*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
#منبع_کتاب_نبرد_در_هسجان
*#نویسنده_محمد_محمودی*
*#قسمت_اول*
ذهنم بین صدای گرم و حماسی گوینده رادیو و تصویرهای خواب شبانه گیر افتاده است .آرام و قرار ندارم. این وضعیت برایم تازگی دارد .انگار نه انگار که بیش از ۵ سال وضع همین بوده .علیرضا جبهه بوده و هر از چند مدتی هم عملیات می شده .با این شرایط خو کرده و کنار آمده بودم .پس باید همه چیز برایم راحت و عادی مینمود. اما راحت نیستم.!
_هم اکنون دشمن بعثی در پشت کانال ماهیگیری و منطقه مرسوم به پنج ضلعی وضعیت به هم ریخته ای دارد. در دژ اصلی که دیشب به تصرف لشکر اسلام درآمده است ،صدها تن از مزدوران به هلاکت رسیده دشمن به چشم می خورد.
ذهنم هر لحظه از صدای گوینده رادیو فاصله میگیرد و محو همان رویای شگفت شبانه می شود .رویایی که احساس می کنم با همه رویاهای گذشته فرق دارد .خواب پریشانی که پنداری قدم به قدم به واقعیت نزدیکتر میشود. وقتی به همزمانی خواب و شروع حمله فکر می کنم این حس در وجودم قوی تر می شود.
_خدایا خودت یه کاری بکن!
بی حوصله پیچ رادیو را می بندم .خانه ساکت می شود .فقط صدای به هم خوردن ظرف های نشسته شب را از آشپزخانه میشنوم. بلند میشوم در سالن قدم میزنم و برای چندمین بار سردرگم صحنههای خواب را مرور میکنم.
*«در میانه جمعیت بالای سر تابوت ایستاده بودم زن ها جیغ می کشیدند و مردها بر سر و صورت می زدند خودم داد و فریاد نمی کردم گریه هم نمیکردم ایستاده بودم و به روبر به چهره آرام بچه ام نگاه میکردم گردی صورتش سالم بود و چشمای عسلیش نیمه باز الان لبخند همیشگی روی لبهایش خبری نبود وقتی خوب نگاهش کردم دستها را بالا گرفتم و گفتم الحمدلله رب العالمین»*
توی همین خیالات از پشت شیشه بیرون را نگاه می کنم .نگاهم با زاغی روی دیوار تلقی می شود .صدای مادر علیرضا را از توی آشپزخانه میشنوم:«کجایی تو؟
نمیدانم چه بگویم.
_اول صبحی چیه لالمونی گرفتی؟!
باز هم صدای مادر علیرضا است. تا یاد دارم و صبر و حوصله بیشتری داشته. اما در هر حال او هم مادر است و می دانم که نباید به خاطر یک خواب اعصابش را خراب کنم. به سختی برداعصاب به هم ریخته ام مسلط میشوم و در حالی که لبخندی را هم پشت لب هایم جمع کردم میگویم :«رفتم تو فکر سرمای امسال شیراز که می خواد چیکار بکنه!»
_سرما که حالا اولشه! تازه ۲۰ روز از زمستان رفته ناشتایی چی میخوری؟
به طرف انتهای سالن راه میافتم .نگاهی به آشپزخانه میاندازم. زبانم است که بگویم اشتها ندارم. اما باز هم به ذهنم میرسد که نباید بهانه دستش بدهم. تازه تنها او که نیست .دو پسر و ۴ دختر قد و نیم قدم نباید شریک خیالاتم شوند. مخصوصاً زهرا که در اتاق کناری قرآن میخواند و اگر شنید که من چقدر نگران علیرضا هستم غوغایی به پا میکند.
بالای سر بخاری نفتی خودم را گرم می کنم
_نگفتی صبحونه چی میخوری چی بیارم؟!
مثل همیشه میگویم هرچی داری بیار بخوریم.
