فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰🎥 فارس دیار دلاوران
🔸 آشنایی با ستاره های شهید فارس در دوران دفاع مقدس
#ما_قوی_هستیم
◾️◾️◾️◾️◾️
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🍃
سخت اسـت امّــا ...
گذشتنــد از هر آنچہ ڪہ
#قلبــشان را وصل زمیــڹ میڪـرد !
#این_قانــون_پـــرواز_اسٺ
گذشتـــڹ براے رهــا شـدڹ ...
#سـلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌷🍃
@shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_پنجم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
غیب پرور با بیسیم صحبت می کند و همزمان هم چشمش به حاج اسکندر اسکندری است که لب اسکله قایق ها ایستاده است .می بیند که چه آتشی روی اسکله ریخته می شود. تا بخواهد صحبت را تمام کند و به حاج اسکندر چیزی بگوید، گلوله توپ فرانسوی یکی دو قدمی حاج اسکندر منفجر می شود. گوشی از دست غیب پرور میافتد. با چشم های خودش میبیند که حاج اسکندر همراه با تکه های پل خیبری می رود به آسمان و تکه تکه توی آب ریخته می شود. علیرضا به طرف محل انفجار میدود تا تکه های گوشت حاج اسکندر را جمع کند.
_بومب ..بومب...
یک سر دژ دود است و انفجارهای پی در پی که روشنایی را از مقابل چشم غیبپرور می تاراند. آن سو هم که اسکله است دو آبگرفتگی . خمپاره ها یکی یکی با کله به آب می زنند و فواره های آب و گل و گوشت و تکه های پل بالا می رود.
پشنگه های خون و آب می پاشد به سر و صورتش. همه جا در نظرش تیره و تار می نماید .طوری که نه علیرضا را میبیند و نه مقر عراقیها را. با هر انفجاری انگار صائقه به ساق پایش می خورد و تا پشت گردنش بالا می رود. به ستون های دود چشم دوخته و پلک می زند. دستها را بالا می گیرد و دعا می کند :«خدا نکنه باز هم این بچه ها ناامید بشن»
گوشی را می گیرد یک طرف صورت و مجید را صدا میزند
_مجید به گوشم!
حاجی یه خبر خوش! همین حالا یکی از بچه های آذربایجان «رشاش» رو به درک فرستاد.
غیب پرور میداند رشاش همان فرمانده عراقی است که بارها از صدام مدال افتخار گرفته .چنان نفسی میکشد که ریه هایش از دود و بوی باروت پر می شود. باورش سخت است که این اتفاقات ۴ ساعت طول کشیده .یک آن که به خود می آید هول دنبال علیرضا میگردد .همه دور و اطراف را دید می زند از او خبری نیست.
🌹🌹🌹🌹🌹
چشم به راه اتوبوسیم. چندین بار همینجا علیرضا را بدرقه کردهام .بار آخر همین دو ماه پیش ،یعنی روزهای آخر آبان بود که با مادر علیرضا چیزی حدود یک ساعت روی همین چمنها انتظار اتوبوس را کشیدیم.تا علیرضا را بدرقه کنیم.
محو جایی هستم که دو ماه پیش علیرضا نشسته بود. انگار او را می بینم که مرتب می گفت:« بابا ..ننه.. شما را به خدا برای پیروزی ما دعا کنید»
_علیرضا عزیزم مگه تو نمیخوای زن بگیری؟
_بابا به نظرت توی این بلبشویِ جنگ بشه زن گرفت؟!
به جای من مادر جواب داد :ها ببم !چرا نمیشه! مگه خودت تا حالا توی عروسی خیلی از همکارات نرفتی و آش عروسیشون رو نخوردی؟ نه به خدا ما هم دل داریم!
_ننه. الهی قربون قلب پاکت برم .به خدا خیلی گرفتارم. آخه تو این وضعیت دختر مردم بیاریم خونه و خودمون بریم جبهه. اونم مثل شما هر روز بمیره و زنده بشه که چی؟! ننه شما دعا کنید تا جنگ زود تموم بشه .دعا کنید تا امسال پیروز باشیم قلب امام ملت و شاد کنیم .چه وقت عروسی کردنه! شما دعا کن که شرمنده شهدا نشیم..
در عمق نگاهش اضطراب عجیبی بود. مثل همین حالای خودم. گویی موضوعی ذهنش را درگیر کرده بود .این وضعیت را از سر دو روز قبلش که به دارالرحمه رفته بودیم هم در کلامش دیده بودم. وقتی که از فاتحهخوانی برمی گشتیم .مادرش دیده بود که علیرضا ایستاده و با حیرت آن طرف جوی آب را نگاه می کند .هرچه رد نگاهش را گرفته بود چیزی ندیده بود.
_چیزی گم کردی؟
برگشته و نگاه مادر کرده بود. خنده ای ناقص روی صورتش بود. چیزی بین اخم و لبخند.
_به نظرت این جا برای یه قبر کافی باشه؟
_قبر؟!؟ پناه بر خدا !!!چیکارش داری؟!
_هیچی خواستم ببینم اگه من از دنیا برم اینجا میشه قبر دست و پا کرد؟!
_حالا منو آوردی اینجا که این حرف ها را بهم بزنی!! علیرضا ننه تورو خدا اذیتم نکن.
