خیلی ها در کارهای توجیه عملیاتی خیلی سخت می گرفتند و خودشان را به زحمت می انداختند. اما مجید این جور نبود، تا وارد جلسه طرح عملیات می شد، خنده و شادی هم با او وارد می شد. محال بود در جلسه ای مجید باشد و آخرش هم به خنده و شوخی نرسد، آن هم جلسه توجیه عملیات با آن اهمیت. می آمد دو سه تا پیشنهاد ساده می داد، مشکل را حل می کرد و می رفت. درست مثل نسیمی که شادی و نعمت با خود همراه می آورد. برخلاف دیگران که با خودکار و آنتن روی نقشه مسیر ها را نشان می دادند با دست و انگشت روی نقشه می رفت، طرح را می کشید و والسلام.
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺠﻴﺪﺳﭙﺎﺳﻲ
#شهدای_فارس
#ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
🌺🌷🌺🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بهار،،،
هـــوا را تـــازه میکند
تـــو؛ #جانم را
بـــرای من تــــو از هر بهاری
بهاری تـــری...!
🌺🌹🌺
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#اطلاعیـــہ_مهم
🌹🌷🌹🌷
جهت پیشگــیرے از شیــوع بیمارے کورنــا #مراسم_میهمانےلاله_هاےزهرایی امروز برگزار نمےشــود
👇👇👇👇
همچنـین طبق دستور مراجــع ذےصلاح درب های ورودے دارالرحمہ شیــراز و گلزار شهدا #بســتہ شده اســت
لذا امکان حضــور شهروندان و زایرین شهدا کنــار قبور وجــود نـدارد
🌹🌷🌹🌷
#لطفانشردهید تا کسے مراجعــہ نداشتــه باشد
🌹🌷👆👆🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ (کانال رسمے هییت شهداے گمنام شیراز):
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | #کلیپ
🔻#شهید_محمد_بلباسی
همراه با خانواده در مناطق عملیاتی
🔅صحبت های شهید بزرگوار در مورد بهترین سالهایی که در کنار مزار شهدا و یادمان شهدا سال رو تحویل کرده اند❤️
🌺🌹🌹🌺
ﺑﺮاﻱ ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺭاﻫﻴﺎﻥ ﻧﻮﺭ و ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا ﻫﺴﺘﻨﺪ
🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷مراســم مـیهماني لالہ هاے زهرایے🌷
در ﺁﺧﺮﻳﻦ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺳﺎﻝ
و ﺷﺐ ﺷﻬﺎﺩﺕ اﻣﺎﻡ ﻛﺎﻇﻢ ع
🌷🌹
#برگزارےمراسم ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا به #صورت_مجـازے از #گلزارشهداےشیراز
در پیج شهداے شیـراز
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
👆👆
پنجشنبه 29 اسفند ساعت 16:30 انلاین باشید و در خانہ مجلس روضــہ برپا کنید
🌹🌷🌹🌷
#هیـیت_شهــداےگمنام_شیــراز
ﭘﺨﺶ ﺯﻧﺪﻩ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ﺗﺎ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ اﺯ ﻃﺮﻳﻖ :
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
👆👆
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ ....
ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻛﻨﻴﺪ
ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺷﻮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺳﻼﻡ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭاﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺳﺎﻝ
اﻣﺮﻭﺯ/ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
ﻧﺎﻳﺐ اﻟﺰﻳﺎﺭﻩ ﻫﻤﻪ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ و ﺯاﻳﺮﻳﻦ ﺷﻬﺪا
ﺟﺎﻱ ﻫﻤﻪ ﺧﺎﻟﻲ 😔
🌷🌹🌷🌹
اﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎﻱ ﻓﺮﺝ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴شهادت باب الحوائج، حضرت امام موسی کاظم(ع) را تسلیت میگوییم.
