eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
... «خواهران ! از شما می خواهم که حجاب خودتان را رعایت کنی هم رضایت خدا و هم شهدا را فراهم کنید . 🌹همسرم ! طبق دستورات اسلام رفتار نما و ناراحت نشو که خدا تورا امتحان کند ، بایستی از این آزمایشها سربلند بیرون بیایی و اگر انسان تقوا داشته باشد و معتقد به ولایت ائمه و یگانگی خدا و روز قیامت باشد در نزد خدا عزیز و گرامی است.... -جهرم 🌱🥀🌱🥀🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹بـسیار زیـــبا👆 🌷 شهیــد استان فارسے که حاجــت خادمــش را در سفر راهیان نور داد ✅✅ عبدالرحمان رحمانیان ، گلــزار شهدای رضوان جهرم. 🌷 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
و ... 👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*  *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*  *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*  *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*  *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*  *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*  *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*  *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*  *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🍃🌺🍃🌺🍃 خنـده هاے دلنشین شهدا نشان از آرامــش دل دارد وقتے دلت با "خـــدا" باشد لبانت همیشه مےخنـــدد اگر با "خدا" نباشی هرچقدر هم شادی کنی، آخرش دلت غمگین است... 🤚 🌱 🍃🌺🍃🌺🍃 @shohadaye_shiraz
پنج بهار بعد از تولد فرشاد، با به دنیا آمدن مهران و سهیلا و شهرام خانواده‌شان پرجمعیت شد.فرا رسیدن ماه محرم رودابه را به فکر بیرون آوردن پیراهن مشکی از صندوقچه قدیمی شد. کلید بلند و کشیده را چند بار در قفل صندوقچه چرخاند و همین که آن را باز کرد و بچه ها با کنجکاوی دورش حلقه زدند. _برید دنبال بازیتون بلند شید... فرشاد گفت: فقط نگاه می کنیم دست به چیزی نمی زنیم. رودابه رویکرد به پروین و گفت: برو مواظب خواهرت سهیلا باشه وقت از گهواره نیفته. _مهران مواظبشه. _اون بچه دو ساله؟! تازه یکی باید مواظب خودش باشه !یالا.. بلند شو.!! _پروین برخاست با ناراحتی کنار سهیلا رفت و به مهران که با شیطنت گهواره را تکان می داد، تشر زد. رودابه با احتیاط لباسهای محلی مهره دوزی شده را از صندوقچه درآورد قاب عکسی را از میان لباس ها بیرون کشید و روی قالی گذاشت.ارسطو پرسید: _این عکس کیه؟! _بابابزرگ تونه! _روحانی بوده؟! _بله اجداد تون از علمای اردکان بودند! _پس ما اصلش اهل اردکانیم؟! _فقط همین سوال رو جواب میدم بعد دیگه باید بلند شی بری!اجداد توم از علمای شهر اردکان بودند .ولی هم من هم بابات، اهل همینجا یعنی منطقه دشمن زیاری هستیم حالا راضی شدی؟! فرشاد با دقت به گفتگوی مادر و ارسطو گوش داد اما چیزی دستگیرش نشد .آرزو کرد که در این یک سال هم بگذرد و به مدرسه بروند تا حرفه‌ای همه را بفهمد. آرام خودش را جلو کشید و قاب عکس را برداشت و به آن خیره شد. به نظرش رسید این مرد ، یا یکی شبیه او را قبلا در خواب دیده است. و محاسن سفید و بلند، عمامه که بر سر داشت و عبایی که روی دوشش انداخته بود، او را به یاد خوابی که سال قبل دیده بود،انداخت. «محرم است .او به همراه پدرش از مراسم عزاداری برمی‌گردد و خسته روی قالی خوابش می برد. مردی بلند قامت با محاسن سفید عمامه بر سر و ردایی، بر دوش در اتاق را باز می کند و بالای سرش می نشیند.کمی به او نگاه می کند.