پشتی تکیه میدهم. صدای دخترم زهرا که با خواهرش صدیقه حرف میزند به گوشم میرسد. دست به دعا برمی دارم. آرام زمزمه می کنم :خدایا فقط یک بار دیگه علیرضا را بهم بده»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
گفت:"خانم همین روزها برات یڪ سورپرایز معنوے خیلے بزرگ دارم"😳
. هرچه اصرار ڪردم نگفت. وقت خداحافظے به من گفت:" دعا ڪنید انشاءالله بروم و دست پربرگردم"😇
من همانجا دعا ڪردم و امام حسین(ع) را قسم دادم ڪه ان شاءالله دست پربرگردد.
دست پر برگشت و روسفید شد.🥀
🌷🌷🌷🌷
*عمر زندگی مشترک من با
همسفر بهشتی ام فقط ۵۵ روز بود*😔
#شهید_امنیت_علی_اکبر_کشتکار*
#شهدای_فارس
#سالروز_ولادت
ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹آیا ماه صفر نحس است؟
😳😳😳⁉️❓⁉️
این کلیپ رو ببینید..
❌❌❌❌
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮاﻳﻦ ﻛﻠﻴﭗ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻣﻤﻨﻮﻉ ⛔️
🍃😊گفت :خیلے دلم می خواد بیام جبهه, اما تڪ پسرم پدر و مادرم راضے نمیشن!😔
گفتم :خدا کریمه.🤲🏻
مدتے بعد در جبهه دیدمش.
گفتم: چه طور اومدے؟
گفت :به بهانه مشهد از خانه زدم بیرون.
گفتم: اگه شهید شدے چے؟
گفت: دعا ڪن این بار سالم برگردم، ان شاالله شهادت براے دفعه بعد.
دفعه بعد ڪه اومد, ﺑﺎ ﺭﺿﺎﻳﺖ ﭘﺪﺭ و ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩ ....اﻭﻥ ﺳﻔﺮ به مهمانے خدا رفت...😞🌷
#شهید_مهدےولدان
#شهدای_فارس
#سالروز ولادت
☘🌷☘🌷☘
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
☘🌹☘🌹
محمدمهدی ۵ یا ۶ ساله بود که نزدیکهای نوروز به خرید رفتیم و او یک کفش کتانی متمایل به سبز را انتخاب و آن را خرید، وقتی در کوچه و در کنار بچههای دیگر آن را میپوشید و میدید که بقیه نیز کفش او را دوست دارند اما به دلیل نداشتن توانایی خرید، دمپایی به پا میکنند نوبتی کفشش را به پای دوستانش میداد.
چند روز که از خرید کفش گذشت دیگر آن را نپوشید و گفت: چون دوستانم مانند آن را ندارند من هم دیگر نمیتوانم آن را به پا کنم.
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﻣﻬﺪﻱ_ﻓﺮﻳﺪﻭﻧﻲ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﻭﻻﺩﺕ
ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ☘
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
خورشیــد
از شیار چشم هایتان چکّه می کند..
حل می شوم در صدایِ شیرینِ لبخندتان..
عشــق ،زندگی را
به صفحه ی دلم می کشاند..
روز ،داستان کوتاه و بلندی است ،
که در ادامه ی دوست داشتن شُمــا
اتّفاق می افتد ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
@shohadaye_shiraz
✍ #شهید_نوشت:
🔰ڪسى ڪه عاشق است و در آرزوى ديدار دوست، ڪدامين راه از اين راه يعنى شهادت بهتر و نزديكتر مىداند⁉️
آرى شهادت چه ڪلمه زيبا و دلنشينے ڪه قلب ميليونها انسان جوان و پير از شنيدن آن مىتپد و ميلياردها انسان مسلمان آرزوى آن را مىنمايد ❤️
و بايد هم آرزوى شهادت داشته باشند زيرا زندگى با همه خوبىهايش، با همه لذتهايش و ارزش مادى آن و طبيعت با آن همه وصف و جمالش با ڪوه، خشكى و دريا و جنگل و اقيانوس و تابستان و زمستان و بهار و پاييزش، با همه جاهاى ديدنى و لذتبخش آن براى آن انسان هيچ ارزشى ندارد .
