*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_دوم*
انشا را ادامه می دهم:
_از تمام کسانی که در سنگر جبهه ها حماسه می آفرینند میخواهم که با کسب علم با تمام توان کوشش کنند که جامعه را در جهت نیل به اهداف یاری نمایند.با رفتن به دانشگاه و مدارس عالی و گرفتن تخصص توأم با معنویت ،در جهت خدمت کردن به مردمی که امام آنها را ولی نعمت انقلاب میداند وظیفه الهی خود را انجام دهند .امیدوارم در این نبرد مقدس که جهاد مستقیمی است با ابرقدرت شرق و غرب و منافقین، موفق به تأییدات الهی باشید که به تعبیر آیه ۶۲ سوره مبارکه یونس «همانا دوستان خداوند از هیچ چیزی نمیترسند و هرگز غمگین و ناراحت نمیشوند.»
از دوستان و بزرگوارانی که مدتی را در سنگر مساجد و گروههای مقاومت افتخار شاگردی ایشان را داشته و از محضرشان کسب فیض کردم حلالیت میطلبم و التماس دعا دارم .خداوند در آیه ۱۰۵ سوره انبیا میفرماید« سرانجام زمین برای صالحان است.»
از اساتید عزیزم که در دوران تحصیل حق بزرگی بر گردن این شاگردشان دارند طلب حلالیت دارم و از خداوند میخواهم به همه آنها توفیق دهد تا در جهت هدایت جوانان به سوی قله های معرفت توفیق روز افزون عنایت فرماید.
اما پدرم..
نمی دانم چطور از شما که در جهت رشد روحی و جسمی این فرزند کوچک خود از هیچ زحمتی فروگذاری نکردید طلب بخشش کنم .می دانم که شما رضایت خدای متعال را بر هر چیزی مقدم می دارید. از شما می خواهم که در این راه دشوار صبر نمایید که خداوند با صابران است و اجر شما را در روزی که تمام انسان ها برانگیخته می شود عطا می فرماید بدانید که خداوند متعال نعمت بزرگی را به شما ارزانی داشته که توانستید در این راه هدیه ای هر چند کوچک را تقدیم صاحب اصلیش کنید. مگر نه این است که ما همه از خداییم و بازگشت همه به سوی اوست ؟!مگر نه این است که دنیا بهشت کافران و زندان مومنان است؟
از شما میخواهم که در وقت شهادت من سجده شکر به جای آورده و خوشحال تر از همیشه به کار و زندگی تان ادامه دهید مطمئن باشید که نزد خدا پاداش فراوانی دارید که در آیه ۱۰ سوره زمر می فرماید:« به راستی آنها که صبر پیشه کنند و مزد شان بی حساب داده می شود.»
برای آخرین بار از شما خواهش میکنم که برای بنده یک لحظه هم ناراحت نباشید. اگر مجلسی میگیری به یاد مظلومیت آقا امام حسین باشد .خداوند شما را از صابرین و شکر گزاران قرار دهد و عاقبت آن را ختم به خیر گرداند.
و اما مادر عزیزم.
شما عمر خود را در جهت پرورش جسمی و روحی من صرف کردید. چه شبها که تا صبح در کنارم بیداری کشید و مرا با دعا و شیره جانتان پرورش دادی.هر گاه که خواستم به جبهه بیایم تا موقع سوار شدن بر ماشین از لطف و محبت خویش همراهم کردید .مادر در این دنیا که نتوانستم جوابگوی ذرهای از محبت های شما باشم. امیدوارم که در جهان باقی بتوانم با توسل به مولایم امام حسین و حضرت زینب کبری مقداری از حق شما را جبران نمایم. تقاضامندم که در این امر خداوند را صبر نمایید و به حضرت زهرا و حضرت زینب اقتدا نمایید که بهترین عزیزان خود را که بهترین عزیز ترین و ارزشمندترین بندگان خدا بودند تقدیم کرده و حال در مدت عمر شریف وجود مبارکشان را صرف اسلام کردند. بدانید که بنا به فرمایش حضرت رسول صبر و سکون از آزاد کردن بندگان بهتر است و خداوند چه کسی را بدون حساب و کتاب به بهشت می برد. پس خوشحال تر از همیشه به زندگی ادامه دهید و راه پرورش برادران و خواهران همچنان کنید که اسلام به آنها افتخار کند.
_بچه ها مرضیه را تشویق کنید.و رو به من گفت:اینو از کجا آوردی؟
صادقانه گفتم راستش این رو از وسایل داداشم علیرضا برداشتم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا
✨ لحظات شهادتش بود .خون زیادی از تنش رفته بود .خاک به صورتش می زد تا زردی صورتش رو بپوشونه.می گفت نمیخوام اگه جنازه ام دست بعثیا افتاد ،فکر کنن از ترس زرد شدم.
راوی همرزم شهید
🌿🌿🌿🌿🌿
🔰مقابلش نشستم پلاکش را به گردنش انداختم و گفتم، میگن وقتی جعفر بن ابی طالب (جعفرطیار) در جنگ موته دو دستش را از دست داد خداوند مهربان دو بال در بهشت به او داد. مطمئنم خداوند در بهشت بهت دو بال پرواز می ده. عاجزانه ازت میخوام که مرا روی بالهایت بگذاری و خدمت حضرت زهرا (س) ببری!🕊️
خندید و به سجده رفت!😭
گفتم:شعبان, دوست دارم بعد از شهادتت, در تشییع جنازه ات سخنرانی کنم, دوست دارم خودت بگی، چی بگم⁉️
گفت: *به خواهران بگویید حجابشان را رعایت کنند که رنگین تر از خون شهدا و برنده تر از شمشیر ماست و به برادران بگویید تا زمانی که جنگ هست ان را رها نکنند و هیچگاه ولایت و امام را تنها نگذارند* 💔
راوی همسر شهید
#شهید شعبان عفیفه
#شهدای_فارس
🦋--🍃═ঊঈ🌹═┅─🍃-🦋
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺«راه شیری» به نام شهید مدافع حرم
👈🏻مادر شهید زکریا شیری از مدافعان حرم زینبی در منطقه #خان_طومان میگوید زمانی که داشت به سوریه میرفت انگار کسی به من گفت دیگر بر نمیگردد، دخترش را در خواب بوسید و رفت ...
