eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹 کــودک ولــے براے همیــشه به خواب رفت وقتــے کــہ دیــد قصہ بابا بــه «ســر» رســـید... 🏴 🌹 شــهادت مظلــومانه دردانه سيدالشهـــدا (ع) حضــرت رقــیه ســـلام الله علــیها تسلــیت بــاد 🏴🌹 🏴🏴🏴 : رسمے هییت شهداے گمنام شیراز ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩🎥فارس دیار دلاوران 🔹️نقش استان فارس در دوران دفاع مقدس ع 🔸️مناسب استوری، وضعیت و IGTV 🌹ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ ﺳﺮاﻓﺮاﺯ ﺷﻬﺪاﻱ ﻓﺎﺭﺱ 🌹 ☘🌹☘🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🕊🌸 اے شـــهید ڪه باشے صبح هایم خودبہ خودبخیر مےشوند آخردراین دنیا چه چیزے جز بهتریڹ بهانه براے خوب بودڹ لحظه هایم دردنیاسٺ... 🤚 🍃 🕊🌸 @shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دق کردن دختر شهید مدافع حرم از خبر نحوه شهادت پدر 😔 🏴 بمیرم برات رقیه جان.... ۵ صفر سالروز شهادت دردانه امام حسین (ع) 👆 🏴🏴 ( س) ﺷﻬﺪاﻳﻴﻢ... 🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
و ﻏﺒﺎﺭﺭﻭﺑﻲ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا 🌷ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ 🌷 ◀️ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ 🔻🔻🔻🔻 ﻣﺪاﺡ : ﺑﺮاﺩﺭ ﻛﺮﺑﻼﻳﻲ ﻛﺮﻳﻢ اﻓﺴﺮ 🔻🔻🔻🔻 3ﻣﻬﺮ/ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 17 🔸🔸🔸🔸 ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ/ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ ⚫️⚫️⚫️⚫️ *ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ* 👆👆 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﭘﻮﺳﺘﺮ و اﻃﻼﻉ ﺭﺳﺎﻧﻲ, ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺰاﺭﻱ ﻣﺮاﺳﻢ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * این را غیب پرور می‌گوید و رو به علیرضا ادامه می‌دهد :«علیرضا تو باید سریع همه مقرهای توپخونه و ادوات لشکر را برام به گوش کنی» علیرضا که انگار کاسه صبرش لبریز شده باشد می‌گوید:« باشه فقط باید هرچه داریم رو کنیم که فرصت خیلی کمه» مجید هم می‌گوید :«خب منم راهی میشم .فقط به بریدگی پشت آن جا که رسیدیم ،شما مقر را بکنید جهنم, که نتونن جمب بخورن!» مجید راه می‌افتد. علیرضا با توپخانه صحبت می‌کند. زود صحبتش را تمام می‌کند و گوشی را می‌دهد به غیب پرور. مجید رسیده پای خاکریز که علیرضا صدایش می زند:« حاج‌مجید وایسا من بیام !» صدای علیرضا در صدای آن همه تیر و انفجار گم می‌شود .رو به غیب پرور می‌گوید:« با اجازه »و راه می‌افتد. غیب پرور پشت بادگیر علیرضا را می‌گیرد _کجو ؟! کاکو تو باید وایسی کمکم کنی! سریع که وقت نداریما! علیرضا سر تکان می دهد .خم می شود و با بی‌سیم «پی آر سی» ور می‌رود. _این آماده است. غیب پرور گوشی را از دستش می گیرد تا با مرکز هدایت آتش توپخانه صحبت کند. _سریع همه آتیشباراتو بگو آماده باشن. یادت باشه از این لحظه خودم دیده بانم. و پشت سرش با فرماندهی ادوات لشکر صحبت می‌کند و او را در جریان قرار می‌دهد. _بذار یه بیسیم دیگه هم راه بندازیم که یکدفعه لنگ نشیم. و به طرف کانال می‌رود. غیب پرور می‌گوید :«حواست باشه که سنگرا هنوز پاکسازی نشدن» علیرضا یک دست را بلند می کند یعنی حواسش جمع است .