eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظرند تا نمره ای خالی شود.صدای باز شدن در یکی می‌آید ناصر و عبدالحمید سمت در می‌روند. ناگهان زنی از نمره بیرون می آید. همه دست و پایشان را گم می کنند و سریع رویشان را برمی‌گردانند و نگاه به زمین می کنند تا زن برود. فرهاد دستور داده که با مردم تحت هیچ شرایطی بحث و درگیری نشود. بچه ها از صاحب حمام که پرس و جو می کنند، تازه می فهمند که حمامهای نمره ای شهر نیمه مختلط اند. وقتی ناصر برای صاحب حمام که میانسال مردی بود توضیح می داد حالا از نظر شرعی هم بگذریم مسئله ناموسی است !صاحب حمام از تعجب چشم هایش داشتند از حدقه بیرون می زدند. همان روز حمام ها را تقسیم کردند و با ریش سفید های شهر قرار گذاشتند که یکی در میان زنانه و مردانه باشند .حمام رفتن بچه های سپاه بعد از این ماجرا خودش مصیبتی شد. نفر باید می‌رفتند روی پشت بام نگهبانی و یک نفر بیرون نمره ها توی هر نمره هم یکی مثله تو رختکن می نشست و یکی خودش را می شد و چرخشی جا هایشان را عوض می‌کردند.همه اینها از وقتی شروع شد که یک هفته بعد از جدا کردن حمام ها و تقسیم آن ها بین زنها و مردها، جسد یکی از بسیجی ها را توی حمام پیدا کردند، بی سر! فرهاد می گفت سر را می بُرند و می بَرند که ترس توی دلمان بیفتد. _برامون دیگه خوابی ندیدی آقا ناصر؟ _به خود امام حسین قسم سر شبیه برای سومین‌بار همان خواب و دیدم شب‌های جمعه حمله ها شدیدتر بود به مقر و دیگر ساختمان‌ها. تلویزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفید معما را حل کرد. بعد از فیلم های جنگی و پارتیزانی که شب جمعه ها می گذاشت از روستاهای اطراف جمع می شدند. نیروها از کوره راه ها می آمدند تا شهر و یکی از بچه‌ها را که جایی گشت می زد یا نگهبانی می داد، می زدند و سرش را می بریدند و یا با نارنجک تفنگی و آرپی‌جی حمله می‌کردند به مقر. از ماه دوم پیش‌دستی کردند وقتی عدومی داد میزد« آقا فرمان آقا فرهاد فیلم جنگیه» آماده‌باش می‌دادند و سر کوچه ها و ورودی‌های شهرک می‌گذاشتند و قبل از رسیدن به ساختمان‌های اصلی یکی دوتاش آن را می‌زدند و فراریشان می‌دادند. همان وقت فرهاد تصمیم گرفت شروع کند به پاکسازی روستاهای اطراف تا امنیت شهر برقرار شود .روزها، گروه‌های بی سی نفره می‌رفتند و معمولاً درگیری هم نمی شد .از روی تپه ها دیده بان هاشان بچه‌ها را می‌دیدند که به یک سمت می‌روند و قبل از رسیدن به روستا پناه می‌بردند به جنگل ها و دره های اطراف. شب قبل ،درگیری نداشتند و بچه ها کمی راحت خوابیدند. توی حیاط سراغ فرهاد را گرفت دیدن نیست از نگهبانهای جلوی در که پرسید ،گفتند دم صبح با ماشین رفته بیرون تنها. عدومی وحشت زده خودش را رساند بالای سر جلیل صدق گو.جلیل تیربارچی گروه بود. هر شب با لباس و پوتین میخوابید نوار تیره را هم که ضربدری روی سینه اش باز نمیکرد. یکبار قبلا گفته بود «این شکلی چطور خوابت میبره؟ تیرها نمیشینه تو کمرت؟!!» _ آقای عدومی من خواب و بیدارم .