◾️◾️☘◾️◾️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴 شهادت امام موسی کاظم علیه السلام تسلیت باد.🏴
✔️ همزمان با شهادت امام کاظم (ع) در آخرین شب سال ۹۸ همراه با قرائت #دعای_توسل به ائمه اطهار علیهم السلام در #منازل
🙏 به امید رهایی جهان از بیماری #کرونا
⏰ پنج شنبه ۲۹ اسفند ۹۸، ساعت ۲۰
🌺🌷🌹🌷🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اصلاً جبهه با تمام وسعتش خانه مجید بود. سنگرش خانه و جبهه حیاط خانه او بود و مجید در این هشت سال جنگ کمتر شد که پا از حیاط خانه اش بیرون بگذارد. گاه می شد تا 10 ماه جبهه می ماند. اگر هم زمانی می شد که دل از جبهه بکند تنها و تنها به خاطر مادرش بود. گاهی وقت ها که به مرخصی می آمدم سری به مادر مجید می زدم. می گفت: تو را خدا مجید را بیاورید ببینم، دلم برایش تنگ شده!
به مجید که می گفتم می آمد شیراز مادر را می دید و بر می گشت جبهه.
گاه می شد فرمانده لشکر به مجید می گفت: یک ماه مرخصی، برو شیراز برنگرد!
به اجبار می رفت مرخصی، دو روز سه روز نشده، بر می گشت منطقه!
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺠﻴﺪﺳﭙﺎﺳﻲ
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷
🌺🌹🌺🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔸 #اخرین_شبای اسفند
🔹اولین روزای فروردین
🔸کاش یه سال تو #کربلات
🔹بچینم سفره ی "هفت سین"
#شب_جمعه_ﺷﺐ_ﺯﻳﺎﺭﺗﻲ💔
#کربلا
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔴 ﺣﺎﻝ و ﻫﻮا و ﺟﻤﻼﺕ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ در ﺧﺼﻮﺹ تحویل سال و ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺳﺎﻝ
🔹مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی
ایشان همیشه قبل از تحویل سال مقید بودند که ۳۶۵ مرتبه دعای «یا مقلّب القلوب» را به طور کامل بخوانند و بعد از لحظه تحویل سال هم، مقید بودند که اوّلین چیزی که میل میکنند تربت امام حسین(ع) باشد.
🔹 آیت الله العظمی مظاهری
هر کس باید حساب گذشته را بکند و اگر گناهکار است، جداً توبه کند و با حالت توبه وارد سال جدید شود.
باید این آتش اختلاف که در همه خانهها رفته است، با دامن نزدن به آن خاموش شود و از گذشتهها هیچ حرفی زده نشود و گرمی و اتّحاد خانه و خانواده و مجالس با یگدیگر حفظ شود.
🔹آیت الله امینی
عید در صورتی مبارک است که از گناهان گذشته توبه کرده و تصمیم بگیریم در سال آینده گناه نکنیم. اگر به کسی ظلم کردهایم، در صورتی عید برای ما مبارک میشود که از ایشان طلب عفو و بخشش کنیم.
🍁🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷هفت سین جبههها یادش بخیر...
🌷🌹🌷🌹
#ﺳﺎﻟﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
#اﻟﺘﻤﺎﺱ_ﺩﻋﺎﻱ_ﻓﺮﺝ
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰سخننگاشت | رهبر انقلاب در پیام نوروزی سال۹۹: به حضرت بقیهالله عرض میکنیم کشور خودش را به ساحل نجات برساند.
🌷🌹🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_پنجم
#براساس_کتاب_میاندار
بچه ها یکی یکی وارد کلاس می شدند .نماینده کلاس منتظر بود تا ببیند امروز چه کسی روی تخته حدیث می نویسد. وقتی دید کسی پاپیش نمی گذارد خودش دست به کار شده حدیثی را که حفظ کرده بود روی تخته نوشت.
قال علی علیه السلام :«کل یوم لا معصیه و هو عید» هر روزی که در آن معصیت نباشد عید است.
بی اعتنا به نگاه ناجور بعضی از بچه ها سر جایش نشست. یکی از بچه های دیگر بلند شد و پای تخته رفت و با خطی افتضاح تر از او حدیث دیگری نوشت.
قال رسول الله (ص)«هر که در طلب چیزی برآید و بکوشد، بیابد»
هنوز روی صندلی ننشسته بود که نماینده گفت : «برپا»
همه به احترام دبیر بلند شدند .تازه یادش آمد که زنگ اول ادبیات دارند. زیر لب واای گفت .پس بگو چرا امروز کسی جگر نکرد به پای تخته! بگو دبیر اون وریه.