سپس خم می‌شود و بوسه بر پیشانی اش می زند و دوباره به سمت در اتاق می رود.چشم باز می‌کند و دستانش را به سوی آن مرد دراز می‌کند و صدا می زند:« آقا..!»مرد می ایستد. لبخندی بر لب می نشاند و می‌گوید:« دوباره میام پهلوت» و ناگهان در پرتو نوری که از لای در به درون می تابد ,ناپدید می شود.» رودابه قاب عکس را ازدست فرشاد گرفت. _به چی زل زدی ؟؟بده می خوام بزارم سر جاش! فرشاد برخاست و از اتاق خارج شد .روی اولین پله ایوان نشست، که در حیاط باز شد. پدرش با بسته که در دست داشت وارد شد و با دیدن او کنارش نشست و متعجب پرسید: چرا اینجا نشستی باباجون؟! فرشاد شتابزده سلام کرد.پدر او را روی پایش نشاند و گفت: اگه گفتی چی برات آوردم؟! علی اکبر بسته را باز کرد. تعدادی پیراهن مشکی از آن در آورد. یکی را به طرف او گرفت. _اینم پیرهن مشکی برای پسر گلم! با شادی پیراهن را چنگ زد و سراغ مادر رفت.پیراهن را جلوی صورتش گرفت. _بابا برام پیراهن آورده. ارسطو و پروین با دیدن او پرسیدند:پس کو برای ما؟! علی اکبر بسته را کنار همسرش گذاشت. _پیراهن هایی که سفارش داده بودم رسید. دوستانم از شیراز آورده اند. بین بچه ها تقسیم کن! بچه ها دور ما در حلقه زدند .فرشاد پیراهنش را پوشید و به حیاط رفت. ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸 تیپ امام حسن تازه تشکیل شده و در منطقه غرب مستقر شده بود. مدتی حاج مجید به عنوان فرمانده عملیات تیپ به غرب آمدند. تابستان بود و هوا گرم و پشه زیاد. آن شب علاوه بر گرما و پشه، دشمن هم لج کرده و نامنظم روی مقر خمپاره می ریخت. وقت خواب شد. همه توی سنگر خوابیدیم. رب ساعتی گذشت، حاج مجید گفت: با این پشه و گرما من خوابم نمی بره، می رم بیرون پشت تویوتا می خوابم! یک پتو برداشت و رفت بیرون سنگر. چند دقیقه نگذشته صدای خمپاره و انفجار آمد. بیرون دویدیم. حاج مجید راحت پشت ماشین خوابیده بودم. گفتم: حاج مجید بی خیال شو، یه بلایی سرت میاد، من نمی تونم جواب پس بدم بیا داخل! گفت: نه، نگران نباش. اینجا برای من اتفاقی نمی افته، سهم من جای دیگه و زمانی دیگه است. بعد هم راحت در بادی که می وزید پشت ماشین خوابید. تا صبح هر صدای خمپاره ای که می آمد و دلم می ریخت و از سنگر بیرون می دویم. اما حاج مجید راحت خوابیده بود. اصلا این خمپاره و ترکش ها را حساب نمی کرد. صبح چند تا ترکش به بدنه ماشین نشسته بود، اما حاج مجید با آن اطمینان خودش، راحت خواب خودش را کرد. 🌷🌸🌷 سمت: فرمانده عملیات لشکر ۱۹ فجر 🌺🌷🌺🌷🌺🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
.... 👇👇👇👇 ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ و ﻧﺠﻮاﻱ ﺩﻋﺎﻱ ﭘﺮﻓﻴﺾ ﻋﺮﻓﻪ 🔽🔽🔽🔽 پنجشــبه 9 ﻣﺮداﺩ / ساعــت 18 🌷🌹🌷 پخش زنده در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk 🌹🌹🌹 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻳﺪ 🌷▫️🌷▫️🌷 ﺷﻴﺮاﺯ
♦️ 🌱هیچ کس دلش نمی‌آمد از جدا شود ✍همسر می‌گوید: پاییز سال گذشته به همراه خانواده‌های کشور و تعدادی از خانواده‌های شهدای و امنیت با دیدار داشتیم. در هتل محل اقامت برنامه‌ای تدارک دیده بودند. بنده هم همراه پدر و مادر همسرم و همسر سر یک میز که جلو سالن و نزدیک در بود نشسته بودیم. سرم پایین بود که یک لحظه دیدم همسر شهید توفیقی با هیجان بلند شد و گفت وای!