eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌲•• توراه‌مےروی‌وڪاج‌هاےتهرانی براےسروقدت‌ مےخوانند♥️ 😍 🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
وصیت نامه محمد جواد روزیطلب ✍️: شهیدی که در عملیاتی با نام حضرت زهرا و درروز شهادت حضرت با تیری در پهلو به دیدار محبوب شتافت ◾️▫️◾️▫️◾️ خدایا از تو می خواهم که حالی به ما عطا کنی تا بفهمیم که در زیانیم و قدر لحظه لحظه عمرمان رابفهمیم .... درهمه کارهایت خدا را درنظر داشته باش چون هنگامی که هدف رضای خدا باشد همه مسایل و مشکلات حل می شود وزندگی لذت بخش می گردد . خدایا اگرگناهان و نافرمانیهای ما زیاد است اما پشیمانیم و دریای بخشش تو با عظمت تر است خداوندا از تو میخواهم که ما راجز مجاهدین راهت قرار دهی . * سمت :مسول پرسنلی تیپ احمد بن موسی (ع) 🌷 ﺷﻬﺎﺩﺕ ☘🌺☘🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
🌷عاشق آقا اباعبدالله بود. می گفت: امام حسین (ع) بدن مطهرش سه روز روى زمین بود، من از خدا می خواهم که جنازه ام سه ماه پیدا نشود! سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اى از هم رزمانش در گودالی پیدا شدند. بعد ها یک سرباز عراقی را اسیر کردند که نامه اى از عباس پیشش بود. در نامه نوشته بود: مادر می خواهند ما را زنده به گور کنند! همان سرباز آنها را زنده به گور کرده و این نامه را برداشته بود. راوی: مادر ﺷﻬﻴﺪ 🌹بخشی از وصیت شهید: اين پيام هم به منافقان بدهم که اين بسيجى ها، اين افراد دلير همچون شيشه اند که هر چه شکسته شوند تيزتر مى شوند، حتى شيشه خورده هايشان هم (همان قبرشان) خارى است به چشم شما. 🌹 شهادت: ٤/١٠/١٣٦٥، شلمچه ☘🌷🌷🌷☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
این روزهای سـردِ زمستانِ ﺷﺎﻡ را با عشـق زینب است ، که سر کرده‌ایم ما... 🌷 🌹 ☘🌹🌹🌹☘ : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ 🌷
شهدای غریب شیراز
ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﻟﻂﻔﺎﻣﺒﻠﻎﺑﺎﺷﻴﺪ 🌷
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ : * ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ* * ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...* و ** اﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻭاﺩ ﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ و ﺷﻬﻴﺪ اﻧﻘﻼﺏ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺒﺸﺮ *ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ*
حاج حسین یکتا: برا خدا ناز کن؛ برا خدا ناز میکردن. گناه نمیکردن ولی عوضش برا خدا ناز میکردن، خدا هم نازشونو میخرید! حاج احمد کریمی تیر خورد، رسیدن بالاسرش. گفت من دلم نمیخواد شهید بشم! گفتن یعنی چی نمیخوای شهید بشی؟! برا خدا داری ناز میکنی؟ گفت: آره؛ من نمیخوام اینجوری شهید بشم، من میخوام مثل اربابم امام حسین ارباً اربا بشم... . حاج احمد حرکت کرد سمت آمبولانس، بیسیمچی هم حرکت کرد، علی آزاد پناهم حرکت کرد. سه تایی باهم. یک دفعه یه خمپاره اومد خورد وسطشون، دیدم حاج احمد ارباً اربا شده. همه‌ی حاج احمد شد یه گونی پلاستیکی! دوست داری برا خدا ناز کنی خدا هم بخرتت؟ تو بخوای معشوق باشی، خدا هم عاشقت میشه. 🏴 🌺🌷🌺🌷 ◾️☘◾️☘◾️ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
باز هم آمد شب جمعہ پریشانم حسین داغ دورے از حرم افتاده برجانم حسین عڪس این شش‌گوشہ بےحد بردلم آتش‌زده از ڪرم آبے بریز بر قلب سوزانم حسین ☘🌺☘🌺 🌹ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﺯ ﺷﻬﺪا ...ﺁﻗﺎ ﺳﻼﻡ...🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