مگر اينكه بُعد معنوى داشته به انسان معنويت ببخشد. انسان را با ايمان ڪند. دل انسان را به نور و قلبها را به ولايت قائم و اصول دين هدايت ڪند. اما همه اينها در پايان دارای بعد معنوى هستند و معنويت ڪه يڪى از آنها شهادت است. 🌹
قرآن مجيد مىفرمايد: *ڪسانى ڪه در راه خدا كشته مىشوند مرده نگوييد، زيرا آنها زنده هستند و در نزد خدا روزى مىخورند .. پس زندگى با شهادت چه لذتبخش است.*
#شهیدحیدراعتمادی
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﺁﻏﺎﺯ #هفته_دفاع_مقدس
🎙ما افتخار میکنیم که در این نبرد طولانی و نابرابر فقط با تکیه بر سلاح ایمان و توکل بر خدای بزرگ و دعای بقیه اللّه(عج) و اعتماد به نفس و همت دلاور مردان و شیرزنان صحنه کارزار به پیروزی رسیدهایم و خدا را سپاس میگزاریم که منت هیچ قدرت و کشوری و ابرقدرتی در جنگ، بر گردن ما نیست. امام خمینی (رحمةالله علیه) ۶ مرداد 1366
🇮🇷
#هفته_دفاع_مقدس گرامی باد
🌹🌷🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*#نویسنده_محمد_محمودی*
*#منبع_ڪتاب_نبرد_در_هسجان
*#قسمت_دوم*
نمیدانم چه مرزی گرفتم و چرا یک دفعه این شکلی شدم .حتم دارم اگر بیست سال پیش بود باید دعانویس می آوردند تا از بلای جن زدگی نجاتم دهند .بلند می شوم و خودم را به حیاط می رسانم .چند دور توی حیاط قدم میزنم .هوا عجیب سرد است .مادر علیرضا اگر ببیند که اینجا هستم داد و فریاد می کند. که مگر نه یک هفته نیست سرماخوردگی ات خوب شده. اشک از چهارگوشه چشم هایم سرازیر می شود.
گوشه حیاط مشتی آب به صورتم میزنم و چند بار صلوات می فرستم. با آستین تری صورتم را میگیرم .پشت سرم هوای سردی می دود توی خانه.
_کجایی تو ؟ببند در رو!
در جواب مادر علیرضا میگویم :رفتم ببینم گونه زغال خراب نشده باشه.
_خراب نشده بود؟
_نه!
مینشینم پای سفره تخم مرغ آبپز برایم گذاشته.
_قول و قرار امروز من که یادت نرفته؟
_چه قول و قراری؟
_دروازه اصفهان؟
تازه یادم آمد که قرار بود امروز برای خرید ماهی بیرون برویم.
_باشه میریم
_چشمات چرا قرمز شده؟!
_حتما مال این سرماست
_خوب تو این سرما چند بار دست و صورتت رو می شوری؟!
این یکی را جواب درست و حسابی برایش نداشتم .خدا خوب کرده عین یک بچه کوچک هوایم را دارد .چند لحظه مکث میکنم و میگویم:« خاک زغالا زد تو صورتم»
_شنیدی حمله شده؟!
_شنیدم .راستی رادیو چه گفت؟!
_خداروشکر پیروز شدن. خدا پشت و پناهشون باشه .پشت و پناه علیرضا مونم باشه!
امیر نفس میکشم القمه را توی دهان می گذارم مادر علیرضا با شک و تردید نگاه می کند می داند چه دلیل وابستگی به علیرضا دارم.
_به نظرت علیرضا تو حمله بوده؟!
با زهر خندی نگاهش می کنم.