😍 سرم را بلند کردم و دیدم سردار بدون هیچ‌گونه هیئت همراه، با لباس شخصی و ساده با چهره‌ای نورانی و مهربان در اوج فروتنی و تواضع و در عین حال پرابهت در چند قدمی‌مان تنها با یک آقای جوان ایستاده‌اند. همه مبهوت😟 شده بودند، هیچ کس از آمدن سردار خبر نداشت. همین که خانواده‌ها را دیدند در عرض چند ثانیه اطراف سردار جمع شدند، به گونه‌ای که از فشار جمعیت میز‌های جلو به عقب کشیده می‌شدند. شاید در حدود ۴۵ دقیقه و شاید بیشتر همین گونه بود. هر چه مسئولان برنامه اصرار می‌کردند بنشینید خود سردار بر سر میزهایتان می‌آیند هیچ کس دلش نمی‌آمد از سردار جدا شود. فرزندان انگار پدرشان را دیده باشند. شاید هر کس جای سردار بود از این فشار جمعیت و این اوضاع خسته می‌شد و حداقل در‌خواست می‌کرد کمی ‌اطرافش را خلوت کنند تا فشار کمترشود؛ 🌷🌹 ﻗﺎﺳﻢ ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ (ﺷﻬﺪاﻱ ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ) http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
: 🌱 • هرکی آرزو✨داشته باشه خیلے خدمت کنه 👇👇 میشه...!🕊 یه گوشه دلت پا👣بده، شهدا بغلت میکنن...💞 • ـ ما به چشم دیدیم اینارو...👀 ـ ازاین شهــدا مدد بگیرید،🖐🏼 ـ مدد گرفتن از رسمه...✔️ • دست‌بذار رو خاک قبر شهید💭بگو... حُسین❣به حق این شهید،🥀 یه نگاه به ما بکن..💔🌱 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
و ... 👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*  *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*  *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*  *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*  *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*  *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*  *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*  *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*  *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌼🍃🌼🍃 گاهی به نگاهی دلِ ما را بنواز... ای که قدم گذاشته ای در آسمان... 🤚 🍃 🌼🍃🌼🍃 @shohadaye_shiraz
حاج حسین یکتا: آتش به اختیار یعنی به اختیار، غم و غصه‌ی مردم را به دل ریختن. غصه‌ی مردم را خوردن. غمِ مردم را حل کردن. 🔺🌹🔺🌹🔺 🌸🌸🌸🌸🌸 مثل شهدا ﻣﻴﺨﻮاﻫﻴﻢ غصــہ دار مردم باشــیم 👇👇👇 خانواده اے نیازمند توسـط خادمــین شهدا ، شناسایے شده است که متاسفانہ در این هــواے گرم تابستان یخــچال ، ندارند 😔 👇🔺👇🔺 لذا باز مثل همیشه دســت یارے جهت رفع مشکل این خانواده به سمت دوستان و همسنگراے شهدایے : 1⃣: اﮔر ﻛﺴﻲ یخچال دست دوم قابل استفاده و با کیفیت جهت اهدا سراغ دارد اطلاع بدهد 🔽 09177296569 2⃣ واریز،کمک هزینه جهــت خرید یخچال و اهدا به این خانواده : 6037697506615480 بانك صادرات محمد پولادي ▫️🔺▫️🔺▫️ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺎﻧﻲ ﺷﺪﻥ ﻓﺮﺩﻱ ﺟﻬﺖ اﻫﺪاﻱ ﻛﻞ ﻳﺨﭽﺎﻝ, ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪﻱ ﺷﺪﻳﺪ اﻳﻦ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻣﺒﺎﻟﻎ ﺟﻤﻊ اﻭﺭﻱ ﺷﺪﻩ, ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﻌﻴﺸﺘﻲ ﺑﻪ اﻳﺸﺎﻥ اﻫﺪا ﻣﻴﺸﻮﺩ ▫️🔺▫️🔺 *هییت شهدای گمنام شیـــراز*
🌹🌹🌹🌹🌹: 🌹🌹🌹🌹🌹: علی اکبر از خواب بعد از ظهر بیدار شد .فرشاد با پیراهن مشکی میان تعدادی از دوستانش زیر سایه درخت نشسته بود.علی اکبر از پنجره آنها را تماشا کرد .سپس دست و رویش را شست و به اتاق برگشت. میز کوچک چوبی را جلوی دستش کشید و مشغول نوشتن شد ،که چند ضربه به در خورد .قلم را زمین گذاشت. صدای در دوباره بلند شد .کسی او را صدا زد. _مشتی علی اکبر!!! صدا آشنا بود. از پنجره سر بیرون آورد و فریاد زد :«بفرمایید» در خانه باز شد و سید ابوتراب در آستانه در ظاهر شد .