eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌹🌸 ڪــمــال شــده بــود مــســئول تــســویــه آمــوزش و پــرورش فــارس از عــنــاصــر طــاغــوتــے یــا بــه عــبــارتــے مــســئول بــازســازے نــیــروے انــســانــے.خــوشــحــال بــودم ڪــه بــرادر مــن هم ســمــتــے گــرفــتــه،یــڪ روز رفــتــم اداره امــوزش و پــرورش،بــبــیــنــم كمــال ڪــجـاســت و چــه ڪــار مــے ڪــنــد. از در اداره آمــوزشـے پــرورش ڪــه وارد شــدم،دیــدم پــشــت در،یــڪ مــیــز گــذاشــتــه انــد و كمــال نــشــســتــه پــشــت مــیــز؛ بــا تــعـجــب و ڪــمــے نــاراحــتــے گــفــتــم:آقــا كمــال،مــگــه شــمــا نــگــهبـانـیــن ڪــه ایــن جــا نــشــســتــیــن! خــنــدیــد و گــفــت:نــه داداش،خــودم گـفــتــم مــیــزم را ایــن جــا بــگــذارن تــا بــیــن مـن و مـراجـعــه ڪــنــنــد هیـچ فــاصـلـه اے نــبــاشــد! 🌹🌹🌹🌹 ڪانـالــ_ﺷﻬــﺪاے_غــریـــبــــ_ﺷﻴﺭاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓﺷﻬﺪاﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اگه طاقتشو نداری نگاه نکن😔 دختر شهید مدافع حرم محمد بلباسی🌹 یوسف گمگشته باز آید ز کنعان غم مخور ... 🌷🌹🌷🌹 @golzarshohadashiraz
🥀🍂 سرخوش آن دل که در آن شوق‌ تو باشد همه صبح ... 🤚 🍃 🥀🍂 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ناامید پشت دژبانی دارخوین ایستاده ایم. کسی به کسی نیست بین لندکروز هایی که به طرف آبادان می‌روند چشمم به رزمنده‌های می‌افتد که عقب وانت جشن پتو گرفتند.به طرفشان می روم. سر و صدای شان بلند است .مچ دست یکی را می‌گیرم نگاهم می کند و می گوید :فرمایش؟! _شما را به خدا من چطوری برم ۳۵ کیلومتر از ساعت ۱ بعد از ظهر تا حالا علافم.. _میخوای بری چیکار تا بهت بگم! _دنبال بچم اومدم از شیراز. _لهجه ان که فسایی میزنه. _اصلیتمون فساییه _خب همشهری چرا نمیگی فسایی عستی.غیر از بچه های لر نورآبادی بقیه اینجا از دم فسایی هستیم. رو به بقیه می گوید: بچه ها موافقین که خلاف بکنیم صدای بله شان تا ۱۰ متری آن طرف تر می رود.پتوی بینشان جابه‌جا می‌شود و رزمنده‌ ای از زیرش سرک می کشد _وای خفه شدم خدا بقیه می خندند . نگاهشان می کنم لباس همه خاکی است و معلوم نیست کی چی کاره است. _خوب ما که می خواستیم یکی را زیر پتو از دژبانی رد کنیم تا ببینیم میشه سر این دژبان های جلف کلاه گذاشت یا نه !حالا هم این آزمایش را روی شما انجام می‌دهیم و به بقیه می گوید: موافق این بچه ها. _بع ..‌له _آروم که دژبانان نفهمند بیا بالا .اما باید بری زیر پتو که اینانبیننت. نزدیک گوشم می گوید: راننده هم نباید ببره! _ خدا از بزرگواری کمتون نکنه! _زود باش که الان نوبت تفتیش ماشین ما میشه ها می دوم طرف حسین و داوود و به آنها موضوع را می گویم و می گویم که همین دور و بر ها جایی منتظرم باشند تا برگردم .خوبی اش این است که دو کامیون دوطرفه وانت را گرفتند و دژبان ها سوار شدن مرا متوجه نمی‌شوند .بالا می روم و در یک چشم به هم زدن زیر تلی از پتو مخفی ام می کنند صدای دژبان ها را می شنوم _مال کدوم لشکرین؟ _۳۳ المهدی.. خط خرمشهر! _چی دارین؟ _هیچی فقط یه بار پتو و همراهمونه _باید تفتیش بشه! _چشم حالا می فرمایید همه پیاده شیم؟ _پیاده نه فقط یکیتون پتو ها را جابجا کنه ببینم . پتوها کنار می روند هر لحظه که بارم سبک تر می شود در عوض کوبیدن قلبم بالا میگیرد _نمیخواد دیگه.. زنجیرو بنداز ماشین راه می‌افتد نفس راحتی می کشم _همشهری جات که بد نیست؟ _نه خدا خیرتون بده _امید نکنه بنده خدا نفس تنگی داشته باشه این را بچه لر نورآبادی می‌گوید نمی‌داند که یک دست را رساندم به دیوار اتاق و هر از گاهی تکانش می‌دهم تا کمی هوای تازه برسد به ریه _یکم صبر بدی فاصله بگیریم از دژبانی میای بیرون بچه‌ها دیدبانی چطور رودست خورد. _همین طور با هم حرف می زنند می پرسم: _تا ۳۵ کیلومتری خیلی مونده؟! _نه الان می رسیم بچه پاسداره؟ _بله پاسداره _میخوای برش گردونی؟ _نه فقط می خوام ببینمش _ایشالله الان میبینیش خودم هم نمی‌دانم باید او را برگردانم یا فقط دست و رویش را ببوسم اسیر نگاه کنم و تنهایی برگردم .یاد حرفهای امروز پسر بچه موطلایی می افتم .که اگر همه بچه اتون رو ببرید پس کی باید بره عملیات ؟!می‌دانم که علیرضا اگر بفهمد مرتضی جاویدی شهید شده برای تشییع جنازه‌اش می‌آید _میگم شما مرتضی جاویدی را می شناسید؟ _مگه تو میشناسیش؟! _اسمشو زیاد شنفتم ازش خبر دارین؟ _دیشب شهید شد! _یعنی صحت داره که شهید شده؟! _بله مگه شما خبر داشتین؟ _صبح از دژبانی پادگان امام شنفتم _کل لشکر براش عزا گرفتن. یاد کودکی های مرتضی می‌افتم که جثه نحیف و لاغری داشت و بیش از حد پر جنب و جوش بود .با علیرضا توی کوچه بازی می کردند. همان سال‌ها بود که تو جلیان همه در و همسایه ها علیرضا علیشیر صدا می کردند. _خوش به سعادتش.کاش ما را هم با خودش برده بود حالا دیگه خطر رفع شده بیا بیرون» پتوها کنار می رود عمیق نفس میکشم .مچ دست امید را می گیرم و می گذارم روی چشم می گویم: ازت متشکرم از همتون متشکرم _ای بابا وظیفمون بود مگه میشد نیاریمت دشت های اطراف را از نظر می گذرانم .هزار بار از این جاده برای آبادان و خرمشهر بار بردند که آن روزها که تازه حصر آبادان شکسته شده بود و چند ایامی که خرمشهر آزاد شده بود و توی این جاده ولی راه افتاد دژبانی زورش به مردم عادی نرسیده بود و خلق همه ریخته بودند توی خیابان‌های خرمشهر تا مقابل مسجد جامع و عده‌ای هم از گنبد و مناره ها بالا می رفتند. _۲۰۰ متر جلوتر پیاده میشی فرعی را بگیری بری میرسی به اون مقر. با دست روی اتاقک راننده می کوبد و می‌گوید.: یکی را قاچاقی آوردیم باید پیاده شه راننده کنار میکشد می پرد پایین. _مشتی کجا سوار شدی؟ قبل از اینکه چیزی بگویم از امید می پرسد: این کارا برای چیه؟ _بابا همشهریمونه!بی چاره از فسا بلند شده اومده دنبال بچه اش. جنایت که نکرده! _اگه مصیبتی چاق میشد تو جواب میدادی؟ میروم پایین و پیشانی راننده را می‌بوسم و فقط سر تکان می دهد و می گوید به سلامت! ❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌷 شدت گرماے هوا آنقدر زياد بود كه هركسے را به شكايت وامي‌داشت. در چنين شرايطي سید صادق از وسايل خنك‌كننده و كولر، خودداري مي‌کرد. او كه در ميدان مبارزه، با جديت و پشتكار مي‌جنگيد در عرصه جهاد با نفس نيز درس شهامت و ايستادگي را به خوبي اجرا مي‌كرد. مي‌گفت: «در شرايطي كه رزمندگان، در مناطق جنوبي و كنار اروندرود به دليل گرماي طاقت فرسا و شديد هوا، راحتي و آرامش ندارند خدا هم راضي نيست كه من در ستاد باشم و در پناه هواي مطبوع و دلپذير خنك كننده‌ها (كولر)، در آسايش باشم. 🌷 قبل از عملیات که برای آماده کردن خاکریز ها وسنگر ها شب و روز نداشت. در هنگام عملیات در بیشتر مواقع که احساس می کرد کارش کم است تفنگ بدست همراه با سایر رزمندگان اسلام با مزدوران عراقی مشغول نبرد می شد. عملیات هم که تمام می شد ، اکیپ هائی را برای خراب کردن سنگرهای عراقی در دشت عباس و سایر نقاط بوجود می آورد. پیلت ها، الوار و سایر وسائل را به مقر جهاد می آورد تا نیروهای خودی از آنها استفاده نمایند! حتی زمانی که به عنوان مسئول ستاد جهاد و پشتیبانی انتخاب شد، روزها به کارهای محوله می پرداخت و شب ها سوار بر لودر در حال ساحت خاکریز برای رزمندگان بود! 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔖 فرازی از وصیت نامه ♥️ شهید تازه تفحص شده از کربلای خان طومان ،مجید سلمانیان: 🌷اینطور که حواله است، بر نمی گردم. به فضل خدا به زیارت بی بی زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله علیها می روم. 🌷اگر می خواهید نذری کنید فقط گناه نکنید، مثلا نذر کنید یک روز گناه نمی کنم هدیه به آقا صاحب الزمان(عج) از طرف خودم. 🌷یعنی از طرف خودتان عملی را برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) انجام می دهید که یکی از مجربترین کارها برای آقا است. 🌷یا اگر می خواهید برای اموات کاری انجام دهید به نیابت از آنها برای تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) نذر کنید. ان شاالله به حق امیرالمومنین(ع) موفق باشید، شفاعت وعده خداست و شهدا می توانند شفاعت کنند. 🌷مامان و بابا غصه نخورند چرا که شهدا «عند ربهم یرزقون» هستند و زنده اند. 🌷داریم آماده می شویم و یکی دو ساعت دیگر بعد نماز راهی هستیم. 🌷خدا به چه زیبایی حواله هایش را می دهد، خدا را شاکرم که ما را در این راه قرار داده، اوصیکم بتقوی‌الله 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰سید صادق از شهــدای گمنام و مخلص فارس است، شهیدے که شهید خلیل پرویزی می گفت سید صادق یک تنه، یک بود! آنقدر در فکر رفع نیازهای رزمندگان بود که بین نیروهای جهاد معروف شده بود ســید صــادق باب الحوائج جبهه است! 🔰 قرار بـود چند سکــوےسیمانی برای تانـڪها درســت کنیم. شــادی و شعف عجـیبے وجـودش را گرفته بود و می خندید. ناگهان خمــپاره ای کنــار سڪو زمین نشســت و ترکشــی براے بار دوم سینه ســید صادق را شکــافت. از سکو روی زمیـــن افتاد. بلــند شد و شروع ڪرد به دویدن، تا اینکه با زانو روی زمین افتاد، دســت هایش را به سمت آسمان کشید و بلند گفت: فزت به رب الکعــبه! بعد هــم به زمیـــن افتــاد و به آرزوے دیــرینه اش ڪه به حق لایقــش بود رســید! سیدمحمدصادق دشتی 