کافیه هر وقت کاری داشتی یه اشاره کوچکی با دست بکنید تا بلند شم. مادامی که رسید بالای سر جلیل قبل از آنکه صدایش بزند ،خودش چشمهایش را باز کرد و بلند شد نشست. _ جلیل بپر بریم تا اتفاقی نیفتاده. تیربار را گذاشتن روی تویوتا و با دو نفر دیگر از نیروها رفتن دنبال فرهاد. فرهاد توی یکی از روستاهای نزدیک شهر، در خانه نشسته بود و با چند نفر از اهالی خوش و بش می کرد و چای می‌خورد.یکیشان به فرهاد یک کلت کمری هدیه داد نزدیک ظهر بچه‌ها رسیدند. از دور که می‌آمدند فرهاد سریع بلند شد و خداحافظی کرد و رفت سمت بچه ها. « اینجوری نزدیک نیاید می ترسند بندگان خدا» یکبار در مغرب بچه ها داشتند توی آسایشگاه آواز می خواندند «تفنگ حیفه که آهو بکشی و آهو قشنگه تفنگ حیفه بکشی مرغ کوه ها رنگارنگه تفنگ دردت به جونم تفنگ بی تو نمونم...» فرهاد که با گذاشته آسایشگاه بچه ها لحظه ای ساکت شدند «بخونید بخونید خبری نیست ,ولی فقط بگید امام دردت به جونم ، امام بی تو نمونم» و خودش شروع کرد به خواندن بلند بلند . فقط همین بیت. را بچه‌ها که همه اشک از چشمانشان جاری شد . توی حیاط نیروها به صف ایستاده و فرمانده سپاه قبل داشت سخنرانی می‌کرد فرمانده نیروی انتظامی هم چند جمله‌ای می‌گوید و از آنجا به مسجد شهر می‌رود. صبح جمعه است. ۱۲ نفر نیرو از میاندوآب آمدند تا پاسگاه شهر را تحویل بگیرند. بعضی از قسمت‌های اداری شهر را قبلا نیروهای دولتی آمده اند و تحویل گرفتند.سخنرانی توی مسجد هم که تمام می‌شود می‌روند برای افتتاح پاسگاه .یک ساعت بعد فرمانده ها با هلی‌کوپتر برگشتند سنندج. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝روزها سپری می‌شدند و هاشم که از قریب الوقوع بودن عملیات تازه آگاهی داشت، با تمام نیرو به دنبال تدارک و تجهیزات بود .اما در هر گام با مشکل جدی روبرو می شد. _برای تیپ احتیاج به خودرو داریم! ما چند تا خودرو میخوایم لااقل! _عجب چندتا؟!!نفست از جای گرم در میاد !!متاسفانه اصلا مقدور نیست. مخصوصاً این طور که تو میگی! چند تا؟! _پس تکلیف چیه؟! _حالا چون تو هستی سعی می کنم، یکی دو تا برات جور کنم! _تا حالا دیدی یک تیپ فقط یکی دوتا خودرو داشته باشه؟؟!! _بله اتفاقا فرماندهش هم از دوستامه _کجا؟! کدام تیپ؟! _تیپ امام حسن! فرمانده اش هم اعتمادیه! 🌿🌿🌿🌿 هاشم چشمان خسته اش را به زحمت بازتر کرد و به کریم خسروپور که پیاده از کنار جاده تدارکاتی می گذشت خیره شد. تویوتا را به سمت او هدایت کرد و کنارش ترمز زد. کریم ایستاد. گرد و خاک را از جلوی صورتش کنار زد و به چهره خسته و خاک آلود او نگاه کرد. _کجا! _دارم میرم جلو. _اینجوری؟ کریم نگاهی به سرتا پای خودش انداخت و گفت: «ببخشید شلوار اتو نداره..» _مسخره بازی در نیار. منظورم اینه که چرا پیاده؟! کریم قیافه خاصی به خود گرفت _مرسدس-بنزم را دادم دست بچه ها.! از اون« بی ام و» هم به خاطر رنگش خوشم نمیاد ! در ضمن پیاده روی تو همچین خیابان سرسبز و با صفایی برای سلامتی هم خیلی مفیده !! اینه که تصمیم گرفتم تا خط مقدم پیاده برم. درسته که معاون تو هستم، ولی این دلیل نمیشه که هر دقیقه ماشین زیر پام باشه! هاشم سری تکان داد _من شرمنده ام ...بیشتر از این شرمنده ام نکن! _دشمنت شرمنده باشه !