_حرفا میزنی!! علیرضا کشته مرده حمله است!
همان حرف همیشگی را تکرار می کند: «همون خدایی که علی را به ما داده خودشم نگه دار شه»
_کاشکی خدا اندازه نصف تو به من حوصله داده بود.
_بخوربخور که اول صبح نباید به دلت بد بیاری!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
۹ صبح ، سوار پیکان مدل ۵۰ ،کوچه را به طرف دروازه اصفهان ترک میکنیم .نبش کوچه چشمم به محمد نصیری دوست مسجدی و جبهه ای علیرضا میافتد. سرعت را کمتر می کنم. محمد یک دست در جیب به طرف خانه شان می رود. برایش بوق می زنم و دست بلند می کنم. تا چشمش به ما می افتد به طرف مان میآید.
_سلام عباس ..سلام ننه ی علی!
با هم جواب سلام محمد را میدهیم .قبل از آنکه چیزی بپرسیم محمد می گوید:« از علیرضا چه خبر؟»
_سلامتی، والا ،یی هفته پیش زنگ زد سالم بود .دیشو (دیشب)هم که حمله شده و ..
_ها، حمله شده و پدر عراقیها درآمده !اخبار که گوش کردی؟
_بله گوش کردم کجا بودی؟!
_مسجد. دنبال راه اندازی کاروان جمع آوری..
_خدا خیرتون بده با ما کاری نداری؟!
_خدا یارت!
با این خدا یارت ذهنم را آشفته میکند این فقط یک کلام علیرضا است.
_علیرضا تماس گرفت ،سلام ما را برسانید خدمتش.
به نصیری خیره میشوم و میگویم باشه حتماً و دنده را جا میزنم گاز ماشین را میگیرم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
#ﺷﻬﺪﺷﻬﺎﺩﺕ🌷
تیر بازویش را خراشیده بود.
گفتم داداش ڪاش تیره یڪ ڪم این طرفتر رد شده بود و به تو نمیخورد!😞
با ناراحتی با انگشت به سینه اش اشاره ڪرد و گفت : *اگه خدا مرا دوست داشت باید از اینجا رد میشد!* 💔
دو سال بعد شهید شد. رفتم بالای سرش. خدا خیلی دوستش داشت، تیر درست از جایی ڪه آن روز اشاره ڪرد، رد شده بود.😇
#شهید محمد کشتکار*
#شهدای_فارس*
🌹🌹🌷🌹🌹
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC799
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گوشههایی از نوحه آهنگران در وصف شهید حاج قاسم در مراسم آغاز هفته دفاع مقدس در حضور رهبر انقلاب
☘🌹🌹☘
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﺧﻮاﻫﺮ....
میخوای شهید شی؟
این دو کار رو بکن...✌️
⁉️‼️
#شهید_محمد_بلباسی
🌹🌷🌹🌷
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC799
🌸🌱
☀️خورشید
بزرگتریڹ مؤذڹ ،صبـح است
وشـــــــهید،والاتریڹ مڪبر آزادگے
#سلـام🤚
#صبحتـون_شهـدایی🍃
🌸🌱
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سوم*
دروازه اصفهان شلوغی خودش را دارد. مادر علیرضا با حوصله ماهی های مد نظرش را پیدا می کند. این وضع اعصابم را بیشتر به هم میریزد.تصویر تابوت و چهره علیرضا مثل مهر نماز جلوی چشمم بازی میکند.هرچه تلاش می کنم این تصویر را پاک کنم نمی توانم .دستی شانه ام را لمس میکند. یکه میخورم و پشت سرم را نگاه می کنم .چشمم که به برادرم حاج داوود میافتد. اول هول برمیدارد و بعد از شوق نفس میکشم .مادر علیرضا حواسش به ما نیست. میپرسم: تعجب اینجا چه می کنی؟!