سید را که دید گل از گلش شکفت. _سلام سید ابو تراب!! خودتی یا دارم خواب میبینم؟! سید خنده کرد: سلام مشدی! مهمون نمیخوای؟! _قدمت روی چشم! صفا آوردی. تا سید در را پشت سرش ببندد ،علی اکبر خود را به حیاط رساند .فرشاد سربلند کرد و به سید نگریست .از آنجا که او را به خاطر نمی‌آورد دوباره مشغول بازی شد. _حسابی عیالوار شدی مشتی..!! _اونا که همشون مال من نیستن, فقط اون یکی پسر منه. علی اکبر فرشاد را صدا زد:« بابا جون بیا به عمو سلام کن فرشاد برخاست. همان طور که به آنها زل زده بود جلو رفت و سلام کرد. _سلام عمو جان! ماشالله چه پسری!! مدرسه میری عمو جان!؟ فرشاد بالحن کودکانه ای، در حالیکه مجذوب سیمای جذاب سید ابوتراب شده بود گفت:« هنوز نه ولی امسال میرم» علی اکبر به آشپزخانه رفت.رودابه که مشغول پخت و پز بود پرسید:«علی اکبر کی بود؟!» _سید ابوتراب! _خیلی وقته به ما سر نزده چندسالی میشه چی !شده این طرفا اومده؟ _نمیدونم .فعلا بگو صدری دو تا استکان چای برامون بیاره. علی اکبر به اتاق که رفت .سید را پشت پنجره دید. پرسید :«چرا آنجا ایستادی سید؟!» _خیلی جالبه بیا ببین! علی اکبر کنار او ایستاد و به حیاط نگریست. فرشاد میان بچه ها نشسته بود و با لحن کودکانه برایشان نوحه هایی که در مراسم عزاداری شنیده بود ،می‌خواند. آنها یک صدا پاسخ می‌دادند. _از کجا یاد گرفته ؟خیلی خوب میخونه! علی اکبر لبخند زد:«همین؟!! گفتم حالا چی شده!» _سن و سالش کمه. تا حالا همچین چیزی ندیدم !» صدری سینی چای را کنار میز گذاشت و بیرون رفت. علی اکبر پشت میز نشست . _بیا بشین سید .دو ساله که ماه محرم کار فرشاد همینه .بچه ها رو جمع می کنه و نوحه میخونه .دیگه برای ما عادی شده. _داغشونبینی، از همون اول که دیدمش به دلم نشست.یه چیزی بگم دست کم نگیر. هاشم بچه زیرک و باهوشیه . حسابی مواظبش باش .یک دعا هم بنویس بزن به پیراهنش. _هاشم کیه؟!!! _من گفتم هاشم؟! منظورم فرشاد بود. دعا را فراموش نکن. این حرف از زبان سید که مردی عالم و دنیا دیده بود برایش جالب بود به فکر فرو رفت. یک لحظه فکر کرد شاید دوستش اتفاقی این اسم را بر زبان نیاورده .بهانه ای شد تا فکر کند که هاشم برای فرزندش نام برازنده ای است. بی اختیار زمزمه کرد: «هاشم.» ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷هر شب براي نماز بر مي خاست و با حالتي وصف ناپذير،با خداي خويش راز ونياز مي كرد . يك شب كه در سنگر خط اول بوديم با صداي خفيف از خواب بيدار شدم. آهسته بلند شدم و پشت سنگر را نگاه كردم. در آن سكوت شب ودر آن سرماي شديد محسن ديدم را كه لباسهاي بچه هاي سنگر را جمع كرده وهمه را شسته بود وداشت روي يك بخاري كوچك ،آنها را خشك مي كرد . ديگر همه چيز دستگيرم شد و به رازلباسهاي شسته هر شب ، پي بردم . . فردا محسن را گوشه سنگر تك و تنها گير آوردم . وقتي فهميد از كار او سر درآورده ام مرا قسم داد و از من قول گرفت كه به بچه ها چيزي نگويم . (راوي ، همرزم شهيد ) ﻓﺎﺭﺱ🌷 🌷🌹🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🏴 شهادت مظلومانه باقر علم اولین و آخرین، صابر روزگار تلخ اموی، امام محمدباقر(ع) را تسلیت می‌گوییم. ◾️◾️◾️◾️◾️ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌸🌸🌸 و ... 👇👇👇 *دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.* *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.* *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.* *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ* *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.* *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.* *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.* *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.* *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌷🌱🌷🌱 شهادت یعنی : متفاوت بھ آخر برسیم ! وگرنھ مرگ پایان همھ قصھ هاست...🍃 🤚 🌱 🌷🌱🌷🌱 @shohadaye_shiraz