داد و فریاد اسدالله رشته افکارش را پاره میکند. _آقوی غیب‌پرور !!سنگر اینجا پر از عراقیه!! _چه خبره دنیا را گذاشتی رو سر !؟خوب پاکسازیش کن دیگه! _خودم پاکسازی کنم؟! _ها دیگه !! ای که داد و فریاد نمی خواد! اسدالله سریع نارنجکی را از کمرش باز می‌کند و پا ترس، پاترس به طرف کانال می‌رود.غیب پرور دوربین را بر چشم می گذارد و از نو آن مقر را دید می‌زند. حالا پشت یکی از خاکریزها ستون گردان های خودی را می‌بیند که به طرف آن مقر می روند. دوباره اضطراب همه وجودش را فرا می‌گیرد .میداند این آخرین تیری است که در کمان گذاشته .که اگر به هدف نخورد باید یک بار دیگر طعم تلخ ناکامی دیگری را بچشند . همه جا غرق در آتش و انفجار استون های دود، تل و تپه همه جا را گرفته است.علیرضا از راه میرسد. بی سیم اصل سون غنیمتی را زمین می‌گذارد. _حاجی بگو باریکلا, به دست گل زمانی!! غیب پرور نگاهش می‌کند .علیرضا ستون عظیم دود را نشان می‌دهد. _چیکار کرد این آدم!؟ خنده ای پخش می شود توی صورت علیرضا. _نارنجک انداخت عراقی‌ها را بکشه ، پتو ها آتش گرفتن! _نمیشد خاموشش کرد؟ _نه کل دیوارهای سنگرهای عراقی را با پتو پوشاندن ، چه جوری میشه آتش خاموش کرد؟! _الان همین ستون دود را عراقی ها می کنند شاخص ، و هرچی آتیش دارن میریزن رو سرمون!! اسدالله از راه می‌رسد. غیب پرور داد می‌زند:« این چه گندی بود زدی آخه؟! مرد حسابی اینجا سنگر پاکسازی می کنن؟! _چه میدونستم آتیش میگیره! غیب پرور هم می‌داند که اسدالله بی‌گناه است. _حسین ..حسین ..مجید! _«حسین ..به گوشم» _ما اول شهریم. پذیرایی را شروع کنید! _باشه .باشه ..خدا قوت! در یک چشم به هم زدن مقر عراقی‌ها می‌شود خرمنی از آتش! همه آتش متمرکز است در یک مساحت ۲۰۰۰ متری و غیب‌پرور مرتب از پشت بیسیم می‌گوید: «باریکلا توپخونه... باریکلا ادوات» همچنان گوشش به بیسیم و نگاهش به آن مقرر است. آتش به قدری آنجا سنگین است که چیزی به چشم نمی‌آید. علیرضا خم می‌شود که آن یکی بی سیم را هم راه بیندازد. غیب پرور حالا یک چشمش به ستون دود است که چند قدم آن طرفتر مثل یک درخت چنار بالا رفته و یک چشمش هم به مقر عراقی ها ست. می داند که در آنجا چه جدالی در گرفته. انگار دیده‌بان عراقی ها هم همین لحظه ، گرا را داده است به مقر ادواتشان ! یک مرتبه وضع از آن چیزی که هست بدتر می‌شود. توی همین لحظه ها هم مجید سپاسی تماس می‌گیرد. _حاجی! سمت راست تالار بیشتر پذیرایی بشه! غیب پرور می‌خواهد همین را به توپخانه و ادوات بگوید که با موج انفجار از جا کنده میشود.احساس می‌کند صاعقه به کمرش خورده و از وسط دو نیمش کرده. علیرضا دستش را می‌گیرد و از زمین بلندش می‌کند بیسیم اسلسون را می گذارد مقابلش. _اون یکی بیسیم داغون شد! غیب پرور زل می‌زند تو چشمهای عسلی علیرضا..نگاه بی سیم می کند. ترکشی شکم آن را دریده است. انگار دیده‌بان عراقی می دانست که همه شرها زیر سر آن بیسیم «پی ار سی» است. اما این را خبر نداشت که از حالا با بیسیم خودشان پیغام مخابره می شود. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