علیرضا خندیده بود اما نه از آن خنده های همیشگی. مادر ادامه داده بود:
_امیدم پیش خداست که عروسیتو ببینم و بچه تو بغل کنم.
_حتماً نوه هام رو هم...
_و نوه ها تو !!مگه بابا ننه ها اگه به عشق این چیا نباشند نفس میکشن؟
بحث و جدلشان بود که از راه رسیدم .دستم را گرفتم به شانه علیرضا و گفتم :حرف از چی میزنین؟!
_هیچی یه شوخی با این ننه کردم یهو آتیش گرفت!
_از بس تو گوشش خواندی که پنه حوصله زیاد داره حالا هم اذیتم میکنه!
_چه اذیتی؟!
_حالا دیگه هیچی!
سماجت کردم .خود علیرضا برایم موضوع را گفت و باز بهت زده نگاه به آن طرف جوی کرد .هولش دادم و گفتم: راه بیفت بریم .انگاری ۹۰ سال عمر کرده!
پشت سرشان رفته بودم توی فکر و اشک هایم را پاک می کردم. کاری که عادت همیشگیم بود .زودرنج بودم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
#ﻣﺮاﺳﻢﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ
و ﻏﺒﺎﺭﺭﻭﺑﻲ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا
🌷ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ 🌷
◀️ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ
🔻🔻🔻🔻
ﻣﺪاﺡ : ﺑﺮاﺩﺭ ﻛﺮﺑﻼﻳﻲ ﻛﺮﻳﻢ اﻓﺴﺮ
🔻🔻🔻🔻
#ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 3ﻣﻬﺮ/ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 17
🔸🔸🔸🔸
ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ/ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ
⚫️⚫️⚫️⚫️
*ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ*
👆👆
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﭘﻮﺳﺘﺮ و اﻃﻼﻉ ﺭﺳﺎﻧﻲ, ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺰاﺭﻱ ﻣﺮاﺳﻢ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ
ﺗﺎ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁
🌷ای #شهدا....!
🍃شنیده ام #شب 🌙جمعه،
#زانو به زانو می نشینید؛
🌷مادر می آید
🍃و خودش برایتان
روضه #گودال می خواند... .
🌷هرگاه شب 🌟جمعه #شهدارا
🍃یادکردید، آنها شما را نزد#سیدالشهدا(ع) یاد میکنند.
#ﻳﺎﺩﻫﻤﻪ_ﺷﻬﺪا #صلوات 🌸🍁
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
◾️همه گفتند #حسین و جگرم گفت #حسن
◾️سینه و دست و سر و چشم ترم گفت #حسن....
◾️گوشم از بدو تولد به شما عادت کرد
◾️مادرم گفت حسین و پدرم گفت حسن...
◾️زائرى در وسط صحن غریب الغربا
◾️دید تا گنبد زیبای حرم، گفت حسن...
◾️قاسمت راهی میدان شد و دیدند همه
◾️خواهری موی پریشان ز حرم گفت حسن
🏴🏴🏴🏴
#شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام تسلیت باد🏴
◾️◾️◾️◾️◾️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍂🍂
اے شــــهید...!
#صبح و طلوع هر چه
ڪه خوبے براے #ٺــو
ما را هميڹ بس اسٺ
ڪه #دݪ بسته ٺـوئیم ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🍂🍂
@shohadaye_shiraz
صبــح های جمعـه ،
ردّ آمدنت را گرفته ام
و به دلتنگی هایی رسیده ام
که ندبه ندبه میگریند...
همان چشم هایی که در فراق خورشید
مانده اند!!
راستش مانده ام ،
کی طلوع خواهی کرد یابن الحسن؟؟!
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج🤲🤲ْ
#سلام_امام_مهربانم🌸🍀
🏴ﻳﺎﺻﺎﺣﺐ اﻟﺰﻣﺎﻥ ع #ﺗﺴﻠﻴﺖ
🌹🌷🌹🌷
ว໐iภ ↬ @shohadaye_shiraz
#قابل_توجه
#دفاع_مقدس
#اقتدار_چهل
🔴📢 ابلاغیه سرلشکر شهید مهدی باکری به فرماندهان زیر دستش!
🔹بعد از همه نیروها غدا بگیرید، کمتر و دقیقا هم نوع آنها باشد، در داشتن مواد غذایی، چادر و پتو فرقی با بقیه نداشته باشید. و...✅
#مدیریت_انقلابی
#دفاع_مقدس
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_ششم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
_بله آقا جون! چیزی که ما امروز بهش نیاز داریم زن نیست. تمام کردن جنگه.خدا میدونه هر جوانی آرزو داره زن داشته باشه و سر و سامون بگیره ولی شما این وضعیت را ببینید! دنیا پشت سر صدام وایسادن که شکست نخوره .من مطمئنم اگه شما پدر و مادرها دعا کنید خدا کمکمون میکنه.
آنقدر روی همین چمنها گفت تا مادرش هم طرف او را گرفت
_امیدم پیش خداست که جنگ زودتر تموم بشه.
همانجا بود که نگاه کرد توی چشمهای مادرش و گفت: خیلی نگران نباش !چه جنگ تمام بشه و چه نشه دو ماه دیگه صبر کنی ,برای همیشه برمیگردم پیش تو دیگه هیچ جا نمیرم»
لبخند رضایت توی صورت مادرش نشست و دریایی از امیدواری در نگاهش موج زد.