☘🌹☘🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔖 #گذرے_بر_سیره_شهید
✍ همیشه نمازهای شبش را با گریه میخواند. در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را میخواند. هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود. همیشه با وضو بود. به من هم میگفت داری دستت را میشوری وضو بگیر و همیشه با وضو باش. آب وضویش را خشک نمیکرد. در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود. حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو میزدند نه نمیگفت.🍃
✍ گاهی اوقات نمیگذاشت من متوجه کمکهایش شوم ولی به فکر همه بود. احترام زیادی به خانواده و پدر و مادرش میگذاشت. پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برایش یکی بودند. شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدی بود که در جمعهای خانوادگی میگفتند مسلم خیلی به زن و بچهاش میرسد. اگر مبینا گریه میکرد تا نیمه شب بغلش میکرد و راه میرفت تا خوابش ببرد. هیچ موقع نمیگفت من خسته هستم. خیلی صبور بود.🔅
🎙 راوے: همسر #شهید_مسلم_نصر
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌷 #سالروز_شهادت
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
[صبح که میشود کبوتر🕊 دلمان
پر میکشد به یاد تو شهید
به یادمان باش گرداب دنیا
دارد ۼرقمان میکند°]
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
@shohadaye_shiraz
از نظر حاج منصور، جبهه تنها محل جنگیدن نبود، بلکه به چشم یک دانشگاه به آن نگاه می کرد. دانشگاهی که تنها یک واحدش جنگیدن بود. در دانشگاه منصور ، دانشجوها باید درس قرآن، درس اخلاق، حتی درس ورزش را هم پاس می کردند. خیلی وقت ها برنامه ریزی می کرد همه بچه ها را جمع می کرد می برد دانشگاه اهواز. آنجا زمین چمن خوبی داشت، بچه ها یک دل سیر فوتبال بازی می کردند. خودش هم که یکی از بهترین بازیکنان فوتبال استان بود، مربی خوبی هم بود. در کنار آن ، گاهی برنامه استخر می گذاشت. گاهی دسته جمعی ، نماز جمعه می رفتیم، حتى بنایی می کردیم و نقاشی. گاهی همه را جمع می کرد، می برد برای خوردن بستنی! بسیاری از فارغ التحصیلان منصور یا شهید شدند یا اگر ماندن نیروهای بسیاری مفیدی برای این انقلاب شدند.
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
#شهیدحاج_منصورخادم_صادق
#شهداےفــارس
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ🌷
🌷🌹🌷🌹
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ
باما همراه باشید در:
ایتا⬇⬇⬇
http://eitaa.com/joinchat2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮﻣﻂﺎﻟﺐ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪاﺳﺖ
ﭘﺲ ... اﻗﺪاﻡ ﻛﻨﻴﻢ👆
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_سوم*
_از علیرضا خبری نشد؟
مجتبی سینی را با قندان و یک لیوان چای میگذارد جلوی حاج نبی و میگوید: نه حاجی فقط غیب پرور را فرستادن مشهد.
_خدایا پس چی شده علیرضا؟!حالا ما یه مشکلی که دارم اینه که هر آن ممکن است سر و کله بابای علیرضا پیداش بشه!
_اگه فهمیده؟!
_فهمیدن درست حسابی که نه .اما دیروز بچههای بهداری تو بیمارستان گلستان اهواز دیدنش که بخش به بخش سراغ علیرضا را می گرفته!
مجتبی به چشم های خون گرفته نبی رودکی چشم می دوزد. خستگی و بیخوابی این چند روز را یک جا با خودش همراه دارد.
به حاج نبی می گوید: «حاجی شما مطمئنید که اون لحظه پیش غیب پرور بوده؟!»
حاج نبی لیوان را پای جان نگه میدارد و میگوید:هیچی درست مشخص نیست .ما همین قدر می دانیم که یوسف جوکار میدونه ! اون بیسیمچی غیب پرور بوده و تا حدود ساعت ۴ بامداد هم پیشش بوده. دیگه خوابش میگیره و میگه باید برم یه جای استراحت کنم!»
_علیرضا کجا بوده؟!
_صبر داشته باش. بیسیم چی که داره میره مقر ابوذر برای استراحت ، علیرضا تا چشمش به یوسف میفته سراغ غیب پرور رو میگیره .اونم براش میگه که ایشون پشت نهر هسجان بدون بیسیم چی مونده!
علیرضا هم جلدی میره سراغش !حالا دیگه رسیده، نرسیده، زخمی شده یا هر چیز دیگه معلوم نیست!
_خوب حاج غلامحسین رو کی آورده عقب ؟ هر کی باشه میدونه!
_جمال توتونچی آوردتش .. اونم بعد از اینکه حاج غلامحسین رو میرسونه پای آمبولانس برمیگرده ..متاسفانه توی نفربر شهید میشه!
مجتبی میرود تو فکر با خود میگوید :عجب قصه ای شد! حاج غلامحسین هم که فعلاً بیهوشه!