غصه نخور ! انشالله توی عملیات بعدی یادم باشه چند تا خودرو غنیمت بگیرم ،حتماً یکیش رو هم هدیه می کنم به تو! هاشم نگاهی به چهره خسته کریم کرد _بیا با ماشین من برو! _پس خودت چی کار می کنی!؟؟ اونم با این وسواسی که تو داری و هر روز باید ۱۰۰ بار به همه واحدها سرکشی کنی! صدای حرکت چرخ های خودرو که به آنها نزدیک میشد توجهشان را جلب کرد. هاشم پیاده شد و در مسیر آن ایستاد و برای شناختن راننده چشمانش را تنگ کرد .آنگاه با خوشحالی فریاد زد: _خدا رسوند. _کیه؟! _مجید سپاسی! مجید با دیدن آنها ترمز کرد و نگاهی به تویوتای هاشم انداخت. _بد نباشه !خراب شده؟! کریم گفت :«خدا نکنه زبونتو گاز بگیر! هاشم جلو رفت _مشکل کمبود خودرو داریم .می خواستم یه لطفی بکنی.. مجید نگاه معناداری به او انداخت _بله خودم متوجه شدم، احتیاج نیست چیزی بگی! و بلافاصله پیاده شد و کلید خود را روبروی او گرفت. _قابل نداره دنیا چیزی نداریم از این هم میگذریم! _از کجا فهمیدی ماشینت رو می‌خوام؟ _کار مشکلی نبود! اونم با این قیافه ای که شما دوتا گرفتین!؟ _ولی آخه!! _دیگه نقش بازی نکن بگیرش تا پشیمون نشدم! کریم کلید را گرفت و تن خسته اش را بالا کشید و پشت فرمان نشست و لحظه‌ای بعد در میان گرد و غبار از نظر ناپدید شد. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * اورکتم را روی دوش می اندازم از پله ها بالا می روم روی پشت بام هوا سرد است. چشم میدوزم به طرفی که باید شلمچه باشد. _تو اینجا چیکار می کنی؟ قامت داوود در چارچوب در قاب شده _یه لحظه هم خوابم نمیبره! _بیا بریم تو اتاق که اینجا سرما میخوری! حال پریشان حاج داوود را که میبینم دلم به حالش می سوزد .می دانم چقدر علیرضا را دوست دارد و می دانم چقدر به من وابسته است. به روزهای جوانی و کار سرزمین کشاورزی و جشن عروسی مان در یک روز فکر می‌کنم. _کاکا توکل کن به خدا .علیرضا و خسرو هم امانت خدا هستند اگه خدا بگیره چه کاری از دست من و تو ساخت است؟سخته ولی چیکار کنیم عباس؟ نگاهی به دو سیب سرخ کنار پنجره می کند و می گوید: «نذری پیرمرد مسافرخانه است .غروبی آورد.می گفت :هر سه شنبه نذر داره که جنگ به نفع ایران تمام بشه . ذهنم را می برد به وقتی که علیرضا برای نذری سیب می خرید. _راستی ارمنی ها بچه هاشون رو پیدا کردن میگفتن سوسنگرد تو پدافند ارتش پیداشون کردند. _خدا را شکر. راضیم به رضای خودش. 🌿🌿🌿🌿 آقای حاتمی موضوع انشا داده درباره ایثار و شهادت بنویسید. گفت با کمک اولیا و دوستان تان بنویسید.چقدر خوب بود اگر علیرضا مرخصی بود و اگر بود بهترین انشا را برایم مینوشت. زهرا و لیلا هم که حوصله ندارند. احمدرضا که خوب می نوشت برزخ نگاهم کرد و چشم غره رفت . هیچ‌کس اعصاب انشا گفتن نداشت. کف بلندی برای هاجر قربانی می زنند. آقای حاتمی همه را ساکت می کند .می‌گوید: بچه‌ها هاجر خودش صادقانه گفت از باباش کمک گرفته . همین قدر که اهمیت داده جای تشکر داره حالا نوبت مرضیه خانم که حتما مثل همیشه انشای خوبی آورده؟ به من اشاره می‌کند که بروم انشایم را بخوانم. «بسم الله الرحمن الرحیم» ای اهل ایمان آیا شما را به تجارتی سودمند که شما را از عذاب دردناک آخرت نجات دهد دلالت کنم؟