نگاهشبه انتهای خیابان کشیده شده و خستگی از چهره می بارد.میگوید: می خوام برم ترمینال!ننه خسرو نذاشت بمونم .باید برم جبهه دنبالش. ننه اش داره دق میکنه به خدا. عباس مطمئنم که خسرو این بار شهید میشه!
_زبونتو گاز بگیر حاجی!
. به ذهنم می رسد:«با حاج داوود به اهواز بروم. هم خسرو را پیدا میکنیم هم علیرضا را..
_خب منم میام!
صدا میزنم: ننه ی علی!
مادر علیرضا چشمش که به حاج داوود می افتد، خنده پخش می شود روی صورتش. می آید طرف ما. احوالپرسی اش تمام نشده میگویم :تا تو ماهی پیدا کنی ما دو تا بلیط بگیریم و برگردیم.
_کجا به امید خدا؟
حاج داوود برایش موضوع را میگوید .مادر علیرضا با خنده میگوید: خوبه برید همه سری به خونه کاکاتون حسین بزنید،
هم بچه هامون را ببینید!
مثل همیشه به حالش غبطه میخورم آرزو می کنم کاش مثل او آرامش داشتم.
بلیت را گرفتیم و در راه برگشت داوود گفت :حالا ببینم تو این وضعیت حمل همیشه بچهها را پیدا کرد یا نه؟
_کار سختیه، اما دیگه راهی نداریم .شاید تا ما برسیم حمله تمام شده باشه!
_زبونت خیر باشه..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دشمن عصبانی تر از همیشه همه جا را میکوبد. غیبپرور دوباره و برای چندمین بار به مقر فرماندهی عراقی ها نگاه می کند. تند تند تانکها و نفربرهای را که از آنجا حفاظت میکنند می شمارد .افرادشان را از دور می بیند که با هم یکی به دنبال میکنند.
۲۴ تانک نفربر را شمرده .می داند که غیر از آن تعدادی است که پشت خاکریز ها آماده هستند. غیر از آنهایی است که توی دود استتاری که خودشان به پا کرده اند دیده نمیشود.
_حاج غلام حسین؟
غیب پرور به مجید نگاه میکند. کاسه چشمان سیاه درشت مجید دریای اضطراب است .دستش را میگذارد روی شانه غیب پرور و میگوید :«حاج غلامحسین .ایجوری فایده نداره!ما که میدونیم از روبه رو نمیشه زد به اون مقر .هم میدون مین هست هم دنیایی از موانع! از دو جناح هم که نمیشه. فقط یک راه مونده..»
_از پشت سر چطوره؟!
_آفرین حاجی!! می بینید که عملیات توی همین مقر، قفل کرده. باید قبل از اونی که عراقیها سازماندهی شون رو تکمیل کنند کار را تمام کنیم!
_فکر خوبیه .فقط باید با دو گردان بزنیم و کار رو یکسره کنیم.
_خوبه! پس شما اینجا کل آتش توپخانه را متمرکز کنید رو سرشون. منم از پشت سر دو گردان رو میزنم به مقر و کار را تمام می کنیم!
علیرضا می گوید :و اگه نتونیم کربلای ۴ تکرار میشه!
غیب پرور با سر حرف علیرضا را تایید میکند. نگاهش را از چهره مجید میگیرد و این بار تیزتر منطقه را زیر نظر می گیرد. تا چشم می بیند موانع است. سیم های خاردار ،هشتپری و خورشیدی ،میدان مین...
_انشاالله که کربلای ۴ تکرار نمیشه!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
در ایتا
@golzarshohadashiraz
ادامه دارد ...
💠 #سیـره_شهدا*
🔰 با خلیل تو سنگر عراقی ها میچرخیدیم ڪه یڪ تسبیح گران قیمت پیدا ڪردم.