🏴▫️🏴▫️🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 اولین دیدار مادر با پیکر مطهر فرزند شهیدش در ساری😔 😭😭😭 و ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻝ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮاﻱ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ 🏴 🏴🌹🏴🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫🍃 را از پنجـره‌ے چشـمانت تمـاشا می‌ڪنم چہ باشڪوه صبـحی‌سـت... خندهٔ تـو ڪہ با خورشیـد دم‌خـور می‌شـود.. 🤚 🍃 💫🍃 @shohadaye_shiraz
.... 👇👇👇👇 ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ 🏴🏴🏴 ﺩﺭ اﻳﺎﻡ ﺭﺣﻠﺖ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ اﻋﻆﻢ (ص) و ﺷﻬﺎﺩﺕ اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ع و اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ(ع) 👇👇👇 پنجشــبه 24 ﻣﻬﺮ / ساعــت 16 🌷🌹🌷 پخش زنده در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk 🌹🌹🌹 🏴🏴🏴 *ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ واکنش عجیب مادر شهید محمود رادمهر، بعد از شنیدن خبر بازگشت فرزند شهیدش ▫️بگذار دشمن خود را بفريبد و در انتظار از پا نشستن ما باشد. آينده از آنِ فرزندان ماست، فرزنداني كه در دامن عفت مادران مسلمانشان، راهيان صديقه‌ی زهرا و زينب كبری عليهماالسلام، رشد ميكنند؛ مادرانی كه با حجاب سياهشان خون سرخ شهدا را پاسداری می كنند... شهید آوینی(ره) 🏴🏴🏴🏴 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: 🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * راه کج می کنم به طرف مقر! تا دیدار علیرضا فقط چند دقیقه مانده است.عین باران بهاری از گوشه چشم هایم شره می کند. میرسم به چند قدمی دژبانی. یکسر طنابی را به بشکه ای پر از خاک گره زده اند به جای زنجیر. در دو طرف ،دو گلوله توپ را ایستانیده‌اند و داخل آن پرچم گذاشته اند .بسیجی با تفنگ کلاش ایستاده است. سلام می کنم صورتش را میبوسم و او هم بعد از سلام دستم را می بوسد و با حیرت نگاهم می کند. _اومدم بچه ام را ببینم .علیرضا هاشم نژاد میشناسیش؟! _شما پدر دکتر هستید؟ _دکتر ؟نه !علیرضا رو میگم! _از مشهد تشریف آوردین؟! با هم به طرف کیوسک می رویم. _از شیراز خدمت رسیدم شما میشناسیدش؟! گوشی را می چسباند یک طرف صورتش و جوابم را نمیدهد _یا حسین.. وصل کن بهداری. دست را می چرخاند و نگاهم می کند. دوباره گوشی را می چسباند به یک طرف صورت _به هاشم‌نژاد بگو ملاقاتی داری. دژبانی منتظرم! گوشی را می‌گذارد کلاه آهنی را از سر بر می دارد .می گوید: شنیده بودم دکتر مشهدیه! به قدری گیج و منگم که جوابش را نمی دهم. نمی‌دانم چه بلایی سرم آمده این علیرضا و دکتر و مشهد چه ربطی به بچه من دارند؟! چند قلم از نگهبان فاصله میگیرم .چشم به انتهای جاده خاکی سنگر هایی که نامنظم زیر تلهای خاک جا خوش کرده‌اند .صدای موتور که به گوش میرسد، نگهبان میگوید: اومدش! موتور که میرسد میترسم نگاه کنم .موتور خاموش میشود جوان قدبلند از موتور پیاده می‌شود .تا بخواهم فکر کنم که این دیگر کیست نگهبان به او می گوید :این آفات! دلم میخواهد مثل روغن آب شوم بروم زیر خاک !