_اصلا تصورش از جلوی چشمم دور نمیشه. هر وقت می دیدمش یه معصومیتی تو چهره اش بود.
_ ها همیشه میخندید. راستی حاجی مگه بنا نبود بچه های آموزش تو عملیات شرکت نکنند؟
_بنا که بود ولی این علیرضا زرنگی کرد از چند روز قبل از عملیات .اومد به داد شکایت که دیگه نمیخواد تو آموزش کار کنه .اصرار پشت اصرار که الا و باللا باید بره تو گردان مخابرات
_که بتونه توی عملیات شرکت کنه؟!
_ها دیگه!! موافقتم و که گرفت مگه ایطور خوشحال بود.
_من یکی که واقعاً نگرانشم
_هاا....عقیقی هم همین کارو کرد .از واحد عقیدتی رفت کرد آن که بتواند عملیات شرکت کنه...محتبی؟!
_بله حاجی!
_من باید برم قرارگاه و از این راه برگردم شلمچه از قول من به بچههای بهداری و تعاون میگی که برن بیمارستانها ،ستادهای معراج شهدا ،همه را دنبال علیرضا بگردند. میدونی که اون از شاخصهای لشکره!
چشم گفتن مجتبی تمام نشده که حاج نبی از جا بلند می شود مرد بلند قامت شیرازی لاغر لاغر تر از قبل می زند تسبیح دانه سیاه را هل می دهد توی جیب اورکت مجتبی میگوید: «سریع که من یکی تاب رو در رو شدن با پدر علیرضا را ندارم!»
_حاجی به نظر نمی شد رفت جایی که غیب پرور مجبور شده یه نگاهی کرد..
_مجید اینا رفتن هیچی پیدا نکردن!
_پس احتمال اسارتش هم هست!؟
_نمیدونم !فعلا که هیچی معلوم نیست! به خدا حیف علیرضا!!
پوتین گلی اش را پر می کند و دنباله حرفش را میگیرد: «راستی یه تعداد زیادی از شهدا و زخمیهای اون قسمت رو بچههای لشکر امام حسین تخلیه کردند، یادت باشه یک سربه تعاون و بهداری اونها هم بزنی..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
#ﻫﻴﻴـــﺖ_ﺗﻌﻂﻴـــﻞ_ﻧﻤﻴﺸـــﻮﺩ....
👇👇👇👇
پنجشــبه 1 ﺁﺑﺎﻥ / ساعــت 16
آنلاین شوید
از دور #زیارت_شهـــدا انجام دهید/ زیارت عاشورا دستہ جمعے بخوانیـــم
🌷🌹🌷
پخش زنده در صفحه 👇:
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🌹🌹🌹
ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
👇👇👇
⛔️⛔️⛔️⛔️
ﺗﻮﺟﻪ : ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺑﻪ اﻋﻼﻡ ﻣﺮاﺟﻊ ﺫﻳﺼﻼﺡ و ﺁﻟﻮﺩﮔﻲ ﻣﺤﻴﻄ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ, ﺟﻬﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ اﺯ ﺷﻴﻮﻉ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻛﺮﻭﻧﺎ, ﻟﻂﻔﺎ اﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﺤﻴﻄ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ
🌷▫️🌷▫️🌷
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
ﺗﺎﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ...
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ ....
اﺯ,ﺳﺎﻋﺖ 16:15
ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
👇👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
25.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نبرد کدپستی به کدپستی!
🎙 به روایت: حاج حسین یکت
ا
⭕️ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﻫﻴﻴﺘﻲ ﻫﺎ, ﺑﺴﻴﺠﻲ ﻫﺎ, ﮔﺮﻭﻫﻬﺎﻱ ﺟﻬﺎﺩﻱ و...⭕️
ﺗﻜﻠﻴﻒ اﻻﻥ ﭼﻴﺴﺖ??
➖▫️➖▫️➖
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#آخرین_جملہ_شهـــید🌷
#ﺳﻼﻡ_ﺑﺮﺣﺴﻴﻦ ع
ﻣﻴﺨﻮاﺳــت ﺑﺮﻩ ﺧــﻄ ﺟﻠـــﻮ
ﻣﻴﮕﻔﺖ : اﻣﺸـــﺐ ﺣﺎﺝ ﻣﻨﺼﻮﺭ ( #ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝمنصـــورﺧﺎﺩﻡﺻﺎﺩﻕ) ﺩﻋﺎےﻛﻤـــﻴﻞ ﺩاﺭﻩ ...
ﻣﻨـــﻢ ﺑﺎﻳﺪﺑـــﺮﻡ
ﻓﺮﻣـــﺎﻧﺪﻩ ﺑﻬـــﺶ اﺟــــﺎﺯﻩ ﻧــﺪاد😔
ﺑﻌـــﺪ ﻳﻪ ﻣﺪﺕ ﺧﻮﺷﺤــﺎﻝ اﻣﺪ🙂 ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﻃﺮے ﺑﻴﺴــﻴﻢ ﺗﻤـــﺎﻡ ﻫﺴــﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﮕﻴـــﺮم.✅😊
ﺑﺎ اﻗﺎﻱ ﺭاﺳـﺘےﺑﺎ ﻣﻮﺗـﻮﺭ ﺭﻓﺘــﻨﺪ.
اﻗﺎےﺭاﺳﺘے ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣے ﻜﺮﺩ:
ﺳہ ﺭاﻩ #ﺷﻬــﺎﺩﺕ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪﻳــﻢ ﻛہ ﺧﻤﭙــﺎﺭﻩ اﻱ ڪﻨﺎﺭ ﻣﻮﺗـﻮﺭ ﺑﻪ ﺯﻣﻴـﻦ ﺧﻮﺭﺩ.