گفتم: خلیل این برای من‼️
گفت : *چون غیمتیه باید خمسش را بدی*‼️
خمسش را به نماینده امام دادم
گفت: *دنبال غنیمت نباش، فرداکه جنگ تمام شد میگن اینا برای مال و اموال میجنگیدن😢 ڪسی ڪه برای شهادت آمده باید این ظرافتها را هم رعایت ڪنه!*
#شهید خلیل مطهر نیا
#شهدای فارس
🌷🌷🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
-🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | #کلیپ
🔻 اینجا بالا شهرِ
🎙 به روایت: حاج حسین یکتا
#شب_های_پرستاره⭐️
👌ﺧﻴﻠﻲ ﺯﻳﺒﺎ ....
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
#ﻳﺎﺩﻱﺷﻬﺪاﻱ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
🌷 همیشه وقت خواب می دیدم دست راستش را به حالت ادب روی سینه می گذارد و به خواب می رود. یک روز گفتم رضا, چرا موقع خواب دستت روی سینه ات هست؟
گفت قبل از خواب به اقا اباعبدالله سلام می دم, تا خوابم ببره!
وقتی بعد از یک هفته جنازه اش امد, درب تابوت را که برداشتن دیدم با ادب دست روی سینه به حالت سلام گذاشته و شهید شده.
توی وصیتش هم نوشته بود, چه خوش است وقت رفتن, سر در دامن مولا گذاشتن و رفتن...
📚 منبع و خاطرات بیشتر:مقیم کوی رضا(جلد هشتم از مجموعه شمع صراط)
تهیه کتاب: http://ketabefars.ir/product-12
🌹🌷
#شهید رضا پورخسروانی
#شهدای_فارس
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹
کــودک ولــے براے همیــشه به خواب رفت
وقتــے کــہ دیــد قصہ بابا بــه «ســر» رســـید...
🏴 🌹 شــهادت مظلــومانه دردانه سيدالشهـــدا (ع) حضــرت رقــیه ســـلام الله علــیها تسلــیت بــاد 🏴🌹
🏴🏴🏴
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
#کانال رسمے هییت شهداے گمنام شیراز
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩🎥فارس دیار دلاوران
🔹️نقش استان فارس در دوران دفاع مقدس
#ما_قوی_هستیم
#ﻣﻠﺖ_اﻣﺎﻡ_ﺣﺴﻴﻦ ع
🔸️مناسب استوری، وضعیت و IGTV
🌹ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ ﺳﺮاﻓﺮاﺯ ﺷﻬﺪاﻱ ﻓﺎﺭﺱ #ﺻﻠﻮاﺕ🌹
☘🌹☘🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🕊🌸
اے شـــهید
#تُ ڪه باشے
صبح هایم خودبہ خودبخیر
مےشوند آخردراین دنیا
چه چیزے جز #تُ
بهتریڹ بهانه براے خوب بودڹ
لحظه هایم دردنیاسٺ...
#سـلام🤚
#صبحـتون_شهدایی🍃
🕊🌸
@shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دق کردن دختر شهید مدافع حرم از خبر نحوه شهادت پدر 😔
🏴 بمیرم برات رقیه جان....
۵ صفر سالروز شهادت دردانه امام حسین (ع)
#پیشنهاد_دانلود👆
🏴🏴
#ﻳﺎﺭﻗﻴﻪ( س)
#ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﻬﺪاﻳﻴﻢ...
🏴🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻣﺮاﺳﻢﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ
و ﻏﺒﺎﺭﺭﻭﺑﻲ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا
🌷ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ 🌷
◀️ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ
🔻🔻🔻🔻
ﻣﺪاﺡ : ﺑﺮاﺩﺭ ﻛﺮﺑﻼﻳﻲ ﻛﺮﻳﻢ اﻓﺴﺮ
🔻🔻🔻🔻
#ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 3ﻣﻬﺮ/ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 17
🔸🔸🔸🔸
ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ/ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ
⚫️⚫️⚫️⚫️
*ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ*
👆👆
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﭘﻮﺳﺘﺮ و اﻃﻼﻉ ﺭﺳﺎﻧﻲ, ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺰاﺭﻱ ﻣﺮاﺳﻢ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهارم*
این را غیب پرور میگوید و رو به علیرضا ادامه میدهد :«علیرضا تو باید سریع همه مقرهای توپخونه و ادوات لشکر را برام به گوش کنی»
علیرضا که انگار کاسه صبرش لبریز شده باشد میگوید:« باشه فقط باید هرچه داریم رو کنیم که فرصت خیلی کمه» مجید هم میگوید :«خب منم راهی میشم .فقط به بریدگی پشت آن جا که رسیدیم ،شما مقر را بکنید جهنم, که نتونن جمب بخورن!»