آن تجارت این است که به خدا و رسول او ایمان آورید و با مال و جان در راه خدا جهاد کنید این کار از هر تجارتی اگر دانا باشید بهتر است.» اما بعد چون هیچ انسانی را از مرگ چاره نیست و دیر یا زود این شربت را خواهد نوشید و به لقاء الله فائز خواهد شد و آن وقت دستش از دنیا کوتاه خواهد بود ،خوب است که قبل از مرگ وصیت کوتاهی کرده باشد که ای بسا در این دنیا گرفتاری هایی داشته باشد. امشب شب مبارکی است. در این جبهه های نور،شب تولد نهمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت است.در جایگاه لقا خداوند، کفر ستیزان شجاع اسلام ،پیرو منویات نایب امام زمان ،پرچم پر افتخار اسلام را به دست گرفته و راهی تشرف حضرت امام حسین ع هستند. بار دیگر دست نیاز به درگاه خداوند دراز می کنم و از ذات مقدسش می خواهم که علمای اسلام و دولتمردان ما را جهت نصرت اسلام و یاری محرومان محفوظ بدارد و توفیق خدمت به اسلام را به همه شیفتگان خدمت عنایت فرمایید. از امت شهید پرور ایران می خواهم که نماز جمعه را که مشت محکمی بر دهان آمریکا و منافقین هر چه باشکوه تر برگزار نمایند که سنگرهای جبهه از طریق همین سنگر مساجد تغذیه می‌شوند. در شهرها و روستاها امکانات و احتیاجات جبهه‌ها را مهیا نمایند که برکات خداوند از همین قطره ها است که تبدیل به دریا خواهد شد.در جهت پاسداری از خون شهدا راه جان را دنبال کنید از تهیه به زمین افتاده را برداشته و جبهه‌ها را گرم نگه داشته و خود نیز از معنویات جبهه برای نزدیک شدن به خدای متعال استفاده ببرید. _هول نشو دخترم .ادامه بده... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * آبان ماه ۶۱ بعد از ۱۶ ماه که به صورت بسیجی آمد جبهه و برگشت تصمیم گرفت وارد سپاه شود.اما باز هم دو دل بود و میگفت وارد سپاه شدن و درخت شهداء ایستادن کار سختی است میترسم حرمت لباس شهدا را نتوانم نگه دارم. بلاخره با مشورت با خانواده و تشویق دوستان روز ۲۶ آبان‌ماه آمد فرم پاسداری را پر کرد و پایینش را انگشت زد و امضا کرد.فرمانده سپاه جهرم به او تبریک گفت و پیشانی اش را بوسید و حواله‌ای داد که برود از انبار یک دست لباس سبز تحویل بگیرد.وقتی لباس را در دست گرفت احساس کرد خیلی سنگین است و نمی‌تواند تحمل کند لباس‌ها را گذاشت روی زمین و نشست به فکر کردند اما هرطور بود برداشت و آمد خانه. تا پایش رسید به اتاق در را بست و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. مادر و برادرش حسین سراسیمه دوید توی اتاق «علی چی شده؟ با تو ام ؟کسی شهید شده دعوا کردی؟ گریه بی امان علی به حقیقت تبدیل شد و نمی‌توانست حرف بزند ما در سرش را بغل گرفته و نوازش کرد. حسین دو بار شانه اش را تکان داد. _علی داداش چی شده که اینقدر گریه می کنی ؟کسی شد شهید شده !؟حرف بزن دیگه پدرمونو دراوردی؟! بالاخره بریده بریده شروع کرد به حرف زدن:« من رفتم اسمم را نوشتم برا پاسداری . یه دست لباس سبز دادند که بپوشم  اما راستش جرأت نمی‌کنم بپوشم ‌نمیدونم بپوشم یا نپوشم. نمیدونم اصلا کار درستی کردم رفتم توی سپاه اسم نوشتم. مادر که انگار به آرزویش رسیده او را بوسید و گفت: خودت را اذیت نکن مادر کار خوبی کردی !