_والا ننه .. اگه ملت هر کدام اندازه نصف تو رفته بودند جبهه ،تا حالا کفن صدام پوسیده بود .دو ماه که تمام شد بیا یه مدت بمون شیراز ببینیم جنگ چی میشه!
_ننه تورو خدا نگو جنگ چه میشه ! بگو شما پیروز میشید و دل مردم امام و شاد می کنید .مگه نشنیدی چقدر از رادیو تلویزیون گفتند که امسال سال پیروزیه!
دست هایم برای دعا بالا رفت.
_خدایا به حق این غروب غمگین قَسمت میدم آرزوی علیرضا و همه این جوان ها را برآورده کن خدایا به حق اهل بیت ناامید شون نکن!
هرسه آمین گفتیم. علیرضا باز هم تاکید کرد که این مدت شب و روز برایش دعا کنیم. می گفت امسال قرار است سرنوشت جنگ تمام شود.تا وقتی که اتوبوس از راه رسید بحث کش پیدا کرد .لحظه اتوبوس بوق میزد و کنار میکشید علیرضا هم از روی چمنها بلند میشد .دسته ساک برزنتی یشمی اش را چنگ زده بود. قبل از اینکه راه بیفتد همدیگر را بوسیدیم بعد نگاهش روی چهره من و مادرش عوض میشد. یک نگاه به من یک نگاه به مادرش. من هم مثل مادرش چنین رفتاری را بد می دانستم از قدیم ندیم شنیده بودیم که مسافر نباید پشت سرش را نگاه کند. اما علیرضا تا پای رکاب هم برگشت و نگاهمان کرد. مادرش فقط نگاهش می کرد و زیر لب وردی را می خواند که به گوش من نمی رسید .اشک صورتش را پوشانده بود.
به قدری محو خاطرات دو ماه پیش و خداحافظی علیرضا هستم که انگار نه انگار قرار است به اهواز برویم .نگاهم میخ می شود به جایی که علیرضا نشسته بود. وقتی به آن جمله اش که «دو ماه دیگر برای همیشه برمیگردم پیشتون» فکر میکنم. دلم آشوب می شود. این جمله را ربط میدهم به دو روز پیش از آن و خاطره توی دارالرحمه و جایی را که برای قبرش نشان میداد.. به اینجا که میرسم دلم آتش میگیرد.
_بازم شروع کردی؟!
برای چندمین بار است که حاج داوود نصیحت می کند که گریه نکنم. اما چه کنم؟ انگار توی دلم رخت می شویند !هیچ وقت نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم.مجموعه ای از اتفاقات پشت سر هم قطار شده و من ناخواسته همه را ربط میدم به خواب شب قبل و نمیتوانم گریه نکنم.
_حالا گیرم منم از فسا سر و کله ام پیدا نمیشد. تو میخواستی بمونی خونه و ایجوری گریه بکنی و اذیت اون بچه های زبان بسته؟!
اذان گوی مسجد امام سجاد به عبارت حی علی الفلاح که می رسد بالاخره سر و کله اتوبوس پیدا میشود .سه بار پشت سر هم بوق میزند. داوود از جا بلند می شود و برایش دست تکان میدهد .میگویم :حالا کجا از نماز بخونیم؟!»
برادرم هول به طرف اتوبوس میرود .من هم را برمیدارم و دنبالش راه میافتم .چند قدمی نرفتم که ناخواسته برمیگردم و به پشت و یک نظر جای خالی علیرضا را نگاه میکنم.
سه ردیف مانده به آخر کنار برادرم می نشینم.اگر نگرانی علیرضا و خسرو نبود ،میشد با هم بگو بخند داشته باشیم. از جلیان فسا و اوضاع و احوال آنها بپرسم و از بدی های زندگی در شهر و دردسرهای کاسبی و نان درآوردن از راه رانندگی بگویم.
_عباس تو باید خیلی قویتر از من باشی. اگه میبینی تا اینجا آمدم به خاطر سخت گیری مادر خسرو بود که گفتم یهو پس نیفته و دردسری چاق بشه .اما تو که خدا یه زن بهت داده عین کوه !!چرا خودتو اذیت می کنی؟!
می گوید و همچنان شانه ام را مالش می دهد ذهنم می رود به ایام جوانی و روزهای آخر سال ۳۹ پیش که ۲۷ سال بیشتر نداشتم. انگار همین دیروز بود که با یک جشن در یک روز عروسی کردیم.
همه اهل جلیان جمع شدن توی حیاط بزرگ خانه ما .نامزد داوود جلیانی بود و لازم نبود راه دوری بروند .اما تا روستای نوبندگان راه کمی نبود. تعداد زیادی باید با اسب و پیاده به آنجا می رفتند برای عروس کشانی.
یک سال بعد دو روزی از زایمان زنم می گذشت. به رنگ پریده و لکه های روی صورتش خیره شدم .خوشحالی اش به خاطر بچه به قدری بود که درد زایمان را فراموش کرده بود .خودم هم از خوشحالی بال بال می زدم .
_خوب برای اسم بچه مون هنوز هم رو حرفت هستی؟
گفتم: علیرضا مگه اسم خوبی نیست؟
جفت دستهای مادرش بالا رفت
_قربان آقا امام رضا برم! خدایا هزار بار شکرت!
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
💌 #وصـــیت_شهیـــد* 💌
*از شمـــا ميخواهـــم كہ جنازه مـــرا #گلبـــاران نكنـــيد. چــون كہ جنـــازه #امـــام_حســـن مجتبے(ع) را تيــرباران ڪردند.* 😭
🎙️در#تشـــييع جنــازه ام آواے #قـــرآن ســـر دهيــــد تا منافقيــــن از صداے آن گوشــشان ڪر و چشمشـــان بــخاطر شـــما ڪور شـــود 🔊
#شهیـــدحسيــن_سلیمانی
#شهدای_فارس
🏴🏴🏴🏴
🦋-┅─🍃-🦋
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩🎥 فارس دیار دلاوران
🔹️از دامن زن مرد به معراج رود!
(نقش زنان فارس در دفاع مقدس)
#ما_قوی_هستیم
#ﺩﻓﺎﻉ_ﻣﻘﺪﺱ
🌹🌷🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺷﻴﺮاﺯ 👆
#راز_نامه ای که #شهیدسلیمانی وصیت کرد در کفنش بگذارند* ‼️
❇️❇️❇️❇️❇️
🔰 #سکانس_اول🔻🔻
محمدحسین دو ساعت بی صبرانه جلوی در خانه شهید *حشمت اله سهرابی* برای دیدار حاج قاسم منتظر مانده است.😞
🔰 #سکانس_دوم*🔻🔻
سردار که از خانه شهید بیرون می آید،محمدحسین محجوبانه می پرسد:شما فقط به منزل خانواده شهدای مدافع حرم میروید⁉️
_نه منزل همه شهدا میروم
_ *مادر من هم دختر شهید است منزل ما هم بیایید*
_حتما می آیم😇
🔰 #سکانس_سوم*🔻🔻
گنجشک قلبش خودش را به قفس سینه می کوبد.بعد از ٣٢ سال احساس می کند پدرش را می بیند.سعیده و بچه هایش اشک شوق می ریزند.حاجی پدرانه حالش را می پرسد و پیشنهاد میدهد با بچه هایش عکس بگیرد. دو خط نامه هم برای همسر سعیده می نویسد که *"هوای دخترم را داشته باش"* 🥰
🔰 #سکانس_چهارم*🔻🔻
چندروز گذشته و دلش هواییست. برای عرض سپاس نامه ای می نویسد تا به سردار برسانند.باورش نمی شود اینقدر سریع جواب نامه اش را دریافت کند"
*"نامه پر از محبتت خستگی را از عموی جامانده به انتظار نشسته ات زدود، وصیت میکنم این نوشته تو را در کفنم بگذارند و یقین دارم که ناجی من در آن تنگنای تاریک خواهد بود."* 💔
🔰 #سکانس_پنجم🔻🔻
خبر شهادت سردار ،دوباره یتیمش می کند. ناباورانه و اشکبار ،نامه را به منزل سردار میبرد تا به دست خانواده حاج قاسم برساند برای عمل به وصیت سردار 😭
سعیده دختر #شهید حسین نصرتی*
🦋-🍃═ঊঈ🌹ঊঈ─🍃-🦋
@shohadaye_shiraz
ﻧﺸﺮﻓﻘﻄ ﺑﺎﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ 👆
🌸🌙🌸🌙🌸🌙
به کدام روشنی
جز لبخند بیمنّتت
گِره بزنم روزم را...؟!
تا چشم کار میکند جای تــو خالیست...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌸🌙🌸🌙🌸🌙
@shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_هفتم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من هم چند بار گفتم الحمدالله و بچه را با زور از او گرفتم.
_نکن این کارو!مگه بچه دو روزه را میشه بوسید!به حرفش اعتنایی نکردم. انگشتان کوچکش را هم می بوسیدم .پلکاش هنوز بسته بود.
_تاکی چشاش ایجوریه؟!
_جوری میپرسی انگار ده تا بچه بزرگ کردم !!گمونم تا ۴۸ تموم نشه چشاشو خوب باز نکنه!
_تا اون موقع که دق می کنم!
_چشم به هم بزنی تمام شده!
آرام در گوشش اذان گفتم.از شوق اشک میریختم.مادر علیرضا خنده ای کرد و گفت:« عباس دیگه چرا گریه می کنی؟! پناه بر خدا که..»
و حرفش را نصفه نیمه رها می کرد. اذان که در گوش بچه گفتم مادرش بچه را از من گرفت.
_تو مگه کارو زندگی نداری ؟!خوب پاشو برو سر کارت!
_چه کاری ؟!ننه علی، به خدا دلم نمیاد از در این خونه پا بیرون بزارم .آخه تو مگه نمیدونی چقدر علیرضا رو دوست دارم!
_پاشو پاشو !خودتو لوس نکن! برو سرزمین که داوود عصبانی میشه ها!!
هرچه بزرگتر میشد دوست داشتنی تر می شد. بیدار که بود لحظهای نبود که بغل کسی نباشد .با گونی برایش گهواره درست کرده بودیم. طناب بلندی به آن بسته بودم و هی تکان میدادم. عمو داوودش گوسفند داشت و هرروز برای مادرش شیر می آورد و اصرار میکرد که ننه علیرضا از آن شیر ها بخورد تا بتواند به بچه شیر بدهد.
راه که افتاد ،توی کوچه و محل همه علی شیر صدایش می کردند. عقل و فهم که پیدا کرد ،میرفت از بقال محل آجیل مشکل گشا می گرفت و نذری میداد. آنقدر دوست داشتنی شده بود که دایی اش که از تهران میآمد یکسره میآمد منزل ما .میگفت که فقط به خاطر علیرضا آمده است!
دبستان خیام روبروی روستای جلیان فسا، اولین مدرسه ای بود که بچه ام به آن پا نهاد. همان ابتدای سال بود که معلم و مدیر دبستان به او علاقهمند شدند. چیزی نگذشت که به خانه ما آمدند و از نبوغ علیرضا تعریف و تمجید کردند .از من و مادرش به خاطر خوبی های علیرضا گرم تشکر کردند و رفتند.
در آن سال علیرضا با نمرات عالی قبول شده آماده شد برای کلاس دوم .همان موقع یک لندرور داشتم.یک روز با علیرضا به شهر رفتم. بین راه چند تا از آشنایان را دیدم .اینها را سوار کردم با خودم به فسا آوردم .چون گواهینامه نداشتن ناچار شدم همراهان را اول شهر جایی به نام پست ۱۰۳ پیاده کند. حرکت کردم رفتم پمپ بنزین. آنقدر گیج همین بحث گواهینامه و پلیس بودم که حواسم به علیرضا نبود. سرپمپ تازه متوجه شدم بچه نیست.
حدس زدم که باید همراه همان آشناها پیاده شده باشد.نفهمیدم که خودم را رساندم به ایستگاه ۱۰۳ . موقعی که رسیدم دیدم علیرضا مظلوم منتظرم نشسته است، بیشتر دلم سوخت. گفتم:« بابا تو رو خدا منو ببخش که اذیتت کردم .به خدا هیچ حواسم نبود»
در عمق نگاه یک دنیا مظلومیت بود اما خندید و گفت: میدونستم برمیگردی. این بچه ۶ ساله آنقدر می فهمید که از جایش تکان نخورده بود.
سال ۱۳۴۸ بود که در شهر فسا خانه خریدیم و بنا شد برای همیشه از جلیان برویم.. رفتیم فسا آنجا ساکن شدیم. علیرضا را هم در دبستان ابن سینا ثبت نام کردیم .مدت زیادی نگذشت که در آنجا هم نبوغ خودش را نشان داد و نظر معلم و مدیر مدرسه را جلب کرد. سه سالی که در فسا بودیم به خوبی و خوشی گذشت .خوشحال بودیم که علیرضا هر روز بهتر خودش را نشان میدهد .کلاس چهارم را که تمام کرد آمدیم شیراز.
نزدیک قدمگاه منزلی خریده بودیم و ساکن شدیم .دقیقاً سال ۵۲ بود .علیرضا را این بار در دبستان ریاضی قدمگاه ثبت نام کردیم و به کلاس پنجم رفت. در حالی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ،مرتب برای نماز به قدمگاه می رفت. چیزی نگذشت که آنجا هم نظر خادمین قدمگاه را جلب کرد و از ما اجازه خواستند که علیرضا در آنجا اذان بگوید .من هم اجازه دادم. علیرضا هم مرتب در آنجا اذان میگفت. همین موضوع باعث شد که مردم محل خیلی زود با ما صمیمی شوند و ارتباط برقرار کنند .توی مدرسه هم با خواندن مقاله زیبا سر صف صبحگاهی مرتب جایزه میگرفت.
_عباس.!!
با صدای حاج داوود یکی میخورم
_چرا ساکتی ؟!میخوای جامونو عوض کنیم؟!
جایمان را عوض میکنیم. شیشه را به زور به طرف عقب می کشم.باد زوزه می کشد. تصویر علیرضا لحظهای از نظر محو نمیشود .گاهی طفل شیرخوار .گاهی بچه مدرسه ای با کوله کیسه کولی پر از کتاب و نوک مدادی که از یک گوشه اش زده باشد بیرون ..بزرگترش میکنم با مشتهای گره کرده در کنار فلکه ستاد و فریادهای مرگ بر شاه و تکبیر های کوبنده جماعت دور و اطراف.
می شود شاگرد شوفر .!او را کنار دستم می نشانم .برای چای غلیظ می ریزد و یک حبه قند می گذارد روی داشبورد.
_آقا جون تو درست ماشالله ورزیدهای. اما همین که وزنت بالاست باید کمتر شیرینی بخوری!
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
#سیره_عملےورفتارےﺷﻬﺪا
🍃با همه فرق داشت. هرشب درست ساعت مناجات و اشک و آه و نماز شب بچه ها، یک قطره آب می شد، می رفت توی زمین و و دیگه کسی نمی دیدش.
همیشه برای من سوال بود. *یک شب حول و حوش ساعت 2 نصف شب – که اکثر بچه ها برای خوندن نماز شب یک جا سنگر می گرفتند!او را با شلواری که پاچه هاشو بالا زده بود مشغول شستن توالت های گردان دیدم!*
با خودم گفتم: "آخه نصف شب، شستن دستشویی های گردان کجاش بندگیه؟ کجاش عاشقیه؟🤦🏻♂️
ولی وقتی شنیدم به آرزوی عجیبش رسیده، باز هم توی دلم گفتم: بابا تو دیگه کی هستی؟
وصیت کرده بود: *دلم می خواد مثل اربابم بی سر، مثل امیر علقمه بی دست و مثل مادر سادات بی نام و نشان شهید بشم* 💔
آخر سرهم، یه غروب غم انگیز، بعد از سال های سال، چند تا از رفقاش استخوون های متلاشی شده پیکرش رو، تو ردیف اول قطعه جنوبی گلزار شهدای «آباده» دفن کردند. 🕯️
#شهید_سعید_کابلی
#شهدای_فارس
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
#خاطره
✍حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامههایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه میخواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لابهلای حرفها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا انشاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که اینجا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را بهطرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آنهایی است که شفاعت میکند انشاءاللّه.»
حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش.
ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند.
جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچههای جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت میدی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد میزنم میگم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟»
حاجی گفت: «باشه قول میدم فقط صداش رو در نیار.»
زوری زوری از حاجی قول شفاعت را گرفتم.
🎙 راوی: جواد روحاللهی
📚 منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص 58
👇👇👇
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چه کسی حاج قاسم سلیمانی را از محاصره نیروهای بعثی عراق در دفاع مقدس نجات داد؟
🏴🏴
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﻗﺎﺳﻢ ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ
#ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺮﺗﻀﻲ ﺟﺎﻭﻳﺪﻱ
#ﺩﻓﺎﻉ_ﻣﻘﺪﺱ
✍️ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_هشتم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
از همان لحظه ای که عباس و حاج داوود رفتن دلم مثل سیر و سرکه می جوشد.هرچه می خواهم جلوی بچهها به روی خودم نیاورم نمیشود .زهرا صدا میزند: ننه مگه نمیخوای نماز بخونی؟
چقدر این جماعت ساده هستند که همیشه فکر میکنند من کوهی از صبر و حوصله هستم. وقتی که کسی مادر نباشد چه می فهمد این حرف ها را !!اما هیچ وقت تا این حد برای علیرضا دلواپس نشدهام. همش تقصیر عباس بود که از صبح علی الطلوع لالمونی گرفت و مثل یک پرنده مریض کز کرد گوشه هال.
_ننه اذون تمام شدا. !!
این هم صدای مرضیه بود.شیطان را لعنت می کنم و بلند میشوم. یادم می آید امروز باید نذر علیرضا را بدهم. بچه ام از وقتی که هفت ساله شد نذر مشکل گشا داشت الهی بمیرم یک شعری هم افتاده بود سر زبانش مرتب می گفت:« علی شیر خداست، نوکرش مشکل گشا ست»
این شعر را می خواند و آجیل مشکل گشا را می داد دست مردم. بعد که آمدیم شیراز هم این کار را ترک نکرد .هفته به هفته این کار را میکرد .از جبهه هم مرتب نامه می نوشت که نذر مشکل گشا یادتان نرود.
وضو میگیرم یک روز می روم سر صندوقچه کاسه برنزی را میزنم توی کیسه و با آجیل مشکل گشا پر می کنم .می آیم توی سالن به بچه ها آجیل مشکل گشا میدهم.
لیلا می پرسد :مامان به نظرت بابا کی برمیگرده؟
میگویم : به امید خدا و امام زمان که زود میاد»
کاسه را می گذارم روی سنگ پنجره و دنبال سجاد میگردم م که به تصویری میافتد همه وجودم میشود علیرضا. انگار همین دیروز بود که با عباس یکی دو تا از بچه ها رفتیم که گتوند و علیرضا را برداشتیم بردیم زیارت حضرت دانیال. همان جا بود که بچهها این تسبیح را برایم گرفت. الهی خدا پشت و پناهش باشه.
سلام نماز را که می دهم قبول باشدی می گویم و به مرضیه و لیلا می گویم:« به مدیر تون بسپارین که باباتون رفته اهواز تا اگه یهو عباس تلفن زد خبرتون بدن.»
سجاده را جمع می کنم. احمدرضا میپرسد: مامان شام چیه؟ زهرا و لیلا هنوز سر از سجده بلند نکرده اند. می دانم که حالا دارند برای علیرضا دعا میکنند .میروم طرف آشپزخانه. بچم علیرضا علاقه عجیبی به من دارد. چقدر دوست داشت با هم برویم بیرون خرید کنیم .کِی بود که صدایم زد: ننه کِی میای بریم فروشگاه؟!
از آن ماجرا میترسم .درست مثل آن روزی که رفتیم دارالرحمه به آن طرف جوی آب های قبری را به من نشان می داد. آن دفعه هم دست به کمر ایستاده و نگاهم می کرد. پرسیدم :کدام فروشگاه؟! گفت: فروشگاه سپاه !هر چی خواستی برات میگیرم.
با هم رفتیم.هوا گرم بود.رفتیم فلکه ستاد و از آنجا داخل کوچه پروانه شدیم فروشگاه هم خیلی جنس آورده بود گشتیم یک مشت خرت و پرت خریدیم .یک وقت دیدم یک سفره بزرگ توی دستش است و هی زیر پ رو میکند رفتم نزدیک نگاه کردم.
_ننه میخوای یکیش برات بگیرم؟
_خیلی بزرگ نیست؟!
_نمیدونم حالا شاید لازمت شد!
به ذهنم رسید برای جشن عروسی خوب باشد .گفتم :بگیر ایشالا برای عروسیت!
خندید سر تکان داد و گفت : عروسی که خیلی خوبه ولی من که جشنمو مسجد میگیرم.
