگاه کردن به ان چهره نورانی که نفس به نفس به دلدار می رسید... 🌷🌷🌿🌷🌷 #شهیدجعفرعباسی شهدای فارس #ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۲۵-شلمچه معاون گردان امام مهدی(عج) 🌷🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
#یاران_آسمونی 🔺«ادریس» از کردهای مبارز عراقی، پخته و جنگ دیده بود. هاشم پیشنهادش در مورد اجرای عملیات در منطقه حاج عمران را با او در میان گذاشت. ادریس نگاهی از سر تعجب به هاشم که به زور بیست سالش می شد انداخت و گفت: چطور؟ مگه این منطقه رو می شناسی؟ 🔺هاشم جواب داد: من ساعت ها رو به روی ارتفاعات غرب نشستم و با توجه به مجموعه شرایط محورهای غرب و جنوب به این نتیجه رسیدم. 🔺ادریس که تجربه جنگیش و علم نظامی اش حرف های هاشم را تایید نمی کرد با خنده گفت: اگر بتوانید با عملیات های منظم، حاج عمران را پس بگیرید من کلید بغداد را تقدیمت می کنم. 🔺وقتی عملیات با موفقیت تمام شد، هاشم را روی برانکارد از ارتفاعات پایین آوردند. هاشم تا فرمانده را دید گفت: یه امانتی پیش یه نفر دارم، می خواستم برام بیاریش، یه چیز کوچولو، یه کلید. 🔺فرمانده فکر کرد هاشم از درد هذیان می گوید با تعجب پرسید: کلید چی؟ امانتیت کجاست؟ از کی بگیرم؟ 🔺هاشم آب را از دهان خشکش به سختی پایین داد و گفت: از ادریس.. مگه قرار نشد اگر در عملیات موفق شدیم کلید بغداد را به ما بده؟! همه خندیدند. 📎فرماندهٔ تیپ مستقل ۳۵ امام حسن (؏) #سردارشهید_هاشم_اعتمادی🌷 #سالروز_شهادت شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۵ شلمچه ، عملیات کربلای ۵ ☘🌺🌺🌺☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
25 ﺩﻳﻤﺎﻩ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻋﺰﻳﺰاﻧﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭاﻳﺎﻡ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) و ﺩﺭ ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻲ ﺑﺎ ﺭﻣﺰ ﺣﻀﺮﺕش ﺭاﻩ ﻭﺻﺎﻝ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﺭا ﻳﺎﻓﺘﻨﺪ و ﺩﺭ اﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ اﻳﺸﺎﻥ ﮔﻤﻨﺎﻣﻲ و ﺑﻲ ﻧﺸﺎﻧﻲ ﺭا اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﺮﺩﻧﺪ... 25 ﺩﻳﻤﺎﻩ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺷﻬﺎﺩﺕ 25 ﺧﻔﺘﻪ ﺩﺭ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ ﮔﺮاﻣﻲ ﺑﺎﺩ 🌹🌹🌹🌹 ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ ☘☘🌷☘☘ ﻛﺮﺑﻼﻱ 5 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
سال بعد از عملیات «والفجر مقدماتی»، از دل خاک فکه، پیکر مطهر شهیدی را یافتند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلاکش زنگ زده بود، ولی در جیب لباس خاکی اش برگه ای بود کوچک که نوشته هایش را با کمی دقت می شد خواند: «بسمه تعالی. جنگ بالا گرفته است. مجالی برای هیچ وصیتی نیست... تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم: «به تو خیانت می کنند، تو مکن. تو را تکذیب می کنند، آرام باش. تو را می ستایند، فریب مخور. تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن. مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش… آنگاه از ما خواهی بود»… دیگر، نایی در بدن ندارم؛ ❤️ ☘🌹🌹🌹☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
#ﺷﻬﻴﺪﺣﻀﺮﺕ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﺷﻴﺮاﺯ 👇👇👇 تا وارد اتاق شدم از خواب پرید رو پیشونیش عرق نشسته بود گفتم : چی شده داداش؟ گفت: یه ساعت بود با حضرت زهرا (س) حرف میزدم ادامه داد: فقط از خدا میخوام که روز شهادت بی بی شهید شم . روز شهادت حضرت زهرا (س) بود قنوت نماز صبح بود که ترکش خورد به پهلوش ... #شهید علیرضاهاشم نژاد #ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ #ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ #ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﻛﺮﺑﻼﻱ 5 ☘🌷☘🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
خنده‌ات آتش میزند دل‌خسته‌ام را وباز پریشان میشوم در عطر لباست... نازنینا گم شده‌ام در زمان و باز خاطرم را در یادت آرام میکنم، بخند تا تعادلم بهم نریزد.... 🌷 🌹 ☘🌺☘🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75