🌸💫🌸💫🌸💫
اے شــهیــــدان؛
پـرے بـرای پــرواز نـدارمـ
امـا دلـے دارمـ ڪه در ایــن
هــیاهـوے غـریــب بـه یـادتـان پـرواز مے کـند...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🌱
🌸💫🌸💫🌸💫
@shohadaye_shiraz
#ﻫﻴﻴـــﺖ_ﺗﻌﻂﻴـــﻞ_ﻧﻤﻴﺸـــﻮﺩ....
👇👇👇👇
پنجشــبه 16 ﻣﺮﺩاﺩ / ساعــت 18:30
آنلاین شوید
از دور #زیارت_شهـــدا انجام دهید/ زیارت عاشورا دستہ جمعے بخوانیـــم
🌷🌹🌷
پخش زنده در صفحه 👇:
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🌹🌹🌹
ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
👇👇👇
⛔️⛔️⛔️⛔️
ﺗﻮﺟﻪ : ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺑﻪ اﻋﻼﻡ ﻣﺮاﺟﻊ ﺫﻳﺼﻼﺡ و ﺁﻟﻮﺩﮔﻲ ﻣﺤﻴﻄ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ, ﺟﻬﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ اﺯ ﺷﻴﻮﻉ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻛﺮﻭﻧﺎ, ﻟﻂﻔﺎ اﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﺤﻴﻄ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ
🌷▫️🌷▫️🌷
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سیزدهم
🌿با فرا رسیدن نخستین تابستان پس از پیروزی انقلاب،هاشم فرصت یافت به زادگاهش برگردد.حالا نفرتی که در آن غروب دلگیر در سینه حبس کرده بود و نتوانست تفنگ شکاری پدرش را بردارد و سینه الله قلی و تفنگچی هایش را نشانه رود آورده بود تا دوش به دوش دیگر نیروهای «کمیته» ریشه آخرین بقایای ظلم و ستم منطقه را از بیخ و بن درآورد.
مسئول کمیته منطقه دستی به شانه اش زد
_کجایی مرد !؟حسابی توی خودت رفتی!
_چیز مهمی نیست حواسم باشماست حاجی!
حاجی نگاهی به افرادی که به انتظار آخرین حرف ها و دستورات او دور تا دور مسجد حلقه زده بودند انداخت و گفت: «فرماندهی و نظارتی این عملیات به عهده برادر اعتمادیه! چون هم به این منطقه و ایلیاتی ها آشنایی کامل داره و هم اطلاعاتی از محل تقریبی اطراق الله قلی خان و تفنگی هایش به دست آورده است. بنابراین کاملاً با ایشون هماهنگ باشید تا بتونیم منطقه را از شر این یاغی ها پاک کنیم»
در خلوت سپیده دم هاشم و همقطارانش ب سنگ های سخت و مغرور کوهستان پیش می رفتند .خودروها که هرلحظه با دستکاری جاده صعب العبور کوهستان را طی میکردند با دست هاشم متوقف شدند و سرنشینان یک به یک با چالاکی پایین پریدند و آماده آخرین دستورات شدند.
_از اینجا دیگه باید پیاده بریم طبق اطلاعات رسیده الله قلی و آدماش ، پشت این ارتفاعات اطراق کردن و پناه گرفتند.
_من و محسن و حاج قاسم کمی جلوتر میرویم بقیه باید به فاصله دنبالمون بیان و یک لحظه هم چشم از بر ندارند تا اینکه علامت بدم نباید فرصت فرار به اونا بدیم.
یکی از راننده ها از جیپ پیاده شد.
_ما چه کار کنیم؟
_شماها برگردین. ممکنه ماشین ها جای ما را لو بدن.
دقایقی بعد خودروها از آخرین پیچجاده گذشتند. محسن ،حاج قاسم به دنبال هاشم از شیب کوه بالا رفتند.
💥💥💥💥💥
تیغ آفتاب همه را خسته و بی رمق کرده بود. در آخرین نقطه هاشم خم شد و به محسن و حاج قاسم اشاره کرد که خود را پنهان کنند . دراز کشیده و کسی را که آن سو بود به دقت زیر نظر گرفت و با اشاره به لکه های سیاهی که می دید گفت: این سیاه چادرها مال افراد الله قلی خان مواظب باشید ایلیاتی ها شما را نبیند.
حاج قاسم دزدکی سرک کشید و با دیدن افرادی که اطراف چادرها در حرکت بودند پرسید:
_مطمئنی که افراد الله قلی هستند؟
_ چاره نداریم تنها سرنخی که داریم همینا هستند.
کمی خود را روی شیب کوه به پایین لغزاند و با حرکت دادن اسلحه اش به افرادی که پایین به انتظار ایستاده بودند علامت داد که به آنها بپیوندند .پشت سنگی پناه گرفته و به چادرها خیره شد.
تمام افراد کنار او جا گرفتند و منتظر دستورش ماندند.
_خوب دقت کنید .ایلیاتی ها با وجب به وجب این منطقه آشنا هستند .آرام و بی سر و صدا از شکاف کوه در پناه تخته سنگ ها میریم پایین. یک دفعه مثل صاعقه بهشون حمله میکنیم .ما فقط دنبال الله قلی و تفنگی هایش هستیم .نباید کوچکترین آسیبی به زن و بچه ها به افراد پیر و از کار افتاده برسد. متوجه شدید؟؟ حالا دیگر راه بیفتید.
اسلحه ها از روی دوش ها پایین آمد و توی مشت ها جا گرفت و پاهایی که دقایقی پیش خسته و بی رمق بود ،روی سراشیبی کوه به پیش رفت .
زن جوانی که کمی دورتر از چادرها مشغول دوشیدن بز بود،لحظه دست از کار کشید تا خستگی در کند. یک باره درخشش برقی نظرش را به شیب کوه جذب کرد .آرام برخاست دست را سایه بان چشمها کرد.
برای لحظهای تنها تودههای گرد و غبار را که همچون آبشاری سرازیر بود دید. با خود اندیشید.شاید تفنگچیها باشند. به همین خیال دوباره دست به کار دوشیدن شیر شد .ظرف شیر را انداخت و برخاست و به سوی چادرها به راه افتاد. با دیدن افراد مسلح بی اختیار شروع به دویدن کرد و فریاد زد :«پاسدارا. پاسداران»
فریادش تمام دشت را زیر پا گذاشت و همه دست و پا گم کرده اطراف چادر جمع شدند
جوانی فریاد زد:« پاسدارا ...زن و بچه ها برن توی چادر ها..»
اسلحه اش را روی سینه بالا آورد اما پیش از آن که مجال کشیدن گلنگدن را بیابد ،لوله تفنگی روی پشتش احساس کرد و صدایی شنید.
_«آرام باش اگه تفنگت را بندازی کاری باهات ندارم»
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⚘﷽⚘
پنجشنبه است...
وباردیگر
مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند...
دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند
و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند...
#پنجشنبه_های_عاشقی💔
#باز_پنجشنبه_ویاد_شهدا_باصلوات
🍃🌹🍃🌹
👇👇
اﮔﺮ ﺩﻟﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﻬﺪا و ﻣﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﺳﺖ ....
اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 18:30 ﻭاﺭﺩ ﺻﻔﺤﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﺸﻮﻳﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻗﺒﻮﺭ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴم و ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا و ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﻲ ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ:
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
ﺗﺎﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ...
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ ....
ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
👇👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺳﻼﻡ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا
ﻣﻮﺭﺥ 16 ﻣﺮﺩاﺩ /ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ,
🌹🌷🌷🌹
ﺟﺎﻱ ﻫﻤﻪ ﺯاﻳﺮﻳﻦ ﺷﻬﺪا ﺧﺎﻟﻲ
🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسلام علَی الْحسَیْن ...
🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸💫🌸💫🌸💫
خورشید ،
سرک میکشد و میداند
از دست تـو چـایِ صبـــح ،
خوردن دارد...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی
🌸💫🌸💫🌸💫
@shohadaye_shiraz
🌼🌼🍃🍃🌼🌼🍃🍃🌼🌼
❣ #سلام_امام_زمانم❣
✨یک عمر ت🌷و زخمهای ما رابستی
هر روز کشیدی به سر ما دستی
✨هفته که به #جمعه میرسد آقاجان
ما تازه به یادمان میآید هستی💥
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌟 #چهـلہ_ولایــت_باشهـــدا🌟
✍ رسول خدا "صلی الله علیه وآله وسلم" فرمودند:
فلیبلغ الحاضر الغائب و الوالد الولد الی یوم القیامه
✅ پیام غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند
------------
👈 لذا بر هرکس واجب است که مُبلغ غدیر باشد وهمچنین والدین موظّف می باشند که پیام غدیر را بر فرزندان خود ابلاغ نمایند
ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﻫﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩا ﺳﺎﻋﺖ 10 ﺻﺒﺢ
👇👇👇
ﻟﻴﻨﻚ ﺳﻮاﻻﺕ
https://survey.porsline.ir/s/Xwe4FH6
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_چهاردهم
🌿جوان با خشم و ترسناک سیبیلش را جوید و با اکراه و دودلی تفنگش را زمین انداخت.
