eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝روزها سپری می‌شدند و هاشم که از قریب الوقوع بودن عملیات تازه آگاهی داشت، با تمام نیرو به دنبال تدارک و تجهیزات بود .اما در هر گام با مشکل جدی روبرو می شد. _برای تیپ احتیاج به خودرو داریم! ما چند تا خودرو میخوایم لااقل! _عجب چندتا؟!!نفست از جای گرم در میاد !!متاسفانه اصلا مقدور نیست. مخصوصاً این طور که تو میگی! چند تا؟! _پس تکلیف چیه؟! _حالا چون تو هستی سعی می کنم، یکی دو تا برات جور کنم! _تا حالا دیدی یک تیپ فقط یکی دوتا خودرو داشته باشه؟؟!! _بله اتفاقا فرماندهش هم از دوستامه _کجا؟! کدام تیپ؟! _تیپ امام حسن! فرمانده اش هم اعتمادیه! 🌿🌿🌿🌿 هاشم چشمان خسته اش را به زحمت بازتر کرد و به کریم خسروپور که پیاده از کنار جاده تدارکاتی می گذشت خیره شد. تویوتا را به سمت او هدایت کرد و کنارش ترمز زد. کریم ایستاد. گرد و خاک را از جلوی صورتش کنار زد و به چهره خسته و خاک آلود او نگاه کرد. _کجا! _دارم میرم جلو. _اینجوری؟ کریم نگاهی به سرتا پای خودش انداخت و گفت: «ببخشید شلوار اتو نداره..» _مسخره بازی در نیار. منظورم اینه که چرا پیاده؟! کریم قیافه خاصی به خود گرفت _مرسدس-بنزم را دادم دست بچه ها.! از اون« بی ام و» هم به خاطر رنگش خوشم نمیاد ! در ضمن پیاده روی تو همچین خیابان سرسبز و با صفایی برای سلامتی هم خیلی مفیده !! اینه که تصمیم گرفتم تا خط مقدم پیاده برم. درسته که معاون تو هستم، ولی این دلیل نمیشه که هر دقیقه ماشین زیر پام باشه! هاشم سری تکان داد _من شرمنده ام ...بیشتر از این شرمنده ام نکن! _دشمنت شرمنده باشه !غصه نخور ! انشالله توی عملیات بعدی یادم باشه چند تا خودرو غنیمت بگیرم ،حتماً یکیش رو هم هدیه می کنم به تو! هاشم نگاهی به چهره خسته کریم کرد _بیا با ماشین من برو! _پس خودت چی کار می کنی!؟؟ اونم با این وسواسی که تو داری و هر روز باید ۱۰۰ بار به همه واحدها سرکشی کنی! صدای حرکت چرخ های خودرو که به آنها نزدیک میشد توجهشان را جلب کرد. هاشم پیاده شد و در مسیر آن ایستاد و برای شناختن راننده چشمانش را تنگ کرد .آنگاه با خوشحالی فریاد زد: _خدا رسوند. _کیه؟! _مجید سپاسی! مجید با دیدن آنها ترمز کرد و نگاهی به تویوتای هاشم انداخت. _بد نباشه !خراب شده؟! کریم گفت :«خدا نکنه زبونتو گاز بگیر! هاشم جلو رفت _مشکل کمبود خودرو داریم .می خواستم یه لطفی بکنی.. مجید نگاه معناداری به او انداخت _بله خودم متوجه شدم، احتیاج نیست چیزی بگی! و بلافاصله پیاده شد و کلید خود را روبروی او گرفت. _قابل نداره دنیا چیزی نداریم از این هم میگذریم! _از کجا فهمیدی ماشینت رو می‌خوام؟ _کار مشکلی نبود! اونم با این قیافه ای که شما دوتا گرفتین!؟ _ولی آخه!! _دیگه نقش بازی نکن بگیرش تا پشیمون نشدم! کریم کلید را گرفت و تن خسته اش را بالا کشید و پشت فرمان نشست و لحظه‌ای بعد در میان گرد و غبار از نظر ناپدید شد. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🏴ﺷﻬﺪاﻱ ﺣﺴﻴﻨﻲ🏴 🌷با صدای حبیب بیدار شدم. .. بچه ها نماز صبح! خودش اذان گفت و امام جماعت شد. بعد از نماز شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. حال عجیبی داشت. بین عاشورا، مرتب می گفت شیخ شوشتری می فرماید... زیارت خواند و روضه های شیخ شوشتری را می خواند تا رسید به روضه تیر سه شعبه... تیری که به سینه امام دوختند و امام از پشت آن را بیرون کشیدند و خون سینه امام بیرون ریخت. حبیب این روضه را می خواند به سینه خودش می کوبید. آنقدر اشک ریخت و به سینه زد که بی حال شد😭. هوا کامل روشن نشده به سمت تپه های 175 حرکت کردیم. درگیری شدیدی روی تپه ها بود. هر کدام به سمت یکی از تپه ها و برآمدگی های اطراف منطقه رفتیم. ساعتی نگذشته محمد شکیبا را دیدم که از فرق سرش تا روی صورتش خون جاری بود. سراغ حبیب را گرفتم. گفت: تیری به سینه اش نشست و ماند... بی اختیار یاد روضه تیر سه شعبه و ضربه هایی افتادم که حبیب بی خود از خود، به سینه اش می کوبید و روضه اباعبدالله را می خواند... ﺁﺭﻱ ...و اﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺣﺒﻴﺐ ﺑﻪ ﻭﺻﺎﻝ ﺣﺒﻴﺒﺶ ﺭﺳﻴﺪ 🌷🌹🌷 🌹 🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🔺🔺🔺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥گریه های بی امان حاج قاسم سلیمانی در جمع فرماندهان،برای امام حسین (ع).. فرمانده! "سلام ما را برسان به ارباب💔" 🌷ﺭاﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻫﺴﺖ! 🌷 ... 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍ﻭﺻﻴﺖ ﻋﺸﺎﻕ: 🌸هميــشہ آرزويـم بود كہ اے كاش در زمــان حسيــن ابن علے(علیه السلام) زنــده مے بودم و مے جنگيدم تا شرافتمنـــدانه درركاب فــرزند پيغمبـــر به شــهادت مي رسيــدم ، ولے باز هــم خدا را شـــكر ميكــنم كه مـرا در زمانے خــلق كـــرد كه حسيـــن زمـــان، فـــرزند پاك پيغمبـــر، خميــنى بت شــكن ميباشــد.  « جــان اگر در روز عاشــورا نبــودم تا نداے بےكسے و غريبے شمــا را در صحراے كربلا لبيــك بگويـــم ،ولے امـــروز اين سعادت نصـــيبم شــد تا نداے فرزندت را از دل و جان لبيـــك گويم » 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آسمـان مال كسانے ست كہ نگرنـد دوست دارنـد ازین منـزل بپـرند لیك آنان كہ بہ دنیا و در آن از شعـاع نظـر اهل درنـد 🤚 🍃 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ مجید زیر چشمی نگاهی به چهره خسته و تکیده هاشم انداخت. _میخوای من رانندگی کنم؟! _چطور مگه؟ _چند شبانه روزه که نخوابیدی؟! _منظورت چیه؟ _منظورم اینه که جنابعالی خواب خوابی!! ما هنوز هزار تا آرزو داریم. اگر هم به فکر ما نیستی ،لااقل به فکر خودت باش! از خستگی چشات باز نمیشه! _چاره چیه؟! _لااقل توی این شرایط که درگیر راه‌اندازی تیپ هستی، مأموریت‌هایت را به دیگری محول کن. دیروز اومدم ببینمت ، گفتن رفتی مأموریت! _حتماً باید خودم میرفتم ،نمی شد کسی دیگه را بفرستم. _به هر حال از ما گفتن بود ,خوب حالا اوضاع تیپ در چه حاله؟! _شکر خدا خوبه! همه تلاشم اینه که برای اولین عملیات آماده باشه و بتونیم با تمام نیرو شرکت کنیم! _عملیات؟! _اوهوم...الان تقریبا ده تا گردان آماده عملیات داریم! _فکر نمیکنی زود باشه؟! _نه ! تا افرادی مثل تو کریم و دیگران را دارم غمی ندارم. از آن گذشته ، تیپی که نتونه توی عملیات شرکت کنه به چه دردی میخوره!؟ مجید نگاهش را به سمت جاده روبه روی برگرداند و ناگهان فریاد زد.: _مواظب باش !!چی کار می کنی؟! و سراسیمه فرمان را میان پنجه هایش فشرد و به سمت راست پیچاند. خودرو با سرعت به طرف خارج جاده کشیده شد .