بهترین کار را کردی پسرم الهی قربونت و بالات برم. علی هق هق کنان گفت: نه مادر جان این لباس خیلی مسئولیت داره .همین که این لباس را پوشیدی مردم طور دیگه نگات می کنن. مردم انقلاب و اسلام را از روی حرکات تو می شناسند. این لباس لباس شهداست مادر. من کجا و آنها کجا.. از مسئولیتش میترسم خیلی میترسم مادر» مادر نوازش کرد و گفت: مادر جان من برات دعا می کنم که امام حسین کمک کنه ایشالا که شرمنده شهدا نمیشی. آری و این است عبدالعلی ناظم پور که آناتومی گری از و اینطور می نویسد: «به نام خداوند بخشنده مهربان روزها همچنان در پی هم می روند و من هنوز ایستاده و بر این رفتن‌ها نگاه می‌کنم و مبهوت ماندم مثل اینکه منتظر کسی باشم. تنها تحول درمن بزرگتر شدن جسم است ولی می دانم که نه من این جسم نیستم و باید آنکه هستم پیدا کنم.هر طور شده آن گمشده را پیدا می‌کنم چون به خداوند امید فراوان دارم ‌ آنروز روز تولد من است که بدانم از کجا اید کجا هستم به کجا میروم. خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست.والیلام عبدالعلی ناظم پور هشتم بهمن ۱۳۶۱ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بلدوزر با آن دندانه های سخت فلزی می رفت زیر خاک می کند و تکان تکان می داد و می ریخت آن طرف تر. بعد دوباره ادامه می داد روی همان خط راست. راننده اش چهار چشمی منصور را می پایید و با حرکت دست او فرمان را می‌چرخاند.شاید گاه گداری که منصور به طرف مواضع عراقی‌ها چشم می سراند،و خیره خیره می شد و از یاد می برد به راننده خط بدهد صورت سوخته و لکه های خون لخته پاهای آن نوجوان پیش رویش بود.شاید هم به لحظه ای فکر می کرد که مادر او را در تلویزیون ببیند و بچه ها را صدا کند و ذوق کند. چیزی هم زیر لب می‌راند چند کلمه از شبیه شعر هایی بود که قبل از نماز ظهر برای سید محمد خوانده بود. _بپا زیر این خاک و خلا سنگ گنده هم هست. چیکار داری می کنی !بریز اونور..‌ جون به جون این طایفه «بنی هندل» بکنم آخرش حرف حرف خودشونه. راننده یک چیزهایی را از لابلای صدای موتور بلدوزر شنید و منصور از پشت شیشه دید همانطور که می خندد با دست راست فرمان نمی گرداند بعد از دست چپش را به سینه می گذارد و خم می شود به طرف فرمان. منصور هم خندید و دستی تکان داد و قدم برداشت. بازوی یکی از نیروهای اش رافشرد و صدایش را پایین آورد. _این خاکریز هایی که ایشون میزنه ساچمه تفنگ بادی هم ازش رد میشه .بیا بریم امروز تا بفهمی! خورشید آن دورها با زردی بی‌همتای از دشت دور میشد منصور مکثی کرد دکمه جیب پیراهنش را سوء از سوراخ رد کرد به پلاستیک روی جیب که زیرش عکسی بود و به دکمه پیراهن و وصل بود دستی کشید و گرد و غبار نامعلومش را زدود. دست کرد داخل جیب شانه سبز و کوچکش را در آورد و به راه افتاد و به ریشش کشید. شانه که می کرد داخل ریشش و به زحمت پایین می آمد و چند نخ را می‌کند و همراه ذره های خاکی که به چشم نمی آمد پایین می ریخت. شانه را داخل جیبش گذاشت _امروز حسابی گرم بود تنم بدجور به عرق نشسته. _ها حسابی! چند نفر دیگر همراهشان شدند به اول خاکریز که رسیدند منصور یا علی گفت و رفت بالا بقیه هم آمدند. _می بینی خاکش اعتباری نداره. این را گفت و دو قدم برداشت بیاید پایین یکباره انگار برق بگیرد ایستاد. خشک خشک. هرچه صدا در حنجره دار جمع کرد و بیرون ریخت. _برید کنار برید کنار. یک لحظه بود همه رفتند عقب دو نفر خواستند بیاید طرف منصور داد زد: برید کنار! ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * صبح روز ۲۲ بهمن است.حمید حبیب و قاسم می‌روند حمام و غسل شهادت می کنند و بعد از خداحافظی با خانواده می روند بیرون.در دل جمعیتی که آن روز فقط برای پیروزی آمده است. همراه با بچه‌های محل چندتایی کوکتل مولوتوف درست می کنند و پس از پیوستن به جمعیت عظیمی که از سراسر شهر جمع شده‌اند حرکت می‌کنند به سمت کلانتری خیابان تیموری. مأموران کلانتری ساعتی مقاومت می‌کند اما عاقبت با چندتا کوکتول مولوتوف و هجوم جمعیت انسانی به داخل ساختمان مجبور به تسلیم می‌شوند.جوان های انقلابی به سرعت آنها را خلع سلاح می‌کنند و بعد سریع حرکت می‌کنند به سمت کلانتری محله گود عربان. جمعیت به آنجا هجوم می‌برند و خیلی راحت تر آن را هم تصرف می‌کنند. جمعیت مثل موج عظیم و خروشان ای پیش می رود.در گیر و دار این پیش‌روی‌ها و درگیری‌ها حمید یک دفعه متوجه می‌شود که حبیب همراه آنها نیست.از قاسم سراغش را می گیرد اما او هم نمی داند حبیب کجاست. «یکی دو ساعتی میشه ندیدمش» جمعیت کم کم حرکت می‌کند به سمت دادگستری و شهربانی. درگیری ها حالا خشونت بیشتری دارد. از همه جا صدای تیراندازی و داد و فریاد می آید. حمید دل نگران حبیب می‌شود که پیدایش نیست. بین جمعیت چشم گرداند بلکه او را ببیند اما نیست. انگار که قطره آب شده باشد و فرو رفته باشد به زمین. بعد از تصرف شهربانی و اثبات قدرت انقلابی ها،آقای محلاتی می آید و با همراهانش از جمعیت می خواهند که هوشیار باشند و با هم همکاری کنند،چرا که نیروهای نفوذی ساواکی با نفوذ در جمعیت قصد ایجاد درگیری و تفرقه دارند. حمید از همان لحظه تا آخرش به همراه با قاسم به هرجایی که فکرشون می رسد سر می‌زنند: بیمارستان ها و سردخانه ها.. با دیدن هر زخمی و حرفه ای دل حمید می‌تپد که نکند این حبیب باشد.دیدن جوان های غرق به خون که گوشه و کنار بیمارستان ها و سردخانه ها هستند دلش را به درد می آورد.اما این که هیچ کدام از آن‌ها حبیب نیست دل شوره ا ش را کم میکند. انقدر گرفتار جستجو هستند که از وقت غافل ماندند.به خود که می آیند ساعت دوازده شب است و نماز مغرب و عشایشان قضا شده. دیگر جایی نمانده که نگشته باشد. با ناراحتی برمی‌گردند خانه،حمید مانده که جواب مادر را چه بدهد. حتی نمی‌دانند چه بلایی سر حبیب آمده زنده است یا مرده؟! خسته و کوفته به خانه می رسند. بچه ها خوابند و زنها هنوز بیدار. سراغ حبیب را می گیرند و همین می ماند چه جوابی بدهد.قاسم کمکش می‌کند و جوابی را برای دلواپس نکردن مادر و خواهر ها سرهم‌بندی می‌کند. در دلشان آشوب است. وضو می گیرند و نمازهای قضا شده شان را می خوانند.بعد از نماز اطرافیان درمورد زد و خوردها و اتفاق های آن روز می پرسند که برای ساعتی حبیب را از یاد می برند. نیمه شب است .