💠 🍃پدرش سالخورده بود و «محمدرضا» همیشه او را به حمام می­ برد، گاهی می ­دیدم خیلی طول می­ ڪشد تا از حمام برگردد. یڪ روز پرسیدم: «مادر جان چرا این قدر طول می ­دهے؟» جواب داد: «حاج آقا در حمام خوابش می­ برد، صبر می­ ڪنم تا بیدار شود بعد حمامش بدهم.😴🥱 گفتم: «خوب بیدارش ڪن. گفت: نه مادر، بهتر است صبر ڪنم تا خودش از خواب بیدار شود».😇 محمدرضا نظافت http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 -🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
با(شهید )حــاج خســرو ﺁﺯاﺩے نگهبـــان بودیــم. باران تــیر و ترکــش بر ســر مــا بود امــا از آن سهمے نمیــبردیم تا بـه آرزویمان( )برسیــم!😞 حاج خــسرو شــروع کرد به خوانـدن حضــرت رقــیه!😭 یــڪ دل سیر اشـــڪ ریختیـــم و از خداطلــب کردیم... صبح هر دو خـــواب دیدیم! ﺭاﻭﻱ: ﺷﻬﻴﺪ ﺳﻠﻂﺎﻧﻲ پ.ن: و چہ زیبا به آرزویش رسید، سردارے که خودش برای خود قبری بے سر در کتابخانه مسجدالمهدی شیراز ساخت و در وصیتش از آرزوی شهادت مثل اربابش گفت... 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظه وداع شهید مدافع حرم با دخترش💔 😭فقط همین صحنه برای یک عمر شرمندگے پیش شهدا کافیہ شهدا 🌹🌷🌹🌷 @golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰🎥 فارس دیار دلاوران 🔸 آشنایی با ستاره های شهید فارس در دوران دفاع مقدس ◾️◾️◾️◾️◾️ : ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🍃 سخت اسـت امّــا ... گذشتنــد از هر آنچہ ڪہ را وصل زمیــڹ میڪـرد ! گذشتـــڹ براے رهــا شـدڹ ... 🤚 🍃 🌷🍃 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 غیب پرور با بیسیم صحبت می کند و همزمان هم چشمش به حاج اسکندر اسکندری است که لب اسکله قایق ها ایستاده است .می بیند که چه آتشی روی اسکله ریخته می شود. تا بخواهد صحبت را تمام کند و به حاج اسکندر چیزی بگوید، گلوله توپ فرانسوی یکی دو قدمی حاج اسکندر منفجر می شود. گوشی از دست غیب پرور می‌افتد. با چشم های خودش می‌بیند که حاج اسکندر همراه با تکه های پل خیبری می رود به آسمان و تکه تکه توی آب ریخته می شود. علیرضا به طرف محل انفجار میدود تا تکه های گوشت حاج اسکندر را جمع کند. _بومب ..بومب... یک سر دژ دود است و انفجارهای پی در پی که روشنایی را از مقابل چشم غیب‌پرور می تاراند. آن سو هم که اسکله است دو آبگرفتگی . خمپاره ها یکی یکی با کله به آب می زنند و فواره های آب و گل و گوشت و تکه های پل بالا می رود. پشنگه های خون و آب می پاشد به سر و صورتش. همه جا در نظرش تیره و تار می نماید .طوری که نه علیرضا را میبیند و نه مقر عراقی‌ها را. با هر انفجاری انگار صائقه به ساق پایش می خورد و تا پشت گردنش بالا می رود. به ستون های دود چشم دوخته و پلک می زند. دستها را بالا می گیرد و دعا می کند :«خدا نکنه باز هم این بچه ها ناامید بشن» گوشی را می گیرد یک طرف صورت و مجید را صدا میزند _مجید به گوشم! حاجی یه خبر خوش! همین حالا یکی از بچه های آذربایجان «رشاش» رو به درک فرستاد. غیب پرور می‌داند رشاش همان فرمانده عراقی است که بارها از صدام مدال افتخار گرفته .چنان نفسی میکشد که ریه هایش از دود و بوی باروت پر می شود. باورش سخت است که این اتفاقات ۴ ساعت طول کشیده .یک آن که به خود می آید هول دنبال علیرضا میگردد .همه دور و اطراف را دید می زند از او خبری نیست. 🌹🌹🌹🌹🌹 چشم به راه اتوبوسیم. چندین بار همین‌جا علیرضا را بدرقه کرده‌ام .