◽️❤️◽️ 📖 السلام علیک فی آنآء لیلک و اطراف نهارک... 🌹سلام بر تو ای مولایی که در شب تیره غیبت، همه از تو نور می جویند؛ 🌹و در روز ظهورت، همه با آفتاب تو راه بندگی را میپویند. 🔹 🔹 🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
4_6030549973857207495.mp3
2.69M
(س) 🎤بانوای دلنشین که به درخواست پشت بیسیم📞 خونده شد و سپس از تمام بیسیم های جبهه پخش شد📣 💔 🍃🌹🍃🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
خاطرات خانم ده بزرگی هم از همین دست بود با این تفاوت که پسر کوچکش طعم داشتن پدر را نچشید و تصویری از آن در ذهن نماند و علیرضا و فاطمه و زهرا نفسشان به نفس بابا بسته بود. برایم از روزی که خبر شهادت همسرش را شنید گفت. از جوانی که با خاطرات او و در فراز و نشیب بزرگ کردن پسرش گذشت و در گذر زمان به فراموشی سپرده شد. بعضی را می شنیدم بعضی ها را نمی شنیدم. هر از چندی حرفش را قطع می کردم و با آهی که از عمق وجودم بر می خاست، می پرسیدم یعنی دیگه حاجی برنمی گرده؟ ساعت دو بعدازظهر گذشته بود که دخترها هم آمدند. بالش و پتو را به هم گیچیده بودم و قبل از آمدنشان انداخته بودم بین مبل ها. این وقت ظهر حضور خانم ده بزرگی برایشان جای تعجب داشت. هر چند حرفی نزدند و احوالپرسی کردند و رفتند تا لباس هایشان را درآوردند. خانم ده بزرگی گفت:"اگر می خواهی الان برو بهشون بگو. عصر اینجا شلوغ می شه! بذار از زبون مادرشون بشنوند!" بلند شدم و پشت سرشان رفتم توی اتاق. بلند شدم و پشت سرشان رفتم توی اتاق موهایشان را که صبح تا حالا زیر سنگینی مقنعه و چادر بود جهان می کرد زهرا رویش را از آینه برداشت و گفت: «مامان خانواده بزرگ اینجا چکار می کنند؟» » کلیدش رو جا گذشته تا عصر پیشمون میمونه پسرش میاد دنبالش» فاطمه هم قبل از بیرون رفتن از اتاق کنارم مکث کرد «چرا شما این شکلی هستی؟» » چه شکلی ام مامان؟» » چشماتو چقدر ورم کرده گریه کردید،؟» «نه سرم فقط سرم داره میترکه» «چی شده چرا ناراحتید؟» «نه مادر سرم درد میکنه همین ناهار بخوریم» با هم رفتیم پایین دختر ها پیش خانم ده بزرگی نشستند و من هم مانده غذای دیشب را گرم کردم و برایشان آوردم به این بهانه که ما زودتر از شما ناهار خوردیم کنار نشستیم و فقط نگاهشان کردیم �قدر خسته بودند که دلم نیامد حرفی بزنم صبر کردم و باز هم صبر کردم که نمی‌دانم منتظر ماندم تا زمان همه چیز را روشن کند بعد از ناهار باز هم به اصرار خانم ده‌بزرگی رفتم تا کمی آماده شان کنم گفتم: پدر تو اونجا قلبشون درد گرفته برگردوندنشون تهران . فاطمه روی تخت نشسته بود نگاهی به زهرا کرد و گفت :«خب بریم تهران بیارمشون!» «خودم اگر لازم بود میرم گفتن فردا یا پس فردا مرخص میشن اگر دیدیم بیشتر از دو روز طول کشید حتما میرم» زهرا منقلب شده بود. سوال هایش شروع شد «کی این طور شدند؟ »«چرا به ما اینقدر دیر خبر دادند؟ پس از اینکه تلفن می کردم برای همین بوده؟» انگار باور نکرده بود «شماره بیمارستان رو بدن ما زنگ بزنیم؟» باشه این بار که زنگ زدن شماره بیمارستان را می‌گیرم برای فرار از سوال هایشان برگشتم بیرون. پیش خانم ده بزرگی که توی آشپزخانه داشت در پا را می شد پرسید گفتی بهشون «دستت درد نکنه خودم نشستم» «چیزی نبود که ۲ تا دونه ظرف «گفتی؟» «نه نشد» روی سینک را شسته و آب آمد بیرون توی حال کنارم نشست حرف زد و تعریف کرد از زندگی بعد از شوهرش از زندگی من و بچه ها بعد از آقای عبدالله روزی که خانم منوچهری واسطه آشنایی ما شد فکر نمیکردم اینقدر قلب هایمان به هم نزدیک شود گفت می خواهم با یک نفر مثل خودت آشنایت کند تقریباً همه همسایه هستید. خانه شان توی همین شهرکی است که شما هستید مثل خودت یک رنگ و ساده و بی ریاست حالا هم مثل هم بودیم هر دو همسر شهید. " 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