گفتم:خوب مبارکت باشه !این هم اندازه ۴۰ نفر هست برای همون مسجد خوبه!؟
نفس عمیق کشید و گفت: ای مادر خدا قربون قلب پاکت برم»
نگاه کردم .دیدم اشک توی چشمهاش بازی می کند .دلش نمی خواست اشکاش رو ببینم اما به اختیار خودش نبود .دلم شکست .اولش فکر کردم به خاطر اینکه بتواند همه بچه مسجدی ها را جمع کند و برای خودش مسجد را انتخاب کرده اما اشک هایش را که به دلم بد افتاد.
زیر تابه را روشن می کنم که چشم میافتد به قابلمه.چقدر خوب میشد اگر بچهام حالا بود و مثل همیشه توی این قابلمه غذا می برد جبهه.این بار گفت که دوستانش خیلی از کوکوها خوششان آمده. برایش کوکوی بیشتری پختم و کردم توی قابلمه بزرگتری که بتواند با همه دوستانش بخورد. خانه که باشد همیشه توی این قابلمه غذا میخورد .میگفت :چرا یه بشقاب رو چرب کنم که ننه برای شستنش اذیت بشه!
«خدایا هرچی تو مقدر کنی .ما بنده دست و پا بسته توایم.اما قربون کرم و بزرگیت!خودت که میبینی این بچه هام چقدر بهش وابسته اند.. علیرضا را برامون نگه دار!»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
💠 #سیـره_شهدا
🍃وقتی از جبهه برگشته بود. بهش گفتم: ولی جان پسرم ،بذار یه زن برات انتخاب کنیم تا کی میخوای مجرد بمونی⁉️
گفت :مادر جان من میدانم که شهید می شوم اگر در جنگ با صدام شهید نشوم به کمک مردم فلسطین می روم تا انجا شهید شوم . 💔
مادرجان !نمی خواهم بعد از شهادت من علاوه بر داغ از دست دادن پسرت نگرانی برای همسر و فرزند پسرت را داشته باشی..😞
🔰همیشه کفش های کهنه بسیجی ها را می پوشید.هر چه به او اصرار میکردیم یک پوتین نو بگیره و پا کند.
میگفت:این پوتین های بیت الماله و من از آنها استفاده نمی کنم.من با همین کفش ها راحت تر هستم..😞
#شهید ولی اله فولادی
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•○🌱○•
👌👌
#تلنگرانھ🌿
.
دیدینتازگـــیآهمهجوونا
آرزوےشهادتدارن...؟!💞💖
همـــششعار #شهادت✊
همـــشادعآے #شهادت🤲
ولےپسرجون،دخترجون...🧕👨⚕
یهنیگابهخودتمکـــردے؟!
ببینشبیهشـــے؟!❗️❗️⁉️
ببینیهنَمهباهاششباهتدارے؟!🔺
#شهدا رومیگما🙃...!
یه #شهیـــدهیچوقتِهیچوقتدلنمیشکنه
یه #شهیــد هیچوقتِهیچوقت مسیرشوکجنمیکنه
یهشهیـــد رفیقش #حسینه، #مهدےِفاطمهس
میخواےمثه 👌شهدابشے؟!
بسمِالله... :
👇👇
▪️قیافهومد براتمهمنباشه؛
مثه #هادےذوالفقاری
▪️از ﻫﻤﺴﺮ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺕ بگذری؛مثه #ﺷﻬﻴﺪﭘﺮﻫﻴﺰﮔﺎﺭ و #ﺷﻬﻴﺪﺷﻴﺒﺎﻧﻲ
▪️راستےمیتونےاز ﺭﻳﺎﺳﺖ و ﻣﻘﺎﻡ بگذرے؟!مثه #ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ_اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ
▫️بیاوبهخودتقولبده🤝🤝
ازاینبهبعددورترینفاصله رو با #گناهداشتهباشے!👌✋
مثلاکیلومترها؟!فرسنگها؟!
نه!!حتــےبیشترازاینها...((:
قشنگنیست؟!🤔
▫️بیاوبهخودتقولبده چشاتوبدزدی
وقتےچشاتبه یهنامحرممیخوره...😇
همونلحظهبگو :::
#یاخَیرَحَبیباًوَمَحبوب!!
▫️بیاوبهخودتقولبده دهنتو گِلبگیری اونجا
کهمیخوادبه #دروغ بازشه!!
اصلاخلاصه بگمبرات؟!
[❗️بیاوبهخودت قولبده 🤝نشے دلیل ِاشکایِ
#امامزمانت (:💔 ❗️...
ﺑﻴﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﻳﻪ #ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺎﺷﻲ
ﻳﻪ #ﺷﻬﻴﺪﺯﻧﺪﻩ ....
🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
✨🌼
زمیــن ؛
هـمچون قفـس می ماند،برای عدہ ای
بعضی هــا آفریـدہ می شونـد ،
برای پــرواز . . .🕊
#سـلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
✨🌼
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_نهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
قهوه خانه نورآباد پیاده میشویم برای شام و نماز.قابلمه پر از کوکوی را که مادر علیرضا برای شام من گذاشته با سفره پارچه ای همراه خودم داخل سالن می برم.قابلمه را میسپارم به مدیر قهوهخانه و برای نماز می روم.