دبیرکت قهوه ای اش را درست و راست کرد .چشمان خشمگینش را به تخته دوخت .رگ گردنش باد کرده بود با خشم گفت: «غلط های زیادی سر کلاس من؟!»
تند از کلاس خارج شد توی کلاس همهمه راه افتاد.« فکر کنم امروز کلاس تعطیله» «نه بابا رفت دفتر را خبر کنه»
تا احسان آمد حرف بزند. دبیر با معاون وارد کلاس شدند. معاون خط کش بلند و چوبی اش را چند بار آرام به کف دستش کوبید و نگاهی به تخته انداخت .کراوات بلند و قرمزش را آزادتر کرد .چشمهای از حدقه بیرون زده اش را به بچهها دوخت.
_این مطلب ها را پای تخته نوشته؟
نماینده کلاس سیاست و پنهان کاری نبود بلند شد و گفت :«آقا اجازه مطلب بالایی را من نوشتم»
معاون خط کش را توی دست چرخاند و به سمتش رفت و نگاهش کرد.
_مطلب دوم رو کی نوشته؟
سکوت در کلاس حاکم بود بچهها زیر چشمی به هم نگاه میکردند معاون خط کش را به پشت کمر نماینده زد.
_برو جلو دفتر وایسا تا بیام تکلیفمون معلوم کنم!
دفتر ایستاده بود که معاون از راه رسید
_همین جا جلوی دفتر وایمیسی تا مدیر تکلیفتو معلوم کنه.
خودش به اتاق مدیر رفت احسان در چهارچوب در ظاهر شد و با خنده چشمکی زد.
_آقای مهدی رحیمی حقیقی سر کلاس نباشه ما کلاس نمیریم.
معین مدیر و معاون هر دو سراسیمه از اتاق بیرون آمدند.
_چه خبرتونه مدرسه رو گذاشتید رو سرتون؟!
احسان دوباره حرفش را تکرار کرد دبیر ادبیات هم بچهها را کنار زده و وارد دفتر شد.
_آقای مدیر این چه وضعشه؟! یک مشت بچه بچه نظم مدرسه را به هم زدند!»
معاون دوباره خط کش را در هوا تکان داد و گفت :«سریع برگردید سر کلاستون»
احسان دوباره گفت:« ما سی نفریم .سی نفر هم بر میگردیم سر کلاس»
پشت بند حرف احسان بچه ها به زمین پا کوبیدند .«رحیمی... رحیمی.... رحیمی»
آسارا صدای بچه ها چند بار دیگر هم از کلاس ها بیرون آمدند آقای هاشمی دبیر فیزیک بچهها را کنار زد و وارد دفتر شد رو به معاون و مدیر گفت: «چی شده ؟این همه سروصدا برای چیه؟!»
_این آقا خلاف مقررات مدرسه عمل کرده باید .تنبیه بشه.
_آقای رحیمی حقیقی از شاگرد های زرنگ و خوب مدرسه است. درست نیست که جلوی بچه های دیگه این برخورد باهاش بشه. بهتره بفرستینش سر کلاس اینطوری نظم مدرسه هم به هم میخوره»
دبیر ها از پشت سر بچه ها بلند بود.
_این چه وضعشه؟! تو این سر و صدا که ما نمیتونیم درس بدیم.!!
_مدیر سرش را به سمت رحیمی حقیقی برگرداند. با غیظ گفت:
_برو سر کلاست. ولی وای به حالت اگر....
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
با ویلچر خود را رساند به مزار فرزندش ...وقتی که رسید خود را انداخت رو مزار و گفت:
تو نتونسی بیای من اومدم دیدنت،عیدت مبارک مادر
📎مادر #شهیدارشدےمقدم
🌹🌹🌹🌹
#شرمنده_شهداییم
@shohadaye_shiraz
چند شبانه روز بود که آتش سنگین دشمن نگذاشته بود یک خواب راحت چند دقیقه ای کنیم.با حاج منصور داخل سنگر نشسته بودیم. به حاجی گفتم : "حاجی الان چه آرزویی داری؟"
حاجی همین سوال را از من پرسید.من هم آنچه در دلم بود به زبان آوردم و گفتم : "آرزو دارم 24 ساعت استراحت کنم، فقط بخوابم !"