ترڪش هـا از بالای سرم رد شده و به سر و سینه سیـد نشستـه بود.😭
به #سیّــد ڪه نڱاه ڪردم صـورتش رو به آسـمان بود، چشـم راسـتش بیرون آمـده بود و خون تمـام صورتش را پوشانـده بود.
دسـت چـپش هـم قطـع شـده بود و فـقط با یڪ مقـدار پوسـت به بـدن متصـل مانـده بـود.
رفتم زیر بغلش رو ڲرفتم و گفتم: «سیّد جان چیزے نیست ! مے برمت بهدارے.»
خندید و با صــداے آرام همیشگے جـواب داد: «من رو به حالت #سجده برگردون... طـرف قبله!»
با چشـم سالـمش دنبال کسے می گشـت، یک دفعہ به نقطـه اے خیره شد 😭و گفت:«سبـحان الله، سبـحان الله، الحـمدلله رب العالمین...»
دیدم خودش رو جمـع کـرد، بدن خونینش می لرزید و می گفت: « #السلام_علیڪ یا سیّدے و مولاے یا جدا یا ابا عـبدالله ...»
سه بار سـلام داد و بعـد خیلے آرام به سمـت چـپ افتاد...
🌷🌷
#ﺷﻬﻴﺪ ﺳﻴﺪﻣﺤﻤـﺪ ﺷﻌﺎﻋﻲ
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 باز شب جمعه اومد
👤 #حاج_محمود_کریمی
#اﺯﺩﻭﺭﺳﻼﻡ.....اﺭﺑﺎﺏ
🌿🥀🌿🥀
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌼
بعضی انسانها به زمین آمده اند
تا زمین قابل تماشا شود...
آمده اند که تاریخ؛
شکوه شرافت و آزادگی شان را به نظاره بنشیند...
آمده اند تا آبرو و اعتبار دنیا باشند
اصلا زمین،
از آمدن بعضی انسانها به خود می بالد...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌸🌼
@shohadaye_shiraz
یا ابا صالح المهدی(عج)
صد جمعـه دیده ایم و شما را ندیده ایم
از درد گفته ایم و دوا را ندیده ایم
چشمان ما هر آنچه به جز یار دیده است
از بخت تیره ، وجه خدا را ندیده ایم
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج🤲
#سلام_مولای_مــهربانم🌸🍃
🌷🌹🌹🌷
@shohadaye_shiraz
#طــرح_گرماے_مهربانے
🔆🔆🔆🔆
با توجہ به شناسایے های انجام از خانواده هاے نیازمنــد شیــراز ، متاسفانه مشخص گردید برخے از خانواده ها فاقد وسایل گرمایشے مناسب هستند
✋✋
لذا دوباره به مدد امام زمانمان و به نیابت از ایشان و شهداے عزیزمان به یارے این خانواده ها میشتابیم
🔰طرح در دو قالب اجرا مےشود :
1⃣اهداے وسایل گرمایشی دست دوم مانتد بخاری گازے، بخاری نفتے و علاءالدین و....
💢⬅️تلفن هماهنگے:
۰۹۱۷۷۲۹۶۵۶۹
2⃣مشارکت در خرید وسایل گرمایشے
🔽🔽🔽
شماره کارت :
6362141080601017
بانک آینــده بنام محــمد پولادے
🔅💢🔅💢🔅
#هییـت شهدای گمنام شیراز
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🔰عملیات کربلای پنج بود .آن روز روز وحشتناکی بود.
کمتر زمانی را دیده بودم که اینقدر گوله توپ و خمپاره به زمین ببارد.زمین شلمچه آرام و قرار نداشت و هر لحظه تکه ای از آن مثل آتشفشان از جا کنده میشد و به زمین میریخت.یک کلاه فلزی عراقی پیدا کردم و روی سرم گذاشتم.
در ماشین کنار آقا منصور نشستم .از ترس صدای انفجار ها و ترکش های سرگردان خودم را به منصور نزدیک کردم و همچون طفلی که به مادر میچسبد به حاجی چسبیدم .
برخلاف من حاج منصور آرام آرام بود جویی جز صدای ذکری که برلب داست چیز دیگری نمیشنید..
گفت: چیه میترسی؟
گفتم : آره..
خیلی با اطمینان گفت: خب ذکر بگو آرام میشی..یاد خدا ،دل رو آروم میکنه
#سردارشهیدحاج_منصورخادم_صادق
#ﺷﻬﺪاﻱﻏﺮﻳﺐﻓﺎﺭﺱ
#اﻳﺎﻡ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🔻🔻🔻🔻🔻
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_چهارم*
هم مانده ام با صدیقه. دلم میخواهد از لج عباس سرم را بکوبم به دیوار خودم را سر به نیست کنم انگار علیرضا فقط مال خودش تنهاست که نه تماسی میگرد.نه خبری به ما میدهد طفلکی مرضیه و لیلا از غصه دق کردند از بس که منتظر تلفن ماندند عصبی شدند.
خدایا عباس که اینطور آدمی نبود اینکه نباید منو بی خبر میزاشت چرا لفتش میده و یه تلفن نمیزنه؟
کارم شده با تسبیح یادگار علیرضا ذکر بگویم. چشمهایم از بس به دانههای فیروزهای زل زده ام همه چیز را فیروزهای میبیند. تابستون سال ۶۳ بود که این تسبیح را بهم داد .همون باری که با عباس و بچه ها رفتیم پیشش ..ما رو برد زیارت حضرت دانیال.
_علیرژا کی میاد!!
_میاد به امید خدا برات بستنی و شکلات میخره.
انگار همین دیروز بود انگار که فهمیدم بچه دار شده ام موضوع را از اول به زهرا بعد عباس گفتم.
گفت تا دیر نشده باید کاری کرد سلامتی خودت مهمتره توی این سن سخت زایمان..
همه نگران بودیم.من از علیرضا شما داشتم و آنها نگران سلامتیم بودند. همان روزها هم باید علیرضا می آمد مرخصی.
صدیقه را می نشانم روی زانوهایم آن قدر به کوچکی های علیرضا شبیه است که گاهی فکر میکنم خود علیرضا کوچک شده
علیرضا که رسید فهمید کاسه زیر نیم کاسه است یک راست رفت سراغ عباس .با باباش خیلی راحت بود. عباس هم موضوع را برایش گفته بود. نزدیکای غروب بود که دیدم علیرضا همه را دور خودش جمع کرده وسط سالن دست به کمر ایستاده بود. عباس سر را انداخته بود پایین
علیرضا رو به من گفت: خوب راستی ننه تبریک میگم!
نگاهی به بچهها کردم و گفتم :مگه چی شده؟
صاف ایستاد و همچنان میخندید رو کرد به باباش رو بقیه و گفت: نشنوم کسی از گل نازک تر به اون بچه بگه ها.
گفته باشم این بچه را خدا خودش داده خودش هم نگه دارشه. مگه با امانت خدا میشه بدرفتاری کرد؟
آمادگی بالای سرم ایستاد و ادامه داد این بچه ضربان قلب من هرکه با من در بیفته با من طرفه!
داشتم از خجالت آب می شدم هیچ کس باور نمی کرد که یک جوان ۲۲ ساله تا این حد غرورش را بگذارد زیر پا و اینجوری دخالت کند. بعد که رفت جبهه مرتب نامه می نوشت که مراقب مادر و ضربان قلبم باشید.
روزهای سختی بود زمانی که بچه می خواست به دنیا بیاید از جبهه خودش را رساند. رفت از جلیان فسا عمه اش را هم اورد کنارم باشد. توی بیمارستان هم تنهایم نگذاشت.بچه را که آوردیم خانه توی گوشش اذان گفت .اسم صدیقه را هم خودش برایش گذاشت.
🌿🌿🌿🌿🌿
دژبانی پادگان دستغیب شلوغی ۲ روز قبل را ندارد و فقط زنی کناری ایستاده و گریه می کند چند وانت از داخل قصد بیرون رفتن دارند پلاکاردی را روی تابلو فلزی آویزان است مرتب میکنند. پلاکارد را که می خوانم دلم هزار تکه می شود «شهادت دخت گرامی پیامبر صدیقه طاهره....» انگار یکی با پتک می کوبد توی سرم و جگرم را به سیخ می کشد.
حسین گوشه پیراهن خاکی دژبان را میگیرد و با لحنی پر از التماس می گوید :شش هفت روزه گرفتاریم توروخدا خودتو بزار جای ما...
_میفهمم درد شما چیه. ولی حالا من بگم شما قانع می شید؟
_چرا نمیشیم ؟شما برادری کن یه راه منطقی بزار جلوی پای ما!
_ منطقیش اینه که اثر این پادگان کاری به این مسئله ای که شما دنبالشین نداره!
_شما چیکار کنیم؟!
_اینجا ستادیه .بچه هایی که میرن عملیات یا برمیگردن به ندرت میان اینجا .عمده بچه ها از عملیات برمیگردن میرند پادگان معاد توی جاده حمیدیه!
_بابا اون رو تا حالا دو دفعه رفتیم.
_گتوند چطور!؟ اونجا هم رفتین؟
_نه هنوز اونجا نرفتیم.
میگویم:حاج نبی رودکی بچه منو میشناسه .می خوام برم فرماندهی پیشش ببینم چه خاکی باید بر سرمون کنیم.
_شرمنده مگه ندیدی همینحالا حاجی رفت بیرون!
_رفت بیرون؟
_آره استیشن (ایستگاه پرستاری)گِل مالی و پر از ترکش رو ندیدی که رد شد.؟
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
💠 #سیره_شهدا
با منصور در مغازه برق کشی کار می کردیم. منصور علم و عمل را به هم آمیخته بود، هم کار برق کشی انجام می داد هم در هنرستان رشته برق می خواند.🔌💡 برای همین با اینکه سن و سالی نداشت، شده بود استادکار.
کار برق کشی ساختمان دایی خودمان را هم منصور انجام داد، آن قدر با دقت انجام داد که هنوز بعد از سی سال بدون هیچ خرابی مانده و دائی از کارش تعریف می کند.💪
گاهی کارهای جزئی برق کشی خانه های مسکونی پیش می آمد، بیشتر تعمیرات بود تا برق کشی، مثل نصب زنگ. در این مواقع "استاد می گفت: " *هر کارگری را که نمی توانم خانه مردم بفرستم، آنها ناموس ما هستند. این کار، فقط مال منصور است!* و استاد با اطمینان کامل او را به خانه های مردم می فرستاد.
بعدها خود حاجی تعریف می کرد: *"وقتی استاد قدرت برای سیم کشی مرا به خانه ای می فرستاد،اگر می دیدم یک نوجوان 14،13 ساله در خانه هست،جلسه بعد که برای کار می رفتم، یک کتاب داستان راستان هم برای آن نوجوان هدیه می بردم!"*
از همان سنین هم به فکر تربیت بود!
#شهید_منصور_خادم_صادق
#شهدای_فارس
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🚨مـــژده ...مـــژده 🚨
👌جعبہ🎁 هدیہ #شهداےشیراز
👇👇
براے اولین بار در استــان
🌸🌸🌸
بہ مناسبـت ایام شهادت شهید حاج منصور خادم صــادق
♦️♦️♦️♦️♦️
شامل:
۱: دفترچة خاطــرات با جلد چوب۱۳*۱۷
۲:دفتــرچہ یادداشت با جلد چوب ۱۳*۹
۳: سرکلیدے
۴: پیکسل
۵: طرح مربـعی (دارای آهن ربا)
۶: قاب چوبے آیه قران
به همــراه جعبه چوبے بسیار زیبا
💢💢💢💢
مناسب جهت یک هدیہ شهدایی☺️
🔰🔰🔰🔰🔰
به مناسبت ایام شهادت شهید
با تخفیف ویژه
↙️
فقط،۶۰ هــزار تومان
🔻🔻🔻
تلفن ثبت سفارش :
۰۹۱۷۵۱۱۰۶۱۵
ارتباط در واتساپ و ایتا:
۰۹۱۷۶۳۱۰۸۱۲
➖▫️➖▫️➖
هییت شهدای گمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
-[یــادت باشــد
شهیــد اسـم نیست❌
رســـم است !!!
شهیــد عڪس📸 نیست
که اگـر از دیوار اتاقت برداشتـے
فراموش بشـــود
شهیـــد مسیــر است
زندگیست❤️
راه است
مـــرام است!
شهید امتحـان پس داده است
شهیـد راهیست بـه سوی خـــدا…ツ✨🍃]
🌙ﺷﺒﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺁﺭاﻡ ﺑﺎﺩ ⭐️
☘🌷☘🌷☘
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊💫
چونـکه صـبح آمـد وچـشمم باز شد
قلـب مـن با یادتان هـمراز شـد...
غـرق رحمـت می شـود آن روزکـه
صبحـــش با یادتـان آغـاز شـد...
#سـلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
💫🕊
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
وقتی به انتهای جاده خیره میشم غیر از وانت لندکروز و یک تریلی با کفی و دو تا توپ چیزی نمی بینم .داوود می گوید :یه گوشه وایسیم تا پست این آقا عوض بشه.
حسین میگوید :وقتی فرمانده نباشه چه فایده ای دارد؟
میگویم :هیچی پیش خدا سخت نیست. آنجا که نمی توانند با زور بیرونمون کنند .میمانیم تا برگرده.
_عزیزم تو تیر تو تاریکی که فایده نداره. اگه همون اولش گوش کرده بودین .می رفتیم شلمچه تا حالا همه چی حل شده بود اما دیروز الکی ما را توی بیمارستان های اهواز دواندین برای هیچ و پوچ ! هرچی ملافه بود سر زخمی ها کنار زدیم هرچی نقاهتگاه بود گشتیم .گفتم بابا اگه زخمی رسید بیمارستان یه جوری به خونه زندگیش اطلاع میدن ..گوش نکردید.
_کاکا توروخدا منو ببخشید که زیاد اذیتتون کردم.
_بفرما آبغوره گرفتن عباس شروع شد .عزیزم اگه یه مو از سر علیرضا کم بشه منو داوود زودتر از تو سکته میکنیم.
میزنم زیر گریه. اخمهای حسین و حاج داوود را میبینم .دستم را می گیرند و می کشانند کنار سیمهای خاردار .حالا هق هق حاج داوود هم می پیچد توی گوشم.
هول نگاهی به حسین و دژبانی میکنم که میگوید نگهبان عوض شده .سیخ بلند میشوم به طرف نگهبان جدید میروم. انگار که بخواهم کله اش را بکنم دو طرف سرش را محکم میگیرم.
_جوون تورو به خدا بزار برم تا فرماندهی و برگردم.
_چیکار داری؟!
_بچم رفیق حاج نبی رودکیه. آب شده رفته تو زمین .توروخدا بذارید برم.
_وایسا تماس بگیرم!
_الهی خیر ببینی جوان.
میرود داخل کیوسک. همه نگاهها چسبیده به انگشت بلند استخوانی اش .۹ را میگیرد و میگوید :لطفاً فرماندهی. نگاهم می کند: «ببخشید اسم بچتون بگید»
_علیرضا هاشم نژاد.
_یاحسین.. سلام خسته نباشید.. پدر یکی از رزمندهها آمده میخواهد حاج نبی رو ببینه ...ظاهراً بچه اش توی عملیات بوده ....علیرضا هاشم نژاد.. میفرستم بیاد ...خداحافظ شما.
از شوق نفس میکشم و پیشانیش را می بوسم.
_نگاه.. مستقیم بگیرید برید بالا نرسیده به این ساختمان بلند سمت چپ از هر کی بپرسی نشونتون میده.
راهروی باریک ساختمان بیشتر به حمام عمومی میبرد تا ساختمان فرماندهی.
_حاجی نیست شما پدر علیرضا هستین؟
_بله شما میشناسینش!؟
_ای بابا ما بی علیرضا آب هم نمیخوریم!
_ببخشید که به جا نیاوردم..
_مجتبی بهاءالدینی هستم.
اسمش را بارها از زبان علیرضا شنیدم. از اینکه بالاخره یکی از دوستان بچه ام را دیدم و خوشحالم شانه اش را میگیرم توی چنگ
_پس باید از بچه ها خبر داشته باشی؟!
_خبر؟! ببینید مسئول مستقیم علیرضا برادرمقدسیه.. یعنی درسته علیرضا تو عملیات بوده اما جا و مکان اصلیش همون گتوند واحد آموزش هست. پس باید اونجا سراغش را بگیرین.
شما الان از تنها کسی که میتونید سراغش را بگیری بهاالدین مقدسیه! میشناسینش!؟
_بله ایشان چند بار خون اومده.
_خوب پدر جان و مقدسی هم یکی دو ساعت پیش رفت گتوند فکر نکنم با تلفن کارتون بشه.. یه راست برید اونجا بهتون میگه چیکار کنید!
خنده اش عادی نیست. نگاهش پر از دروغ و تقلب است. نمی دانم چطور هضم کنم این حرف ها را.
_شما از رجبعلی حسینقلی هم خبر دارید؟!
_ ایشون که توی همون کربلای ۴، پاش قطع شد هنوز هم باید تو بیمارستان باشه.
_پاش قطع شد؟!!
_آره خیلی حیف شد!
«پس از دوستای علیرضا کی سالمه؟ اسلامی نسب هم که شهید شده...» دوباره می پرسم:غیب پرور چطور از این خبر ندارین؟!
_اونم همین امروز کله سحر مجروح شده!
_کجان؟ کدوم بیمارستان؟
_تو راه مشهد.. شاید رسیده باشه!!گفتم که پدر جان شما باید بری سراغ برادر مقدسی!
حسین میپرسد :یعنی ممکنه ما بریم گتوند، اون برگشته باشه اهواز و نبینیمش!؟
_راستش اینو دیگه نمیدونم!
از زمان خداحافظی میکنیم تا به بتواند برویم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 راز سالم ماندن و خون چکیدن از پیکر یک شهید!
🎙 به روایت: حاج حسین یکت
ا
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ 👆
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#یا_امام_حسن_عسکری مددے
فاطمه امشب به سامرّا عزا برپا کند
دیده را یاد امام عسکری دریا کند
ای خوش آن چشمی که امشب با امام عصر خود
خون دل جاری به رخ در مرگ آن مولا کند
🏴🏴🏴🏴
#شهــادت امام حسن عسکرے ع به همه مسلمانان بخصوص امام زمانمان عج تسلیت باد 🖤
🏴🏴🏴🏴
#هیئت_شهداِےگمنام شیراز
@shohadaye_shiraz
#ﺷﻬﻴﺪﺳﺎﻣﺮا 🌹
کار شـهید علمـداری و همکـارانش در عـراق، کنتـرل هواپیماهـای بـدون سرنشین در جوار ملکوتی حرم امام ﻫﺎﺩﻱ و اﻣﺎﻡ ﻋﺴﻛﺮﻱ(ع) بود.
شـب آخـر، ابتـدا بـا همکارانش به زیارت میروند و سپس حدود ساعت یازده شب به من زنگ زد. صدایش را که می شنیدم، به گریه مـی افتـادم. دسـت خـودم نبـود. داشـت دلداری ام می داد که صدای خمپاره ای شنیدم. از او پرسیدم: «ایـن صـدای چـی بود؟» گفت: (چیزی نیست… باور کن جایمان امن امن است.)
همان شب وقتی که صحبتش با من تمام شد، خمپاره ی دیگری میزننـد و او به شدت مجروح و به بیمارستان منتقل می شود. سرانجام در ساعت دو بامداد روح بی قرار او در جوار امام عزیزش، آرام می گیرد و به لقاءاالله میپیوندد.
🌹🌷🌹🌷
#ﺷﻬﻴﺪﺷﺠﺎﻋﺖ_ﻋﻠﻤﺪاﺭﻱ
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهیدشاعر*
در سرودن شعر، نویسندگی، طراحی و نقاشی صاحبنظر و دارای مهارت تام بود.
بعد از اخــذ دیپلم در کنکور سراسری شرکت کرد و هنوز نتیجه قبولی او (در رشته پزشکی) اعلام نشده بود که در آزمون عشق بازی با شهادت سربلند شد.
👇🏻نمونه ای از شعر شهید
🔆ای که بر بام فلق منظره باز منی
چشمه سار سحر و یاسمن راز منی
✨خوشه روشن پروینی و بر اوج فلک
هاله خرمن مهتابی و مهناز منی
🌠در شب غربت و غم مرهم مجروح دلی
به گذرگاه زمان، لحظه آغاز منی
🎇منتهای افق و اوج زمان خانه توست
تو انیس شب تنهایی و دمساز منی
🍂شعر زیبای سحر! در شب پاییزی غم
بر لب خسته جان، حسرت آواز منی
🕊️چون نسیم سبک از کوچه دلتنگ غروب
به افق بال گشا،ای تو که پرواز منی
#شهید قنبر زارع*
#شهدای_فارس کازرون
#سالروز_شهادت
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🏴آجرک الله یا صاحـب الـزمان(عج)🏴
شد عزای باب مظلومت بیا یابن الحسن
جان به قربان تو ای صاحب عزا یابن الحسن
عسکری مسموم شد از زهر بیداد و ستم
کز غمش سوزد دل اهل ولا، یابن الحسن
▪️سالروز شهادت جانگداز حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را به ساحت قدس فرزند گرانقدرش، صاحب منصب ولایت و امامت، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و شما بزرگواران تسلیت عرض می نماییم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_مولای_مــهربانم🌸🍃
@shohadaye_shiraz
#ﻣﮋﺩﻩ_ﺷﻬﺎﺩﺕ_اﺯ_اﻣﺎﻡ_ﺣﺴﻴﻦ ع
🏴🏴🏴
از صدای گریه بیدار شدم. 😭
جمشید بود... خطاب به امام حسین می گفت: آقا مگه من چه خلافی کردم که مرا نمی طلبی❓
صبح خندان بود.
گفت :آقا را در خواب دیدم.بهم گفت نگران نباش تو را امروز می طلبم.
چند ساعت بعد شهید شد، پیکرش هم ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺖ مفقود ماند.
#شهیدجمشیدپایخوان
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🏴🌹🏴🌹🏴
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
چشمم که به دژبانی پادگان دست بالا میافتد علیرضا میآید. جلوی چشمم آن همه خاطرات شیرینی که در اینجا از او دارم رژه میرود. و ۳ بار با پیکان از شیراز راندم تا هفت تپه و از آنجا راندم تا اینجا که بچه ام را ببینم و هر بار که آمدم با یک دنیا دلخوشی برگشتم. خدا کنه مقدسی یک خبر خوشی داشته باشه.
سرباز دژبانی پادگان شهید دست بالای گتوند هم مثل اکثر دژبانهای دیگر سمج است.
_با برادر مقدسی چه کار دارید؟
_از آشنا های ایشان هستیم؟
سرباز یکی را میفرستد دنبال مقدسی
_مگه تلفنی نیست که سرباز می فرستین؟
_نه خط هامون از وقتی هاشم نژاد نیست به هم ریخته!
میدانم که علیرضا را میگوید. دلم میخواهد جایش بودم تا میگفتم در نبودش خودم هم به هم ریختم داغانم حال را دارم که یکی از جوجه هایش را گم کرده..
دست حسین را میگیرم و با هم میرویم پیش حاج داوود باید صبر کنیم تاپیک برسد.
رو در روی ساختمان های آجری به سپر ماشین تکیه میدهم. انگار همین دیروز بود که مادر علیرضا میگفت: عباس انگار دیگه پرس و جوی علیرضا رو نمی کنی؟
_چه کار کنم خانم؟ توی هوای گرم وگه میشه رفت خوزستان؟
_هوای گرم چه طور علیرضا وجود میاره بعد من و تو نتونی بری یه سر بهش بزنیم؟!
از این حرفش خجالت کشیدم .ا خدایم بود برم ملاقات بچهام. اما نگران حال مادرش بودم که از صدیقه باردار بود.
_ننه علی من که نگران حال خودتم.
_نگران من نباش فردا حاضری بریم؟
پیکان مدل ۵۹ انداختیم جاده و با هم آمدیم هفتتپه از بچهها مرضیه و لیلا را هم آورده بودیم. منزل حسین غذای خوردیم و استراحتی کردیم .بعد بچه ها را همان جا گذاشتیم و آمدیم اینجا. از همین دژبانی چند بار توی بلندگو صدای علیرضا زدم چند دقیقه بعد سر و کله اش پیدا شد. از پیشانی از شهره میکرد
_خدا منو بکشه که باز هم شما را از دردسر!
مادرش گفت: خدا منو بکشه که تو تو این هوای داغ زجر میکشی. توی این هوای داغ پوتین هم که پاته؟!
_نه به خدا اینجا برای ما بهشته.. آب یخ ..آدم های خوب... اینم روستای ترکالکی که پر از ننه هایی مثل خودته! دیگه چرا ناراحتی؟! راستی حال کوچولو چطوره؟!
مادر از شرم سر انداخت پایین.
_من که بهشتی نمیبینم!؟
_نه اگه میموندی میدیدی!
خندید و رفتار مرخصی بگیرد .چند دقیقه بعد که برگشت. نشست پشت فرمان و با هم به شوش رفتیم. بعد از زیارت حضرت دانیال بود که یک تسبیح فیروزه ای داد به مادرش.
_بچههای اطلاعات از کربلا آوردن تبرک همیشه پیش خودت نگهش دار!
شب با هم رفتیم منزل حسین در هفت تپه یکی از خوش ترین شب هایی که داشتیم
_ملاقاتی های برادر مقدسی؟!
پیش از من حسین حاج داوود به طرف سرباز می رود انگار که از خواب بیدار شده باشم یکه می خورم و خودم را به آنها میرسانم.
_برادر مقدسی میگه که من آشنایی که بیاد دنبالم ندارم. میخواست بدون اسمتون چیه؟
_پسرم برو بهش بگو ما فقط چند دقیقه مزاحمت میشم.برو عزیزم!
نباید خودمان را لو بدهیم .مقدسی اگر خبر بدی داشته باشد و بفهمد ما اینجاییم خودش را نشان نمیدهد. پس فقط باید مقاومت کنیم که حتماً مقدسی را ببینیم.
یک موتورسوار میرسد خاموش می کند و هاج و واج میپرسد: ملاقاتی های برادر مقدسی کیا هستند؟!
حسین میگذارد: ما هستیم آقا.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌷ﺳﻴﺮﻩ ﺷﻬﺪا🌹🌷🌹
با مادر در حیاط خانه نشسته بودیم که صدای درب خانه بلند شد. در را که باز کردیم، خانم میان سالی وارد منزل شد و با شادی و هیجان گفت: «بالاخره خونه ی امیدم و پیدا کردم، خونه سرپرستمون و پیدا کردم!» متعجب به او خیره شده بودیم، مادر متعجبانه گفت: «چی شده خانم، خونه ي اميد چیه!» خانم با خوشحالی گفت: «پسر شما مدت هاست برای ما غذا می آره، لباس بچه هامو تأمین می کنه و خرج و مخارج زندگی ما را می ده.»
لب تر کرد و ادامه داد: «دیدم یکی دو هفته است ازش خبری نیست، پرس و جو کنان به خونه شما رسیدم.»
اشک در چشم مادر حلقه زده بود. با بغض گفت: «پسرم، خان میرزام شهید شد!»
آه از نهاد زن غریبه برخاست. همان جا، میان حیاط نشست و شروع کرد به سر و صورت زدن.
گفت: «بار آخری هم که اومد، خرجی بچه های یتیمم را داد و رفت...»
#شهيد_خان_ميرزا_استواري
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