هاشم چشمانش را که از بیخوابی روی هم افتاده بود باز کرد و پایش را محکم روی پدال ترمز کوبید. چرخ های خودرو ناله ای کرد و در جا میخکوب شدند و توده خاک نرم به هوا برخاست. مجید سری تکان داد. _بیا ..بیا این طرف بشین! من رانندگی می کنم. پیاده شد و خودرو را دور زد و به جای هاشم پشت فرمان نشسته و برگشت تا چیزی بگوید. هاشم سرش را به پشتی صندلی تکیه داده خوابش برده بود. 🌿🌿🌿🌿 _جنوب؟! _اوهوم... شرق دجله ... منطقه هورالهویزه.. هاشم این جمله را با چنان شور و شوقی گفت که آثار خستگی و ضعف را به کلی از چهره‌اش زدود .مجید به او خیره شد.احساس کرد تنها چیزی که می توانست رنج و بی‌خوابی های اخیر هاشم را جبران کند، همین بود .واگذاری نخستین مأموریت مهم به تیپی که او با کمترین امکانات و با تلاش و کوشش شبانه روزی سازماندهی کرده بود .مجید با صمیمیت دستش را به طرف هاشم دراز کرد. _بهت تبریک میگم !بالاخره بالاخره داری نتیجه زحمات را می بینی. هاشم دستش را فشرد و او را در آغوش گرفت و بوسید و در همان حال دزدانه اشک شوق را که روی گونه هایش لغزیده بود پاک کرد. دو دوست و دو همرزم دیرینه، دوش به دوش هم در پناه خاکریزها به راه افتادند.لحظه لحظه تلاش خستگی ناپذیر هاشم برای تشکیل تیپ امام حسن از جلوی چشمان مجید می‌گذشت. _شاید هیچکس به اندازه من در جریان زحمتی که برای به وجود آوردن این تیپ کشیدی نباشه. ولی تعارفی در کار نیست،شما هنوز احتیاج به افراد و امکانات بیشتری دارین. در واقع استعداد یک کلیپ خیلی بیشتر از این‌ها باید باشه.نمیخوام دلسرد کنم ، اما باید حسابی مواظب باشی! به خصوص توی این ماموریت که اولین کار تیپ امام حسنه! هاشم با دقت به حرفهای او که با صمیمیت تمام می‌زد ، گوش داد .آنچه را که او می‌گفت باور است. اما می‌دانست که در آن شرایط بیش از هر چیز می بایست روی ایمان و دلسوزی و از خودگذشتگی افرادش حساب کند،پس لبانش به خنده آرام باز شد. _در حد توانمون از امکانات و تجهیزات استفاده می‌کنیم و بقیه اش هم «توکلت علی الله» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
‍ 🌹یادے از ﺷﻬﺪاﻱ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺷﻴﺮاﺯ 🌹 🌹 در وصیتش گفته بود:"آیا می شود که من شیعۀ حسین بن علی (ع) و علی بن ابیطالب (ع) باشم و با سر از دنیا بروم ؟" یک روز قبل از شهادتش هم با او مصاحبه می کنند و می گوید من دوست دارم مثل مولایم حسین شهید شوم, زشته با سر خدمت آقا برسم! آخرش به آرزویش رسید..... ترکش گلویش را برید, تا همان جور که دوست داشت , خدمت آقا وارد شود. 💐🌾💐🌹💐🌾💐 🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛﻨﻴﺪ 👆
✍رسم عاشقی : خداوندا ،جسم و روح و روانم را تو آفـريـدے و من اينڪ آن را در طبق اخلاص تقديم درگاهت مے ڪنم . از درگاه مقدست مے خواهم که مـــرا ببخشے و ثانيا اين هديه ناقابل مـــرا بپذيرے من عزيزتر از آن چيزے نداشتم در راهت نثار ڪنم .♥️ 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴🏴🏴🏴 🏴واسـھ ما محـــــرم امـسال با سالهـاے پیش فرقے نمیڪنھ ، فــقــط امــســال وقـتی مـــداح توے روضــھ بگـــه *"اے دور از وطـــــن"* بھ یاد یھ * ❤️د* دیگھ هم گـریھ مےڪنیمـ😭😭 💬 🏴🏴 ◾️◾️◾️◾️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍃🌸🍃 ای شهیـد ... دعا کن برای عاقبت‌ بخیری ما؛ تویی که ختم به‌ خیر شد عاقبتت... 🤚 🍃 🌸🍃🌸🍃 @shohadaye_shiraz