خواب به چشم کسی نمی آید.انقلاب اسلامی بلاخره پیروز شده و روز های جدیدی در راه است . ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _خانم میگی چیکار کنیم ؟هرجا میگی تا ببریمش !چندتا از دوستای غلام اومدن توی بانک پیش آقا محمد علی و گفتن ما دیدیم شهید شده، امید الکی به مادرش ندید. _اصلاً چنین چیزی میفهمه که ما امید بهش بدیم؟! آخه مرد یه چیزی میگیا !من کی بهش میدم ؟!من فقط میگم باید ببریمش یک دکتر بهتر! تمام این اتفاق ها را مادرم بعد ها برام تعریف کرد .همه چی می شنیدم و می دیدم فقط نمی‌توانم آن روزهای مریضی  ام را به یاد بیارم.مادرم لحظه ای تنهام نمیذاشت اصلا حواسم سر جاش نبود. نمیدونستم شب و روز کی هست .همین جا بلند شدم نماز می خوندم. همینجور که نماز می خوندم یکی محکم زد توی در. همینطور که چادر روی سرم بود دویدم در را باز کردم. حالا حدود ۳ سال از روزی که خبر داده بودن غلام زخمی شده میگذشت. دیدم به خانمی هست که بعدا فهمیدم همسایه مون بوده. _خانم جان مژده بده!! اسم غلامعلی را یک اصفهانی شنیده تو رادیو عراق اسمش رو خوندن، شوهرم گفته بیام خبرت کنم تو رادیو خواندن غلام علی رهسپار! بازم غلامعلی را آورد و بدنم به لرزه افتاد روسریش رو محکم گرفتم و گفتم: _تو را به حضرت عباس راست میگی ؟!تو رو به حضرت علی راست میگی؟! تمام بدنم می لرزید بلند بلند گریه می کردم. مادرم دوید طرف با چند قطره آب به زور داد خوردم. _خانم مگه نمیدونی این حالش بده؟ چرا عذابش میدی ؟چرا میای اسم پسرش رو میاری ؟زودی اورژانس خبر کن .دخترم داره میمیره! تااورژانس اومد گوشی را گذاشت روی قلبم و گفت: مال اعصابشه. یک آمپول بهم زدن و رفتن.بیشتر وقت اورژانس خبر می کردند. از بس حالم بد بود بیشتر فامیل بهم سر میزدن به همه گفته بودند که دیگه مامان غلامعلی امروز و فرداست که بمیره. ادامه_دارد... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * مرتضی از خواب می پرد راننده جیب نیشخندی میزند. _صحت خواب عمو. _سلامت باشی عمو چرا بیدارم نکردی؟ _خسته بودین خواستم بیدارت کنم. چیزی نیست الان میرسیم. کلیپ عراقی با دو سرنشین می پیچد از خم خاکریزی که باید آن سویش ترمز کند و فرمانده گردان پیاده شود تا در شب عملیات غرق شود. _به سلامت. دستی تکان بدهد بوق زنان راهش را بگیرد به آخر میدان. مرتضی هم باید همین جور که از کنار سنگرهای کیسه شنی میگذرد به درون سنگر زیرزمینی خود به زد و یک راست برود سراغ نقشه منطقه آنجا را آب انداخته اند. اوضاع قاراشمیش است. یک نهر آب که اگر بتوان به سلامت عبور کرد. حوصله از نیست و باید رهایش کند گوش های دراز بکشد که نور این باشد و خواب ببیند. چرا تمام نمیشود خوابم؟بیمار را بیدار نمی کند؟بچه ها من اینجام.