دوتایی همدیگر را برانداز میکنیم .سفیدتر از علیرضا است چشم هایش بادامی سن عسلی قدشان بلندتر است _سلام پدر جون مثل اینکه اشتباهی اومدی ؟ دست ها را باز می‌کنم و تنگ او را در بغل میگیرم.زیر گوشش نجوا می کنم: بله عزیزم .اسم بچه من هم علیرضا هاشمی‌نژاد تورو خدا من چه خاکی بر سرم کنم؟ میزنم زیر گریه.باهم گریه میکنیم. پشت پرده اشک نگهبان را میبینم که اشک‌هایش را پاک می کند.دیگر نه پاهایم به اختیارم هست نه کمرم .سست می شوم روی گونی خاک. دکتر خم میشود بالای سرم می‌گوید :ببخشید که باعث ناراحتی تو شدم .همش به خاطر یه تشابه اسمی این دردسر درست شده» صدای غرش وحشتناکی تکانم می‌دهد .دست دکتر روی شانه ام ستون می‌شود و بر می گرداند .هنوز دست دکتر روی شانه‌ام است که زمین زیر پایم می لرزد و صدای انفجار همه جا را می گیرد. دکتر می گوید :حمله هواییه»و به طرف موتورش می‌رود به نگهبان می‌گوید :این آقا را پیش خودت نگه دار تا من برگردم. به سرعت موتور را روشن می کند و به طرف سنگر ها میرود. ستونهای از دود بالا رفته. انگار خواب میبینم یعنی من فقط اومدم که جون دکتر رو نجات بدم؟ در آسمان به دنبال هواپیماها میگردم .صدای تپ تپ ضدهوایی ها بالا گرفته .یکی از هواپیماها را میبینم شیرجه می‌زنند و اوج می‌گیرد. فقط یک لحظه آمدند و رفتند و گلوله های ضد هوایی را می‌بینم که در آسمان میترکند. دود سفید رنگی به جای می گذارند. یاد دو برادرم می‌افتم که پشت دژبانی منتظرم هستند. نباید معطل کنم. راه می‌افتم .نگهبان می گوید بمان تا دکتر بیاید. نمی مانم جاده خاکی و گلی است و کفش هایم را سنگین کرده.ناچار می شوم کفش و جوراب هایم را بکنم و پای برهنه راه بیفتم. کنار جاده کفش ها را می تکانم و تمیز می کنم و میپوشم. برای ماشین هایی که از آبادان به طرف اهواز می‌روند دست بلند می کنم. هیچ کدام نگاهم نمی کند. به سیاهی نزدیک می شوم. می بینم یک تریلی با بار کنار جاده ایستاده .میفهمم خراب شده .هیچکس دوروبرش نیست نزدیکش می ایستم .دست بلند می کنم. بالاخره مینی‌بوسی نگه داشت .سوار شدم پر از رزمنده راننده پرسید :چش بوده خراب شده؟ موضوع را می‌گویم .کلافه می شود و می گوید: ما فکر کردیم راننده تریلی هستی وگرنه نگه نمی داشتیم. _حالا خدا خیرتون بده جرم که نکردی! _اتفاقا جرمه..اصلا شما کارتون اینجا چیه؟ _از شیراز اومدم دنبال بچم ..هرچی میگردم نیست _از کجا بفهمم راست میگی. تازه دژبانی که قبول نمیکنه! _قبل دژبانی منو پیاده کن ممنون میشم. _اینم که میشه خلاف. نرسیده به دژبانی پیاده ام می کند. دو تا از بازرسی‌ها را بی دردسر رد می کنم .بازرسی سوم جوانی یقه ام را میگیرد _از کجا می آیی؟ _از مقر لشکر فجر.. دنبال بچم هستم دستم را می گذارد توی دست یکی دیگر و میگوید :«ببریدش» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌸از ، به ، جامانـده‌ها؛ هنـوز هم شهادتــ اما به "اهلِ‌درد" نه به بی‌خیـال‌ها 🌾فقط دم زدناز افتخار نیستـ بایدزندگیمـان،حرفمـان، ، لقمه‌هایمـان، هم باشـد... 🌸دلمـان 💕را کنیـم...(.. اَللّهُمَّ اَلحِقنا بِاالشُهَداء... .. 🌾 🌸 اﺳﺖ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺻﻠﻮاﺕ 🍃🌹🍃🌹 ﭘﺨﺶ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ اﺯ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ 👇👇 اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15 https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ ﺗﺎ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
༻﷽༺ 🖤ڪبوتر دل من بعدِ شاه بےمرقد 🍁بہ سوے گنبد سبز پیامبر پر زد 🖤بہ یاد روضہ جانسوز اهل بیٺ ولا 🍁حرم حرم همہ جا گریہ ڪرد تا مشهد ﺭﺣﻠﺖ_ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ(ص)ﻭﺷﻬﺎﺩﺕ اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ع تسلیٺ_باد🏴 🏴🏴🏴 💔 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @shohadaye_shiraz
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 ﻃﺮﺡ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ , ﺩﺭ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ ﺷﻴﺮاﺯ 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ و ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ : 6362141080601017 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷
🌸🍃🌸🌱🌸🍃🌸🌱🌸 صبـحانه‌ی عشــق هم صفایی دارد... چایی ز محبت و کمی نان و پنیر... 🤚 🍃 🌸🍃🌸🌱🌸🍃🌸🌱🌸 @shohadaye_shiraz
🔻 سلام آقا دوباره جمعه و ...! جمعه نشانی از گل روی تو دارد به قلبش آدرسی از منزل و کوی تو دارد اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 ❤️ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺗﻨﮓ اﺳﺖ ﺑﺮاﻳﺘﺎﻥ... 🏴🏴🏴🏴 @shohadaye_shiraz
😳ﻗﺒﺮ ﻋﺠﻴﺐ ﻳﻚ ﺷﻬﻴﺪ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﻲ 😳 ✍: قبر حقیر به یاد مظلومیت چهار امام در بقیع ﺧﺎﻛﻲ و بی نام و نشان در میان شهدا جای دهید شاید این بتواند مظلومیت شیعه را اثبات و از گناهان حقیر بکاهد..." : ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻛﺮﺑﻼﻱ 5 ☘🌺☘🌺☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * نوک زبانم است بگویم نه ،که حاج داوود وارد می شود .همین که چشمش به من می‌افتد هول و کلافه می پرسد: چی شده عباس؟ پاسدار یک نگاه به من و یک نگاه به حاج داوود می‌کند .از تشابه چهره مان متوجه برادر بودن میشود .حسین هم کلافه تر از داوود کنارش ایستاده. نگاهم روی آن دو جابجا میشود. پاسدار به من میگوید :شما را لطفاً بیرون باشید. بیرون میروم. سرباز که انگار دارد یک قاتل را می پاید .گز میکند طرفم و می‌گوید: سیگار داری؟ _نه ما خانوادگی اهل دود و دم نیستیم. انگار که فحشش داده باشم از من فاصله میگیرد.از داخل صدای حسین می‌آید که دارد سیر تا پیاز ماجرا را برای فرمانده توضیح می دهد .دلم برایش می‌سوزد که زن و بچه اش را توی شهر غریب گذاشته علاف ما شده. از سنگر که بیرون می آیند سروکله پاسدار هم پیدا می شود. صدا میزند: عقابی بزار برن! مانده ام چطور به برادر هایم بگویم که این علیرضا ،علیرضای ما نبود. 🌿🌿🌿🌿 _لیلا هاشمی نژاد؟لیلا مگه با تو نیستم؟! حواسم که جمع می‌شود. ۲۲ جفت چشم نگاهم می کند .یک نظر خانوم معلم را می‌بینم. می‌گوید: خوب حالا بگو من چی گفتم؟ نگاهی به تخته سیاه می کنم .فقط میدانم که درس علوم بود و داشت درباره کیلووات حرف میزد. _چرا گوش نمیگیری؟! فردا که داداششت از جبهه اومد،میاد دفتر به سین جیم کردن ما که درس لیلا چطور بوده؟! برمیگردد پای تخته سیاه.دوباره به پدر و برادرم فکر می‌کنم که آیا تا حالا پیدایش کرده یا نه؟ چقدر خوب میشد اگر مدرسه تعطیل بود و همراهش میرفتم. سه سال قبل که پنجم ابتدایی بودم با پدر و مادر رفتیم منزل عمو حسین ،بعد رفتند علیرضا را از پادگان آوردند پیش مان. غروب که شد علیرضا دست من و دخترعمو را گرفت و به بازار برد .بازار کوچکی که خیلی زود به انتهایش رسیدیم دوباره برگشتیم جای اول مان. علیرضا که انگار دلش نمی آمد زود گشت و تفریح ما را تمام کند، هی ما را توی بازار کوچک هفت تپه می‌چرخاند. برای هر دوتامون عروسک و مداد رنگی خرید پشت سر هم می گفت :هر چی میخواهی تا برای عزیزای دل خودم بخرم و پشت سر هم کاکل مرا می بوسید و دستشان می کشید. وقتی برای دوستانم از خوبی های علیرضا می‌گویم همه آرزو می‌کنند که برادری مثل او داشته باشند .مریم می گوید: خوش به حالت داداش ما را بگو که از بابا و مامان نترسه،لهمون میکنه! ولی آخه چرا توی این چند روز زنگ نزده؟! اون که میدونه من و مرضیه چقدر منتظر هستیم. میدونه هر وقت تلفن کنه ما دوتا تا خانه می‌دویم و از بابا و مامان مژدگانی می گیریم. پس چرا زنگ نمیزنه ؟!دو هفته بیشتر هست که زنگ نزده !!او که می داند مادر هر ظهر و غروب سر راهمان می ایستد و می پرسد :کاکاتون زنگ نزد ؟!حالا گیرم دستش بند بوده و به قول مامان در جبهه درگیره... بابا چرا خبری ازش نیست!؟ _لیلا بازم که گوش نمیدی؟! اگر مشکلی هست به من بگو.. _نه فقط به فکر داداش علیرضا هستم. _این که مشکل نیست.داداشت که بار اولش نیست رفته جبهه. انشالله همین روزا پیداش میشه. صدای زنگ مدرسه می پیچد .توی محوطه منتظر مرضیه می شوم .بی حوصله و رنجور می آید و می گوید: دیدی امروز هم زنگ نزدن.!!! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
ماه صفر سال ۶۵ ، در پادگان شهید دستغیب اهواز بودیم. محمد سرگشته و حیران بود. گفتم: چی شده محمد؟ گفت: یه جای خلوت و دنج می خوام، با خودم خلوت کنم، کسی مزاحمم نشه! دیگر ندیدمش تا فردا که ۲۸ صفر، سالروز رحلت حضرت ﺭﺳﻮﻝ(ص) بود. محمد را دیدم. یک رادیو روی زمین بین دو پایش گذاشته بود. رادیو روضه می خواند و شانه های محمد از گریه تکان می خورد. تا اذان ظهر بی آنکه سرش را بلند کند، اشک می ریخت. وقت نماز شد. نمازش را که خواند دوباره سرش را روی زانو گذاشت و شروع به گریه کردن کرد. دیدم حال خوشی دارد مزاحمش نشدم. غروب حال و احوالش سر جا آمده بود. گفتم: محمد چی شده، امروز خیلی بیتابی کردی؟ گفت: امروز اتفاق بزرگی افتاده، پیامبر اسلام رحلت کرده و از دنیای ما به دنیای دیگه رفته. این غم واقعاً برام سخت و سنگین بود. چند قدم که راه رفتیم گفت: ولک، کسی از حال امروز من با خبر نشه! منبع کتاب پرواز فرشته 🏴🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75