مجید راه میافتد. علیرضا با توپخانه صحبت میکند. زود صحبتش را تمام میکند و گوشی را میدهد به غیب پرور. مجید رسیده پای خاکریز که علیرضا صدایش می زند:« حاجمجید وایسا من بیام !»
صدای علیرضا در صدای آن همه تیر و انفجار گم میشود .رو به غیب پرور میگوید:« با اجازه »و راه میافتد.
غیب پرور پشت بادگیر علیرضا را میگیرد
_کجو ؟! کاکو تو باید وایسی کمکم کنی! سریع که وقت نداریما!
علیرضا سر تکان می دهد .خم می شود و با بیسیم «پی آر سی» ور میرود.
_این آماده است.
غیب پرور گوشی را از دستش می گیرد تا با مرکز هدایت آتش توپخانه صحبت کند.
_سریع همه آتیشباراتو بگو آماده باشن. یادت باشه از این لحظه خودم دیده بانم.
و پشت سرش با فرماندهی ادوات لشکر صحبت میکند و او را در جریان قرار میدهد.
_بذار یه بیسیم دیگه هم راه بندازیم که یکدفعه لنگ نشیم.
و به طرف کانال میرود. غیب پرور میگوید :«حواست باشه که سنگرا هنوز پاکسازی نشدن»
علیرضا یک دست را بلند می کند یعنی حواسش جمع است .داد و فریاد اسدالله رشته افکارش را پاره میکند.
_آقوی غیبپرور !!سنگر اینجا پر از عراقیه!!
_چه خبره دنیا را گذاشتی رو سر !؟خوب پاکسازیش کن دیگه!
_خودم پاکسازی کنم؟!
_ها دیگه !! ای که داد و فریاد نمی خواد!
اسدالله سریع نارنجکی را از کمرش باز میکند و پا ترس، پاترس به طرف کانال میرود.غیب پرور دوربین را بر چشم می گذارد و از نو آن مقر را دید میزند. حالا پشت یکی از خاکریزها ستون گردان های خودی را میبیند که به طرف آن مقر می روند. دوباره اضطراب همه وجودش را فرا میگیرد .میداند این آخرین تیری است که در کمان گذاشته .که اگر به هدف نخورد باید یک بار دیگر طعم تلخ ناکامی دیگری را بچشند .
همه جا غرق در آتش و انفجار استون های دود، تل و تپه همه جا را گرفته است.علیرضا از راه میرسد. بی سیم اصل سون غنیمتی را زمین میگذارد.
_حاجی بگو باریکلا, به دست گل زمانی!!
غیب پرور نگاهش میکند .علیرضا ستون عظیم دود را نشان میدهد.
_چیکار کرد این آدم!؟
خنده ای پخش می شود توی صورت علیرضا.
_نارنجک انداخت عراقیها را بکشه ، پتو ها آتش گرفتن!
_نمیشد خاموشش کرد؟
_نه کل دیوارهای سنگرهای عراقی را با پتو پوشاندن ، چه جوری میشه آتش خاموش کرد؟!
_الان همین ستون دود را عراقی ها می کنند شاخص ، و هرچی آتیش دارن میریزن رو سرمون!!
اسدالله از راه میرسد. غیب پرور داد میزند:« این چه گندی بود زدی آخه؟! مرد حسابی اینجا سنگر پاکسازی می کنن؟!