بیایید آن طرف عراقی‌ها آب ریخته اند توی صحرا. بچه های لشکر از عملیات کربلای ۴ تا حالا در آن جزیره لعنتی مانده‌اند! کی مرده؟! کی زنده؟! چرا یکی مرا بیدار نمی کند. و بعد با همه سنگینی تجهیزات تا چهار صبح کوهپیمایی کردیم. بالای کوه خط مرزی ایران و عراق رسیده بودیم. سردی می آید در شیار کوه حرف ها آب شده به راه افتاده اند. بیایید والفجر۲ همین دوروبر هاست. همین جا که آب سرد توی دست ها نمی گنجد. همینقدر که بی خوابی لعنتی بپرد از کله های مان کافیست. وضو بگیرید بچه ها بیایید. چشمها را روی هم گذاشتیم و بعد بساط صبحانه پهن بود. بعضی ها جیره های شان را می گذاشتند وسط.«باهم بخوریم شما جیره تان را بزارید برای بعد» تا ظهر در چرت و بیداری گذراندیم بعد از نماز و ناهار منتظر عصر بودیم که به راه بزنیم و تا آن موقع مجبور بودیم بعضی از بومی های دهات های نزدیک را که در رفت و آمد بودند محض احتیاط پیش خود نگه داریم تا عملیات لو نرود. ولی محمدی ملافه آورده بود و می گفت اگر بچه ها زخمی شدند باند و پانسمان کم آوردیم بی‌چیز نمی مانیم. شهید طیبی وقت رفتن به پایین تپه پر کردن قمقمه اش به زور قمقمه بچه ها را می گرفت تا آب کند. هوا تاریک شد. ده ها و رکوع ها تمام شد. حالا دیگر بیسیم های دسته ها و گروهانها روشن شد. ساعت های نه بود که راه افتادیم. محل عبور بعضیها از بالای پایگاه های کوچک دشمن بود. ولی انگار این ها قدرت خدا کور شده بودند. ساعت ۳ نیمه شب به نزدیکی هدف ها فرماندهی گردان در بیسیم دستور عملیات را به گروهان دو داد. دقایقی بعد بر لب‌ها شکر خدا به خاطر پیروزی می گذشت. الله اکبر بچه‌های ما( گروهان ۱ )بلند شد وقتی حرکت کردیم. چند تا از بچه های گروهان سه که راه را گم کرده بودند به همان بر خوردند. با راهنمایی شهید چوپان به اتفاق آنها به بالا رفتیم. چون گروهان ۳ باید در جای دیگر عمل می کرد آن بچه ها با صحبت شهید چوپان به پایین تپه آمدند. من هم با آنها رفتم.از شهید چوپان جلو افتادیم. او به بالا برگشت به حالا من با آن بچه‌ها به قسمت دیگر از منطقه عملیاتی رفته بودیم. دعای مکرر و بدون مکث تیربار به گوش می رسید و چند تا از بچه ها پرواز کردند. فرمانده گردان پشت بیسیم داد میزد که یک تیربار بیشتر نیست باید خاموش شود.همه بسیج شدند. آرپی جی زن ها از دو طرف پشت سر هم شلیک می کردند ولی فایده نداشت تا اینکه تیربارچی با چند تیر کلاش از پا در آمد. جلو رفتیم یکی از بچه‌ها نارنجک را انداخت داخل یک سنگر عراقی. بعد از عمل کردن من رفتم داخل آن. دهانم از تعجب باز ماند. سنگر پر از مهمات بود ولی فقط نارنجک عمل کرده بود!!! یک ضد هوایی چهار لول هم در آن بود که از آن استفاده کردیم و چندتا آیفا در جاده را از کار انداختیم. بعد به طرف فرماندهی گردان به راه افتادیم و با شهید جاویدی شروع کردیم به پاکسازی سنگرهای عراقی.. شهید جاویدی؟!! مگر من شهید شده ام؟!! آیا خوابم بیدارم پس چرا یکی مرا بیدار نمی کند پس اینها چیست که میبینم...؟! روی یکی از سنگر ها چهار تا عراقی بودند که صدای دخیل یا خمینی شان بالا رفت. ما جزء کردهای عراقی هستیم و زمانی که شما عملیات را شروع کردید به طرفتان تیراندازی نکردیم و منتظر بودیم خودمان را تسلیم کنیم. یک عراقی دیگر هم در سنگر دیگری تا آخرین لحظه مقاومت کرد و وقتی به اسارت درآمد از رفتار بچه ها تعجب کرد. انگار اصلا توقع زنده ماندن نداشت. . دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*