_خوب حالا آروم برگرد.
برگشت و هاشم را تفنگ به دست رو به روی خود دید
_خوب شد حالا برو اونجا کنار بقیه اگر دست از پا خطا نکنی اتفاقی برات نمی افته
جوان همچنانکه سبیلش را میجوید با قدمهایی سست و بی رمق به راه افتاد و کنار دیگران جا گرفت. گرد و غبار در هوا آرام آرام فرو نشست و هاشم توانست چهره ایلیاتی ها را ببیند.. نگاهی به اطراف کرد و دو نفر از همراهانش را فرستاد تا داخل چادرها را بگردند. آنگاه کمی جلوتر رفت اسلحه اش را پایین گرفت و گفت: «ما با شما کاری نداریم.دنبال الله قلی و تفنگچی هاش هستیم شما حتماً از محل آنها اطلاع دارید بهتره با ما همکاری کنید
_ما از چیزی خبر نداریم. سرمون به کار خودمون و دنبال حیوانامون هستیم کاری هم به خان و آدماش نداریم.
کمکم پچ پچ هایی میان ایلیاتی ها به راه افتاد و این پا و آن پا شدند هاشم ناگهان روبروی همان جوان ایستاد و پرسید:
_شما خبر ندارین !!پس اونایی که یه ساعت پیش از این جا رفتن کی بودند؟!
زنی که پشت سر جوان ایستاده بود چیزی در گوشش نجوا کرد و جوان با اشاره مخفیانه دست اورا ساکت کرد.
_چرا جواب نمیدین ؟!اوناکی بودند؟!
زن آرام دست جوان را کشید .جوان عصبی دست او را عقب زد و به چشمان هاشم خیره شد.
_اونا رهگذر بودند, از ما نبودند!
_خوب حالا که اینطوره مردها را با خودمون می بریم تا همه چی معلوم بشه!
دقایقی بعد صفی از مردان ایلیاتی زیر نظر افراد مسلح کمیته روی جاده مالرو به طرف بالای کوه به راه افتادند. هنوز به نیمه نرسیده بودند که حاج قاسم خود را به هاشم رساند.
_برادر اعتمادی راه دیگه ای نیست که مجبور نباشیم از این سربالاییها بریم؟!
_چیه !خسته شدی حاجی؟!
_نه به خاطر خودم نمیگم! پیرمردی میون ایلیاتی هاست که نمیتونه از این کوه را بیاد بالا.
_کدومشون؟!
_اوناش، همونی که روی این تخته سنگ نشسته!
هاشم نگاهی به پیرمرد انداخت.
_ببین چه جور هم خودشان را به زحمت میاندازند هم ما را!!
با گامهای بلند به سوی پیرمرد به راه افتاد. ایلیاتی ها از کنار هم می گذشتند با کنجکاوی نگاهش می کردند. هاشم روبهروی پیرمرد نشست.
_اگه یک کلام راستشو میگفتین ،حالا مجبور نبود این همه راه برید.
اسلحه را به طرف محسن گرفت.
_بیا زحمت این را بکش.
اسلحه را داد به محسن.پشت به پیر مرد روی شیب کوه نشست.
_بلند شو باباجون.چاره ای نیست و هر طورین باید با ما بیای! حالا دستاتو بده من. روی سینه من دستاتو به هم قفل کن. خودت رو محکم بگیر.
تا محسن کلامی بگوید هاشم پیرمرد را کول گرفته و از جا بلند شده بود. حاج قاسم آرام زیر گوشم محسن گفت:« داره چیکار میکنه؟!»
هاشم چند قدم که جلو افتاد داد زد:« شما دوتا چتونه ؟!چرا حواستون به افراد نیست! راه بیفتین دیگه!»
همچنان که آرام با پیرمرد حرف میزد از کنار افراد گذشت و از کوره راهی که پیچ در پیچ تا بالای کوه کشیده می شد ،خودش را بالا کشید.