بعد از نماز یک جای خلوت سفره پارچهای را روی میز پهن میکنیم. یک لقمه میگیرم و پای چانه نگه می دارم .به حاج داوود می گویم از کوکو که بدت نمیاد.؟
_نه. تو خونه هر از گاهی میگم که کاش همه مثل ننه علی کوکو آلو میپختن.
این همان حرفی است که علیرضا همیشه میگفت.
پسر بچه ای در بغل مادرش گوشه سالن نشسته. او را که می بینم یاد کودکی های علیرضا میافتم. وقتی که جلیان فسا بودیم.
دلم برای صدیقه چهار ساله ام تنگ میشود .خدایا اگر برای علیرضا مشکلی پیش بیاد صدیقه دق مرگ میشه !طفلک عجیب به برادرش وابسته است. وقتی علیرضا خانه باشد صدیقه دور همه را خط می کشد. توی حیاط، توی اتاق ها دنبالش می دود. انگار می داند که حیاتش را مدیون اوست .چه روزهای بدی پیش آمده بود .آن یکی دو هفته ای که متوجه بارداری مادر علیرضا شدیم. این مشکل مثل یک کوه روی دوش ما سنگینی می کرد .علیرضا بود که مشکل را حل کرد.
راننده اتوبوس صدا میکند. بفرمایید سوار شید که جا نمونید.
قابلمه را برمیدارم .نگاهی به بچه می کنم و به سمت اتوبوس میروم.
چشمم به راننده تریلی و شاگردش می افتد.انگار علی رضا را میبینم که کنار دستم نشسته و کنسرو ماهی باز میکند. میخواهم کمک کنم و مانع می شود.
_بابا جون اذیت نکن دیگه! تو خسته ای یکم استراحت کنی شام حاضره!
زمانی که کمباین داشتن علیرضا ۸ سال بیشتر نداشت. از همین راه می راندم تا خوزستان .درو آنجا که تمام شد می راندیم طرف ایلام و بعد کرمانشاه و سنندج. تقریباً بیشتر تعطیلات تابستان با هم بودیم.رسم هم نبود که کمباین را با کفی این شهر و آن شهر ببرند .همینطور راحت و آسوده می راندیم و بین را استراحت می کردیم.
هیچ وقت فراموش نمیکنم آن شبی را که در یکی از روستاهای سنندج راه را گم کردیم. کمباین خراب بود و ما با هم رفتیم سنندج که قطعه بخریم . دلم نمی آمد تنها بفرستمش شهر یا که بگذارمش روستا و تنها بروم .کرد ها هرچقدر هم که خوب و با مرام بودند اما دلم رضا نمیشد بچهام را تنها بگذارم. با هم رفتیم شهر و برای کمباین قطعه خریدیم. برگشتن مقداری از آن راه باید پیاده می رفتیم. شب تاریکی بود و راه را گم کردیم. مانده بودیم که بین آن همه کوه و جنگل چه کنیم. نمیدانم چطور علیرضا با آن سن و سال کمش راه را زود پیدا کرد.
من مطمئن نبودم اما اصرار داشت که راه را درست میرویم رفتیم به روستا رسیدیم خوردها منتظرمان بودند خیلی حرمت من گذاشتن صبحانه برای من کره محلی آوردن با نان محلی.برای برگشت به شیراز چیزی حدود ۸ روز توی راه بودیم .شبها می خوابیدیم و روزها حرکت میکردیم. یک بار هم معترض نبود. تا کنار میزدم برای شام و ناهار، خودش دست به کار می شد همه چیز را راه می انداخت.
بعد که انقلاب شد و علیرضا گروه مقاومت راه انداخت کمتر فرصت داشت همراهم بیاید.دو سالی که از جنگ گذشت توی شیراز پیچیده بود که دولت به کسانی که بالای ۶ ماه جبهه داشته باشند تریلی نقد و اقساط می دهند و از همین تانکر های سبزرنگ. حدود ۱۰۰ دستگاه سهمیه شیراز شده بود.من هم ۱۸ ماه جبهه داشتم پایه یکم هم که دستم بود ولی آن موقع دستم خالی بود و پول نداشتم. همه دوستانم رفتند ثبت نام کردند و پول پیش واریز کردند .اما من لنگ صدو پنجاه هزار تومان بودم.به هر دری زدم نگرفت .مانده بودم چه کنم. یک روز غروب بود علیرضا آمد منزل .آن روزها تازه از جبهه برگشته بود. تا دید ناراحتم علت را پرسید .موضوع را برایش گفتم. چیزی نگفت فقط رفت تو فکر و از خانه بیرون زد .یکی دو ساعت بعد که برگشت خوشحال بود.گفت: که پول ردیف است و فردا می توانی آن را بگیری و واریز کنی. پرسیدم : ازکجا گیر آوردی؟ گفت: تو کارت نباشه. فردا طرف خودش میاد سراغت!
صبح علیرضا رفت پادگان احمدبن موسی .ساعت ۹ بود که دیدم یکی در میزند. رفتم دم در غریبه ای دیدم . تعارف کردم بیاد تو .گفت :عجله دارد .دوست علیرضاست . فقط آمده پول ثبت نام تریلی را بدهد. لباس پوشیدم با هم رفتیم بانک.بین راه همش از خوبی های علیرضا صحبت کرد و گفت :که در مسجد با هم آشنا شدند و اگر علیرضا جانش را هم بخواهد دریغ نمی کند . از یک میلیون تا ۱۰ میلیون هرچی میخوای تا چک بکشم!!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....