باز سوالم را از حاجی پرسیدم. حاجی با خنده گفت : "آرزوی من این است که این جنگ به نفع اسلام تمام شود، همه با هم خارج از جبهه ها تربیت و پرورش جوان ها را شروع کنیم."
دهانم از جوابش باز ماند. این آرزویش هم تحقق پیدا کرد. بعد از جنگ تمام وقتش را صرف تربیت جوانانی کرد که یا از محیط جبهه و جنگ وارد شهر شده بودند، یا اینکه از جنگ چیزی نمی دانستند. بعد از جنگ سفارشش به ما این بود که این جوان هایی را که از جبهه به شهر بازگشته اند پرورش بدهیم و تربیت کنیم تا اخلاق و روحیات زمان جنگ همچنان در آنها باقی بماند. همیشه هم تاکیدش ادامه دادن راه شهیدان و الگو قرار دادن شهدا در زندگی بود.همیشه تاکید می کرد مراقب جوان ها باشید !
.
#آرزوی_فرمانده
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺗﻮﻟﺪ 🌸
🌷🌹🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺳﻔﺮﻩ ﻫﻔﺖ ﺳﻴﻦ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ #اﺳﺘﺎﻥﻓﺎﺭﺱ.. ﺷﻌﺮﺧﻮاﻧﻲ ﺷﻴﺮاﺯﻱ
ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﺷﻬﻴﺪ ﺩﺳﺘﻐﻴﺐ
ﺳﺎﻝ 66
🌷🌹
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺧﺪاﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ و ﺷﻬﺪا اﻣﺴﺎل , ﺳﺎﻝ ﻇﻬﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ
🌺🌺🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
#هفت_سین_یا_ده_سین
نزدیک سال تحویل بود. همه بچه ها در تکاپوی آماده شدن برای نوروز بودند، هر کس به کاری مشغول بود، سفره هفت سین را پهن کرده بودند اما دریغ از یک سین که در آن باشد .رحیم از راه رسید و گفت: سفره هفت سین بدون سین که نمیشود، از چند روز پیش حسن تهیه سفره هفت سین را به عهده گرفته.
رحیم در پاسخ گفت:خیلی خوش خیالید اگر منتظر حسن هستید حتی یک سین هم برایتان پیدا نمیکند، مگر معجزه ای رخ دهد
اصلا حالا او کجاست؟
بچه ها گفتند خوابیده، رحیم با تعجب گفت خوابید؟تو رو به خدا بروید بیدار کنید ببینید اصلا می داند قرار است سال تحویل شود چه برسد به سفره هفت سین.
علی به سرعت به طرف حسن رفت و پس از مدت کوتاهی باز گشت و گفت این طور که شما میگویید نیست.حسن در خواب و بیدار بود که این حرفها رو به من گفت:برو تسلیحات بگو حسن گفته یک سرنیزه و اسلحه سیمینوف و یک تکه سیم خاردار بدهید. چهار سین ما بقی هم بعدا به شما خواهم داد هر سه سین را آوردیم ودر سفره قرار دادیم سفره تقریبا آماده بود البته منهای چهار سینی که قرار بود حسن بعدا بیاورد.
سه چهار دقیقه بیشتر به سال تحویل بیشتر نمانده بود که مرا پی حسن فرستادن تا چار سین باقی مانده را از او بگیرم. در همین حین حسن در حالی که سید رحیم را در بغل گرفته بود امد و گفت:
آقا رحیم هم سیده،هم ساعت داره هم کلاه سرش سبزه و هم توی جیبش سیب و سکه داره.
سید رحیم هم در ادامه گفت تازه سنجد هم دارم، دیروز که رفته بودم اهواز کباب گرفتم کمی سماق هم با کباب بهم دادن که هنوز آن را دارم بعصی از بچه ها هم مرا سعید صدا میزنند.
حسن گفت:حالا میخواهید به جای هفت سین ده سین پهن کنیم. اگر به نظرتان میرسد که هنوز هم کم است تا یکی از بچه های سروستان رو صدا کنیم بیاید سر سفره تازه دو،سه روز دیگر گردان میخواهد به سنندج برود
🌺🌺🌺🌺🌺
ﺧﺎﻃﺮاﺕ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ😁
☘☘☘☘☘☘
@shohadaye_shiraz
بخنـد ...
ای بر لبانت رنگ فروردین!
که لبخندت ،
گواهی میدهد
هـرگز زمستان بر نمیگردد ..
📎سلام ، #صبـحتون شهـدایـی🌷
▫️🌷▫️🌷▫️
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
شهیدے که محو جمـــال امــام(ره) شـــد!!🌹
🌷 با هماهنگی شهید آیت الله ربانی شیرازی با چند اتوبوس از شیراز جهت زیارت امام خمینی(ره) به جماران رفتیم. من به عنوان شاعر همراه کاروان بودم، حاج شیرعلی به عنوان مداح. امام که وارد حسینه سدند شور و شوق مثال زدنی جمعیت بود که در حسینه پیچید، از در و دیوار حسینه بیرون زد، چه چیز می توانست این موج خروشان را آرام کند جز دست مهربان امام که بالای سرما شروع به حرکت کرد. امام که روی صندلی شان نشستند، من پای تریبون رفتم. بغض گلویم را می جوید، رو به جمعیت شروع کردم:
شبم را مشعل صبح سپیدی
به قفل نا امیدی ها کلیدی
قسم بر واژه های سوره نور
خمینی، روح قرآن مجیدی
صدای صلوات جمعیت شعرم را قطع کرد. نگام به امام افتاد، لبخند زد شیرین و دلنشین. دلم ریخت. خراب شدم و دیگر نتوانستم کلامی بگویم. زبانم قفل شده بود شعرم بلند بود و در مدح امام، بار ها تمرین کرده بودم اما بیش از این دو بیت نتوانستم. بعد از من نوبت حاج شیرعلی بود. مؤدب پشت تریبون ایستاد. دو دستش را پائین کتش گره زده بود. چشم در چشم امام دوخته بود و ساکت و بی حرکت فقط امام رانگاه می کرد. هرچه شهید ربانی اشاره کرد، مردم اشاره کردند، فایده ای نداشت. همین طور محو جمال امام شده بود. اصلاً لب از لب باز نکرد. امام که حال حاجی را دید، بسم الله گفت و سخنرانی را شروع کرد.
ملاقات که تمام شد، بیروون حسینه ما در آغوش هم فرو رفتیم اشک بود که از چشمه چشم ما شروع به جوشیدن کرد و روی شانه های ما جاری شد. سوار اتوبوس که شدیم تا خود شیراز از امام می گفتیم و اشک می ریختیم، آنقدر اشک ریخته بودیم که چشم های ما شده بود یک کاسه خون. حاجی می گفت: «در محضر امام سکوت کردم اما دوست دارم لحظه شهادت، با تمام وجود فریاد بزنم: «خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار»
🌾🌷🌾
#سرداربی_سرحاج_شیرعلی_سلطانی
تاريخ تولد :1327 ـ شيراز
مسئول تبليغات تیپ امام سجاد
تاريخ شهادت : 2/فروردين/1361 ـ شوش
مزار شهيد:كتابخانه مسجد المهدي(عج) شيراز
🌷🌷🌷
#ڪانـال_ﺷﻬـﺪاے_غریـب_ﺷﻴــﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﻴﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ ﺗﺎ اﻻﻥ ﺟﻬﺖ 30 ﺧﺎﻧﻮاﺭ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻏﺬاﻳﻲ و ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ ﺗﻬﻴﻪ ﺷﺪ ...
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺧﺪا اﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﺪ ...
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻋﻴﺪ ﻣﺒﻌﺚ اﻳﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻜﺎﺭﻱ ﻳﻜﻲ اﺯ ﺧﻴﺮﻳﻪ ﻫﺎي ﺟﻨﻮﺏ ﺷﻴﺮاﺯ ﭘﺨﺶ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ ...
ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ ﺷﻬﺪا و ﻧﺬﺭ ﻇﻬﻮﺭ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ
👇👇
اﮔﺮ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ ﻛﻨﺪ ﺑﺴﻢ اﻟﻠﻪ ...
6362141080601017
بانك آينده محمد پولادي
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_ششم
#براساس_کتاب_میاندار
_آقا پسر از کدوم طرف میشه رفت مسجد جمعه؟
تا مهدی دست بالا برد که آدرس بدهد،مرد یک دستش را سفت گرفت و برگرداند. رسول همانطور که آماده فرار بود داد زد:«بچه ها فرار کنید مامور های ساواکن»
تا مامور ساواک خواست به خودش بیاید رسول پاتند کرد و رفت به سمت بازار وکیل .ساواکی همانطور که با آن هیکل گنده و پر زورش مچ دست مهدی را فشار می داد نعره کشید.:«وایسا بزمجه. اگه دستم بهت برسه»
احسان هم چند لگد به مامور زد تا مهدی را از دستش بیرون بکشد. یک دفعه دورتادورشان را مامور ساواک احاطه کرد .احسان را هم گرفتند .با پارچه سیاهی چشم هایشان را بستند و داخل داخل ماشین کردند. وقتی چشم بند ها را باز کردند ،خودشان را در اتاق بازجویی دیدند. مردی قد بلند با اندامی متوسط جلویشان ایستاده بود. کراواتش را شل کرده ،نگاه دریده اش را به آنها دوخت و گفت:
«اون موقع شب تو مدرسه چه کار می کردین؟!»
_تکالیف من را انجام نداده بودیم جریمه شدیم ،توی مدرسه نگهمون داشتند»
با غیظ به مهدی نگاه کرد و پرسید: اسمت چیه؟
_علی حسینی
پشت میز رفت برگه اش را نگاه کرد. دوباره به سمت مهدی آمد دست هایش را بالا برده کشید های بغل گوشش خواباند.
_تو لیست مدرسه شاگردی به نام علی حسینی نیست! عضو کدام گروه هستی؟ از کی دستور میگیری؟ اعلامیهها را کی بهتون میده؟
_کدوم گروه؟! کدوم اعلامیه؟! ما فقط چند تا دانش آموزان کاری به این کارها نداریم.
«اگه غلطی نمی کنین پس چرا اون دوستت فرارکرد؟!»
_من چه میدونم من فقط با اونا میرم و میام .از کارشون خبر ندارم»
وقتی دید جواب سربالا میدهد رفت سراغ احسان که کنارش روی صندلی نشسته بود و پرسید«: اسمت چیه»؟
احسان سرش را بالا آورد و مستقیم توی چشمهای مامور نگاه کرد «:احسان حدائق»
مامور چند لحظه فکر کرد و پرسید :عضو کدام گروه هستی؟
_اتحادیه انجمن اسلامی دبیرستان شاپور.
مأمور امیدوار شده بود احسان بدون هیچ دردسری اطلاعات را در اختیار شما می گذارد دوباره شروع کرد به سوال کردن.:«رابطتون کیه؟ اطلاعیه ها را کی به شما میده»؟
_من خودم رابطم.
_اون موقع شب توی مدرسه چه کار میکردی؟
_دوست داشتم به کسی ربطی نداره.
خشم توی رگهای مأمور دوید و کشیده آبدار حواله احسان کرد
_شما دو تا بچه ما را بازی میدین ؟الان نشونتون میدم.
با کابل به جانشان افتاد تا میخوردند زدشان.وقتی حسابی دق دلی اش را خالی کرد دوباره چشم هاشان را بستند و سوار ماشین کردند و وقتی از ماشین پیاده شدند ،خودشان را در میدان ستاد دیدند. کف خیابان ولایت شده از شدت ضربه ها توان حرکت نداشتند خیابان خلوت بود تا چشم کار میکرد تاریکی بود.