🌸☘🌸☘🌸 امام علے ع: فضـیلت یک درهم صدقه در غدیر بزابر دویســت هزار درهم اســت 🌷🌹🌷🌹 (عج) و 🌷🌹🌹🌷 تهیه و توزیع بستہ هاے معیشتے جهت نیازمــندان در ایام عید غدیــر 👇👇👇👇 شماره کارت جهــت واریز مبالغ: 6362141080601017 ﺑﻨﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪ ﭘﻮﻻﺩﻱ , ﺑﺎﻧﻚ اﻳﻨﺪﻩ 🌷🔺🌷🔺🌷 هییــت شهــداے گمنــام شیراز 🌹✅🌹✅🌹 تبلیغ فراموش نشـــود http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: علی اکبر همان طور که جایزه ها را مرتب می کرد به یاد گفته چند سال پیش سید ابوتراب افتاد و در دل او را به خاطر پیش‌بینی‌هایی ستایش کرد .فرشاد که از آن زمان به بعد هاشم نامیده شد، اینک سال آخر دوران ابتدایی را پشت سر می گذاشت و هر سال به عنوان شاگرد ممتاز از دست پدرش که رئیس فرهنگ منطقه بود جایزه میگرفت. رودابه مهران را آماده رفتن به مدرسه کرد و او را به هاشم سپرد و گفت:« مواظب برادرت باش» رذودابه رو به علی اکبر کرد و گفت:« از دیشب تا حالا هاشم یه جور دیگه شده !همش توی خودشه. اصلا از دیدن جایزه‌ها هم خوشحال نشد.» _درسته! از وقتی بهش گفتم که قراره به حرایجان منتقل بشیم اینجوری شده. _کاش بهش نگفته بودی .هنوز که دو سه ماه مونده! _چه فرقی میکنه؟ بالاخره باید میدونست. عادت میکنه! _طفلک به همبازی هاشون انس گرفته .دلش نمیاد ازشون جدا بشه! _تکلیف چیه ؟!سال دیگه باید بره دوره راهنمایی ،اینجا هم که مدرسه راهنمایی نداره. از طرفی راه حرایجان درست شده و از امسال میشه مرکز فرهنگ منطقه. من مجبورم برم .یه مدت بگذره عادت می کنه. 💥💥💥💥💥 تابستان روزهای آخرش را طی می کرد و هر روز که می‌گذشت هاشم بیشتر در خودش فرو می رفت و برای همه که او را همیشه با نشاط و سرزنده دیده بودند عجیب و نگران کننده بود. آخرین روزهای اقامتشان در سنگر، پدر تصمیم گرفت شکار ترتیب دهد .سپیده دم همراه پسرانش و تعدادی از همراهان همیشگی ،عازم کوه‌های سنگر شدند.هاشم از همه فاصله گرفته و بالای تخت سنگی نشست و نگاهش را به دیوارهای سخت کوهستان و دشت‌های فراخ و سرسبز روستای کوچک سنگر که سال‌ها با آنها خو گرفته بود، انداخت. وجب به وجب آن منطقه خاطره داشت. شب پیش که پدر از دوباره موضوع انتقال را به روستای حرایجان را پیش کشیده بود، حسابی دلش گرفته بود و تا نیمه های شب با ارسطو و پروین بیدار مانده و درباره آن حرف زده بودند .تنها دلخوشی اش این بود که برای ادامه تحصیل و شروع دوره راهنمایی به حرایجان می‌رود. این انگیزه خوبی بود تا به شوق درس و مدرسه ،روستای سنگر را که زادگاه و یادآور خاطرات کودکی اش بود رها کند و دل به هجرت بندد. علی اکبر تفنگ در دست جابجا کرد و به صخره بزرگی که پشت سرش بود تکیه داد. نگاهش را روی دشت و کوهستان گرداند. از همه خواست تا دورش حلقه بزنند .زمان آن بود که افراد را به دو دسته تقسیم کند .یک دسته برای فرار دادن شکار و کشاندن آنها به تیره است و یکدست نیز برای زدن آن ها! با یک نگاه سریع افراد را از نظر گذراند. _ تو این طرف...ت و آن طرف ...