_چه میدونستم آتیش میگیره!
غیب پرور هم میداند که اسدالله بیگناه است.
_حسین ..حسین ..مجید!
_«حسین ..به گوشم»
_ما اول شهریم. پذیرایی را شروع کنید!
_باشه .باشه ..خدا قوت!
در یک چشم به هم زدن مقر عراقیها میشود خرمنی از آتش! همه آتش متمرکز است در یک مساحت ۲۰۰۰ متری و غیبپرور مرتب از پشت بیسیم میگوید: «باریکلا توپخونه... باریکلا ادوات»
همچنان گوشش به بیسیم و نگاهش به آن مقرر است. آتش به قدری آنجا سنگین است که چیزی به چشم نمیآید. علیرضا خم میشود که آن یکی بی سیم را هم راه بیندازد.
غیب پرور حالا یک چشمش به ستون دود است که چند قدم آن طرفتر مثل یک درخت چنار بالا رفته و یک چشمش هم به مقر عراقی ها ست. می داند که در آنجا چه جدالی در گرفته. انگار دیدهبان عراقی ها هم همین لحظه ، گرا را داده است به مقر ادواتشان ! یک مرتبه وضع از آن چیزی که هست بدتر میشود. توی همین لحظه ها هم مجید سپاسی تماس میگیرد.
_حاجی! سمت راست تالار بیشتر پذیرایی بشه!
غیب پرور میخواهد همین را به توپخانه و ادوات بگوید که با موج انفجار از جا کنده میشود.احساس میکند صاعقه به کمرش خورده و از وسط دو نیمش کرده. علیرضا دستش را میگیرد و از زمین بلندش میکند بیسیم اسلسون را می گذارد مقابلش.
_اون یکی بیسیم داغون شد!
غیب پرور زل میزند تو چشمهای عسلی علیرضا..نگاه بی سیم می کند. ترکشی شکم آن را دریده است. انگار دیدهبان عراقی می دانست که همه شرها زیر سر آن بیسیم «پی ار سی» است.
اما این را خبر نداشت که از حالا با بیسیم خودشان پیغام مخابره می شود.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
💠 #سیره_شهدا
🍃پدرش سالخورده بود و «محمدرضا» همیشه او را به حمام می برد،
گاهی می دیدم خیلی طول می ڪشد تا از حمام برگردد. یڪ روز پرسیدم: «مادر جان چرا این قدر طول می دهے؟»
جواب داد: «حاج آقا در حمام خوابش می برد، صبر می ڪنم تا بیدار شود بعد حمامش بدهم.😴🥱
گفتم: «خوب بیدارش ڪن. گفت: نه مادر، بهتر است صبر ڪنم تا خودش از خواب بیدار شود».😇
#شهید محمدرضا نظافت
#شهدای_فارس
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
-🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
با(شهید )حــاج خســرو ﺁﺯاﺩے نگهبـــان بودیــم.
باران تــیر و ترکــش بر ســر مــا بود امــا از آن سهمے نمیــبردیم تا بـه آرزویمان( #شــهادت)برسیــم!😞
حاج خــسرو شــروع کرد به خوانـدن #روضــہ حضــرت رقــیه!😭
یــڪ دل سیر اشـــڪ ریختیـــم و از خداطلــب #شــهادت کردیم...
صبح هر دو خـــواب #مژده_شهادت دیدیم!
ﺭاﻭﻱ: ﺷﻬﻴﺪ ﺳﻠﻂﺎﻧﻲ
پ.ن: و چہ زیبا به آرزویش رسید، سردارے که خودش برای خود قبری بے سر در کتابخانه مسجدالمهدی شیراز ساخت و در وصیتش از آرزوی شهادت مثل اربابش گفت...
🌹🌷🌹🌷
#شهیدبی_سرحاج_شیرعلی_سلطانی
#شهداےفارس
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75