داشتم با هم حرف می زدند که ماشین بنز ای از کنارشان ترمز کرد داخل ماشین پسر جوان ای تقریباً هم سن و سال های خود شان بود. مهدی گفت: «ولش کن از این بچه پولدار ها است که نصف شبی خوشی زده به سرش»
پسر سرش را از ماشین بیرون آورد و پرسید :«چی شده ؟این موقع شب اینجا چه کار می کنین ؟چرا اینقدر آش و لاشین؟ تصادف کردین؟»
احسان بلند شده سرپا ایستاد و گفت:جوانمرد میشه ما را تا یه جایی برسونی؟
پسر که از طرز صحبت احسان به وجد آمده بود گفت :«چرا که نه !سوار شین»
احسان زیربغل مهدی را گرفت و بلند کرد جای کابل هایی که خورده بودن روی تنشان مورمور می شد. پسر هم به کمک شان آمد پشت ماشین نشستند ،مدام از آینه جلو به آنها نگاه می کرد.
_آخر نگفتین چه بلایی سرتون اومده؟
مهدی نگران بود که مبادا بچه یک ساواکی از آب در بیاید احسان زبان باز کرد:
_گیر ساواک افتادیم.
نگاهی به کف دست های کبود شده اش انداخت و ادامه داد :این ها هم دست پخت آنهاست.
پسر سری تکان داد و گفت :ببخشیدا ,ولی چه کار کنم فضولی توی خونمه .مگه چیکار کرده بودید؟ بی زحمت اسمتون را هم بگین»
_من احسان حدائق ام .دوستم هم مهدی سوداگر .توی مدرسه شورش به پا می کنیم.
حواس مهدی به خیابانها بود تا مبادا سرت جای دیگری در نیاورند نمیتوانست به او اعتماد کند وقتی به خودش آمد احسان و آن پسر حسابی باهم ایاق شده بودند گل می گفتند و گل می شنیدند مهدی طاقت نیاورد و پرسید:
_این ماشین خودتونه باید خیلی وضعتون خوب باشه نه؟!
پسر با لبخند از آینه جلو نگاه کرد «به نام بابا به اسم بچه چه کنیم دیگه لوس بار مون آوردن تک فرزند بودن هم این چیزها را هم داره.
مهدی پرید وسط حرفش «نگهدار همین جا پیاده میشیم»
احسان دستش روی دستگیره در بود که از پسر پرسید: تو نگفتی اسمت چیه؟
_مجتبی. مجتبی زهرایی!!
_«دستت درد نکنه ان شاءالله تو مسجد همدیگر را می بینیم»
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﻳﺪﻳﻢ ﺗﻮ ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺩاﺭﻩ ﻳﻪ ﺣﻔﺮﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻴﻜﻨﺪ
ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ و ﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩﻡ
مثل اینکه از حضور من خوشش نیامده باشد، مکثی کردو بعد آرام نگاهش را به پشت سر چرخانید:
- سلام علیکم
بلند شد، سر زانوهایش را تکاند و بیرون آمد . صورتش گل انداخته بود.
دانه های درشت عرق که شیار پیشانی اش را گذشته بودند خود را لابلای محاسن پر پشتش پنهان می کردند.
حالا که حاجی از آن بیرون آمده بود، درست مثل قبر بود.
حتی لبه هم داشت. گفتم: پناه بر خدا! این برای کیست؟
لبخندی زد و گفت: پناه بر خدا ندارد مومن!
هرکه باشی و زهـر جابرسی / آخرین منزل هستی این است
بعد دستی به شانه ام زد و گفت: این قبر حقیر شیر علی سلطانی است.
در حالیکه سعی می کردم تعجبم را پنهان کنم ، نگاهی آمیخته به ترس و تحیُّر در قبر دواندم. رعشه ای شبیه هول قیامت از ستون مهرهایم عبور کرد.
البته چیزی نگفتم، ولی به نظرم آمد برای قد رشید حاجی کوچک می باشد...
وقتی حاجی شهید شهید شد، پیکر بی سرش را همانجا دفن کردند و شگفتا که آن قبر برای پیکر بی سرش اصلا کوچک نبود!
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﺷﻴﺮﻋﻠﻲ_ﺳﻠﻂﺎﻧﻲ
#ﺷﻬﻴﺪﺑﻲ_ﺳﺮ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ ﺻﻠﻮاﺕ
🌹🌷🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75