بار آخر همین دو ماه پیش ،یعنی روزهای آخر آبان بود که با مادر علیرضا چیزی حدود یک ساعت روی همین چمن‌ها انتظار اتوبوس را کشیدیم.تا علیرضا را بدرقه کنیم. محو جایی هستم که دو ماه پیش علیرضا نشسته بود. انگار او را می بینم که مرتب می گفت:« بابا ..ننه.. شما را به خدا برای پیروزی ما دعا کنید» _علیرضا عزیزم مگه تو نمیخوای زن بگیری؟ _بابا به نظرت توی این بلبشویِ جنگ بشه زن گرفت؟! به جای من مادر جواب داد :ها ببم !چرا نمیشه! مگه خودت تا حالا توی عروسی خیلی از همکارات نرفتی و آش عروسیشون رو نخوردی؟ نه به خدا ما هم دل داریم! _ننه. الهی قربون قلب پاکت برم .به خدا خیلی گرفتارم. آخه تو این وضعیت دختر مردم بیاریم خونه و خودمون بریم جبهه. اونم مثل شما هر روز بمیره و زنده بشه که چی؟! ننه شما دعا کنید تا جنگ زود تموم بشه .دعا کنید تا امسال پیروز باشیم قلب امام ملت و شاد کنیم .چه وقت عروسی کردنه! شما دعا کن که شرمنده شهدا نشیم.. در عمق نگاهش اضطراب عجیبی بود. مثل همین حالای خودم. گویی موضوعی ذهنش را درگیر کرده بود .این وضعیت را از سر دو روز قبلش که به دارالرحمه رفته بودیم هم در کلامش دیده بودم. وقتی که از فاتحه‌خوانی برمی گشتیم .مادرش دیده بود که علیرضا ایستاده و با حیرت آن طرف جوی آب را نگاه می کند .هرچه رد نگاهش را گرفته بود چیزی ندیده بود. _چیزی گم کردی؟ برگشته و نگاه مادر کرده بود. خنده ای ناقص روی صورتش بود. چیزی بین اخم و لبخند. _به نظرت این جا برای یه قبر کافی باشه؟ _قبر؟!؟ پناه بر خدا !!!چیکارش داری؟! _هیچی خواستم ببینم اگه من از دنیا برم اینجا میشه قبر دست و پا کرد؟! _حالا منو آوردی اینجا که این حرف ها را بهم بزنی!! علیرضا ننه تورو خدا اذیتم نکن. علیرضا خندیده بود اما نه از آن خنده های همیشگی. مادر ادامه داده بود: _امیدم پیش خداست که عروسیتو ببینم و بچه تو بغل کنم. _حتماً نوه هام رو هم... _و نوه ها تو !!مگه بابا ننه ها اگه به عشق این چیا نباشند نفس میکشن؟ بحث و جدلشان بود که از راه رسیدم .دستم را گرفتم به شانه علیرضا و گفتم :حرف از چی میزنین؟! _هیچی یه شوخی با این ننه کردم یهو آتیش گرفت! _از بس تو گوشش خواندی که پنه حوصله زیاد داره حالا هم اذیتم میکنه! _چه اذیتی؟! _حالا دیگه هیچی! سماجت کردم .خود علیرضا برایم موضوع را گفت و باز بهت زده نگاه به آن طرف جوی کرد .هولش دادم و گفتم: راه بیفت بریم .انگاری ۹۰ سال عمر کرده! پشت سرشان رفته بودم توی فکر و اشک هایم را پاک می کردم. کاری که عادت همیشگیم بود .زودرنج بودم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
و ﻏﺒﺎﺭﺭﻭﺑﻲ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا 🌷ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ 🌷 ◀️ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ 🔻🔻🔻🔻 ﻣﺪاﺡ : ﺑﺮاﺩﺭ ﻛﺮﺑﻼﻳﻲ ﻛﺮﻳﻢ اﻓﺴﺮ 🔻🔻🔻🔻 3ﻣﻬﺮ/ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 17 🔸🔸🔸🔸 ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ/ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ ⚫️⚫️⚫️⚫️ *ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ* 👆👆 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﭘﻮﺳﺘﺮ و اﻃﻼﻉ ﺭﺳﺎﻧﻲ, ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺰاﺭﻱ ﻣﺮاﺳﻢ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ ﺗﺎ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁 🌷ای ....! 🍃شنیده ام 🌙جمعه، به زانو می نشینید؛ 🌷مادر می آید 🍃و خودش برایتان روضه می خواند... . 🌷هرگاه شب 🌟جمعه 🍃یادکردید، آن‌ها شما را نزد(ع) یاد می‌کنند. 🌸🍁 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
◾️همه گفتند و جگرم گفت ◾️سینه و دست و سر و چشم ترم گفت .... ◾️گوشم از بدو تولد به شما عادت کرد ◾️مادرم گفت حسین و پدرم گفت حسن... ◾️زائرى در وسط صحن غریب الغربا ◾️دید تا گنبد زیبای حرم، گفت حسن... ◾️قاسمت راهی میدان شد و دیدند همه ◾️خواهری موی پریشان ز حرم گفت حسن 🏴🏴🏴🏴 امام حسن مجتبی علیه‌السلام تسلیت باد🏴 ◾️◾️◾️◾️◾️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍂🍂 اے شــــهید...! و طلوع هر چه ڪه خوبے براے ما را هميڹ بس اسٺ ڪه بسته ٺـوئیم ... 🤚 🍃 🍂🍂 @shohadaye_shiraz
صبــح های جمعـه ، ردّ آمدنت را گرفته ام و به دلتنگی هایی رسیده ام که ندبه ندبه میگریند... همان چشم هایی که در فراق خورشید مانده اند!! راستش مانده ام ، کی طلوع خواهی کرد یابن الحسن؟؟! اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج🤲🤲ْ 🌸🍀 🏴ﻳﺎﺻﺎﺣﺐ اﻟﺰﻣﺎﻥ ع 🌹🌷🌹🌷 ว໐iภ ↬ @shohadaye_shiraz
🔴📢 ابلاغیه سرلشکر شهید مهدی باکری به فرماندهان زیر دستش! 🔹بعد از همه نیروها غدا بگیرید، کمتر و دقیقا هم نوع آنها باشد، در داشتن مواد غذایی، چادر و پتو فرقی با بقیه نداشته باشید. و...✅ 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 _بله آقا جون! چیزی که ما امروز بهش نیاز داریم زن نیست. تمام کردن جنگه.خدا میدونه هر جوانی آرزو داره زن داشته باشه و سر و سامون بگیره ولی شما این وضعیت را ببینید! دنیا پشت سر صدام وایسادن که شکست نخوره .من مطمئنم اگه شما پدر و مادرها دعا کنید خدا کمکمون میکنه. آنقدر روی همین چمن‌ها گفت تا مادرش هم طرف او را گرفت _امیدم پیش خداست که جنگ زودتر تموم بشه. همانجا بود که نگاه کرد توی چشمهای مادرش و گفت: خیلی نگران نباش !چه جنگ تمام بشه و چه نشه دو ماه دیگه صبر کنی ,برای همیشه برمیگردم پیش تو دیگه هیچ جا نمیرم» لبخند رضایت توی صورت مادرش نشست و دریایی از امیدواری در نگاهش موج زد. _والا ننه .. اگه ملت هر کدام اندازه نصف تو رفته بودند جبهه ،تا حالا کفن صدام پوسیده بود .دو ماه که تمام شد بیا یه مدت بمون شیراز ببینیم جنگ چی میشه! _ننه تورو خدا نگو جنگ چه میشه ! بگو شما پیروز میشید و دل مردم امام و شاد می کنید .مگه نشنیدی چقدر از رادیو تلویزیون گفتند که امسال سال پیروزیه! دست هایم برای دعا بالا رفت. _خدایا به حق این غروب غمگین قَسمت میدم آرزوی علیرضا و همه این جوان ها را برآورده کن خدایا به حق اهل بیت ناامید شون نکن! هرسه آمین گفتیم. علیرضا باز هم تاکید کرد که این مدت شب و روز برایش دعا کنیم. می گفت امسال قرار است سرنوشت جنگ تمام شود.تا وقتی که اتوبوس از راه رسید بحث کش پیدا کرد .لحظه اتوبوس بوق میزد و کنار میکشید علیرضا هم از روی چمن‌ها بلند می‌شد .دسته ساک برزنتی یشمی اش را چنگ زده بود. قبل از اینکه راه بیفتد همدیگر را بوسیدیم بعد نگاهش روی چهره من و مادرش عوض می‌شد. یک نگاه به من یک نگاه به مادرش. من هم مثل مادرش چنین رفتاری را بد می دانستم از قدیم ندیم شنیده بودیم که مسافر نباید پشت سرش را نگاه کند. اما علیرضا تا پای رکاب هم برگشت و نگاهمان کرد. مادرش فقط نگاهش می کرد و زیر لب وردی را می خواند که به گوش من نمی رسید .اشک صورتش را پوشانده بود. به قدری محو خاطرات دو ماه پیش و خداحافظی علیرضا هستم که انگار نه انگار قرار است به اهواز برویم .نگاهم میخ می شود به جایی که علیرضا نشسته بود. وقتی به آن جمله اش که «دو ماه دیگر برای همیشه برمیگردم پیشتون» فکر می‌کنم. دلم آشوب می شود. این جمله را ربط می‌دهم به دو روز پیش از آن و خاطره توی دارالرحمه و جایی را که برای قبرش نشان می‌داد.. به اینجا که میرسم دلم آتش می‌گیرد. _بازم شروع کردی؟! برای چندمین بار است که حاج داوود نصیحت می کند که گریه نکنم. اما چه کنم؟ انگار توی دلم رخت می شویند !هیچ وقت نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم.مجموعه ای از اتفاقات پشت سر هم قطار شده و من ناخواسته همه را ربط میدم به خواب شب قبل و نمیتوانم گریه نکنم. _حالا گیرم منم از فسا سر و کله ام پیدا نمی‌شد. تو میخواستی بمونی خونه و ایجوری گریه بکنی و اذیت اون بچه های زبان بسته؟! اذان گوی مسجد امام سجاد به عبارت حی علی الفلاح که می رسد بالاخره سر و کله اتوبوس پیدا میشود .سه بار پشت سر هم بوق میزند. داوود از جا بلند می شود و برایش دست تکان می‌دهد .می‌گویم :حالا کجا از نماز بخونیم؟!» برادرم هول به طرف اتوبوس می‌رود .من هم را برمی‌دارم و دنبالش راه می‌افتم .چند قدمی نرفتم که ناخواسته برمی‌گردم و به پشت و یک نظر جای خالی علیرضا را نگاه می‌کنم. سه ردیف مانده به آخر کنار برادرم می نشینم.اگر نگرانی علیرضا و خسرو نبود ،می‌شد با هم بگو بخند داشته باشیم. از جلیان فسا و اوضاع و احوال آنها بپرسم و از بدی های زندگی در شهر و دردسرهای کاسبی و نان درآوردن از راه رانندگی بگویم. _عباس تو باید خیلی قوی‌تر از من باشی. اگه میبینی تا اینجا آمدم به خاطر سخت گیری مادر خسرو بود که گفتم یهو پس نیفته و دردسری چاق بشه .اما تو که خدا یه زن بهت داده عین کوه !!چرا خودتو اذیت می کنی؟! می گوید و همچنان شانه ام را مالش می دهد ذهنم می رود به ایام جوانی و روزهای آخر سال ۳۹ پیش که ۲۷ سال بیشتر نداشتم. انگار همین دیروز بود که با یک جشن در یک روز عروسی کردیم. همه اهل جلیان جمع شدن توی حیاط بزرگ خانه ما .نامزد داوود جلیانی بود و لازم نبود راه دوری بروند .اما تا روستای نوبندگان راه کمی نبود. تعداد زیادی باید با اسب و پیاده به آنجا می رفتند برای عروس کشانی. یک سال بعد دو روزی از زایمان زنم می گذشت. به رنگ پریده و لکه های روی صورتش خیره شدم .خوشحالی اش به خاطر بچه به قدری بود که درد زایمان را فراموش کرده بود .خودم هم از خوشحالی بال بال می زدم . _خوب برای اسم بچه مون هنوز هم رو حرفت هستی؟ گفتم: علیرضا مگه اسم خوبی نیست؟ جفت دستهای مادرش بالا رفت _قربان آقا امام رضا برم! خدایا هزار بار شکرت! @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
💌 * 💌 *از شمـــا مي‌خواهـــم كہ جنازه مـــرا نكنـــيد. چــون كہ جنـــازه مجتبے(ع) را تيــرباران ڪردند.* 😭 🎙️در جنــازه ام آواے ســـر‌‌ دهيــــد تا منافقيــــن از صداے آن گوشــشان ڪر و چشمشـــان بــخاطر شـــما ڪور شـــود 🔊 🏴🏴🏴🏴 🦋-┅─🍃-🦋 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩🎥 فارس دیار دلاوران 🔹️از دامن زن مرد به معراج رود! (نقش زنان فارس در دفاع مقدس) 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺷﻴﺮاﺯ 👆
ای که وصیت کرد در کفنش بگذارند* ‼️ ❇️❇️❇️❇️❇️ 🔰 🔻🔻 محمدحسین دو ساعت بی صبرانه جلوی در خانه شهید *حشمت اله سهرابی* برای دیدار حاج قاسم منتظر مانده است.😞 🔰 *🔻🔻 سردار که از خانه شهید بیرون می آید،محمدحسین محجوبانه می پرسد:شما فقط به منزل خانواده شهدای مدافع حرم میروید⁉️ _نه منزل همه شهدا میروم _ *مادر من هم دختر شهید است منزل ما هم بیایید* _حتما می آیم😇 🔰 *🔻🔻 گنجشک قلبش خودش را به قفس سینه می کوبد.بعد از ٣٢ سال احساس می کند پدرش را می بیند.سعیده و بچه هایش اشک شوق می ریزند.حاجی پدرانه حالش را می پرسد و پیشنهاد میدهد با بچه هایش عکس بگیرد. دو خط نامه هم برای همسر سعیده می نویسد که *"هوای دخترم را داشته باش"* 🥰 🔰 *🔻🔻 چندروز گذشته و دلش هواییست. برای عرض سپاس نامه ای می نویسد تا به سردار برسانند.باورش نمی شود اینقدر سریع جواب نامه اش را دریافت کند" *"نامه پر از محبتت خستگی را از عموی جامانده به انتظار نشسته ات زدود، وصیت می‌کنم این نوشته تو را در کفنم بگذارند و یقین دارم که ناجی من در آن تنگنای تاریک خواهد بود."* 💔 🔰 🔻🔻 خبر شهادت سردار ،دوباره یتیمش می کند. ناباورانه و اشکبار ،نامه را به منزل سردار میبرد تا به دست خانواده حاج قاسم برساند برای عمل به وصیت سردار 😭 سعیده دختر حسین نصرتی* 🦋-🍃═ঊঈ🌹ঊঈ─🍃-🦋 @shohadaye_shiraz ﻧﺸﺮﻓﻘﻄ ﺑﺎﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ 👆
🌸🌙🌸🌙🌸🌙 به کدام روشنی جز لبخند بی‌منّتت گِره بزنم روزم را...؟! تا چشم کار می‌کند جای تــو خالی‌ست... 🤚 🍃 🌸🌙🌸🌙🌸🌙 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 من هم چند بار گفتم الحمدالله و بچه را با زور از او گرفتم. _نکن این کارو!مگه بچه دو روزه را میشه بوسید!به حرفش اعتنایی نکردم. انگشتان کوچکش را هم می بوسیدم .پلکاش هنوز بسته بود. _تاکی چشاش ایجوریه؟! _جوری میپرسی انگار ده تا بچه بزرگ کردم !!گمونم تا ۴۸ تموم نشه چشاشو خوب باز نکنه! _تا اون موقع که دق می کنم! _چشم به هم بزنی تمام شده! آرام در گوشش اذان گفتم.از شوق اشک میریختم.مادر علیرضا خنده ای کرد و گفت:« عباس دیگه چرا گریه می کنی؟! پناه بر خدا که..» و حرفش را نصفه نیمه رها می کرد. اذان که در گوش بچه گفتم مادرش بچه را از من گرفت. _تو مگه کارو زندگی نداری ؟!خوب پاشو برو سر کارت! _چه کاری ؟!ننه علی، به خدا دلم نمیاد از در این خونه پا بیرون بزارم .آخه تو مگه نمیدونی چقدر علیرضا رو دوست دارم! _پاشو پاشو !خودتو لوس نکن! برو سرزمین که داوود عصبانی میشه ها!! هرچه بزرگتر میشد دوست داشتنی تر می شد. بیدار که بود لحظه‌ای نبود که بغل کسی نباشد .با گونی برایش گهواره درست کرده بودیم. طناب بلندی به آن بسته بودم و هی تکان می‌دادم. عمو داوودش گوسفند داشت و هرروز برای مادرش شیر می آورد و اصرار می‌کرد که ننه علیرضا از آن شیر ها بخورد تا بتواند به بچه شیر بدهد. راه که افتاد ،توی کوچه و محل همه علی شیر صدایش می کردند. عقل و فهم که پیدا کرد ،می‌رفت از بقال محل آجیل مشکل گشا می گرفت و نذری می‌داد. آنقدر دوست داشتنی شده بود که دایی اش که از تهران می‌آمد یکسره می‌آمد منزل ما .می‌گفت که فقط به خاطر علیرضا آمده است! دبستان خیام روبروی روستای جلیان فسا، اولین مدرسه ای بود که بچه ام به آن پا نهاد. همان ابتدای سال بود که معلم و مدیر دبستان به او علاقه‌مند شدند. چیزی نگذشت که به خانه ما آمدند و از نبوغ علیرضا تعریف و تمجید کردند .از من و مادرش به خاطر خوبی های علیرضا گرم تشکر کردند و رفتند. در آن سال علیرضا با نمرات عالی قبول شده آماده شد برای کلاس دوم .همان موقع یک لندرور داشتم.یک روز با علیرضا به شهر رفتم. بین راه چند تا از آشنایان را دیدم .اینها را سوار کردم با خودم به فسا آوردم .چون گواهینامه نداشتن ناچار شدم همراهان را اول شهر جایی به نام پست ۱۰۳ پیاده کند. حرکت کردم رفتم پمپ بنزین. آنقدر گیج همین بحث گواهینامه و پلیس بودم که حواسم به علیرضا نبود. سرپمپ تازه متوجه شدم بچه نیست. حدس زدم که باید همراه همان آشناها پیاده شده باشد.نفهمیدم که خودم را رساندم به ایستگاه ۱۰۳ . موقعی که رسیدم دیدم علیرضا مظلوم منتظرم نشسته است، بیشتر دلم سوخت. گفتم:« بابا تو رو خدا منو ببخش که اذیتت کردم .به خدا هیچ حواسم نبود» در عمق نگاه یک دنیا مظلومیت بود اما خندید و گفت: میدونستم برمیگردی. این بچه ۶ ساله آنقدر می فهمید که از جایش تکان نخورده بود. سال ۱۳۴۸ بود که در شهر فسا خانه خریدیم و بنا شد برای همیشه از جلیان برویم.. رفتیم فسا آنجا ساکن شدیم. علیرضا را هم در دبستان ابن سینا ثبت نام کردیم .مدت زیادی نگذشت که در آنجا هم نبوغ خودش را نشان داد و نظر معلم و مدیر مدرسه را جلب کرد. سه سالی که در فسا بودیم به خوبی و خوشی گذشت .خوشحال بودیم که علیرضا هر روز بهتر خودش را نشان می‌دهد .کلاس چهارم را که تمام کرد آمدیم شیراز. نزدیک قدمگاه منزلی خریده بودیم و ساکن شدیم .دقیقاً سال ۵۲ بود .علیرضا را این بار در دبستان ریاضی قدمگاه ثبت نام کردیم و به کلاس پنجم رفت. در حالی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ،مرتب برای نماز به قدمگاه می رفت. چیزی نگذشت که آنجا هم نظر خادمین قدمگاه را جلب کرد و از ما اجازه خواستند که علیرضا در آنجا اذان بگوید .من هم اجازه دادم. علیرضا هم مرتب در آنجا اذان میگفت. همین موضوع باعث شد که مردم محل خیلی زود با ما صمیمی شوند و ارتباط برقرار کنند .توی مدرسه هم با خواندن مقاله زیبا سر صف صبحگاهی مرتب جایزه می‌گرفت. _عباس.!! با صدای حاج داوود یکی میخورم _چرا ساکتی ؟!میخوای جامونو عوض کنیم؟! جایمان را عوض میکنیم. شیشه را به زور به طرف عقب می کشم.باد زوزه می کشد. تصویر علیرضا لحظه‌ای از نظر محو نمی‌شود .گاهی طفل شیرخوار .گاهی بچه مدرسه ای با کوله کیسه کولی پر از کتاب و نوک مدادی که از یک گوشه اش زده باشد بیرون ..بزرگترش می‌کنم با مشت‌های گره کرده در کنار فلکه ستاد و فریادهای مرگ بر شاه و تکبیر های کوبنده جماعت دور و اطراف. می شود شاگرد شوفر .!او را کنار دستم می نشانم .برای چای غلیظ می ریزد و یک حبه قند می گذارد روی داشبورد. _آقا جون تو درست ماشالله ورزیده‌ای. اما همین که وزنت بالاست باید کمتر شیرینی بخوری! https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....