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خودشو از سوریه میرسوند به مجلس روضه خانگی! 🔻روایتی جذاب از سیره سردار سلیمانی برای برگزاری روضه خانگی ساده در ماه محرم 🏴 🌷🌹🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ جنوب نه تنها در آتش بی امان جنگ‌افزارهای عراق ، که در هُرم گدازنده خورشید تابستان ،که انگار خود نیز داشت از شدت گرما ذوب می شد و فرو می ریخت ،می سوخت. هاشم به محض دیدن اکبر پاسیار ،توانست افکارش را از چهره عصبی و برافروخته اش بخواند.با این وجود حتی در دل خورده ای به او نگرفت. خودش نیز زمانی که از ماموریت دقیق تیپ باخبر شد، کمی جا خورد!! اما به هر حال او یک فرمانده بود و می‌بایست در هر شرایطی به گونه‌ای با مأموریتش برخورد کند که پذیرفتن آن برای زیر دستانش آسان‌تر شود. با رویی گشاده به انتظار شنیدن صحبت‌های اکبر ماند. اکبر با دیدن چهره آرام هاشم، یک باره احساس کرد که تمام آنچه را در ذهن آماده کرده بود از یاد برده است. بنابراین لحظه مکث کرد و دوباره افکارش را مرتب کرد _شما واقعاً این ماموریت را قبول کردی؟!! _خوب معلومه !مگر نباید قبول میکردم؟! پاسیار کمی به خودش مسلط شد _۸۵ کیلومتر خط پدافندی؟!! میدونی یعنی چی؟! _یعنی چی؟! _منظورت چیه یعنی چی؟! خودت بهتر از هر کسی میدونی که این کار احتیاج به لشکر داره! _درسته. _پس چطور می خوای چنین کاری را با یک تیپ انجام بدی!؟ اونم.... _اونم چی؟! _اونم با تیپی که تا دیروز یک گردان بوده !!یعنی در واقع الان ما قرار با گردان قائم که حالا میگیم تیپ امام حسن ،۸۵ کیلومتر خط پدافندی را تحویل بگیریم!؟ هاشم لبخندی زد _تمام این ها که میگی درسته ولی پس «توکل »چی میشه؟! از اون گذشته هیچ چاره‌ای دیگه ای نیست. ما باید این کار رو انجام بدیم. کمی مکث کرد .به خوبی حال پاسیار را می فهمید و می دانست که او و دیگر فرماندهان گردان ها ،بیشتر از آنکه به فکر جان خود باشند ،نگران نتیجه عملیات هستند .پس آرامتر از قبل ادامه داد: _من متوجه نگرانی شما هستم. ولی ما از شروع جنگ همیشه همینطور پیش رفتیم. اگر می‌خواستیم به فکر این جور مسائل باشیم و منتظر بمانیم تا همه چی بر اساس قوانین و مقررات نظامی و فرمولهای کتاب های جنگی آماده بشه ، باید دست روی دست می‌گذاشتیم و هیچ‌وقت جلوی تجاوز عراق را نگیریم !! شما هم بهتره به افراد تون اعتماد به نفس و امیدواری بدین و ازشون بخواهید که به نیروی اراده و ایمان شون بیشتر از هر چیزی متکی باشند. پاسیار کمی آرام شد و به فکر فرو رفت آنگاه همراه با لبخند گفت: _حق با «شیرافکن »و «حق نگه داره!» _چطور مگه؟! _راستش یکی دو بار که به قرارگاه نصرت می‌رفتیم با اونا درباره این ماموریت حرف میزدم .در واقع از مسئولیتی که به عهده ما گذاشتی گله گی می‌کردم. اونا می خندیدند و می‌گفتند:« اعتمادی همونطور که از اسمش پیداست به شما اعتماد داره که این مسئولیت را بهتون داده!» _اونا درست گفتن! من واقعاً به شما اعتماد دارم. حالا هم بهتره بری و به فکر این ماموریت باشید. باید روسفید از آب دربیایم. حیثیت و آبروی تیپ به نتیجه این مأموریت بستگی دارد» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb