صبح زود فردای عقدمان به تپه شهدای گمنام جهرم رفتیم، آن روز ایمان از هر ﺟﺎﻳﻲ حرف زد...
از مسافرتها و گردشهای دوران مجردیاش.
ﮔﻔﺖ :کربلا که میرود در بین شش گوشه مینشیند و همانجا آرزوی شهادت میکند و شهادتش را از حضرت میخواهد. ....
پاتوق ایمان و دوستانش همیشه مزار شهدا رضوان بود. تفریحگاه صبح و شب و نصف شبشان بود.
ایمان عاشق شهدا بود و شهادت بزرگترین آرزویش. اما هیچ وقت حرفی از رفتن و شهید شدن تا زمانی که در کنار من بود نمی زد.
هر حرفی از رفتن، نبودن و جدایی من از ایمان در میان میآمد، من را به هم میریخت و نمیخواست من را ناراحت کند و یا اینکه ناراحتی من را حتی ببیند
ﻭﻟﻲ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ اﺭﺯﻭﻳﺶ ﺭﺳﻴﺪ ....
#شهید_ایمان_خزاعینژاد 🌷
#سالروز_شهادت🌹
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
🌺🌷🌺🌷
ﺑﺎ #ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ #ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شهــیدمدافع_حرمے_با_دو_قبـــر😭😳
در ســوریه، ایمــان به دوستانے که مداحے میڪــردند میگه برایــم #روضہ حضــرت #ابوالفضــل(س) بخونــید و بهشــون میــگه برایــم دعــا کنید؛ اگر قرار هست شهید بشم یا به روش آقا ابوالفضــل یا به روش سرورمــون آقا #امام_حســین(ع) یا مثل خانم #فاطمه زهرا.
ایمان به سہ روش شهــید شد: #دستے ڪہ عبــارت یا #رقیه روی ان نوشته شــده بود مــثل آقا ابوالفضل، قسمتی از گردنش مثل سرورمون آقا امام حسین ع و قسمت اصلے جراحـت ایمــان #پهلـو و شـکم بود؛ مـثل خانم فاطمه زهرا. که بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجه میشوند یک قــسمت از بدنش جا مانده که آن را همان جا در سوریه تپه العیس دفن میکنند؛
یعنے یک قســمت از وجــود من در خاک #سـوریه جـا مانــد.
ﺭاﻭﻱ : ﻫﻤﺴﺮﺷﻬﻴﺪ
#ﺷـﻬﻴﺪاﻳﻤﺎﻥ_ﺧﺰاعے_ﻧﮋاﺩ
#شهـدای_فارس 🌷
🌹🌹🌹🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🔻🔻🔻🔻
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🕊
آزمـودم،دل خـود رابه هـزاران شیـوه
هـیچ چـیزش،به جُـز از وصـل توخشـنود نکرد
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_امید_اکبری🌷
🌹🕊
@shohadaye_shiraz
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
#ﺑﻪ_ﻓﺮﻣﺎﻥ_ﺭﻫﺒﺮاﻧﻘﻼﺏ
#ﻛﻤﻚ_ﻣﻮﻣﻨﺎﻧﻪ
🌷🌹🌷🌹
ﻃﺮﺡ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ #ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ, ﺩﺭ #اﻭﻝ_ﻣﺎﻩ_ﺭﺑﻴﻊ_اﻟﺜﺎﻧﻲ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ و ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ :
6362141080601017
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷
🔸ایـمان فـقط یـکبار به سـوریه اعـزام شـد. مـا 94/6/19 عروسی کردیم و ایمان حدود 26 روز بعد از عروسے رفت. این در حالی بود که پدرش بخاطر مشکل کمر از پا فلج شده بودند و ایمان کارهای ایشان را انجام میداد. و چون تازه داماد بود مادرشان گفتند: مامان اگر میشه این بار نرو. ایمان یه بیت شعر برای مادر خواند :
ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست.
🔹من اصـلا فکر شهادت ایمان را نمیکردم. وقتی از رفتن گفت: فقط یک بار گفتم میشود نرے؛ الان تازه عروسے کردیم.
گفت: الهه هر دلیلے آوردن براے نرفتـن یڪ جـور توجیه کردن است. مـدام یک شعری میخواند؛
میگفـت : ما گر ز سر بریده میترسیدیم؛ در محفل عاشقان نمیرقصیدم. بعد به من گفت الهه ما با رفتنمان جهاد میکنیم، شما با صبرتون فکر. نکن اجر شما کمتر از اجر ماست؛ شاید اجر بیشتری هم داشته باشید.
🔸من فکر میکردم این حرفها را برای مدتی که سوریه هست میزند و صبر من در آن زمان میگه اصلا فکر شهادت نمیکردم، ولی ایمان حرفهای خودش رو اینجوری به من زده بود.
✍به روایت همسر شهید
#شهید_ایمان_خزاعینژاد🌷
#شهدای_فارس 🌷
☘🔺☘🔺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🔻🔻🔻🔻
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظم پور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_اول
ماه شعبان داشت کم کم سر و کله اش پیدا می شد. اما عذرا خانم کمی دل نگران بود.
او به مسافر کوچولوی که در راه داشت فکر میکرد و دلهره داشت که نکند بعد از به دنیا آمدنش مثل بچه های قبلی کمی شیر شده و صبح تا شب دنبال زنی به گردد که بچه اش را شیر بدهد. یا این ور و آن ور دنبال شیر خشک بدود تا شکم بچه اش را سیر کند. یادش آمد وقتی که پسرش حسین متولد شد به دلیل کم شیری مجبور شد بچه را بدهد تا زن همسایه شیرش بدهد .حالا از این فکرها داشت دلش می لرزید آن شب هم به همین فکر و خیال ها خوابید .فردا صبح زود پسر بزرگش عبدالرسول از خواب که بیدار شد با عجله گفت: مامان من یه خوابی دیدم» مادر با لبخند دستی به سر پسرش کشید و گفت:
چه خوابی دیدی پسرم ؟!خیر باشه ایشالله..
_«خواب دیدم که یه قوطی از آسمون چرخ میخوره و پایین میاد تا اینکه جلوی پای من افتاد زمین. رفتم جلو نگاه کردم دیدم رو سر قوطی یک کلیده. در قوطی رو باز کردم دیدم پر از شیره .قوطی رو برداشتم که بیارمش خونه که مردی اومد جلو گفت: خدا به زودی یک برادر بهت میده .این شیر هم حضرت علی برای اون فرستاده. به مادرت بگو نگران نباشه..»
مادر با خنده گفت: خب بعدش چی شد؟
_هیچی دیگه از خواب پریدم!
خواب را جدی نگرفتند. گفتن بچه است به خواب بچه هم چندان اعتباری ندارد. بیشتر از ۶ روز از ماه شعبان سال ۱۳۴۰ نگذشته بود که بچه به دنیا آمد .وقتی دیدن پسر است یادشان به خواب عبدالرسول افتاد. صدایش زدم و گفتم: خوابت را دوباره تعریف کن ببینیم .عبدالرسول هم با آب و تاب بیشتری خوابش را برای همه تعریف کرد. همه خوششان آمد مادربزرگ پا شد و یک مشت نقل سفید به عبدالرسول داد و محکم سرش را ماچ کرد. اسم بچه را به خاطر خوابی که عبدالرسول دیده بود عبدالعلی گذاشتند.
عذرا خانوم از همه بیشتر خوشحال بود .همه اش فکر میکرد که این بچه با دیگر بچه هایش فرق دارد و حتماً رازی در کار هست که حضرت علی علیه السلام به پسرش لطف کرده. مخصوصاً وقتی می دید که واقعاً مشکل شیر پیدا نکرد و برای همین عبدالعلی را خیلی دوست داشت و او را «علی جونی» صدا میزد..
🌿🌿🌿🌿🌿
در امامزاده شاد اسمال که مخفف شاهزاده اسماعیل است اهالی محله صحرا، سر ظهر که میشد از پشت بام خانه ،صدای تیز اذان را میشنیدند و از همدیگه می پرسیدند: «این پسر اکیه که اذان میگه؟»
_عبدالعلی، پسر احمد آقای ناظم پور.
زنهای محل هم وقتی از راه خانم را میدیدند ،میگفتند: ماشالا چه بچه ای تربیت کردی !خدا بهت ببخشدش! نمک باشه داغش نبینی»
اذان گفتن پسربچه ۸ ساله هر روز از بالای پشت بام خانه باعث میشد که به خودشان بگویند انگار این پسر با بقیه پسرها فرق داره.
علی کلاس سوم ابتدایی که بود از مدرسه که میآمد ،خانه تندی دفتر و کتابش را میگذاشت و از راه پله میرفت پشت بام و آنجا می شد همقد نخل های امامزاده.. کلی کیف می کرد.. لحظه اذان ،همراه با صدای خادم امامزاده که توی حیاط خاکی شادِسمال کنار نخل ها ایستاده هر دو تا دستش را روی گوش هایش می گذاشت و صدایش را خالی می کرد توی آسمان «الله اکبر الله اکبر و اشهد ان لا اله الا الله...
پیرمردهای مسجد ای خیلی دوستش داشتند و او را «آشیخ» صدا میکردند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹سردار سلیمانی اشرار شرق کشور را کشاورز کرد و سلاحشان را تحویل گرفت.
#روایت_سلیمانی
#عاشق_سلیمانے
#سرداردلها
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰از همان کودکی و دبستان جسم و جان بیژن با ورزش عیاق شده بود. از دوران دبستان به علت استعداد زیادی که در فوتبال داشت به تیم های مطرح فوتبال فیروز آباد راه پیدا کرد.
🔰 استعداد اصلی بیژن جای دیگری بود، روی تشک کشتی، جایی که سال ها بعد با ضربه فنی کردن حریف آمریکایی افتخاری ماندگار برای کشور آفرید. در کشتی آداب خاص خودش را داشت، با بسم الله پا در میدان مبارزه می گذاشت، هرکجا، دچار ضعفی می شد نام مولا و مقتدایش علی(ع) را بر زبان جاری می ساخت و هنگام خروج از تشک کشتی با نام و یاد و صلوات بر پیامبر(ص) از زمین خارج می شد.
🔰ورزش باستانی، تیراندازی و سوارکاری نیز ورزش هایی بود که بیژن دستی در آنها داشت و همه باعث شد به عنوان مسئول تربیت بدنی فیروز آباد انتخاب شود.
🌹
#شهید بیژن بهلولی قشقائی
#شهدای_فارس
🌷🌷🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خطّ مقدّم خدمت
🎙به روایت: حاج حسین یکت
ا
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌼
سرخوش
آن دل
که در آن
شوق تو باشد
همه صبح ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_مصطفی_چمران🌷
🌸🌼
@shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_دوم
ماه محرم و صفر کار علی در می آمد .از مدرسه برمی گشت راه به راه از راه میرفت شادسمال .فرشها را جارو می زد. کمک می کرد تا استکان ها شسته شود بعد از نماز روضه خوانی و سینه زنی بود و باید چای میگرداند .هر شب سر پیرزنها غرغر میکرد که چرا قند زیادی بر می دارند .ولی آنها میگفتند: ننه جونی این قندا متبرکه. مال مجلس روضه امام حسینه. تبرک میبریم که توخونمون برکت بیاد.
اما علی قبول نداشت و میگفت: اگه محض تبرکه همون یکی دوتا که می خورین کافیه.. چرا قندون را گوشه چارقدتون خالی می کنین؟!
بعد از مدتی مادر علی متوجه شد که علی به پیرزن ها چای نمی دهد. این بود که واسطه شد تا علی از سر تقصیرات پیرزنها بگذرد .علی قبول کرد اما به شرط اینکه به جای او پسر بچه دیگری برای زنها چای بگرداند و او فقط به مردها چای بدهد. یکی از شبهای ماه محرم که روضه خوانی و سینه زنی تمام شده بود،همن به خانه برگشتند به جز علی. یک ساعتی منتظر ماندند اما علی به خانه نیامد. کم کم صدای مادر در آمد و اولین جایی هم که بچهها را فرستاد امامزاده بود. اما پیدایش نکردند. خانهدوست، آشنا، همسایه ها، هیچ جا علی پیدا نشد که نشد. نگرانی مادر بیشتر شد. تا اینکه حسن، داداش علی، دوباره رفت امامزاده و پشت یکی از ستونها علی را دید که کتاب دفتر هایش را زیر سر گذاشته و خوابش برده.
فردا صبح علی با صدای صلوات های مادر از خواب بیدار شد. تا دست رویش را شست و نمازش را خواند. مادر کاسه ای داد دستش و هزارتا قربان صدقه هم همراهش کرد .تا علی از از آش فروشی سر کوچه برگردد ما در بساط صبحانه و چای و نان داغ را آماده کرد. علی با کاسه داغ آش برگشت سر سفره. بقیه پول ها را به مادر داد به مادر متوجه شد که آش فروش اشتباهی دو ریال زیادی داده. دوریالی را گذاشت گوشه طاقچه.
علی از سفره بلند شد.دو ریالی را برداشت که به آش فروشی برود .مادر گفت:علی جونی! قربونت بشم مادر سر ظهر که از مدرسه برمیگردی پول و بهش برگردون .حالا بشین صبحانه ات رو بخور.
اما صدای علی توی حیاط پیچید که گفت :شاید از مدرسه برنگشتم..صدای به هم خوردن در حیاط خانه بلند شد ما در لا اله الا الله ای گفت بلند شد و از توی باغچه یک مشت اسفند آورد ولی خطوط روی اجاق اسپند که توی خانه دود می شد آهسته لبهای مادر می جنبید و فوت می کرد.: قل اعوذ برب الناس ملک الناس. اله الناس..
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
مهر ماه آمد و مدرسه ها باز شد حالا علی که ده سالش بود سر کلاس چهارم می نشست.چند روزی که گذشت مادر دید پسرش که از مدرسه برمی گردد انگار کمی بد اخلاق شده و بهانه گیری میکند و بدقلق مینشیند یک گوشه و غصه می خورد و با کسی حرف نمی زند.
روز دوم سوم بود که نابهنگام گفت :من دیگه مدرسه نمیرم!همه تعجب کردند و دور علی جمع شدند. مادر دستپاچه گفت: یعنی چی؟ چرا؟! چی شده علی جونی ؟!با کسی دعوات شده؟! کسی چیزی بهت گفته؟
علی من و منی کرد و گفت: نه خانوم معلممون...
_خانم معلمتون چی ؟چیزی گفته؟ چیزیش شده؟!
_خانم معلم مون بدون روسری میاد سر کلاس !یا مدرسه ام را عوض کنید یا من دیگه مدرسه نمیرم!
_تو چیکار به خانوممعلم داری پسر ؟!بشین درستو بخون روسری داره یا نداره چه به تو چه مربوط بچه!!
علی پا به زمین کوفت و گفت :نه ما که نگاهش میکنیم گناهکار میشیم و شروع کرد به گریه کردن.
هر کار کردن راضی نشد که نشد .مادر بلند شد چادر انداخت سرش و همراهش راهی مدرسه شد. یک راست رفت دفتر پیش آقای سیادت .از فردا علی را سر کلاس می گذاشتند که معلمش مرد بود.از آن پس هر وقت مدیر علی را میدید لبخند میزد باهاش دست میداد و چند بار آرام با دست می زد روی شانه اش و می گفت :باریکلا زنده باشی علی آقا !پیر بشی پسرم..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#ماجراےعجیــب_نماز_شهــید😳
یـک روز داشـتیم با بچہ ها بازی مے کردیـم که بے هوا صـدای جیغ مـادر در خانه بلنـد شـد.😱 صـداے جیغ از اتاق خان میــرزا بود.😲
به سمت اتاق خان میرزا دویدیم.🚶♂
خان میرزا در حالی ڪہ ڪف دستانش بـه سوے آسـمان بود نـمازظهر را می خوانـد.
گفتــیم چے شــده مادر؟ 😳
به دستان خان میرزا اشاره کرد.
یک مــار❗️ کوچک کــف دو دست خان میرزا چـمبره زده و به خان میرزا خیره مانده بود.😱
ما هم همراه مادر شروع کردیم به جیغ و فریاد زدن خان میرزا بی توجه به نگاه خیره مـار و ســر و صــدای ما، نمازش را تمام ڪرد.😇
نمازش که تمام شد، مار را انداخت توی یک شیشه؛
گفـتیم: کاکا، این چـے بود، از ڪجا اومد؟ گفـت: «فـکر ڪنم از پنجــره آمــده باشه تو، وقـتی قنـوت می خونـدم افتـادکف دستـم، دیـدم نمی ارزه به خاطــرش نــمازم رو خراب کنم و بشکنم!»👌
ﻣﻨﺒﻊ:ﻛﺘﺎﺏ ﺭاﺯ ﻳﻚ ﭘﺮﻭاﻧﻪ
ﻟﻴﻨﻚ ﺧﺮﻳﺪ:
http://ketabefars.ir/product-13
🌹🌷🌹
#شهيد_خان_ميرزا_استواري
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