تو هم با آنها برو. نگاهی به هاشم کرد:« باباجون تو هم با اونا برو حواست هم خوب جمع کن» از اینکه پدرش او را برای دنبال کردن شکار انتخاب کرده بود, سر از پا نمی شناخت. با چابکی از روی سنگی که دوبرابر قامتش بلندی دارد پرید و دوش به دوش دیگران به راه افتاد. شب‌هنگام شکارچیان با دستانی پر به روستا برگشتند. علی اکبر پا به پای بچه ها وارد کوچه شد. مردی را دید که جلوی در خانه شان نشسته با کنجکاوی به سوی او رفت. هاشم یکبار دلش فرو ریخت .مرد از دیدن آنها از جا بلند شد و لنگان به طرفش آنها رفت. علی اکبر با تعجب نگاهی به او انداخت _قربانعلی تویی؟! مرد با صورت زخمی و لباس‌های پاره پاره جلوتر رفت _سلام آقای اعتمادی !ها ...منم قربون علی! _چی شده؟ چرا به این روز افتادی؟! _خدا ازشون نگذره! کار تفنگچی های الله قلی خانِ...! ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹 خیلی قبل از اینکه انقلاب اسلامی ایران پیروز شود ،اله کرم با گچ مدرسه روی درب منزل و ﺩﺭﻭﻥ ﺩﻳﻮاﺭ ﺧﺎﻧﻪ شعار دورد بر خمینی را نوشت . ظهر که پدرش از مزرعه به خانه آمد چون سواد نداشت سئوال کرد چه روی درب حیاط خانه نوشته اند . گفتند:اله کرم روی درب ها نوشته «درود بر خمینی » . پدر شهید برومند گفتند :تا کسی نفهمیده آنها را پاک کنید که ممکن است مأموران حکومتی بفهمند . اله کرم اصرار داشت که آنها را پاک نکنند ولی برادران کوچکتر ،روی درب حیاط را پاک کردند. ولی داخل خانه که نوشته بودند تا مدت ها بعد از انقلاب باقی ماند . اله کرم از اینکه اولین نفری بود که در روستا شعار علیه رژیم طاغوت نوشته احساس خوشحالی می کرد. 🌷 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍وصــیت زیباے شهیــد: مــادرم! انسان‌ســـازترين مكان خــاكى اســـت. آن هـــم سنگــرِے كه بر عـــليه ظلم و ستـــم باشــد.✅ اين را هم بايد بدانیـــد كه گرامے‌ترين مرگـــها در راه خــداست..... منطق شهيد منطقى است آميخته با منطق عشق الهى.....💖💕 از يك طــرف و منطـــق اصلاح و مصلــح از يك طــرف ديگر.. اما روى سخنم به شــما خواهران مسلـــمان است كه حجاب اسلامى خودراحفظ كنـــيد، كه حفظ حـــجاب شماهاكوبنده ترازســـلاح من است و در زندگى زيـــنب وارباشـــيد.... شهید 🌹 . ﻣﺮﻭﺩﺷﺖ 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
و ... 👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*  *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*  *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*  *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*  *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*  *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*  *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*  *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*  *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🕊🌱🕊🌱 شهیدان نامه گلگون نوشتند شهادت نامه را خون نوشتند بنازم این همه و ایثار به تاریخ جهان قانون نوشتند 🤚 ☘ 🕊🌱🕊🌱 @shohadaye_shiraz
از 16 سالگــے وارد بســیج شـــد و 4 بار به جبــهه اعـــزام شد.✅ بار آخـــرے که قـــرار بود اعـــزام شود از ایشان خواستیم که نرود.....😔 محکم گـــفت: "مــن با عهـــد بستـــم. اگر نروم جــلوے بچه های شـــهدا شرمـــنده میشم...😔 مـــن که مــجردم . اما آنــها با داشتن زن و فرزنـــد، این راه را رفـــته اند و از جانـــشان دریغ نکــردند. او رفت و دیگر هرگز طنین صدایش در خانه نپیـــچید.... 🌷🌷🌷 🌹راوی خواهر شــهید 💓شهید مفقودالاثر عبدالقادر تابع بردبار 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75