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
به یکی از مغازهدارهای سرکوچهمان گفته بود دعا کن شهید شوم.
به یکی از همسایههایمان هم که دوستی زیادی داشت گفته بود فلانی من این بار بروم احتمالاً دیگر برنمیگردم.
سعی کنید اسم کوچه را به نام من بزنید. البته اینها را بعد از شهادتش شنیدم. خودم هم بار آخر در دلم غوغا بود.
در پس آن همه مأموریتی که رفته بود فقط همین یک بار به دلم برات شد که نکند شهید شود، اما برخلاف آنچه در دلم میگذشت، برای اولین بار در زبان با او مخالفتی نکردم.
شاید نمیخواستم با دلخوری و ناراحتی از هم جدا شویم. مرتب با خودم میگفتم جلویش را بگیر... نگذار برود، اما هر کاری کردم نتوانستم حرفهایی که با خودم میزدم را به او بگویم.
رفت واﺧﺮﻳﻦ ﺩﻳﺪاﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ..
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﻴﺪﻋﻠﻲ_ﻧﻆﺮﻱ🌷
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰عکس را باز کنید👆
🌹ﻣﺎﺟﺮاﻱ ﭼﻤﺪاﻥ ﻫﺎﻱ ﭘﺮ اﺯ ﭘﻮﻝ ﺑﺮاﻱ ﻗﺎﺿﻲ ﺷﻬﻴﺪ
▫️➖▫️➖▫️
به مناسبت #سالگردشهادت شهید شیخ احمد فقیهی....
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ . اﺳﺘﻬﺒﺎﻥ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🌺در غدیر خم، ولایت شد قبول
🌺برد بالا دست مولا را رسول
🌺رفت بالا دست خورشید غدیر
🌺شد امام و مقتدای ما، امیر
سرآغاز امامت و ولایت ﻣﻮﻻﻳﻤﺎﻥ ﻋﻠﻲ ﺑﻦ اﺑﻴﻂﺎﻟﺐ ع برشما مبارک باد..
💐🌸💐🌸💐
#ﻫﻴﻴت_ﺸﻬﺪاﻱﮔﻤﻨﺎﻡ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
🌸🌸🌸
👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌱⚡️🌱⚡️🌱⚡️
شهیدان قامت رعنای عشقند
شهیدان صورت زیبای عشقند
گذشتند گر چه از امروز دنیا
شهیدان شافی فردای عشقند
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی
🌱⚡️🌱⚡️🌱⚡️
@shohadaye_shiraz
#شهــیدغدیرے استان فارس🌹
#نـام : علے
#تخصص: استــاد نهج البلاغه
#تولــد: عیـــدغدیر
#ازدواج: عیــدغدیر
#شهادت: عیــدغدیر
🌷🌸🌷🌸
مراسم #عروسی مان را ظهر☀️ گرفتیم که به چشم نیاید و #حرمت داغداری خانواده شهداء حفظ شود👌. آمـدیم توےاتاق ڪہ #ناهـار بخوریـم؛ در را بسـت و پشـت آن ایسـتاد، رو به من کـرد و گفـت:😊 مے دونی که تو این لحظه دعـاے ما #مستـجابه؟
گفتم: آره ولے الان بیا ناهـار بخوریم. گفت: روزه ام. گفتم: تو روز #عروسےروزه گرفتے؟؟
گفـت روزه ی نذره؟😳
گفتم: چه نذرے؟
گفت: اینکه همـون طـور که خدا منو تو عید #غدیر متولد کرد تو عید غدیر هم مزدوج کنه 😍حالا من دعا می کنم تو آمین بگو.
دستم را به #دعا بلند کردم.
گفت:خـدایا همـون طورڪہ منو درعـید غدیر متـولد کردےو در عیدغـدیر مزدوج کردے، در عیـدغدیـر هم به #شهـادت برسان...
غدیرهرسال ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ که می آمد منتظر خبرش بودم. غدیر آخر که خبر شهادتش را در #سومار برایم آوردند گفتم: سال هاست منتظر شنیدنش بودم.😔
#شهید_حاجعلے_کسایے🌷
#شهداےفارس
☘☘☘
#ﻣﺤﻞ_ﺩﻓﻦ:ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ﻳﺎﺩﺵ_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
🌺🌷🌺🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ویژه عید غدیر
📹 ببینید | آخرین روایت سردار سلیمانی از تجربه ۲۰ساله خود در تعامل با آیت الله خامنهای
➕ مهمترین محور محاسبه در قیامت
✍️ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﻳﺒﺎ
#ﻟﺒﻴﻚ_ﻳﺎ_ﺧﺎﻣﻨﻪ_اﻱ
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_پانزدهم
🌿رودابه سراسیمه و بهت زده به رادیو خیره شد
_صداش رو زیاد کن!
گوینده با صدای مرتعش و هیجان زده گفت:« اینک به سخنان رئیسجمهور در این باره توجه کنید».لحظاتی بعد صدای بنی صدر از بلندگوی رادیو در فضای اتاق پیچید.
علی اکبر و رودابه فقط چند کلمه را شنیدند «ارتش عراق.. تجاوز ....مرزهای ایران!»
_خدا خودش رحم کنه حالا چطور میشه!؟
علی اکبر مشغول پوشیدن لباسهایش شد.
_کجا داری میری مشتی؟!
_مگه نشنیدی؟! خدا لعنتشون کنه! برم ببینم جریان چیه؟!
نگاهی به بچه ها که هنوز در خواب خوش کودکانه شان بودند انداخت.
_مواظب بچه ها باش، صدای رادیو را هم کم کن یه وقت هول نکنند من زود برمیگردم.
_محض رضای خدا خیلی معطل نکن .من نمیدونم دست تنها چیکار کنم.
علی اکبر خواست او را دلداری دهد:« همینجا بمون گوشت به رادیو باشه الساعه میگردم»
با رفتن رودابه تسبیح به دست ،به کودکانش خیره شد.
🌿🌿🌿🌿
مهران پرسید: مگه تو نمیای خونه؟!
هاشم همانطور که بند کفشش را میبست جواب داد:
_تو برو من یکی دو ساعت دیگه برمیگردم.
_کجا میخوای بری.؟
_یه سر میرم پیش ببچه ها خبر های بیشتری دارند .
مقابل در بزرگ مسجد یک بار دیگر ایستاد.مردم هنوز به درستی نمی توانستند این خبر را باور کنند و یا نمیدانستند چه باید بکنند . دو به دو یا چند به چند نفر سر در هم فرو برده و درباره آنچه شنیده بودند حرف میزدند.
_انگار از طرف کردستان حمله کرده..
_نه بابا رادیو اسم خرمشهر را آورد از آنجا وارد شدند!
_شهر را هم گرفتن؟!!
_به این مفتی ها هم که نیست.
_آخه از دست یه عده افراد معمولی بی سلاح چه کاری برمیاد مگه شوخیه!
هاشم سراسیمه که به سخنان مردم گوش میداد به سرعتش افزود.به خیابانزند رسید. یاد روزهای انقلاب افتاد و سختیهایی که برای این استقلال و آزادی کشیده بودند و حالا بعثی ها برای پاره پاره کردن آن دندان تیز کرده بودند.
از این فکر بغض شکست و آتش دلش را با زلال اشک ای فرو نشاند.
🌿🌿🌿🌿🌿
«بگیر بخواب فردا روز اول مدرسه است»
هاشم پدرش را دید که باعث چشمانی خسته و خوابآلود بالای سرش ایستاده کمی خودش را جابجا کرد و گفت: «از شما برو بخواب من هم کم کم میخوابم»
علی اکبر کنار او روی تخت نشست و وجودی که بخواهد اعترافی بکند گفت خوابم نمیره»
هاشم ملافه را روی دوش پدر انداخت .علی اکبر ملافه را دور خودش پیچید و سپس به روداب و بچهها که گوشه حیاط خوابیده بود نگاه کرد.
_خدا میدونه حالا توی شهرهای مرزی چه خبره و زن و بچه های مردم در چه وضعیتی هستند!
_این مردم کی رنگ امنیت و آسایش را میبیند؟! توی این یک سال و نیم که از انقلاب میگذره هر روز یک غائله ای درست کردند. این گروهک ها هم شدن قوز بالا قوز.امروز توی این اوضاع و احوال ریخته بودند توی خیابانها به روزنامه فروشیها و همان بحث ها و شعارهای همیشگی.
_همشون سرشون توی یک آخوره. اونا از بیرون اینها هم از داخل! ولی راه به جایی نمی برند به امید خدا تنها هم خاموش میشه و روسیاهی برای اینها میمونه.
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb